#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۲۱م؛
امین آقا که بعداً داماد ما شد، تعریف میکرد:
"وقتی مادرم گفت باید با آقای همدانی جداگانه صحبت کنی اولش ترسیدم بعد نماز خوندم و آروم شدم. باخواندن حدیث کساء آرومتر شدم. رفتم مقابل حاج آقا نشستم. از قبل خودم را برای سؤالات احتمالی از شغل و تحصیلات و درآمد و اعتقادات وعالم سیاست آماده کرده بودم. درست مثل پرسش کنکور؛ برای هر سؤالی پاسخی داشتم.
اما حاج آقا نه از مهر دخترش حرفی زد و نه از تحصیلات و شغل و درآمد من. فقط یک جمله گفت:
"زهرا خانم تا الآن پیش من از جانب خدا امانت بود.. خیلی سعی کردم که به اون و بقیه بچههام نون حلال بدم و حروم توی زندگیم نیاد. اگه قسمت بشه که با شما ازدواج کنه، تنها درخواستم اینه که شما هم نون حلال بهش بدی."
حاج آقا با طرح موضوع ورود مال حلال به زندگی؛ مطلبی رو از من خواست که تو سایه اون همه امور زندگی معنا میشد.
تو همون اولین دیدار شیفتهاش شدم و گفتم تلاش میکنم مثل شما نان حلال بهش بدم.
دیدار امین آقا و حسین، زمینه توافق نهایی دو خانواده را فراهم کرد و عقد شدند
ازدواج مهدی و زهرا در یک سال زندگیمان را طراوتی تازه داد
دورمان شلوغ شد و عمه که حالا نوههاش به خانه بخت رفته بودند تا مدتی میهمانمان بود.
یک روز داشت برای نماز صبح وضو میگرفت که افتاد
با ناله و فریاد او حسین زودتر از ما بالای سرش رفت
دید از بینیش خون میاد.
خواست بغلش کند که عمه گفت:
حسین جان تکونم نده کمرم شکسته
باعجله اورژانس را خبر کردیم
پرستاران که بهش دست میزدند نالهش بالا میرفت و مرتب حسین را صدا میزد.
مأموران اورژانس بلندش کردند و بی توجه به ناله و التماس او و نگاه نگران من و حسین، بردنش بیمارستان
بیمارستانی که اوضاع نابسامانی داشت
هیچ کس پاسخگو نبود
من و ایران به دنبال پتو و بالش و ملحفه تمیز بودیم که نبود
حسین رفت دنبال دکتر که او هم سر شیفت کاریش نبود.
حسین گفت:
"مامان! میبرمت یه بیمارستان درست و حسابی"
پروندهش را گرفت و به بیمارستان بقیه الله الاعظم رفتیم
حسین جلسه مهمی با فرمانده کل سپاه داشت
باید میرفت ولی دلش پیش مادرش بود
به اصرار ما رفت و زود برگشت
وزنه به پاهای عمه بستند،
دردش چند برابر شد
التماس میکرد که وزنهها را برداریم
من وزنهها را کم میکردم تا فشار به کمرش کمتر شود.
همین که پرستارها میآمدند. وزنهها را میگذاشتم سرجایشان
تا بالاخره تیم پزشکی حسین را صدا زدند و گفتند: «باید عملش کنیم اما اگر بیهوشی کامل بهش بدیم برنمیگرده. چارهای جز بیهوشی موضعی نیست.»
حسین طبق معمول با پیشنهاد متخصصین اعتراضی نداشت
ایران گفت:
«پروانه! تو خستهای برو خونه حسین آقا هم که باید بره دارو و پلاتین بخره. من میمونم پیش عمه.»
با اینکه خودش حال و وضع خوبی نداشت پیش عمه ماند
همان روز پدرم از همدان آمد
پیرهن سیاه به تن داشت
با وجود خنده نا بهنگام نتوانستم عصبانیتم را پنهان کنم
گفتم:
"آقا! چرا لباس عزا پوشیدی؟!"
رفت و قبل از اینکه همه ببینندش لباسش را
عوض کرد.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۲۲م؛
همه پشت اتاق عمل به انتظار نشستیم
حتی ایران که چند ماه پیش خودش آن عمل طولانی و سنگین را پشت سر گذاشته بود
چشممان به تابلویی بود که وضعیت مریضها را در اتاق عمل؛ لحظه به لحظه گزارش میکرد.
پس از چند ساعت روی تابلو نوشت:
"گوهرتاج شاهکوهی؛ پایان عمل جراحی"
امیدوار شدیم و دقایقی دیگر نوشت:
«در حال ریکاوری»
اما هر چه کردیم خبری از به هوش آمدن عمه ندیدیم
همچنان نگران نشسته بودیم که دکتر خاتمی رئیس بیمارستان، حسین را گوشه راهرو دید و گفت:
«آقای همدانی! بریم اتاق من یه چای با هم بخوریم»
حسین رو کرد به من و ایران گفت:
«مامان رفت.»
فردا برای مراسم تدفین و فاتحه به همدان رفتیم
حسین قبری را که کنار قطعه شهدا برای خودش خریده بود به عمه داد.
وقتی از سر خاک برمی گشتیم گفت:
"از دار دنیا همین یه قبر رو ،داشتم؛ قسمت نبود که همسایه شهدا بشم"
همان جا کنار مزار مادرش نشست
از یکی از بسیجیان خواست زیارت عاشورا بخواند.
مراسم مسجد هم خیلی معمولی برگزار شد
حسین در مسیر تهران چندبار بغض کرد تا به خانه رسیدیم
سفره را انداختم
خیلی خودش را نگه داشت که پیش میهمانها بنشیند.
اما یک باره گریه امانش نداد
بلند شد و رفت توی اتاقش
حسین با حاج احمد کاظمی خیلی رفیق بود
خیلی هم قبولش داشت.
فرمانده کل سپاه از حاج احمد خواسته بود که قرارگاه ثارالله تهران بزرگ را به حسین بسپارد و فرمانده نیروی هوایی سپاه شود.
حسین برخلاف دفعه قبلی در پذیرش مسئولیت لشکر، هیچ مقاومتی نکرد و به جای حاج احمد به عنوان جانشین قرارگاه ثارالله معرفی شد.
حسین با فرمانده کل سپاه شرط کرده بود که کارهای فرهنگی و امور خیریه و قرض الحسنه و هیئت رزمندگان استان را ادامه دهد و این اواخر تشکیلات دیگری را تحت عنوان مجمع پیشکسوتان جهاد و شهادت به امور سابق اضافه کرده بود.
با اینکه در مسئولیت قرارگاه ثارالله کم نمیگذاشت اما تا فرصت پیدا میکرد راهی همدان میشد
میگفت:
"پروانه! خبرهای بدی از همدان میرسه که مجبورم چند روز یک بار برم همدان!"
نگفت که خبر بد چیست
من هم نپرسیدم
میرفت و میآمد و فکرش درگیر بود.
نمیخواست دغدغه فکرش را به من و بچهها انتقال دهد.
بالاخره کاسه صبرم سرآمد
از وهب و مهدی پرسیدم:
"چه اتفاقی افتاده که بابا این قدر آشفته شده؟!"
گفت:
"عده ای جوسازی کردن و شایعه انداختن که صندوق عدل اسلامی ورشکست شده! سپردهگذاران تحت تأثیر این شایعه جلوی شعبه ها ازدحام کردن که پولشون رو بگیرن!"
یک آن عرق سردی روی پیشانی ام نشست و دنیا پیش چشمم تیرهوتار شد
تصویر ازدحام همراه با اعتراض مردم در خاطرم جان گرفت
و قیافهٔ مظلوم حسین که حتماً هدف اتهامها و دشنامها بود.
پرسیدم:
"کدام از خدا بیخبری این شایعه رو انداخته؟!"
وهب که اصول بانکداری را خوب میشناخت جواب داد:
"آنها که از یک مدل موفق بانکداری اسلامی آسیب دیدن!"
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۲۳م؛
حسین گاهی روزی دو بار به تهران میآمد و به همدان برمیگشت
حرف نمیزد.
همین سکوت غریبانهاش، دلم را میسوزاند
دیگر نگفتم که من از وقوع این اتفاق تلخ واهمه داشتم
فقط به دلداری گفتم:
"حسین تو و دوستات به خاطر خدا وارد این عرصه شدین و حالا که کار به مشکل خورده، برو مشکل رو با مسئولین مملکتی مطرح کن"
او که تا این لحظه سکوت کرده بود صورتش برافروخته شد
با تندی و ترشرویی گفت:
«به مسئولین کشور چه ارتباطی داره؟!»
من هم غضبناک شدم و پرسیدم:
"یعنی با روزی دو سه بار رفتن تو از تهران به همدان این شایعه جمع میشه و مردم به پولشون میرسن؟»
سعی کرد خشمش را بخوره و بر خودش مسلط بشه
با طمأنینه گفت:
«اگه خدا کمکمون کنه، بله.»
گفتم:
"من دلم طاقت نمیآره. باید بیام همدان ببینم چه خبره. مگر آبروی تو یه شبه به دست اومده که بخواد، یه شبه از دست بره؟!"
سوار شدیم و تا همدان تخت گاز کرد
توی راه گفت:
"عدهای به مخالفت از من و عدهای به موافقت در مسجد جامع شهر تحصن کردن! سردمداران مخالفین به سپرده گذاران گفتن که حسین همدانی پول شما رو برداشته و به دبی فرار کرده و عدهای هم شایعه کردن که به تل آویو رفتهام! حالا حق ندارم که خودمو به اونا نشون بدم؟!"
ما را گذاشت چالهقامدین و به مرکز شهر رفت
کوچه پر از عطر یاد عمه بود
برای لحظهای غم نبودن عمه جای غصههای حسین را گرفت،
اما خیلی زود به خود آمدم
انگار عمه هم در گوشم نجوا میکرد:
"پروانه! نذار هیچ وقت حسین تنها بمونه."
یک تاکسی گرفتیم و خودمان را به محل اجتماع مردم رساندیم
حسین بلندگو به دست گرفته بود و میگفت:
"میبینید که فرار نکردم پس ورشکستگی قرضالحسنه هم مثل ماجرای فرار کردن من یه دروغ بزرگ بوده با این هدف که شما باور کنید و صف بکشید و بخواهید حسابتون رو مطالبه کنید."
خانمی از میان جمعیت صدایش را خطاب به حسین بلند کرد و گفت:
"آقا من همین الآن تمام و کمال پولم رو میخوام فردا رو بذار برای اونا که دروغهای تو رو باور میکنن."
حسین سرش را پایین انداخت
اشک من جاری شد.
غروب آن روز دلگیرتر از همیشه بود.
پیش خواهرم ایران نشسته بودیم که حسین با یک قیافهٔ خسته وارد شد
به دلداری گفتم:
«چرا به خاطر این مردم قدرنشناس این قدر حرف و فحش میشنوی؟! کجای قرآن گفته که خودت رو تا این حد سپر بلا کنی؟!»
ایران معصومانه نگاهمان کرد.
حسین از آن جوابهای از دل برآمده که خاص خودش بود داد:
"تا دیروز توی جبهه ترکش و تیر میخوردیم. امروز به خاطر این مردم ترکش آبرو میخوریم من که از شهید بهشتی بالاتر نیستم که اون همه ناسزا شنید و دم نزد."
گفتم:
"امام پشت سر شهید بهشتی بود اما هوای تو رو کی داره؟"
گفت:
«خدا.»
چند روز بعد انبوهی از خیرین و معتمدین، پول و سند شخصیشان را آوردند و در اختیار شعبهها گذاشتند..
مردم هم کمکم اعتمادشان جلب شد و به سپردههایشان رسیدند.
مقروضین به قرضالحسنه هم به تدریج اقساطشان را دادند تا کتاب تلخ قرضالحسنه عدلاسلامی در همدان بسته شود.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۲۴م؛
مردم هم کمکم اعتمادشان جلب شد و به سپردههایشان رسیدند.
مقروضین به قرضالحسنه هم به تدریج اقساطشان را دادند تا کتاب تلخ قرضالحسنه عدلاسلامی در همدان بسته شود.
در این فاصله حسین به اندازه ۱۰ سال پیر شد.
به وهب و مهدی گفته بود:
«فشاری که تو این چند روز به من رسید از عملیات کربلای ۵ سنگین تر بود.»
شرایط که آرام شد گفتم:
«فکر نمیکنم دیگه به سرت بزنه که قرضالحسنه درست کنی.»
خندید و گفت:
«اتفاقاً میخوام همین کار رو در سطح قوم و خویش شروع کنم. مگه میشه حکم خدا و قرآن رو که فرموده قرضالحسنه بدید، ترک کرد؟ میشه؟!»
عید نوروز دل و دماغ دید و بازدید نداشتم.
هنوز زیر آوار فشار روحی اتفاقات سال گذشته مانده بودم
اما حسین برخلاف من خیلی زود به جریان زندگی برگشت.
جذبه معنوی کار برای شهدا، تلاش و تحرک او را حتی بیش از گذشته کرد.
مسیر همدان تهران را بدون راننده میرفت و میآمد.
گاهی نیمهشب میرسید
نماز شب میخواند
تا صبح بیدار بود و صبح قبراق و سرحال سر کار میرفت
دلم خوش بود که پس از دو سال زهرا به خانه بخت میرود
داشتیم خودمان را برای تدارک عروسی آماده میکردیم که ایران حالش خراب شد
پنج سال از برداشت تومور مغزی او میگذشت
داشت زندگی عادیاش را میکرد که یک باره افتاد و به حالت کما رفت.
اول توی بیمارستان بود
پزشکان که قطع امید کردند به خانه آوردنش
مثل یک تکه گوشت بیحال یک گوشه افتاد.
چشمانش باز بود اما هیچکس را نمیشناخت
روزها کنارش مینشستم با این دلخوشی که صدای مرا میشنود از گذشتههای شیرین کودکیمان برایش تعریف میکردم؛
از پشتبامهای رویایی و زمستانهای سخت و رفتن با مامان سر چشمه برای شستن لباسها و از مدرسه ادب و از سیرک هندی و تفریحاتی که بابا میبرد و از پسرعمه سربهزیر و نجیبی که مهرش به دلم نشست
و از روزهای تلخ زندگی که جای شادیها را گرفت .
از مرگ دایی حسین، از مریضی مامان و دوا دکترهای بینتیجه، از مجروحیتهای پیدرپی حسین تا مرگ عمه که توی دو سه روز اتفاق افتاد
همه را با گریه تعریف میکردم و نگاه به چشمان سفید ایران میانداختم تا با این قصهها شاید احساسی از درونش بجوشد و مثل من ببارد
اما فقط زل زده بود به یک نقطه
نه حرف میزد و نه تکان میخورد
غذا را هم از طریق یک لوله به شکل مایعات از راه بینی داخل معدهاش میفرستادند.
این نگاه ثابت رو به آسمان هر چشمی را میگریاند و هر دلی را میسوزاند
حتی دل پدرم را که کمتر احساساتی میشد
مغرور بود و تودار
هنوز نمیدانست که ده سال است خودش سرطان خون دارد
و اگر هم میدانست برایش مردن یا ماندن فرقی نمیکرد
اما به ایران که نگاه میکرد فرو میریخت.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۲۵م؛
هنوز ما توی همدان بودیم که ظرف چند روز صورت پدرم زرد و پژمرده شد
خودش وقتی عید همان سال، طبق رسم هر ساله عیدی درشتی به تکتک فامیل داد گفت:
"این آخرین عیدیه که از دستم عیدی میگیرین"
اگر مرگ عمه غیرمنتظره و غافلگیرکننده بود اما رنگ رخسار پدرم گواهی میداد که سرطان به تاروپود تنش پنجه انداخته و رفتنی
است.
حسین فقط پسر خواهر یا دامادش نبود.
تکیهگاهش بود که وقت افتادگی ازش میخواست که دستش را بگیرد.
حسین بردش بیمارستان و دکتر دستور بستری داد و آب نخاعش را کشید
یک ساعت بعد پدرم پرستارها و دکتر را صدا زد.
فکر کردند که میخواهد دردش را بگوید
همه آمدند.
به دکتر گفت:
"بخواب!"
و به پرستارها گفت:
"یالله چرا معطلید آب نخاع شو بکشین تا بفهمه چی کشیدم!"
دکتر و پرستارها خندیدند
دکتر روحیهٔ بالای پدرم را که دید گفت:
"باید شیمی درمانی بشی"
پدرم به لهجه همدانی گفت:
«مردن مردنه خِرّ خرش شیه؟!»
سوزن سرم را از دستش جدا کرد کف اتاق از خون پر شد.
به حسین گفت:
«بریم»
و به ماندن در بیمارستان و شیمی درمانی تن نداد
حسین بارضایت پزشک، او را به خانه برد.
بعد از دو سه روز رفت توی حالت كُما و سر یک هفته فوت کرد.
وقتی از سر خاک برگشتم، کنار تخت ایران نشستم و برایش درددل کردم
میگفتم و گریه میکردم
صورتم را میچسباندم به صورت مات و بیحرکتش و با اشکهام صورتش را خیس میکردم
حسین بیقراری ام را که میدید، به دلداری میگفت:
"شک نکن که دایی جان با اون همه کارای خیری که برای غریبه و آشنا کرد، یه راست رفت وسط بهشت"
حرفهای حسین مثل سكوتش مرهمی بر قلب سوختهام بود
اما تنها که میشدم تمام گذشتههای تلخ و شیرینی که در کنار عمه و آقام بودم از جلوی چشمهایم میگذشت
از وقتی که سالار خطابم میکرد و ماجراجوییهایم گل میکرد تا وقتی که حسین را با خودش به سرویس میبرد و وقت آمدن برایم سوغات میآورد تا روزی که مادرم جوان مرگ شد و اشک پدر را دیدم و تا...
راستی این مصیبت ها مثل طوفان شده بودند و یکی پس از دیگری عزیزی را از من میستاند
ایران هم که بعد از مادر و عمه سنگ صبورم بود
حالا دیگر شده بود فقط یک جفت چشم باز که هیچ عکسالعملی در مقابل دیدههایش نداشت
حتی دیگر آن گوش شنوایی را که همیشه پذیرای درد دلهایم بود نداشت
فقط حسین برایم مانده بود که وقتی میآمد آرامش را همراهش میآورد و وقتی میرفت بیاختیار آن آرامش را با خودش میبرد.
حسین این قبض و بسط روحیه ام را که با رفتن و آمدن او بر من مستولی شده بود فهمید
دوست داشت همیشه بانشاط و سرزنده باشم حتی در نبودنش و حتی برای آن روزی که من اصلاً دوست نداشتم به آن روز فکر کنم
هر دو ذهن هم را میخواندیم
گاهی حسین از دری وارد میشد که لال میشدم؛
از در خدا و اهلبیت
و چون خدا را در تمام زندگیاش میدیدم دلم نرم میشد
و گاهی مثل یک قصهگو از بچگیهایش که برای من محو و کمرنگ شده بود، این گونه تعریف میکرد:
«شاید شنیده باشی که من توی سه سالگی یتیم شدم و همه مسئولیتهای خونه توی پنج سالگی روی دوش من افتاد
برای کسی از یتیمیام نمیگفتم. اما گاهی خیلی دلم میشکست.
یه روز از کنار یه مجلس روضهخوانی رد میشدم که آقا سر منبر آیهای خوند با این مضمون که خدا و رسول خدا رو و کسانی که نماز را به پا میدارند ، صاحب شما هستند.
این آیه روح و روانم رو تسخیر کرد با خودم گفتم:
«خدایا من که بابا ندارم تو صاحب من باش»
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۲۶م؛
حسین ادامه داد:
"یه روز از کنار یه مجلس روضهخوانی رد میشدم که آقا سر منبر آیهای خوند با این مضمون:
خدا و رسول خدا رو و کسانی که نماز را به پا میدارند ، صاحب شما هستند.این آیه روح و روانم رو تسخیر کرد با خودم گفتم: «خدایا من که بابا ندارم تو صاحب من باش» از همون روزها قرآن وارد زندگیم شد و غم یتیمی خیلی زود از دلم بیرون رفت. تو هم هر وقت دلت گرفت، به این فکر کن که پیامبر اکرم هم از کودکی یتیم شد؛ اما شما حاج خانم عروس و داماد داری و ان شاالله مادربزرگ هم میشی" نکته آخر حسین لبخند بر لبم نشاند. مدتی بعد دم صبح تلفن زنگ زد وهب بود با اضطراب گفت: «مامان باید خانمم رو ببرم بیمارستان دخترم داره به دنیا میآد.» هر چند از پیش میدانستیم اما باورمان نمیشد؛ داشتیم نوه دار میشدیم خدا یک دختر نازنین و معصوم به وهب داد و کانون زندگیمان دوباره گرم شد. صحبت از اسم بچه شد، حسین گفت: «هرچی که پدر و مادرش بگن همون خوبه.» دخالت نکرد اسمش را فاطمه گذاشتند به دنیا آمدن فاطمه دنیا را پیش چشم من قشنگتر کرد. شب هفتم تولدش همه جمع شدیم. حسین برایش اذان و اقامه گفت باز هوای خواهرم ایران را کردم اگر می فهمید، خیلی خوشحال میشد که من نوهدار شدم. زهرا و امین هم پس از دو سال عقد تصمیم گرفتند به خانه خودشان بروند. حسین وسایل جهیزیه را بار زد با دامادم امین و سارا و زهرا به خانهای که در شهرک باقری بود رفتیم. همین که وسایل را داخل اتاق گذاشتیم، حسین گفت: "دیر شده باید برم!" با تعجب پرسیدم: «کجا؟ هنوز وسایل رو نچیدیم. خوب نیست پیش امین آقا!» حسین گفت: "باید برم خونه یه مادر شهید" عصبانی شدم اما پیش دامادم خشمم را پنهان کردم یه گوشه گیرش انداختم و آهسته گفتم: "میخوای دخترت رو بذاری و بری خونه یه شهید!" نمیخواست جروبحث کند اما نه مــن که زهرا و حتی سارا هم از دستش عصبانی بودند کسی حرفی نزد وسایل را در سکوت معنی داری چیدیم زهرا بغض کرد و وقتی برگشتم دور از چشم امین گفت: "گاهی که بابا پیش یه فرزند شهید ما رو میدید؛ یه جور برخورد میکرد که انگار ما رو نمیشناسه! یا اصلاً با ما قهره که مبادا اون فرزند شهید دلش بگیره و هوای باباش رو نکنه ما تا این حدش رو تحمل میکردیم! اما برای چیدن جهیزیه....؟!" بغضش ترکید چاره ای نداشتم جز اینکه از حسین دفاع کنم گفتم: "شهدا و خانوادههایشان خط قرمز بابا هستن. توی این همه سال ندیدم که هیچ چیز رو به مصالح اونا ترجیح بده. برای خودش که نمیخواد! ما هم باید موقعیتش رو درک کنیم" سارا خواست با زهرا هم داستانی کند به حمایت از او گفت: "اگه من و زهرا به بابا میگفتیم توی فلان مغازه یه جفت روسری دیدیم. مثل یه راننده، دم مغازه ما رو میرسوند! خریدمون رو میکردیم و میپرسید راضی شدید؟ حالا چی شده که برای امر خیر دخترش میذاره و میره؟! خب یه ساعت بعد بره اونجا! خونواده شهید که چشم به راهش نیستن!" گفتم: "نه دخترم! چشم به راهن! یه روز شاهد بودم که پسر یه شهید هرچی از دهنش اومد به بابات ناسزا گفت، من بریدم و بابات سرش رو پایین انداخت و این پسر شهید خجالت زده شد. و کمکم اونقدر با بابات رفیق شد که هیچ کاری رو بدون اجازه بابات انجام نمیده. بابات از این بچهها زیاد داره که چشم به راهشن!" سـعه صدر و تحمل بالای حسین برای زهرا ناآشنا نبود. عاشق پدرش بود. از این جهت انتظارش از او در شرایط رفتن به خانه جدید؛ بیشتر بود. ✳️ ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۲۷م؛
سـعه صدر و تحمل بالای حسین برای زهرا ناآشنا نبود.
عاشق پدرش بود.
از این جهت انتظارش از او در شرایط رفتن به خانه جدید؛ بیشتر بود.
چند شب بعد حسین با یک دسته گل و جعبه شیرینی و هدیه برای زهرا میهمانش شد
زهرا بوسیدش و گفت:
«بابا میدونی چرا وقتی مدرسه ازم میخواستن نقاشی کنم از شما میخواستم برام عکس فرشته بکشی؟!»
حسین گفت:
«نه دخترم.»
زهرا جواب داد:
"واسه اینکه شما خود خود فرشتهاید!"
حسین که شادی بچه ها را میدید بیشتر هوای بچههای شهدا را میکرد و میگفت:
"پروانه، چون ما با شهدا بودیم و زندگی کردیم، حساب و کتابمون اون دنیا نسبت به اونی که
شهدا رو ندیده سخت تره!"
سال بعد با یک تیم از دست اندرکاران ساخت باغ موزه دفاع مقدس استان همدان برای دیدن موزههای جنگ کشورهای دیگر و کسب تجربه، به
روسیه، چین و کره شمالی رفت
وقتی آمد، از تجربه کشورهای دیگر در ساخت موزه تحلیل جالبی کرد:
"اونا در ابزار و تکنیک استفاده از هنر خیلی خوب کار کردن؛ ولی از جهت محتوا و ارزشهای انسانی؛ ما حرف برای گفتن بسیار داریم. دیدن ابزارها و روشهای کشورهای دیگه دیدمون رو بازتر میکنه. ما رفتیم که این ابزارها و روشها رو شناسایی
کنیم."
بچه ها گفتند :
«موزه که سوغاتی نمیشه! برای ما چی آوردی؟!»
گفت:
"یه ساک پر از سوغات خوشگل و دیدنی"
با اشتیاق پرسیدند:
«پس کو؟»
گفت:
"توی فرودگاه مسکو جا موند."
دید که همه پکر شدیم و اخم کردیم، با ادبیات خاص خودش گفت:
"هدیه شما یه سفره به یادموندنیه"
چون عروسی دختر ایران در پیش بود، گفت:
"بعد از عروسی ساکهاتون رو ببندید"
این نگفتنها و در هول و ولا گذاشتنها شگرد حسین بود که آدم را تشنه میکرد
زهرا گفت:
"بابا میبردمون چین"
سارا کودکانه جواب داد:
"شایدم مالزی یا به یه کشور اسلامی که بشه خرید کنیم"
من که میدانستم هیچ کدام از این گزینهها به مخیله حسین خطور نکرده؛ سکوت میکردم تا بچهها با حدسهای خود سرگرم شوند.
موعد عقد دختر ایران رسید
همه برای مراسم به دفترخانه رفتیم
ایران که همچنان چشم به آسمان دوخته بود توی خانه ماند و دل من پیش او
توی دفترخانه چند بار به جای ایران اشک شادی ریختم
وقتی به خانه برگشتم، دستان سردش را میان دستانم گره زدم و برایش گفتم که دختر او عروس شده و گفتم که جای او چقدر خالی بود و گفتم و داشتم میگفتم که دیدم اشک میان چشمانش حلقه زد و از گوشه چشم روی گونه غلتید.
خواب میدیدیم یا بیدار!!؟
درست میدیدم؟!
ایران پس از شش سال سکوت برای اولین بار پاسخ درددلهای مرا با اشکش داد
فریاد شادی، اتاق را پر کرد
همه گریهکنان در آغوش هم افتادیم.
اشک دیرهنگام ایران نشانه جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد.
دکتر برخلاف ما چندان متعجب و شگفتزده نشد
آب سردی بر امید ما ریخت و گفت:
«این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده بعیده که دوباره تکرار بشه.»
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۲۸م؛
اشک دیرهنگام ایران نشانه جوششی درونی بود که امید به خوب شدنش را در ما زنده کرد.
دکتر برخلاف ما چندان متعجب و شگفتزده نشد
آب سردی بر امید ما ریخت و گفت:
«این پاسخ مادرانه یه مورد استثناء بوده بعیده که دوباره تکرار بشه.»
تشخیص دکتر درست از آب درآمد
بعد از آن هرچه با ایران صحبت کردیم عکسالعملی نداشت
ایران همان شد که قبلاً بود.
حسین که اوضاع روحی بهم ریخته خانواده را میخواست دوباره بازسازی کند، گفت:
«ساکهاتون رو بستید برای سفر؟»
نگاه پرسان بچهها را که دید گفت:
"نه چین، نه مالزی، یه جایی میریم که سالار میدونه کجاس!"
زورکی لبخند زدم
سارا جنبشی گرفت و کف دستاش رو به هم مالید
با خوشحالی گفت:
«آخ جون! میریم کربلا. چشم حسین به دهن من بود از نحوهی کلامش فهمیده بودم که سفر پیش رو بازدید از مناطق عملیاتی سالهای دفاع مقدس است.
گفتم:
"ساراجان! همون روز که بابا گفت ساکهاتون رو ببندید فهمیدم که میخواد همه رو ببره سفر راهیان نور"
نگفتم که حسین وقتی مرا سالار خطاب میکنه این را فهمیدم.
قرار شد یک گروه از فامیلها به سرپرستی برادرانم آقارضا و علیآقا از همدان راه بیفتند و گروه ما از تهران عازم مناطق عملیاتی شویم و شب عید نوروز همدیگر را در پادگان دوکوهه دزفول ببینیم.
حسین گفت:
"سفر راهیان نور آدابی داره!"
ما وقتی به زیارت یه امامزاده میریم اول نیت میکنیم
بعد اذن دخول میگیریم و زیارتنامه و نماز میخونیم
حالا میخوایم به زیارت چند هزار امامزاده بریم
با نیت قصد قربت سفر را از غرب آغاز کردیم تا سر قرار دوکوهه در شب عید برسیم.
برای حسین، سرپلذهاب و جبهه قراویز اوج معنویت و غربت جنگ در سالهای نخست بود
به قصد آنجا از تهران حرکت کردیم
از کرمانشاه رد شدیم
در مسیر جاده به سمت اسلام آباد، کنار تنگه چارزبر ایستادیم.
حسین مختصری از اتفاقات آخرین روزهای جنگ در سال ۱۳۶۷ را بازگو کرد و گفت:
"بعد از پذیرش قطعنامه سازمان ملل از سوی ایران؛ اعضای سازمان منافقین که تا اون موقع تو عراق بودن، هوس رسیدن سه روزه به تهران زد به سرشون. یه مشت دختر و پسر با تانک و توپ و پشتیبانی هواپیماهای صدام از عراق حرکت کردن! اما توی این تنگه افتادن تو کمین رزمندگان. نصفشون اینجا کشته شدن. بقیه هم فرار کردن رفتن عراق"
حسین هیچ حرفی از نقش خودش در هدایت نیروها برای مقابله با منافقین نزد!
اما من از این و آن شنیده بودم که او و شهید صیاد شیرازی، اولین فرماندهانی بودند که در این معرکه حاضر شدند
او طوری خاطره میگفت که اگر کسی در دوران دفاع مقدس او را ندیده بود و با زندگیاش آشنا نبود؛ گمان میکرد که در تمام سالهای جنگ توی خانه نشسته بوده و اصلاً هیچ نقشی در دفاع از این مرزوبوم نداشته است.
یاد حرفهای صبحش در مورد آداب زیارت افتادم
یقین داشتم که این تعریف از خود نکردن از نظر او جزء آداب زیارت است
زیارتی که باید خود را ندید.
اما گویی که او نه اینجا که همه جا و پیوسته در حال زیارت بوده
چرا که از روزی که او را میشناختم هیچ جا خودش را ندیده بود.
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۲۹م؛
بعد از ظهر به سرپلذهاب رسیدیم
زمین برخلاف همدان سرسبز و با طراوت بود و بوی بهار میآمد
مردم سرپلذهاب به خانه و کاشانهشان بازگشته بودند.
یاد روزی افتادم که در سال ۱۳۶۳ وارد این شهر شدم
شهرِ سوت و کور و خالی از سکنهای که انفجار توپ و خمپاره جایجای شهر را زخمی کرده بود
فکر کردم که اول به پادگان ابوذر میرویم
اما به قبه «احمد بن اسحاق» رفتیم.
حسین گفت:
"باوجود اینکه شهر زیر آتیش بعثیها بود با محمود شهبازی خودمونو میرسوندیم زیر این سقف. محمود با صوت زیبایی قرآن میخوند.
احساس میکردم که این حرم، رو بال ملائکهی خداس! و توپ و خمپاره زخمیش نمیکنه"
حرکت کردیم و به تنگه قراویز؛ زیر ارتفاع قراویز در جاده قصرشیرین رسیدیم.
در تمام سالهایی که با حسین زندگی کردم، به هیچ جبههای به اندازه قراویز اشاره نکرده بود.
میگفت:
"قراویز اولین جبهه در اولین روزهای جنگ بود که با دوستام روی اون جنگیدیم. بیشتر بچههای سپاه همدان تو سال اول جنگ روی این ارتفاع شهید شدن اما نذاشتن پای دشمن به سرپلذهاب برسه."
بیشتر از همه با بغض و حسرت از محمود شهبازی یاد کرد و گفت:
"با شهبازی از جبهه قراویز به جبهه تنگهکورک رفتیم.
تنگهکورک دقیقاً پشت اون کوهه!"
سلسله ارتفاعات بلندی به نام بازیدراز را نشانمان داد و تعریف کرد:
"۵۰۰۰ نفر رزمنده ایرانی در عملیات مطلعالفجر در محاصره عراقیا بودن.
با شهبازی تمام نیروهای داوطلب سپاه همدان را روی ارتفاع تنگکورک بردیم تا بعثیا رو به خودمون مشغول کنیم
سه شبانهروز گرسنه و تشنه روی ارتفاعات کورک جنگیدیم
خیلی شهید و مجروح دادیم اما موفق شدیم فشار رو از اون جبهه محاصره شده برداریم و حلقه محاصره رو بشکنیم
بعد از این عملیات با محمود شهبازی حاج احمد متوسلیان و ابراهیم همت به دو کوهه رفتیم و تیپ ۲۷ محمد رسول الله «ص»رو تشکیل دادیم."
شب عید به دوکوهه رسیدیم
گروه فامیل از همدان به ما ملحق شدند و در ساختمانهای بتونی که از همان سالهای جنگ باقی مانده بود مستقر شدیم
روی در اتاق ها اسم شهدا نوشته شده بود
ما که اینجا را تجربه نکرده بودیم، عطر و بوی حضور شهدا را که داخل این اتاقها نماز شب میخواندند احساس میکردیم
ساعت تحویل سال، یک نیمهشب بود
وقت تحویل سال همه کنار هم بودیم
سال که نو شد چند توپ به علامت حلول سال نو شلیک شد.
پیام آقا را گوش کردیم
حسین رفت داخل اتاقی که سی سال پیش با احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت جلسه میگذاشتند.
تا اذان صبح آنجا بود
صبح اول فروردین در حسینیه شهید همت برای ما و همه کسانی که به اردوی راهیان نور آمده بودند صحبت کرد.
شهردار تهران و رفیق قدیمی حسین، آقای قالیباف هم میان زائرین بود
حرفهای حسین را که برای جماعت زیادی صحبت می کرد، یادداشت کردم
میگفت:
"اگر کسی در زمان جنگ، حتی یک روز این مکان را با معرفت درک کرده باشد دست از شهدا برنمیدارد و راهش را میشناسد.
سیسال پیش کسی مثل محمود شهبازی پشت این تریبون میایستاد و برای رزمندگان نهجالبلاغه علی (ع) را شرح و تفسیر میکرد.
آنها شیعیان واقعی آقاعلیبنابیطالب بودند که امامشان بعد از حماسه عملیات فتحالمبین در همین جبهه خطاب به آنها فرمود:
من دست و بازوی شما رزمندگان را که دست خداوند بالای آن است بوسه میزنم ...."
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۳۰م؛
از دوکوهه با یک مینیبوس به طرف منطقه عملیاتی «فتح المبین» حرکت کردیم
حسین مثل راویان جلو مینیبوس ایستاد و منطقه را از سه راهی دهلران تا دشتعباس معرفی کرد
از نبوغ شهید حسن باقری در پیش بینی وقوع پاتک زرهی دشمن در دشت عباس یاد کرد.
ظهر به اهواز رسیدیم
دنیایی از خاطرات روزهای سخت بمباران برایم تداعی شد
یاد عمه افتادم و نگرانیهایش که توی بیمارستانها اتاق به اتاق دنبال جنازه حسین میگشت.
بعد از ظهر به سمت خرمشهر حرکت کردیم
حسین از شناساییهای ۲۶ کیلومتری از کارون تا روی جاده خاطره میگفت
از حماسه گردانهای لشکر ۲۷ در جنگ تن با تانک روی جاده با حسرت و آه یاد میکرد
به جایی رسیدیم که از دور محل شهادت محمود شهبازی را نشان داد و گفت:
"محمود یه روز مونده به آزادی خرمشهر توی این
نخلستانها شهید شد. اگر یک روز همدیگر رو نمیدیدیم؛ بهانه میگرفتیم، حتی شب شهادتش با پای مجروح عصازنان پیش اون رفتم. برای هم درددل کردیم و گفت: به پایان راه رسیده و ..."
حسین اینجا که رسید بغضش ترکید
همه ما از عمق عشق و ارادت او به محمود شهبازی خبر داشتیم
بارها گفته بود:
"هرچه دارم از محمود شهبازی دارم"
حالا با حسرت از سی سال زندگی بدون او حرف میزد.
دم غروب به شلمچه رسیدیم
یک غروب دلگیر که خورشید داشت پشت نخلها رنگ میباخت
یکی از حسین پرسید:
«چرا اینجا این اندازه غمناکه؟!»
حسین گفت:
"چون وجب به وجب این زمین خون شهیدی ریخته شده و به خاطر همین خونها مقدسترین جبهه شده و شما هر حاجتی دارید از این شهدا بخواهید مطمئن باشید برآورده به خیر میکنند."
گروه خواستند بیشتر درباره شلمچه و عملیات کربلای پنج صحبت کند،
همه روی خاک نشستند
حسین روی یک تانک باقی مانده از دوران جنگ نشست و شروع به صحبت کرد:
"تو این قطعه از خاک جبههها؛ تمام کفر در مقابل تمام اسلام ایستاد و سرنوشت جنگ در سالهای پایانی تو این سرزمین رقم خورد. غرب و شرق با جدیدترین سلاحهایشان به حمایت آشکار صدام اومدن. اما ما فقط به نیروی الهی متکی بودیم. بعد از دو ماه نبرد تو ،شلمچه اولین قطعنامه سازمان ملل برای پایان دادن به جنگ صادر شد."
یاد شلمچه و خاطرات حسین مرا بهروزی برد که او فرمانده لشکر قدس استان گیلان بود و در همین جبههٔ شلمچه تیر کالیبر به زانویش خورد
دوست داشتم بلندگو را از حسین بگیرم و از اینکه با پای آشولاش دوباره به شلمچه برگشت خاطره بگویم
هرچند میدانستم خوشایند او نیست.
از همه کس تعریف کرد جز خودش
فقط احساسش را از دوری شهدا گفت که؛
"در کربلای پنج ۱۸ نفر بیسیمچی و پیک داشته که تمامشون شهید شدن"
اینها رو با گریه گفت و اشک همه رو درآورد
حتی برادرم آقارضا که خیلی احساساتی نمیشد
شب برای استراحت به آبادان رفتیم
حسین که تا آن زمان جز با حسرت و اشک حرف نمیزد با شادی گفت:
«اینجا شهر منه به آبادان خوش آمدید.»
انگار که از تغییر فامیلی او بیخبرم،
پرسیدم:
"پس چرا فامیلی شما همدانیه؟!"
جوابی داد که از سؤالم پشیمان شدم:
"چون از قدیم ،گفتن اهل اونجایی که زن گرفتهای!"
جمع خوششان آمد
گوش تیز کردند که من چیزی بگویم
اما ادامه ندادم
یکی پرسید:
"حالا که اومدیم شهر شما؛ حتماً ما رو میبری یه هتل خوب!"
حسین گفت:
"چرا که نه، یه هتل خوب که شاید تا به حال تجربه نکرده باشین!"
بردمان یک مدرسه چند کلاسه،
به هرکسی سه تا پتو رسید
دراز کشیدیم
چند تا موش روی پتوها دویدند
صدای جیغ و داد بلند شد.
چراغها که خاموش شدند مانور پشه کوره ها شروع شد.
پتو رویمان میکشیدیم گرما کلافهمان میکرد
پتو را کنار میزدیم پشهها وزوزکنان حتی از روی لباس میگزیدند
تا صبح خواب به چشم بچهها نیامد
صبح شد
بیشتر دختر و پسر بچهها با دست و صورت ورم کرده به حسین شکایت کردند:
"اینجا کجاست که ما را آوردی؟!"
حسین خندید و گفت:
"منطقه جنگی آبادان"
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۳۱م؛
بعد از صبحانه گفت:
«کسانی که مایلن بریم پارک احمدآباد؛ بسم الله.»
همه به قصد تفرج و رفع خستگی شب گذشته اعلام آمادگی کردند.
البته من و بزرگترهای گروه میدانستیم که حسین به قصد رفتن به سر مزار پدرش ما را به احمدآباد
می برد.
به احمدآباد رفتیم.
حسین قبلاً گفته بود؛ قبرستان قدیمی شهر بعد از سی و چند سال تبدیل به پارک شده است.
حسین یک راست به طرف جوی آب روانی رفت که یک درخت کنارش بود و همانجا نشست و گفت:
«اینجا قبر پدرم بود. پدری که از سه سالگی از دست دادمش. سالهای جنگ گاهی میومدم سر قبرش، قبرها از ترکش خمپاره و توپ در امان نبودن. حالا هم که اصلاً اثری از قبرها نیست.
ساعتی پای تک درخت نشستیم و برای آمرزش همه گذشتگان، فاتحه خواندیم و به کنار رودخانه خروشان اروند رفتیم.
حسین تمام ماجرای یک شبانه روز عملیات کربلای ۴ را مثل قصه تعریف کرد؛
از لو رفتن عملیات
تا مظلومیت صدها غواص در شب عملیات که پایشان به آن سوی آب نرسید
از غواصانی که علیرغم آگاهی دشمن از ساعت عملیات، خط را شکستند و مظلومانه در جزیره امالرصاص جنگیدند و اسیر شدند
و بعثی ها ۱۷۲ نفر از آنان را دسته جمعی اعدام و زنده به گور کردند.
دیدن منطقه کربلای ۴ و بیان مظلومیت شهدای غواص دوباره اشک را به چشمان همه نشاند.
حسین به اروند اشاره کرد و گفت:
"میدونید این آب چند کیلومتر بالاتر از پیوند دجله و فرات درست میشه! فرات همون آبیه که قمر بنی هاشم «ع» دستش به اون رسید ولی نخورد! همون جاییه که سپاه عمر سعد بین دو نهر آب فرزند رسول خدا رو تشنه سر بریدن!"
و ادمه داد:
"آب همون آبه! و بعثیا که غواصها رو زنده به گور کردن ادامه سپاه عمر سعدن."
بعد از صحبت های حسین در کنار اروندرود زیارت عاشورا خواندیم؛
زیارت عاشورای آکنده از معرفت
مدتی بود که حسین مثل سالهای جنگ کمتر به خانه میآمد.
تا اینکه بچهها توی تلویزیون دیده بودند که به عنوان جانشین فرمانده بسیج کل کشور مصاحبه میکند .
این دومین بار بود که این مسئولیت را به عهده گرفته بود
دامادم امین بیشتر از دخترها و پسرهام شوق و ذوق نشان میداد
میگفت:
"آقا عزیز فرمانده کل سپاه شده و چه کسی رو پختهتر از حاجآقا داره که این اندازه با اقشار مختلف مردم ارتباط صمیمی داشته باشه! حاجآقا استاد بکارگیری بدنه عمومی جامعه با یگانهای رزم سپاهه و کاری رو که توی لشکر ۲۷ کرده و مناطق شهری تهران بزرگ رو از سه چهار منطقه به بیست و دو منطقه گسترش داده در سایر استانها اجرایی میکنه."
من خیلی با این موضوعات کاری نداشتم
فقط دوست داشتم حسین مثل گذشته منشأ خدمت باشد
البته نسبت به کار وهب توی بانک کمی نگران .بودم
وهب چند سال بود که در شعبهای در شهرستان ورامین کار میکرد
ساعت پنج صبح میرفت و هفت شب میآمد.
میترسیدم توی این رفت و آمد طولانی مبادا اتفاقی توی جاده برایش بیفتد.
اتفاقاً وهب تا چند سال سرش را پایین انداخت
رفت و آمد و هیچ درخواستی نکرد.
اما من مادر بودم و نگران
فکر میکردم که پدرش عقبهای ندارد و کسی در بانک او را نمیشناسد که سفارشش را نمیکند
تا اینکه خبردار شدم معاون وزیر رفیق اوست
سرانجام با کلی احتیاط پیش وهب حرف جابهجایی را پیش کشیدم
گفتم:
"هفت ساله که وهب این راه رو میره و میاد. نمیخوام پارتیبازی کنی! حق قانونی بچهس که بعد از این مدت بیاد تهران. اگه ممکنه به معاون وزیر..."
✳️ ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۳۲م؛
حسین نگذاشت ادامه بدهم.
برافروخته شد و صدایش را بالا برد
دفعه آخرت باشه که چنین درخواستی رو از من داری!
جا خوردم!!!
انتظار چنین برخوردی را نداشتم
رگ مادریام جنبید
با یک لحن حق به جانب گفتم:
"مگه من برای این بچه چیزی بیشتر از حقش میخوام؟! اگه یه غریبه بود براش هر کاری میکردی!"
خودم را آماده کرده بودم که پاسخ تندتری بشنوم اما جوابم را با نرمی توأم با لبخند داد:
"فامیلی من توی شناسنامه همدانیه و فامیلی وهب متقینیاست. پس غریبهس و میبینی که برای غریبه هم اگه شائبه داشته باشد کاری نمیکنم."
پاسخ هنرمندانه حسین مهر سکوت بر لبم زد.
سکوت من به شکل آشکاری لحن او را عوض کرد
شنیده بود که ما از مسئولیتش در بسیج کشور خبردار شدیم؛ از بحث وهب گریز زد به موضوعی دیگر که بی ارتباط با موضوع بالا نبود:
"آقا عزیز فرمانده کل سپاه از نورعلی شوشتری، جعفر اسدی و من خواست که مسئولیت نیروی زمینی و بسیج را بپذیریم.
سردار اسدی شد فرمانده نیروی زمینی، سردار شوشتری شد جانشین نیروی زمینی و من جانشین بسیج.
حالا میخوام یه خاطره از یکی از این دو نفر بگم.
برای یک دوره فرماندهی به اصفهان رفته بودم
من یه پیکان داشتم که خودم رانندگی میکردم
وقتی دوره تموم شد؛ دیدم سردار شوشتری میخواد بره ترمینال اتوبوسها!
پرسیدم؛ مگه ماشین نیاوردی؟!
گفت؛ نه! اینجوری راحتترم
با اصرار سوارش کردم که با هم به تهران بریم
توی راه فهمیدم که از مشهد تا اصفهان تیکهتیکه آمده بود!!!
این خاطره رو گفتم که بدونی من به گرد امثال نورعلی شوشتری نمیرسم
قراره سپاه جدید رو ما درست کنیم
نه اینکه با اسم و اعتبارمون مشکلات خودمون رو حل کنیم."
وهب خواست که بگوید با پدرش هم رأی و هم نظر است با لبخندی که نشانه رضایتش بود گفت:
"آقای همدانی! درخواست مامان رو نشنیده بگیرین. از فردا بازم میرم ورامین."
حسین پیشانی وهب را بوسید و گفت:
"بسیجیها از زمان جنگ مظلومترن! بسیاریشون از هیچ سازمانی حقوق نمیگیرن. با این حال وفادارترین نیروها به نظام و رهبری هستند و ما باید شبانه روز براشون کار کنیم. برام دعا کنین بتونم خدمتگذار صدیقی براشون باشم."
آقای جعفری فرمانده سپاه با حفظ سمت فرمانده بسیج کشور هم بود
ولی تمام اختیارات را در بسیج به حسین واگذار
کرده بود.
حسین هر هفته به یک استان میرفت
مثل یک جوان بیست ساله جنب وجوش داشت و از کارش راضی بود
من هم سعی میکردم جای خالی او را میان بچهها پرکنم.
زندگی روال آرام و خوبی پیدا کرده بود که انتخابات ریاست جمهوری رسید.
پس از یک مناظره تلویزیونی زمینه برای اعتراض باز شد
اعتراضی که به موسم اغتشاش انجامید
حسین به جای رفتن به استانها تمام وقتش را روی تهران گذاشت.
دیگر نیاز نبود حوادث و درگیریها را از طریق رسانهها و جراید دنبال کنم یا از طریق این و آن بشنوم.
شعلههای درگیری به خیابانهای اصلی تهران کشیده شده بود
بیم آن میرفت که هزینههای انسانی سنگینی روی دست نظام بماند.
در بحبوحه درگیریها حسین سراسیمه آمد.
ساعتی توی اتاق با خودش خلوت کرد.
از این آمدن ناگهانی و مکث طولانی شستم خبر داد که اتفاقی افتاده و ذهن حسین درگیر این اتفاق است
شک نداشتم که این خلوت باخود، بیارتباط با حوادث و درگیریهای خیابانی نیست.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee