#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدونهم؛
روزی یکی از همسایه ها که حسین را توی پارک مشغول بازی با سارا دیده بود گفت:
"خانم نوروزی! خوش به حالت؛ شوهر من که نیروی حاجآقاس وقتی میاد خونه، حال نداره با ما صحبت کنه، چه برسه به بازی با بچهها! گاهی بهش میگم کار تو بیشتره یا جانشین بسیج کشور؟"
باز هم خبر برایم تازه بود
اما هیچ به روی خودم نیاوردم که من از زبان شما و الآن دارم میشنوم
فکر میکردم که هنوز معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاهه
برخلاف گذشتهها که این موضوعات زمینه پرسش یا گلایه من از حسین میشد ذهنم درگیر آن موضوع نشد و بیشتر به حرف خانم همسایه فکر کردم که چطور میشود کسی در این جایگاه برای سرگرمی بچههایش این قدر وقت بگذارد؟
توجه حسین به بچهها تنها به بازی و سرگرمی و پیگیری درسهایشان معطوف نمیشد.
به هر بهانهای برایشان هدیهای میخرید
از هدیه جشن تولد بگیر تا هدیه جشن تکلیف تا هدیه نمره قبولی آخر سال و...
سارا که به سن تکلیف رسید دیگر سنگ تمام گذاشت.
یک جفت گوشواره، یک دستبند، یک انگشتر و یک چادر نماز و سجاده هدیه داد بهش
هنوز یکی دو سال از مسئولیت حسین در بسیج کشور نگذشته بود که گفت:
"قراره جابهجا بشم!"
برایم مهم نبود.
دیگر تغییر مسئولیت بخشی از زندگی حسین شده بود.
هرجا نیاز بود میرفت، سروسامان میداد و بعد از مدتی تحویل میداد و میرفت دنبال کار دیگری
هرچه هم میکرد کمتر به ما میگفت و اگر میپرسیدیم به نحوی از زیر پاسخ دادن به ما در میرفت
اما اینبار با آب و تاب داشت توضیح میداد
و من به واسطه اینکه دیگر عادت کرده بودم کاری به این کارها نداشته باشم با خونسردیای که کمی چاشنی بیتفاوتی داشت مشغول کارهای خودم بودم.
پرسید:
«نمیخوای بدونی کجا میرم؟!»
گفتم:
«هرجا که میری زیر سایه امام زمان باشی»
گفت:
«احسنت! این بهترین دعا برای کسیه که قراره برای مأموریت به آفریقای محروم بره!»
جا خوردم
حالت خونسردی چند لحظه پیشم تبدیل به اضطرابی سرسامآور شده بود.
هیچ انتظار شنیدن چنین مسألهای را نداشتم
چه نسبتی میان حسین و سپاه و آفریقا میتوانست باشد؟!
نمیدانستم اما توان پرسیدن هم نداشتم.
مات و مبهوت و البته پر از کلافگی بودم که حسین حالم را به خوبی درک کرد
بیآنکه بپرسم، توضیح داد:
"حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه شده، یکی از مأموریتهای این نیرو توی آفریقاس.
رئیسجمهور یکی از کشورهای آفریقایی از ایران کمک خواسته تا چیزی مثل بسیج برای مقابله با نفوذ گسترده اسرائیلیها تو کشورش درست بشه قراره که من این کار مستشاری رو انجام بدم."
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدودهم؛
بیآنکه بپرسم، توضیح داد:
"حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه شده، یکی از مأموریتهای این نیرو توی آفریقاس.
رئیسجمهور یکی از کشورهای آفریقایی از ایران کمک خواسته تا چیزی مثل بسیج برای مقابله با نفوذ گسترده اسرائیلیها تو کشورش درست بشه! قراره که من این کار مستشاری رو انجام بدم."
سعی کردم خودم را کنترل کنم
طوری که کلافگی و سردرگمیام معلوم نشود؛ گفتم:
"خدا پشت و پناهت"
و دیگر هیچ نگفتم که من و این چهار تا بچه را به کی میسپاری
نپرسیدم که تا کی آنجا هستی و کی بر میگردی؟!
یقین قلبی داشتم که خدا قدرت باز کردن گرههای خیلی بزرگ را در دست حسین قرار داده است
و لذا سکوت کردم تا با خیال آسوده و فارغ از دغدغههای زندگی وظیفهاش را به خوبی انجام بدهد.
یکی دو روز قبل از رفتنش یک بنده خدایی برایم تعریف کرد که آقارحیم - فرمانده کل سپاه - خودش
مراسم تودیع حسین را انجام داده و گفته:
"از روزهای اول انقلاب و آغاز بحران در کردستان هرجایی که لازم بوده آقای همدانی میونداری کرده و حاضر بوده. حالا هم جایی میره که به یه مرد یه مدیر یه میوندار مثل او نیازه!"
حسین رفت بعد از ده روز که خبر از او نداشتیم زنگ زد وگفت:
"اومدم کشور کنگو و معلوم نیس کی برگردم!!"
بیشتر از این چیزی نگفت
من هم میدانستم اگر چیزی بپرسم، تلفنی جوابی نمیدهد
بچهها هم که از اوضاع و احوال پدرشان پرسیدند همین نقل را برایشان گفتم
بچهها هرچه کوچکتر بودند دلتنگیشان برای بابا بیشتر بود.
سارا خیلی بهانه میگرفت
زهرا از زمان آمدن بابا میپرسید
مهدی کنجکاو بود که بداند بابا آنجا چه میکند
وهب اصرار میکرد که اگر شما هم نیایید من میروم پیش بابا
وهب در تماس بعدی همین را به پدرش گفت
اما حسین مشکل زبان را بهانه کرد و گفت:
"وهب جان! تو باید درست رو بخونی و اینجا نمیتونی این کار رو بكنى."
اما وهب اصرار میکرد که یاد میگیرم
ماهها از پی هم میگذشت
و ما به تلفنهای حسین و شنیدن صدای او از آن سوی مرزها، دل خوش کرده بودیم
پس از چند ماه یک دفعه برای مدتی تماسهای منظم ۱۵ روز یک بار او قطع شد.
دستم به هیچ جا بند نبود
نمیدانستم از کی باید بپرسم که برای حسین چه اتفاقی افتاده
تا اینکه بالاخره بعد از مدتی به ایران برگشت.
گفت:
"پشه مالاریا لگدم زد و افتادم و رفتم تا مرز مردن اما توسل به خانم فاطمه زهرا زندهام کرد.!"
دیدن او پس از ماهها همه را هیجان زده کرد
بچهها قیافهاش را فراموش کرده بودند
پرسیدم:
«اگه پشه نیشت نمیزد؛ حالاحالاها اونجا بودی! نه؟!»
گفت:
"پروانه! اگه بدونی چقدر این مردم سیاه دل روشن دارن و چقدر مظلومن!؟ اول که رفتم از رئیس جمهورشون "آقای کابیلا" پرسیدم: «شما از ما چی میخواید؟ گفت: یه چیزی مثل بسیج خودتون که مردم رو بیاره پای کار و مثل حزب الله لبنان دست بذاره روی حلقوم اسرائیلیها که دارن موذیانه اینجا گسترش پیدا میکنن!"
پرسیدم:
"خب! موفق شدی؟!"
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدویازدهم؛
پرسیدم:
"خب! موفق شدی؟!"
جواب داد:
"اونا مشکلاتشون به اندازهی ثروت خدادادی و منابع غنی جنگلی و کشاورزیشون خیلی زیاده!
من قبل از هر چیزی بحثهای حفاظتی رو برای رئیسجمهور کنگو جا انداختم.
ایشون متأسفانه بیش از حد به آدمهای دوروبرش اعتماد داره.
نگرانم مبادا از همین جا ضربه بخوره.
با این حال کارهای خوبی توی این مدت انجام شد.
تا اینکه نیش پشه منو تا محضر حضرت عزرائیل برد.
اما عمرم به دنیا بود و خانم فاطمه زهرا کمکم کرد."
و رو کرد به دخترم زهرا و گفت:
«وقتی گرههای بزرگ به کارتون افتاد، از خانم فاطمه زهرا کمک بخواید.
گرههای کوچیک رو هم از شهدا بخواید براتون باز کنن"
و توضیح داد:
"«مالاریا» که نیشم زد مدتی توی بیمارستان بستری بودم.
اونجا مشکلات استفاده از سرنگ برای چند تا مریض خیلی متداوله
و از طرفی مریضی ایدز هم خیلی زیاده
من همش نگران بودم که مبادا یکی از این سرنگها، منو آلوده کنه!
به دوروبریها میگفتم که مواظب سرنگها باشن. اما خیلی میترسیدم.
فشارم مرتب میافتاد.
روزی پنج تا سرم میزدن اما چشمام سیاهی میرفت.
چیزی مثل حالت کما داشتم.
بین هوش و بیهوشی و مرگ.
یک بار فکر کردم که روح از تنم داره خارج میشه.
شهادتینم رو گفتم اما دلم نمیخواست اونجا بمیرم.
نگران سرنگها بودم.
لحظه جون دادن توسل به خانم فاطمه زهرا پیدا کردم.
چند دقیقه بعد، از این رو به اون رو شدم.
دو سه ساعت بعد دیگه هیچ وقت فشارم نیفتاد.
دکترها درمانده بودن که چه اتفاقی افتاده و من زبان گفتن نداشتم.
همون جا نذر کردم که تا زندهام هر سال فاطمیه نذر روضه حضرت زهرا داشته باشم."
به شکرانه سلامتی حسین، منتظر ایام فاطمیه نشدم و سنگ بنای روضه حضرت زهرا را از همان وقت گرفتم.
هنوز یک ماه از آمدن حسین به ایران نگذشته بود که سر ظهر اخبار سراسری تلویزیون خبری را گفت که اشک را توی چشمان حسین نشاند
خبر این بود:
"کابیلا رئیسجمهوری کشور آفریقایی کنگو توسط یکی از نزدیکانش کشته شد."
وهب وقتی گریه بابا را دید متعجب شد و پرسید:
"بابا! برای یه آدم کمونیست اینجوری ناراحت شدی؟!"
حسین گفت:
کابیلا و کنگو ظرفیت خوبی برای انقلاب اسلامی بودن.
از همان کسی که خیلی بهش اعتماد داشت ضربه خورد.
حالا چه اتفاقی تو کنگو میافته؛ بعداً ببین"
چند روز بعد حسین حرف ناتمامش را برای وهب و ما کامل کرد و گفت:
"کابیلا رو کشتن و پسرش ژوزف رو جاش گذاشتن.
ژوزف هم رفت آمریکا و کنگو پایگاه اسرائیلیها شد.
من برای اینکه این اتفاق نیفته خیلی خون دل خوردم."
جسم حسین میان ما بود
اما گویی روحش را میان محرومین سیاه آفریقا جا گذاشته است.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدودوازدهم؛
فرمانده کل سپاه یکی دو کار به او پیشنهاد داد
یکی از آنها فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله بود.
فرمانده سپاه با شناختی که از روحیه حسین داشت این پیشنهاد را داده بود
اما برای حسین مهم بود که به جای چه کسی منصوب میشود
فرمانده قبلی پس از تحویل کار به کجا میرود.
آیا شأن و جایگاه او حفظ میشود یا نه؟
اتفاقاً فرمانده قبلی همرزم سابق ودیرینش، حاج احمد سوداگر بود
حسین او را نابغه ناشناخته و بنیانگذار اطلاعات در جنگ میدانست.
تصویری که حسین از احمد سوداگر در ذهنم ترسیم کرده بود، سیمای یک جوان پرکار، متواضع، بااخلاص، باهوش و خستگی ناپذیر بود که یک پایش را در آغاز جنگ در جبهه جا گذاشته بود.
و با داشتن پای مصنوعی این گونه از استقامت و بزرگی او یاد میکرد:
"اواخر جنگ من و احمد سوداگر معاونین فرمانده قرارگاه قدس بودیم.
من معاون عمليات بودم و او معاون اطلاعات عملیات
وقتی از شناسایی ارتفاعات سربه فلک کشیده کردستان عراق برگشتیم، احمد پای مصنوعیاش را درآورد
به حجم یه کاسه داخل پای مصنوعیاش خون جمع شده بود.
استخوان پای بریده توی گوشت نشسته بود اما خم به ابرو نمیآورد
پای مصنوعی رو از خون خالی کرد و پوشید
این یه گوشه از گمنامی حاج احمد توی جنگ بود
بعد از جنگ هم ناشناخته موند و من نمیخوام برم جای این مرد بزرگ"
گفتم:
«شما میری جای اون، ایشونم میره جای یکی دیگه.
گفت:
"احمد میخواد بره دنبال کار بیرون از سپاه. اصرار داره که برم جاش؛ اما نمیخوام برم."
حسين بلاتکلیف مانده بود
میرفت و پای درد دلهای احمد سوداگر مینشست
سر دو راهی تصمیمگیری قرار گرفته بود.
تا یک اتفاق که نه؛ یک خواب تردیدش را به یقین تبدیل کرد ...
توی خواب با خودش حرف میزد
حتی گریه میکرد
با صدای او من هم از خواب پریدم
بالشش خیس آب بود
چراغ را روشن کردم
یک لیوان آب و بیدمشک بهش دادم
هنوز گرم خواب بود
باور نمیکرد که بیدار شده
مثل کسی که از دنیای دیگری آمده باشد غریبهوار دور و بر را نگاه میکرد.
پرسیدم:
"حسین جان! چی شده!؟ چی توی خواب دیدی؟!"
گفت:
"خیلی سخت بود!"
پرسیدم:
"مگه کجا بودی؟!"
با صدایی که هنوز صاف و روان نبود گفت:
"پل صراط..."
و بریده بریده خوابش را گفت:
"روز قیامت شده بود
باید از پلی باریک عبور میکردم.
من این طرف پل صراط بودم
اون طرف پل غبارآلود بود و خوب دیده نمیشد
جرئت رفتن نداشتم
پاهام به زمین چسبیده بود
به خدا التماس کردم
تمام اعمالم یک آن جلوی چشمم آمد.
گریهام گرفت ...
یه دفعه از اون طرف، غبارها کم شدن و چند نفر اومدن لب پل
غبارها که کنار رفتن دوستان شهیدم رو دیدم
احمد متوسلیان، محمود شهبازی و ابراهیم همت جلوتر از بقیه بودند
اشاره میکردند که نترس؛ بیا! راه افتادم به طرف احمد، محمود و همت
وقتی رسیدم با هم برای سیدالشهدا عزاداری کردیم و سینه زدیم که بیدار شدم"
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدوسیزدهم؛
خواب حسین کار خودش را کرد
به فرمانده کل سپاه - آقارحیم - پیغام
داد که مسئولیت لشکر ۲۷ محمدرسولالله را میپذیرم
حسین این خواب را دلیل و حجتی بر خودش میدانست که باید زندگیاش را به شهدا گره بزند تا عاقبت بخیر شود
قبل از شروع کار در لشکر، به همدان رفت و ساختمانی را برای ستاد کنگره سرداران، فرماندهان و ۸۰۰۰ هزار شهید استان همدان تهیه کرد
برای خودش هم یک قبر در نزدیکترین جا به شهدا خرید
وقتی از همدان برگشت خیلی سرحال بود گفت:
"یه خونه به قد خودم توی باغ بهشت خریدم که باید با شهادت چراغونیش کنم"
از ماجرای خرید قبر خبر داشتم و به شوخی گفتم:
"تا حالا که میگفتی؛ پروانه! فامیلی تو چراغنوروزیه و چراغ خونه منو تو روشن کردی؟!"
جدی و قرص گفت:
"حالا هم میگم! همیشه دلم به حمایت تو خوش بوده. الآنم اگه ازم راضی نباشی ، خدا ازم راضی نمیشه"
گفتم:
"بازم شروع کردی حسین! حالا که نه جنگی هست و نه تیر و ترکشی داری از این حرفا میزنی؟!"
لحنش نرم شد:
"موندن و رفتن دست خداست. من از چراغ و
روشنایی گفتم که اگه خدا تو زندگی کسی روشن کنه راه رو گم نمیکنه"
ادامه داد:
«حالا که نوروز داره میرسه و شما باید مثل همیشه چراغ خونه باشی مامان هم که قراره بیاد تهران"
چند روز بعد عمه مهمان ما شد
از حسین چیزی خواست که خواسته و آرزوی یک عمر من بود.
عمه گفت:
"ننه جان! تو که از بچگی با نبود آقات برای من پدری کردی؛ حالا بیا و یه بزرگی کن و منو ببر كربلا. من آفتاب لب بومم. میترسم حسرت به دل برم زیرخاک."
حسین به فکر افتاد،
اصلاً مانده بود چه جوابی بدهد.
عمه نمیدانست که سکوت او برای چیست
حسین نمیخواست به او بگوید؛ باوجود صدام، اعتقادی به زیارت کربلا ندارد.
اما به خاطر دل عمه ساکت مانده بود.
عمه که سکوت طولانی حسین را دید با التماس گفت:
«اگه مشکل پول سفره! چند تا النگو دارم؛ میفروشم.»
حسین به غیرتش برخورد
اگرچه خودش هم چیزی جز یک پیکان قدیمی نداشت.
به دلداری عمه دستش را بوسید
باخوشرویی گفت:
"وقتش که شد میذارمت روی سرم و میبرمت حرم."
عمه با سؤالی که رنگ التماس داشت پرسید:
"بگو وقتش کیه؟!"
حسین گفت:
«حالا ساکت رو بذار توی خونه ما، سال رو کنار دختر برادرت تحویل کن. تا من برم دنبال کار سفر.»
عمه آرام شد
اما حسین باز هم در تردید بود
بهش گفتم:
"حکومت صدام چه ربطی به زیارت عمه داره؟! مگه یه عمر برای این زیارت لهله نمیزدی و اشک نمیریختی؟!"
ابروهایش را درهم کشید:
"با بودن صدام نه."
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدوچهاردهم؛
ابروهایش را درهم کشید:
"با بودن صدام نه."
حسین، فردا سراغ یک عالم روحانی رفت که
خیلی قبولش داشت.
روحانی گفته بود که به خاطر مادرت حتی با بودن صدام به کربلا برو
بلافاصله پیکان را برای هزینه سفر فروخت
قرار شد من و او و عمه و پدرم قبل از رسیدن نوروز با هم راهی کربلا شویم.
تاریخ سفر مشخص شد
ساکمان را بستیم
باور نمیکردیم که تا چند روز دیگر چشمانمان به گنبد و گلدستههای حرم نجف و کربلا سامرا و کاظمین روشن شود.
هیجان رفتن به مراتب بیشتر از سفر قبلیام به حج تتمع بود.
به خصوص اینکه برخلاف آن سفر غریبانه حسین کنارم بود.
یک روز مانده به سفر؛ حسین حرفی را زد که کاخ آرزوهایم فرو ریخت
گفت:
"شما برید، من باید برای کاری بمونم"
نگفت که کارش چیست و قرار هست که رهبر انقلاب برای عید نوروز به دوکوهه و شلمچه برود و او در مقام میزبانی باید خدمت حضرت آقا باشد
من بیخبر از این موضوع داد و قالم بلند شد که؛
"این مأموریت تو چیه که اهمیتش بیشتر از زیارت کربلاست؟! مگه فقط شما هستی؟ بگن یکی دیگه بره این کار روانجام بده حالا که زمان جنگ نیست که میگفتی اگه وقت عملیات جبهه رو رها کنی و بیای حج خون شهدا میآد گردنت. حالا که وضعیت آرومه دیگه بهانهت چیه؟! اصلاً جواب عمه رو چی میخوای بدی؟! اون همه اشک و آرزو برای دیدن کربلا چی میشه؟!"
من یکریز میگفتم
گاهی هقهق گریه طوفان شکوائیه ام را میبرید، حسین فقط نگاهم میکرد و سکوت معنادارش لَجَم را در آورد
برای اینکه به حرف بیارمش گفتم:
"اصلاً ما هم نمیریم. خودت جواب عمه رو بده."
یک لبخند حوالهم کرد و آرام گفت:
"شما برید قبل از اینکه به کربلا برسید خودمو میرسونم"
باز نگاهم کرد
نگاه نجیبش شرم را مثل باران به جانم ریخت و دیگر حرفی نزدم.
ساکمان را دوباره مرتب کردیم
حسین به عمه همان را گفت که به من قول داده بود:
«شما برید. منم خودمو میرسونم.»
عمه مثل من یکی به دو نکرد و حسین را به خاطر رسیدن به آرزویش دعا کرد.
سوار اتوبوس شدیم به طرف مرز قصرشیرین حرکت کردیم
همه جا حسین را کنار خودم میدیدم
صدایش را میشنیدم
حسین جنگ را از جبهههای غرب و از مسیری که ما از آن میگذشتیم آغاز کرده بود.
برای من پایان جنگ و به دام افتادن منافقین در تنگه چارزبر، در حد شنیدههایی جسته گریخته از حسین بود
حالا راهنمای کاروان آن را با نشان دادن محل درگیری کامل میکرد
به سرپل ذهاب رسیدیم
از کنارتابلویی که در ورودی شهر نوشته بود عبور کردیم
روی تابلو نوشته بود:
"به شهر مظلومان فاتح خوش آمدید"
کمی جلوتر از سرپل ذهاب راهنما ارتفاع قراویز را در سمت راست جاده نشان داد
تصویر حسین زندهتر از قبل در ذهنم جان گرفت.
حسین همیشه میگفت:
"غربت ظهر عاشورا را تو عملیات شهریور ماه سال ۱۳۶۰ روی قراویز فهمیدم."
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدوپانزدهم؛
به قصرشیرین رسیدیم
باز زنگ صدای حسین در گوشم پیچید:
"بعد از جنگ برای آوردن اولین گروه از اسرای ایرانی در قالب راننده اتوبوس به داخل مرز منظریه رفته بود تا اولین کسی باشد که چشمش به آوردن آزادگان و همرزمان قدیمیاش روشن شود."
شب مرز، بوی جبهه میداد
دلم، نرفته برای حسین تنگ شد و نگران که مبادا نرسد
او زیارت را با وجود صدام نمیخواست و من حالا به قدری آکنده از یاد او شده بودم که زیارت را بدون او نمیخواستم
ستارهها توی آسمان، پهن نشده بودند که حسین خودش را با یکی از دوستانش حاج علاء حبیبی به مرز رساند
سرشار از نشاط شدم
عمه قربان صدقه حسین رفت
و پدرم حرف دل ما را زد؛
"حسین جان! زیارت با تو بهتر میچسبه. به موقع رسیدی!"
از سر مرز اتوبوس عوض شد
سوار یک اتوبوس عراقی شدیم
قبل از حرکت چند مأمور با نشان حزب بعث عراق داخل اتوبوس آمدند و سر و شکلمان را برانداز کردند
نگاه یکیشان روی حسین متوقف شد.
دلم ریخت
حسین بیخیال مأمور، از پنجره به بیرون اتوبوس نگاه میکرد.
بعد از دقایقی دستور حرکت دادند.
میگفتند شما امروز مهمان رئیس القائد صدام هستید
حالا بیشتر از قبل دلیل حسین را برای نیامدن به زیارت درک میکردم
در مسیر کاظمین پرسیدم:
«حالا این مأموریت مهم چی بود که به خاطرش موندی؟"
خلاصه و کوتاه گفت:
"میزبان حضرت آقا تو دوکوهه بودم."
سرم را پایین انداختم و با لحنی که بوی پشیمانی میداد گفتم:
"اگه میگفتی که میزبان آقا هستی من به خودم اجازه نمیدادم که اون حرفها رو بهت بزنم"
حسین نخواست و نگذاشت که به حرفهای دو سه روز گذشته فکر کنم، گفت:
«خوش به حال شهدا که با تن آغشته به خون به زیارت سیدالشهدا رفتن، ما زیارت میکنیم و برمیگردیم اما اونها همیشه پیش امام حسینن.»
وقت نماز مغرب و عشاء به کاظمین رسیدیم و فردا برای زیارت به سامرا رفتیم و دوباره به بغداد برگشتیم.
پایمان به نجف و کربلا که رسید خودمان را در عرش خدا میدیدیم
چشمانم را میمالیدم که خوابم یا نه
باور نمیکردم که بیدارم
اشک روی چشمانم پرده میشد و میافتاد
عمه و پدرم هم حال خوشی داشتند
اما حسین حس مغموم دل شکستهای داشت که احساسش را بروز نمیداد.
گوشه صحن زیارتنامه و نماز میخواند و به ضریح چشم میدوخت
شاید که نه! حتماً دوستان شهیدش یکییکی از ذهنش عبور میکردند و بیکلام با آنها درددل میکرد
دوست داشتم که مثل من؛ آتش شعله کشیده درونش را با باران اشک خاموش کند.
اما فقط نگاه میکرد
و همین مرا میسوزاند.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدوشانزدهم؛
شاید که نه! حتماً دوستان شهیدش یکییکی از ذهنش عبور میکردند و بیکلام با آنها درددل میکرد
دوست داشتم که مثل من؛ آتش شعله کشیده درونش را با باران اشک خاموش کند.
اما فقط نگاه میکرد
و همین مرا میسوزاند.
وقتی هم که از حرم خارج میشدیم مثل پروانه به دور عمه و پدرم میچرخید
دستشان را میگرفت و نمیگذاشت آب توی دلشان تکان بخورد
گویی تمام ثواب زیارت را در نوکری این دو نفر میدید.
سفر زیارتی خیلی زود تمام شد
به محض رسیدن به همدان و انجام دید و بازدیدهای مرسوم، حسین بی مقدمه گفت:
"باید برای وهب زن بگیریم"
پرسیدم:
«درخواست وهبه یا شما؟!»
گفت:
"نباید بذاریم جوون بیاد و بگه زن میخوام اگرچه من باهاش رفیقم و با من راحته و حرفهاشو میزنه اما تا حالا تقاضایی نکرده! این پیشنهاد منه."
گفتم:
«حتماً کسی رو دیدی و براش انتخاب کردی که این قدر عجله داری!؟»
گفت:
"نه! انتخاب با خودشه، ازدواج به زندگی جهت میده"
خنده شیطنت آمیزی کردم و گفتم:
«شما که اینقدر به ازدواج تو سن پایین اعتقاد
داری؛ چرا خودت بیست و هشت سالگی ازدواج کردی؟!»
سر شوخی پا گرفت و حسین حاضر جوابی کرد:
"دختردایی! مثل اینکه یادت رفته، همون موقع هم
تو هجده نوزده ساله بودی؛ خیلی انتظار کشیدم به اون سن رسیدی وگرنه خودت میدونی که مامانم از بچگی، تو رو برا من انتخاب کرده بود و..."
دهنش گرم و ذائقهاش از یاد روزهای ازدواجمان
شیرین شده بود.
میخواست سربهسرم بگذارد
اما من رفتم سر ازدواج وهب:
"من که از خدامه عروس بیارم، یه عروس مؤمن
و نجیب و با اصالت"
موضوع را با وهب مطرح کردم
بچهام سرش را پایین انداخت و گفت:
"هرچی شما بگید"
تازه فهمیدم که چقدر از حسین عقبم
دست به کار شدم.
برای حسین و من و وهب شهرت و ثروت ملاک انتخاب نبود
همترازی خانوادهها را در ارادت به اهل بیت معنا میکردیم
خیلی زود به گزینه مناسب رسیدیم.
خانواده دختر خیلی خوب برخورد کردند
زودتر از آن که فکر میکردیم سوروسات عقد فراهم شد
حسین به نماینده ولی فقیه و امام جمعه همدان آیت الله موسوی همدانی خیلی اعتقاد و ارادت داشت.
او هم عاشق حسین بود
حاج آقا درخواست
حسین را پذیرفت و خطبه عقد وهب و عروس خانم را خواند.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدوهفدهم؛
حسین تحت تأثیر پدر من خیلی به قرض الحسنه اعتقاد داشت.
از کودکی همه جا و در هر شرایطی دیده بود که آقام از آدمهای مریض، دستتنگ و افتاده با دادن پول به شکل قرض و بدون تعیین زمان بازگشت و به دور از هیاهوی تبلیغ و تظاهر با حفظ کرامت و حرمت فرد بدهکار از آن فرد دستگیری میکند
حسین میگفت:
"یکی از احکام خدا و قرآن که بهش کمتر عمل میشه همین قرضالحسنهس.
بنا دارم یه صندوق تو سطح استان همدان راه بندازم که همه علاقمندان مثل من با نیت کاملاً معنوی و به دور از هرگونه چشمداشت مالی؛ توانمون رو روی هم بذاریم و یه باقیاتالصالحات
برای آخرتمون درست کنیم."
گفتم:
"آقای من که این کار رو میکنه دستش به دهنش میرسه اما شما که برای خرج کربلای مادرت ماشینت رو فروختی؛ از کجا میخوای پول بیاری برای یه استان؟!"
گفت:
"آدمای خیر مثل دایی زیاد میشناسم؛ باهاشون صحبت کردم. اعلام آمادگی کردن اسم صندوق رو هم گذاشتیم صندوق قرضالحسنه عدل اسلامی
رفتیم پیش حاجآقا موسوی اساسنامه رو برای ایشون خوندیم که قراره کارمزد بیشتر از سه درصد نگیریم. ایشون فرمودند:
این همون چیزیه که فقه اسلامی میگه. پول از آدمهای خیر بگیری و به دست نیازمندان برسونی."
ته دلم راضی نبودم
حس پنهانی به من میگفت که حسین کار پردردسری در کنار فرماندهی سپاه برای خودش درست کرده
اما چون به نیت پاک و قصد قربت او مطمئن بودم مانعش نشدم
صندوق عدل اسلامی طبق پیشبینی حسین خیلی زود پاگرفت.
به سرعت با ایجاد چند شعبه در سطح استان همدان، اعتماد مردم را به شدت به خود جلب کرد
خیرین با انگیزه قرض الحسنه پول آوردند
شعبهها با تحقیق و اطلاع از وضعیت نیازمندان آن را با حداقل کارمزد یعنی سه درصد برای خرید جهیزیه، ازدواج، درمان، هزینه دانشگاه و ... به انبوه متقاضیان میرساندند.
حسین روزهای پنج شنبه و جمعه از تهران به همدان میرفت تا بر حسن اجرای اساسنامه نظارت کند.
کمکم آوازه این صندوق به خارج از استان رسید
حسین با شورونشاط از نتیجه آن صحبت میکرد
میگفت:
"پروانه! لذت عمل به آیه قرآن رو تا به حال این اندازه احساس نکرده بودم."
میگفتم:
"نمیترسی که فردا بگن فرمانده لشکر برای خودش بانک درست کرده و پشت سرت حرف بزنن
میگفت:
«خدا گواهه که حتی برای رفتن به همدان، از هزینه شخصیام استفاده میکنم و حتی یک ریال پول مردم به جیب هیئت مدیره نرفته و نخواهد رفت. خودتم اینو خوب میدونی.»
گفتم:
"من میدونم؛ اما میترسم"
جواب داد:
"اگه بدونی اون آدم با آبرویی که میخواست برای خرید جهیزیه دخترش کلیهاش رو بفروشه حالا با گرفتن به وام قرض الحسنه چقدر دعا میکنه. مثل من دلت قرص میشه"
ناگهان به یاد خوابی که چندی پیش دیده بود افتادم:
"گفتی که گذر از پل صراط خیلی سخته! گفتی که شهدا اومدن و دستت رو گرفتن! خب حالا هم برو دنبال یه کاری که توی همون مسیر باشه"
انگار که تصویر ذهنم را دیده باشد؛ گفت:
"سنت قرض الحسنه و کمک به امثال اون معلم باشرافتی که برای خرید جهیزیه دخترش میخواست کلیهاش رو بفروشه هیچ منافاتی با صراط شهدا نداره.
اتفاقاً اگه بخوایم که شهدا دستمون رو بگیرن باید ما هم از حاجتمندان دستگیری کنیم."
ادامه دارد ...
✍ 🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدوهجدهم؛
حسین به موازات فعالیت قرض الحسنه، ستاد کنگره فرماندهان و ۸۰۰۰ شهید استان همدان را راهاندازی کرد
خودش در همان دو روز آخر هفتهای که به همدان میآمد به هدایت مجموعهٔ استان برای معرفی سیرهی شهدا پرداخت
این کار به او انرژی میداد و دیگران هم از تدبیر و تحرک شبانهروزی او انرژی میگرفتند.
گویی که کنگره نه یک فعالیت فرهنگی که محفلی برای انس و دیدار با شهدا برای او در این دنیاست
به این امید که آنان را به جامعه بیشتر بشناساند.
این شناساندن داغ او را تازه میکرد
گاهی تصویر او را توی تلویزیون میدیدم که از دور ماندن از همرزمان شهیدش با حسرت حرف میزند و اشک میریزد
اشکی که داشت دل او را مثل آینه صاف و صیقلی میکرد. تا بیشتر و بیشتر به شهدا نزدیک شود.
تلاش هنرمندانه حسین و دوستانش در گسترش معارف شهدا خیلی زود به بار نشست
من و دختران و پسرانم را هم تشویق میکرد که در این عرصه وارد شویم
با او به گلزار شهدا میرفتیم
قصه بعضی از شهدا را برایمان روایت میکرد
و از عظمت، شجاعت، مظلومیت و گمنامی آنان، خاطرهها می گفت.
پیوند عاطفی حسین با شهدا مثل یک جویبار زلال و چشمنواز در زندگی ما جاری شد
در دیدگاه عموم مردم، آن فرمانده لشکر خطشکن سالهای جنگ جای خود را به یک فرمانده طراح و خلاق در همه عرصههای فرهنگی داد
از فیلمسازان برای ساخت فیلم،
از نویسندگان برای نگارش کتاب،
از پژوهشگران برای تدوین تاریخ جنگ،
از هنرمندان برای ساخت باغ موزه دفاع مقدس حمایت میکرد.
به همدان رفتیم و میهمان خواهر بزرگترم ایران شدیم
ایران در کودکی با حسین بزرگ شده بود و او را مثل برادرش دوست داشت
برایش درددل کرد و گفت:
«حسین آقا چند وقتیه که چشمام تار میبینه سرم گیج میره»
محسنآقا شوهر ایران مرد دلسوز و جورکشی بود
برای خواهرم کم نمیگذاشت
اما ارتباط حسین در تهران با پزشکان بیشتر بود
لذا پیشنهاد داد بریم تهران پیش دکتر چشم.
دکتر از سر ایران سیتیاسکن گرفت و گفت:
"یه تومور توی سر این خانم هست و باید عمل بشه. فقط احتمال داره که بعد از عمل بیناییش از دست بره"
ایران از سر اعتقاد و اعتمادی که به حسین داشت گفت:
"هرچی حسینآقا بگه. اگه لازمه! عمل کنم."
حسین بعد از مشورت با دکتر ذبیحی پزشک معالجش؛ به ایران گفت:
«نظر ایشون اینه که عمل شی، به صلاحته.»
ایران را به اتاق عمل بردند.
من توی راهروی بیمارستان چشم انتظار بودم
نگران خواهری که برایم از کودکی مادری کرده بود.
آیا به سلامت بیرون میآید یا فلج میشود؟
هرچه زمان میگذشت نگرانتر میشدم و بغض میکردم
بالاخره بعد از ۱۲ ساعت ایران از اتاق عمل بیرون آمد
سرش را تراشیده بودند و تومور را بیرون آورده بودند
میترسیدم که مبادا فلج یا نابینا شده باشد
به هوش آمد
چشم گرداند و گفت:
"پروانه! تویی؟!"
دنیا را بهم دادند
غرق بوسهاش کردم
با آقامحسن و حسین بردیمش منزل
یک کلاه سفید پیش نامحرمها میپوشید
حسین هم سربه سرش میگذاشت و میگفت:
"ایران! شدی مثل حاجآقاها که بار اول میرن مکه."
ایران میخندید و حسین برایش آب میوه میگرفت و میگفت:
"بخور تا بخیههات زودتر جوش بخوره"
ادامه دارد ...
✍ 🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت صدونوزدهم؛
هنر حسین در آرام کردن مریضها زبانزد فامیل بود
مثل یک پزشک بهش اعتماد داشتند
حتی قبل از پزشک از او کسب تکلیف میکردند
این ماجرا برای پدرم قبل از خواهرم اتفاق افتاد
آقام را هم چند سال پیش از مریضی خواهرم با حسین بردیم پیش دکتر
دکتر یواشکی به حسین گفت که ایشون سرطان خون دارن
حسین با دکتر مشورت کرد:
«صلاحه که به مریض بگیم یا نه؟»
دکتر گفت:
"اگه از سرطان حرفی نزنید، بهتره. فقط باید هر روز تا میتونه آب بخوره با یه قرص. اگه روحیهش بالا باشه تا ده سال زنده میمونه."
چشم همه ما به دهان حسین بود که به آقام بگیم یا نه!؟
و حسین گفت:
«همون رو که دکتر گفت انجام میدیم.»
آقام از خارش بدنش که حرف میزد؛ حسین میگفت:
"دایی جان! حساسیته. باید زیاد آب بخوری. حداقل روزی به پارچ آب."
آقام گوش میداد
گاهی حسین را صدا میزد و میگفت:
«صورتم تاول زده»
حسین میپیچاندش:
"سرما خوردی! باید این قرص رو مرتب بخوری که نه تاول بزنی و نه بدنت خارش بگیره."
آقام این وضعیت را چند سالی سر کرد.
از وضع خودش خبر نداشت اما دلش برای ایران خیلی میسوخت
میگفتیم:
"آقاجان غصه نخور! بدنت میپاشه و خارشت بیشتر میشه"
با این ،وضعیت بدون اینکه بداند با سرطان کنار آمد.
آن سالها زندگی آرامی داشتیم
بیشتر به فکر سروسامان دادن بچه ها بودیم که مهدی پایش را کرد توی یک کفش که میخوام طلبه بشم
من و حسین، حرفی نداشتیم
رفتم یک سری خرت و پرت ساده برای یک زندگی طلبگی مثل قابلمه و کاسهبشقاب خریدم
یکی دو ماه رفت مدرسه مروی در تهران
اما زود نظرش عوض شد و گفت:
"میخوام برم نیرو هوایی سپاه"
درس طلبگی را ول کرد
آزمون استخدامی برای خلبانی هواپیمای جنگنده در سپاه داد و مرحله اول قبول شد.
تستهای چندگانه را یکییکی پشت سر گذاشت
خودش و ما داشتیم امیدوار میشدیم که گفت:
"سر تست شنوایی رد شدم"
کلافه و کمی عصبی بود
متوسل شد به حسین که:
"بابا به این بچههای نیروی هوایی بگو که گوشم ضعیف نیست فقط یه صدای ضعیف رو نشنیدم. انصافه که اون همه تستهای مثبت رو نادیده بگیرن و سر یه صدا گیر بدن؟!"
حسین گفت:
"باشه! من از همکاران سؤال میکنم ولی میدونم مو لای درز کار بچههای نیروی هوایی نمیره"
صحبت کرد
بهش گفته بودند:
"آقامهدی شما از هر جهت در تمام بخشها سربلند بیرون اومد. اما برای خلبان اونم خلبان هواپیمای جنگنده، نشنیدن یه صدا ولو صدای ضعیف به فاجعه رو به دنبال داره"
حسین که از قبل میدانست چه پاسخی میشنود آمد و مهدی را آرام کرد و گفت:
«تو به سپاه علاقه داری؛ برو به بخشهای زمینی. البته اونجا هم من سفارشت رو نمیکنم! مثل یه داوطلب معمولی وقتی اعلام جذب شد؛ برو آزمون بده.»
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۲۰م؛
حسین مهدی را آرام کرد و گفت:
«تو به سپاه علاقه داری برو به بخشهای زمینی. البته اونجا هم من سفارشت رو نمیکنم مثل یه داوطلب معمولی وقتی اعلام جذب شد؛ برو آزمون بده. آقای متقی نیا!»
هم من و هم مهدی فهمیدیم که با چه قصد و منظوری به جای "همدانی" از "متقینیا" استفاده کرد
مهدی در کنکور سراسری هم قبول شده بود
اما دوست داشت مثل باباش عضو سپاه باشد.
عاشق اخلاص و تواضع بچههای سپاه بود.
اتفاقاً سپاه آزمون گرفت و مهدی قبول شد و برای
انجام دوره آموزشی به کاشان رفت
چند ماه گذشت
حتی یک بار نتوانست به ما سر بزند.
دلم برای بچهام حسابی تنگ شد.
گفتم:
"حسین! بیا بریم دیدن مهدی"
گفت:
«اون وقت دوستای مهدی بهش میگن بچه ننه!"
گفتم"
"من مادرم دلم براش یه ذره شده، میریم جلوی پادگان. میبینیمش"
گفت:
"اونوقت کسانی که مامان و باباشون رو ندیدن دلشون میشکنه. مهدی هم راضی نیست به این کار"
گفتم:
"باشه! یه قراری توی شهر میذاریم که کسی ما رو با بچهمون نبینه."
همین کار را کردیم.
مهدی مثل مجرمها دور و بر رو نگاه میکرد و غر میزد:
"اصلاً چرا اومدید؟! مگه من بچه م!؟"
وقتی از کاشان برگشتیم، حسین گفت:
"برا مهدی برو خواستگاری!"
دیگه مثل ماجرای وهب از سن و سال و کار پسرم حرفی نزدم.
گشتم و چند گزینه خوب و مناسب پیدا کردم.
مهدی از کاشان آمد
از میان آنها اسم خانواده آقای دریایی را که آوردیم سرش را پایین انداخت و گفت:
«هرچی شما صلاح میدونید.»
ماجرا را با حسین درمیان گذاشتم
گفت:
«آقای دریایی رو سالهاست میشناسم. خانواده خیلی خوبیان."
دوره آموزشی مهدی که تمام شد قرار و مدارها بسته شد
پیشنهاد کردند که خطبه عقد را حضرت آقا بخواند حسین پیگیری کرد
گفته بودند که قراره آقا سفری به همدان داشته باشن
اونجا میشه خطبه عقد رو بخونن
سفر حضرت آقا انجام شد.
حسین برای استقبال قاطی مردم با لباس شخصی رفت و از سر شب لباس سپاه پوشید و مثل یک سرباز تا آخرین روز کنار آقا بود.
دفتر گفته بودند که عروس خانم و آقا داماد بیایند اما همان زمانی را که مشخص کرده بودند، عروس خانم آزمون سراسری داشت و نتوانست به همدان بیاید
دوباره من و مهدی به حسین اصرار کردیم که برای تهران هماهنگ کن
گفت:
"این اصرار ما نوعی خودخواهیه! مگه ما کی هستیم که با بقیه مردم فرق داشته باشیم؟! یه ملّته و یه رهبر با یه دنیا درددل! وقت آقا باید به امور مهمتر صرف بشه."
همه پذیرفتیم
خطبه عقد را یکی از سادات در تهران خواند
هنوز از کش و قوسهای ازدواج مهدی بیرون نیامده؛ برای دخترم زهرا خواستگار آمد.
اسم خواستگار امین آقا بود
یک خانواده آرام و مؤمن و بی سروصدا که با هم در یک آپارتمان توی شهرک فجر زندگی میکردیم
مادر امینآقا زهرا را به پسرش پیشنهاد داده بود.
یکی دو جلسه با هم صحبت کردیم و موافقت اولیه شد. ولی گفتم:
«اگه میشه آقا پسرتون با حاجآقای ما یه دیدار و گفتوگو داشته باشن
امین آقا که بعداً داماد ما شد، تعریف میکرد:
"وقتی مادرم گفت باید با آقای همدانی جداگانه صحبت کنی اولش ترسیدم بعد نماز خوندم و آروم شدم. باخواندن حدیث کساء آرومتر شدم. رفتم مقابل حاج آقا نشستم.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee