eitaa logo
سالن مطالعه
212 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و هفتم؛ ظهر که حسین آمد ماجرا را گفتم؛ گفت: "تیکه‌های بزرگ لباس رو بده هر هفته ببرم لباسشویی بیرون، بقیه رو هم با هم می‌شوریم." می‌خواست کمک کند، اما نمی‌گذاشتم. مثل یک دانشجو، سخت درگیر خواندن و مطالعه بود. وقت خالی‌ش را هم با بچه‌ها پر می‌کرد وهب و مهدی را توی مسجد سیدالشهدا برای نماز جماعت می‌برد با آنها در جلسات هفتگی قرائت قرآن شرکت می‌کرد می‌گفت: "توی جلسه قرآن از پیرمردهای ۷۰ ساله تا بچه‌های مدرسه ابتدایی کنار هم می‌نشینن و قرآن می‌خونن وهب برای اولین بار سوره تکاثر رو با لرزش صدا و کمی دلهره خواند تشویقش کردم و حالا با صوت و لحن می‌خونه. مهدی هم دوست داره مکبّر بشه اگر چه گاهی اذکار رو جابه‌جا می‌گه و پیرمردهای مسجد خوششون نمیاد." نزدیک یک سال به همین منوال گذشت تفریح ما مسجد بود و نمازجمعه حسین داشت پایان نامه‌اش را پیرامون تجربیات نبرد در پایان جنگ می‌نوشت کمتر به خانه می‌آمد با هم دوره‌ای‌هاش درس می‌خواند صبح روز چهاردهم خرداد، خواب و بیدار بودم که حسین کلید انداخت وارد خانه شد چشمانش سرخ و پلک‌هایش باد کرده بود فکر کردم شاید اثر بی‌خوابی و درس خواندن باشد. پرسیدم: «چرا چشمات این طوری شده؟!» یک دفعه زد زیر گریه و به پهنای صورتش اشک ریخت اولین بار بود که به شدت مثل یک بچه یتیم پیش من گریه می‌کرد نمی‌توانست حرف بزند با صدای بغض‌آلود و شکسته فقط یک کلمه گفت: «امام ...» و زانوهایش خم شد دست روی سرش گذاشت زار زد از صبح رادیو صوت قرآن گذاشته بود و شب گذشته مجریِ خبر از مردم خواسته بود که برای امام دعا کنند من هم به گریه افتادم وهب و مهدی که برای مدرسه آماده می‌شدند نگاه‌مان می‌کردند. حسین پیرهن سیاهش را پوشید گفتم: "ما رو هم برای تشییع ببر." گفت: "می‌رم جماران و میآم" رفت و من تن همه بچه‌ها لباس عزا پوشوندم فردا صبح با یک پیکان قدیمی که تازه خریده بود آمد. سوارمان کرد. اما از هر کوچه و خیابان که می‌خواستیم عبور کنیم به سیل جمعیت می‌خوردیم یکجایی رسیدیم که ناچار شد پیکان را یک گوشه رها کند و ما هم به دریای جمعیت بپیوندیم از همه جا آمده بودند. سیاه پوش و گریان از زن و مرد و پیر و جوان چند کیلومتر راه تا بهشت زهرا زیر گرمای سوزان خرداد پیاده رفتیم تیزی آفتاب و گردوغباری که از اثر راه رفتن مردم به هوا برخاسته بود همه را تشنه و عطش‌زده کرده بود زهرا بغلم بود. وهب و مهدی گام‌به‌گام با بابایشان می‌رفتند هرچند من و حسین مثل همه مردم در قیدوبند بچه‌هایمان نبودیم صحنه‌ای مثل قیامت بود. گویی که همه فرزند و قوم و خویش را فراموش کرده‌اند، چشم‌ها به هلی‌کوپتری بود که چندبار پیکر امام را به محوطهٔ بهشت زهرا آورده بود تعدادی از مردم معلق میان زمین و آسمان از هلی‌کوپتر آویزان بودند. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و هشتم؛ چشم‌ها به هلی‌کوپتری بود که چندبار پیکر امام را به محوطهٔ بهشت زهرا آورده بود تعدادی از مردم معلق میان زمین و آسمان از هلی کوپتر آویزان بودند. اشک روی صورت‌های خاکی‌مان را شیار می‌انداخت و لب‌های‌مان را خیس می‌کرد. آن روز سخت‌ترین روز تمام عمرم بود. حسین دانشکده فرماندهی و ستاد را با نمره عالی برای پایان نامه‌اش گذراند برای پایان دوره با بقیه برای مدتی کوتاه به پاکستان رفتند. پاکستان اولین تجربه خارج از کشور او بود از مردم مسلمان آنجا تعریف می‌کرد که عاشق امام هستند از فقر و تنگ‌دستی‌شان که هر روز صبح‌ها مأموران شهرداری در شهر کویته اجساد کارتن‌خواب‌ها را جمع می‌کنند. از فاصله و شکاف عمیق جامعه میان غنی و فقیر می‌گفت. می‌گفت که ما باید قدر رهبری را بدانیم و چشم‌مان به اشاره او باشد. حسین از پاکستان بازگشت و چند روز بعد آیت الله موسوی همدانی امام جمعه همدان و آقای محسن رضایی فرمانده کل سپاه به خانه ما آمدند. فکر کردم که برای دیدن حسین آمده اند؛ اما امام جمعه همدان از فرمانده کل سپاه خواسته بود که حسین را برای فرماندهی سپاه استان همدان و لشکر انصارالحسین به همدان برگرداند، ظاهراً حسین تمایل داشت که دوباره به همدان برگردد، اما فرمانده کل سپاه برای او کار و مسئولیت دیگری در تهران در نظر گرفته بود. سرانجام اصرار امام جمعه کارگر افتاد و به همدان برگشتیم حسین تا قبل از معارفه وردست بنا کار کرد تا جلوی خانه‌مان، یک دکان برای برادرش اصغر بسازد. پس از ۷ سال دوباره فرمانده سپاه استان و فرمانده لشکر انصارالحسین شد و برخلاف گذشته که خودش بود و خودش؛ ما را هم در بسیاری از کارها مشارکت داد؛ به منزل شهدا سرکشی می‌کردیم به هیئت رزمندگان ثارالله سپاه می‌رفتیم به گلزار شهدا سر می‌زدیم به پارک هم می‌رفتیم امام جمعه از حسین خواسته بود که خانواده‌ات را به پارک و مراکز عمومی هم ببر که بقیه هم یاد بگیرند، البته می‌رفتیم اما در وقت خلوت یک روزحسین با هیجان و شادی به خانه آمد و گفت: "اسرا دارن آزاد می‌شن. می‌خوام برم مرز قصر شیرین به استقبال‌شون" لباس سپاه را که همیشه تنش بود، کند و یک پیرهن و شلوار کهنه را که وقت باغبانی یا کار در خانه می‌پوشید به تن کرد با تعجب پرسیدم: "با این لباس‌های کهنه می‌خواهی بری سرکار؟!" گفت: "آره! لب مرز فقط راننده اتوبوس‌ها می‌تونن به داخل عراق برن و قراره من و آقای قالیباف بشیم راننده و کمک راننده! بریم اولین گروه دوستان اسیرمون رو تحویل بگیریم." گفتم: "با یه دست لباس ساده هم می‌شه رفت" با دست خاک و لکه‌ها را از روی لباسش تکاند و گفت: «همینا خوبه.» و رفت. شهر آماده استقبال شده بود کانون اصلی این استقبال سپاه همدان بود. چه خانواده‌های چشم انتظار و چه مردم عادی کیپ‌تاکیپ توی خیابان باباطاهر تا محوطه سپاه، می‌ایستادند تا کاروان اسرا بیایند حسین با اولین گروه آمد دلدل می‌کردم که مبادا آن لباس کهنه تنش باشد که نبود. شاید لباسش را داخل ایران عوض کرده بود و لباس سبز سپاه را پوشیده بود من و بچه‌ها هم میان جمعیت وول می‌خوردیم اگر داخل سپاه هم می‌رفتیم فقط باید مثل بقیه مردم اشک شادی می‌ریختیم دوستان اسیر حسین که یکی‌یکی می‌آمدند مردم گل روی گردن‌شان می‌انداختند و روی دوش آنها را تا پشت بامی که مشرف به محوطه باز بود می‌بردند ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و نهم؛ دوستان اسیر حسین که یکی‌یکی می‌آمدند مردم گل روی گردن‌شان می‌انداختند و روی دوش، آنها را تا پشت بامی که مشرف به محوطه باز بود می‌بردند مجری اسم‌ها را با مسئولیت‌هاشان را خواند، بیشتر اسم‌ها برایم آشنا بودند؛ فرمانده سپاه همدان حاج حمید نوروزی، مسئول پرسنلی سپاه حاج احمد قشمی؛ مسئول بسیج سپاه آقا یحیی ترابی؛ جانشین فرمانده سپاه حاج‌سعید فرجیان‌زاده مسئول اطلاعات - عمليات لشكر انصار الحسین حاج رضا مستجیری جانشین گردان مسلم بن عقیل باقر سیلواری؛ مسئول محور جبهه قصرشیرین کاظم جواهری و آقاجمشید ایمانی که لباس سبز و قشنگ سپاه به تنش بود. لحظه اول دیر او را شناختم؛ از بس لاغر و تکیده شده بود. تقریباً همه کسانی را که می‌شناختم صورت‌هاشان سوخته و گونه‌هاشان استخوانی و لاغر اندام شده بودند. حسین را هم از دور می‌دیدم از شادی در پوست خود نمی‌گنجید دست اسرا را یکی‌یکی می‌گرفت و مثل یک قهرمان ملی آنها را روی پشت‌بام بلند می‌کرد کنارشان می‌ایستاد و گاهی نمی‌توانست اشک شوقش را پنهان کند. فردا صبح زود دیدم که کاغذ و قلم برداشته و نامه‌ای خطاب به فرمانده کل سپاه تنظیم می‌کند به شوخی گفتم: «جنگ که تمام شد. داری وصیت‌نامه می‌نویسی؟!» جواب داد: "از وصیت‌نامه هم مهم‌تره. به آقامحسن نامه می‌نویسم که من و همکارانم توی این چند سال امانت‌دار سپاه بودیم. حالا که توی کاروان اسرا از فرمانده سپاه تا معاوناش هستن، اونا بر من و معاونام ترجیح دارن و ما آماده‌ایم که کار رو تحویل‌شون بدیم و هرجا صلاح بدونن کار کنیم." حسین نامه را نوشت و مسئولین و شورای فرماندهی سپاه همدان و لشکر انصارالحسین را با خود به تهران برد و یکی دو روز بعد برگشت. پرسیدم: "چی شد؟" گفت: "متأسفانه آقامحسن قبول نکرد. ناچارم ادامه بدم. هرچند از ته دل راضی بودم که معاون حاج حمید نوروزی بشم." کار حسین بعد از جنگ، سرحال نگاه داشتن روحیه و انرژی بسیجی‌های از جنگ برگشته بود می‌خواست با روشی تازه ظرفیت‌های متراکم رزمنده‌ها را از حیث معنوی، اخلاقی و ورزشی حفظ کند و حتی به نوجوان و جوانان انتقال دهد. دائم میان بسیجیان و پایگاه‌های مقاومت می‌چرخید تا پاسی از شب با آنها هم‌کلامی می‌کرد تا راهکاری برای ایجاد انسجام رزمندگان بسیجی و سپاهی و انتقال میراث دفاع مقدس به آیندگان پیدا کند سرانجام با راه‌اندازی اولین کانون بسیج جوانان در سطح کشور این خواسته را عملی کرد. کانون بسیج پاتوقی برای رزمندگان و جوانان بود که یک روز متعلق به برادران بود و یک روز در اختیار خواهران... حسین همه همکاران پاسدار و بسیجی را تشویق می‌کرد که پای فرزندان دختر و پسر و حتی همسران خود را به کانون باز کنند و مثل همیشه خودش جلودار شد و اسم وهب و مهدی را نوشت. وهب به شنا علاقه داشت و مهدی به کشتی وقتی که وهب و مهدی از کانون برمی‌گشتند با آب و تاب از آنچه که یاد گرفته بودند، تعریف می‌کردند وهب می‌گفت: "علی‌آقا شمسی‌پور مربی شنای ماست. توی جنگ غواص بوده. آدم شوخ و بامزه‌ایه. کنار استخر دست و پا زدن شنای کرال و قورباغه رو یادم داد. بعد ولم کرد وسط چهار متری و گفت حالا بیا بیرون. دست و پا زدم باور نمی‌کردم به این زودی شنا یاد بگیرم. وقت برگشتن پول تاکسی نداشتم راه خانه دور بود از شوق یادگیری شنا تا خونه دویدم مهدی هم از کلاس کشتی تعریف می‌کرد. حسین هم که خودش در نوجوانی و جوانی کشتی‌گیر قابلی بود؛ تشویقش می‌کرد کم‌کم کانون بسیج الگویی فراگیر در سطح کشور شد و زمینه ارتباط حسین را با فرماندهان نیروی مقاومت بسیج بیشتر کرد. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت صدم؛ از سر کوچه تا خانه پدرم در چاله‌قام‌دین چراغانی شده بود مردهای فامیل ریسه‌ها را به شکل زیگزاک با لامپهای سبز و قرمز و زرد می‌بستند زن‌ها کوچه را آب و جارو می‌کردند از دم در طبقه پایین تا طبقات بالا و حتی پشت بام فرش انداخته بودیم تا میزبان میهمانان حسین باشیم که از حج تمتع برمی‌گشت. حسین دو بار در سال‌های جنگ بین رفتن به حج واجب و جهاد در راه خدا، جبهه و جهاد را انتخاب کرد پس از عملیات برون مرزی در داخل کردستان عراق؛ پس از جنگ، یک باره هوای حج به سرش زد با دوست و همرزمش سعید قهاری توی یک کاروان مردمی و عمومی ثبت نام کردند آن سال‌ها فرماندهان سپاه بیشتر در قالب کاروان‌های سپاه عازم حج می‌شدند حسین همیشه تعریف می‌کرد که بنای تأسیس لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله توسط دوستان شهیدش حاج احمد متوسلیان، حاج محمود شهبازی و حاج محمد ابراهیم همت در حج سال ۶۰ در کنار حرم پیامبر (ص) گذاشته شد. او به عنوان نفر چهارم تأسیس این لشکر بود که از بقیه جدا افتاده بود. به هر بهانه یادشان می‌کرد حتم داشتم که در ایام حج به ویژه در جوار مرقد رسول خدا بیشتر از همیشه به یاد آن سه نفر خواهد بود حالا داشت می‌آمد بانگ صلوات و بوی اسپند کوچه و سراسر محل را پر کرده بود. بچه‌های سپاه همدان، سپاه کرمانشاه و لشكر انصارالحسين خودشان دنبال رتق و فتق امور میزبانی بودند قرار بود کاروانی از آنان به اسقبال حسین و سعیدقهاری در میدان شهر بروند. وهب با پسرعمه‌اش - امیر - هم برای آوردن حسین به فرودگاه رفتند. دم غروب بود که وهب از تهران زنگ زد و گفت: "ترمینال حج، خالی شده اما از بابا خبری نیست." همه حاجیان آمدند و عمه پرسید: «یعنی بچه‌م کجاست؟!» گفتم: "عمه جان! نگران نباش شاید اومده رد شده و وهب ندیدتش" همین طور هم بود اما حسین اگر در فرودگاه به چشم وهب و امیر نیامده ورودی شهر هم که صدها نفر منتظرش بودند؛ همچنان چشم انتظار و پرسان ماندند پچ‌پچ‌ها که بالا گرفت؛ سر و کله تراشیده حسین تک‌وتنها میان کوچه پیدا شد بی هیچ همراهی ماشین‌ها و اتوبوس‌های مستقبلین، بعد از او بوق‌زنان رسیدند همه هاج‌وواج مانده بودیم که ماجرا چیست؟! حسین از کجا آمد که نه در فرودگاه و نه در میدان شهر، با وجود هماهنگی و تماس قبلی هیچ کس او را ندیده بود؟! ماجرا از این قرار بود که حسین به سعید قهاری پیشنهاد داده بود که؛ "بیا یک سواری شخصی کرایه کنیم و بی سروصدا برویم و مردم را معطل خودمان نکنیم" آقای قهاری هم قبول کرده بود وقتی آمد؛ کوچه خلوت و خالی بود فقط چند قصاب، چاقو به دست، جلوی خانه ایستاده بودند و عمه سینی اسپند را می‌چرخاند و قربان صدقه حسین می‌رفت مهدی هم یک تکه چوب گرفته بود و بیست رأس گوسفندی که مردم و دوستان و همکاران و فامیل آورده بودند را به خیال خودش چوپانی می‌کرد. ادامه دارد ... ▪️🏴▪️-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت صد و یکم؛ حسین بعد از دید و بازدید به پدرم گفت: "دایی جان! فقط یه گوسفند برا قربانی کافیه، بگو بقیه رو ببرن تحویل دارالایتام بدن" پدرم حرفی نزد حسین یک ساعتی پیش میهمانان نشست و بعد آمد توی کوچه، آستین بالا زد و چراغ‌ها را باز کرد روی نردبان به سختی می‌ایستاد وقتی پایین آمد یک لحظه دست روی کمرش گذاشت پرسیدم: "چی شده؟!" گفت: «بعداً می‌گم » جوری که به پدرم برنخورد جا انداخت که از تشریفاتی که بین او و بقیه مردم تفاوت و فاصله ایجاد کند فراری است. آن شب حاج‌آقارضا فاضلیان امام جمعه ملایر چند ساعت کنار حسین بود به آیت‌الله موسوی امام جمعه همدان گفته بود این آقای همدانی هیچ چیزی را بر مصالح اسلام و مسلمین ترجیح نمی‌دهد تا سه روز میهمان داشتیم حسین از میهمان و میهمانی خوشش می‌آمد، ولی از بریز و بپاش نه هر شب غذاهای اضافی را قابلمه می‌کرد و می‌داد می‌بردند محله‌های فقیرنشین. ساکش را که تا نصفه خالی بود، باز کردم چند تکه پارچه برای فامیل آورده بود قبل از رفتن به حج چندبار کتاب «حج» شریعتی را خواند و گفت: «خدا کنه توی این یه ماه به دنیا مشغول نشم.» سرمان که خلوت شد، پرسیدم: "حسین! تو یه چیزیت شده و نمی‌خوای بگی! مجروح شدی تو حج !؟» پرسید: "مگه اونجا جبهه‌س که مجروح و شهید بده؟!" گفتم: "آره! مگه چند سال پیش این وهابی‌های از خدا بی‌خبر حاجیا رو از بالای پل با سنگ و چوب و تیر و تفنگ نمی‌زدن؟!" خندید و گفت: "ای بابا لیز خوردن کف حمام که گفتن نداره.!" و در حالی که نفس می‌کشید و دست روی دنده‌اش می‌گذاشت؛ ادامه داد: "صابون زیر پام بود. سرخوردم و افتادم! نمی‌دونم چرا از هوش رفتم! فقط یادم می‌اد که یه لحظه نفسم گرفت و داشتم خفه می‌شدم" گفتم: "این یه اتفاق ساده‌س؟! این‌جور که تعریف می‌کنی خدا عمرت رو دوباره نوشته." آهی کشید و گفت: «پروانه! این حرفت منو یاد یه پیرمرد نورانی توی کاروان انداخت که روز آخر به هم می‌گفتیم؛ ایشاالله خدا عمری بده دوباره سال بعد بیام حج" اون پیرمرد در جواب گفت: "من مطمئنم که خونه خدا رو دوباره نمی‌بینم" همین که برگشتیم به رحمت خدا رفت ادامه دارد ... 🔸🌺🔸------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت صد و دوم؛ گفتم: "اگه خدای نکرده به جای دنده و سینه‌ت ضربه به سرت می‌خورد و ... " حرفم را قطع کرد و با آرامش گفت: "من توی این اتفاقات تا آستانه مردن می‌رم ولی نمی‌میرم چون همون جا از خدا خواستم که مرگم رو مثل متوسلیان و شهبازی و همت قرار بده.» خندیدم و به شوخی گفتم: "کو جبهه که تو بخوای بری بجنگی و شهید بشی!؟ جنگ تمام شد. تو هم مثل بقیه رزمنده‌ها باید با زندگی بعد از جنگ، کنار بیای" لبخندی زیرکانه زد: «پروانه! می‌خوای زیر زبون منو بکشی؟ با این سؤالش گیج شدم و منظورش رو نفهمیدم تا چند روز بعد که دوباره مثل سال‌های جنگ رفت و بعد از یک ماه برگشت وقتی آمد لباس کردی تنش بود. خودش که حرفی نزد ولی راننده‌ش به وهب گفته بود: "حاج‌آقا فرمانده یک عملیات برون مرزی بوده که در عمق ۱۵۰ کیلومتری کردستان عراق علیه نیروهای سازمان منافقین انجام شده. وقتی این ماجرا را از وهب شنیدم ، فهمیدم که چرا می‌گفت: "تو می‌خوای زیر زبون منو بکشی" حسین معاون قرارگاه نجف شد ما را هم به کرمانشاه، ستاد قرارگاه نجف برد من به این اسباب‌کشی‌های ضرب‌الاجلی و بچه‌ها به جابه‌جایی مدرسه و خواندن یک سال درس در دو سه شهر عادت کرده بودیم. یک روز وهب با ناراحتی از مدرسه آمد؛ پرسیدم: "پسرم! چرا این‌قدر گرفته‌ای!؟" گفت: "مامان! می‌دونی به فرماندهان سپاه درجه می‌دن؟!" خیلی بی تفاوت گفتم: "خب بدن! به ما چه ربطی داره؟!" با ناراحتی گفت" "یکی از هم‌کلاسی‌هام امروز بهم گفت؛ درجه‌های سرتیپی همه رو دادن. بابای تو چه درجه ای گرفته؟بهش گفتم:‌ بابای من درجه نداره. اون هم به طعنه گفت؛ هیچی ندن درجه سرهنگی رو بهش می‌دن، ناراحت نباش." گفتم: "پسرم! اگه دنیا رو به بابای تو بدن یا ندن براش فرقی نمی‌کنه." وقتی حسین به خانه آمد از درجه و این حرف‌ها پرسیدم. گفت: "درجهٔ خوب و ممتاز رو شهدا گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجه اونا که درجه خداییه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم و رسم درست کنیم که باختیم" با این جواب همه سؤالاتی که داشتم از ذهنم پرید. تا اینکه چند روز بعد وقتی توی آشپزخانه کار می‌کردم؛ خانم یکی از فرماندهان و همکاران حسین زنگ زد و بعد از تبریک گفت: "شوهر شما فرمانده لشکر چهار بعثت و فرمانده قرارگاه نجف شده." از شنیدن این خبر نه تنها خوشحال نشدم؛ دلم گرفت! با خودم گفتم که رازداری و پنهان‌کاری هم اندازه‌ای دارد! چرا باید بعد از یک ماه خبر مسئولیت گرفتن همسرم را از زبان خانم همکارش بشنوم؟! این خبر را فقط برای مهدی و وهب بازگو کردم وهب که از دوستش زخم زبان و طعنه شنیده بود هم خوشحال شد و هم ناراحت که چرا بابا این قضایا رو به ما نمی‌گه؟! به او حق میدادم پسر بزرگم بود و غرور نو جوانی داشت. صدایش دو رگه شده بود و بالای لبش سبیل سایه زده بود. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت صد و سوم؛ همان روزها داشتم لباس‌های داخل کمد را مرتب می‌کردم که چشمم به یک دست لباس سپاه با درجهٔ سرتیپی افتاد. باید خوشحال می‌شدم ... اما کلافگی‌ام بیشتر شد که؛ "خدایا چرا حسین، ما را محرم اسرارش نمی‌داند؛ زمان جنگ که مجروحیت‌هایش را از ما پنهان می‌کرد؛ حالا هم مسئولیت‌هایش را!!!" وقتی به خانه آمد به گلایه گفتم: "همسایه زنگ می‌زنه تبریک می‌گه که همسرت فرمانده قرارگاه شده! اون وقت شما این رو از ما پنهون می‌کنی؟!» لبخندی زد که نمی‌دانم بگویم تلخ بود یا شیرین. چرا که با همه تلخی‌ای که به نظرم برای خودش داشت؛ اما به چهره‌اش آنقدر ملاحت و آرامش داد که باعث شد تمام دلخوری‌ها و کلافگی‌هایم را فراموش کنم؛ بعد خیلی پدرانه گفت: "پروانه! محمود شهبازی رو یادت میاد که فرمانده سپاه همدان شد؟ وقتی باباش از اصفهان اومده بود دیدنش؛ ازش پرسیده بود: تو توی همدان چیکاره‌ای؟ گفته بود: باغبونی می‌کنم، گل می‌کارم. چمنا رو آب می‌دم و ... البته دروغ هم نگفته بود غیر از باغبونی؛ محوطه سپاه رو هم جارو می‌زد محمود شهبازی تربیت شده نهج البلاغه بود و ما شاگرد تنبل کلاس او حالا من بیام به شما و بچه‌هام بگم که چه اتفاقی افتاده؟!" گفتم: «حسین جان! من با تو زندگی می‌کنم. مرام و خلق وخوی تو رو می‌شناسم؛ اما بچه‌ها براشون مهمه.» خیلی قاطع گفت: "باید اونا رو هم یه جور تربیت کنیم که این چیزا براشون مهم نباشه!" نمی‌خواست به هیچ قیمت، اخم و ناراحتی من را ببیند رفت لباس تازه‌ش را از داخل کمد بیرون آورد و پوشید خیلی خوشم آمد بهش می‌آمد و با ابهتش می‌کرد وقتی حظ را توی چشم‌هایم دید؛ یک پیراهن سفید و گشاد روی همان لباس سبز پوشید و گفت: "خب اینم از این! حالا دیگه راننده اومده و باید برم سر کار" پرسیدم: "این ریختی؟!" گفت: "مگه چشه؟! سر کار که رسیدم پیرهن سفید رو در می‌آرم. اصلاً چه اهمیتی داره؟ از این لباسا که فقط دو تا تیکه پارچه‌ی سفیدِ کفن می‌مونه! و یه لباس سیاه عزاداری که اگه از روی اخلاص پوشیده باشیم اون دنیا اسباب نجات‌مون می‌شه." اتفاقاً ایام محرم نزدیک بود. هرجا که بودیم؛ تهران یا کرمانشاه، باید روزهای تاسوعا و عاشورا تا سوم محرم را به همدان می‌رفت و پیرهن سیاه هیئت ثارالله سپاه همدان را می‌پوشید و میان صف عزاداران، عزاداری می‌کرد. آن سال وقتی در مسیر کرمانشاه به همدان می‌رفتیم، پلیس جلوی ماشین‌مان را گرفت و از راننده حسین، آقای مدیران، مدارک خواست همین که حسین را شناخت، عقب رفت واحترام نظامی گذاشت و از جریمه صرف نظر کرد اما حسین با خوشرویی تقاضا کرد که جریمه را بنویسد و به راننده‌ش گفت: "خطای من و شما پیش مردم صد برابره و به چشم میاد پس خیلی رعایت کن!" ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت صد و چهارم؛ محرم، همدان، من و حسین را به عالم کودکی‌های‌مان در کوچه برج می‌برد به آن روزها که حسین پابرهنه به هیئت سینه‌زنی می‌رفت و من و عمه و خواهرانم به شاهزاده حسین؛ حالا اما همه‌مان به حسینیه ثارالله سپاه می‌رفتیم که حسین سال ۶۰ سنگ بنایش را گذاشته بود و خیمه‌ی اشک‌ها و عزاداری‌های من و بچه‌هایم شده بود. باردار بودم می‌دانستم این عزاداری‌ها روی جسم و جان نوزاد در شکمم تأثیر خواهد داشت بیشتر به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه متوسل می‌شدم حسین هم حسابی هوایم را داشت و می‌گفت: «مهدی و وهب، زهرا و زینب، حسابی جمع‌مون جور می‌شه.» عمه می‌گفت: "قربان حضرت زینب برم ، ولی اسم زینب رو برا بچه نذار زینب ستم کش می‌شه." حسین نمی‌خواست روی حرف مادرش حرفی بزند با همه عشقی که به این اسم داشت در مقابل اصرار عمه کوتاه می‌آمد. برگشتیم کرمانشاه چند ماهی که تا به دنیا آمدن بچه آنجا بودیم خیلی سخت می‌گذشت. مسئولیت حسین در فرماندهی منطقه غرب کشور او را مجبور کرده بود که به استانها و مرزهای غربی کشور بیشتر برسد همه وقت من را کارهای وهب و مهدی و زهرا پر می‌کرد خرید می‌کردم بارها را جابه جا می‌کردم ناچار بودم خواروبار و میوه و حتی کپسول گاز را با همان وضعیت بارداری‌ام از پله‌های طبقه اول تا سوم ببرم بالا مهدی طفلی هر بار که از مدرسه می‌آمد و به شکل تصادفی مرا می‌دید به غیرتش بر می‌خورد کیف و کتاب را کنار می‌گذاشت و با همان سن کمش آستین بالا می‌زد و عرق ریزان شروع می‌کرد به بالا بردن وسایل تا اینکه یک روز همین اتفاق به گونه دیگری افتاد. حسین از مأموریت آمده بود دید بسته‌های پلاستیکی میوه را سر پله‌ها چیده‌ام و چندتا چندتا بالا می‌برم سرخ شد خجالت کشید و گفت: "آخه چرا شما؟! اگه اون طفل معصوم توی شکمت خدای ناکرده مثل دختر اولمون زینب آسیب ببینه چی؟» گفتم: "تمام هم وغم من اینه که شما فکرت درگیر مسائل خونه و بچه‌ها نباشه تا بهتر به مردم خدمت کنی. خدای این بچه هم ارحم‌الراحمینه" این را که گفتم سرش را انداخت پایین و با التماس گفت: "پروانه جان! من خیلی به تو بدهکارم. تو رو خدا حلالم کن." گفتم: «فقط یک تقاضا دارم.» پرسید: "هر چی باشه به روی چشم." گفتم: "وهب و مهدی و زهرا که به دنیا اومدن شما جبهه بودی، اما حالا دوست دارم برای این دخترمون کنارم باشی" دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: «چشم» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت صد و پنجم؛ نزدیک وضع حملم که شد؛ آمد آوردم همدان تیر ماه سال ۱۳۷۳ دختری که هنوز اسم نداشت به دنیا آمد حاج احمد قشمی، رئیس ثبت احوال همدان و از دوستان حسین اسم سارا را پیشنهاد داد پسندیدیم حسین هم به خاطر من و عمه راضی شد. سارا دو روزه بود که تب ولرز شدیدی به تنم افتاد خیس عرق می‌شدم و یک باره مثل بید می‌لرزیدم عفونت به قدری با خونم قاطی شده بود که آمپول‌های قوی پنی‌سیلین هم جواب نمی‌داد. حسین نگران من بود و من نگران سارا تا چند روز یکی از دوستانم به او شیر می‌داد ، حسین هم مثل یک پرستار کنار تخت من می‌چرخاندش و با آب گرم و کمک شیر آرامش می‌کرد. بعد از پنج روز از بیمارستان مرخص شدم اما دکتر گفت تا یک ماه نمی‌تونی به بچه‌ات شیر بدی. دوباره برگشتیم کرمانشاه بعد از یک ماه، سارا شیرم را گرفت داشتیم به زندگی در کرمانشاه عادت می‌کردیم که یک روز حسین با یک خاور آمد و گفت: "آماده شید باید بریم!" "پرسیدم: «کجا؟!» تا آن روز هر مسئولیتی که می‌گرفت؛ نمی‌گفت. این‌بار نخواست کار و مسئولیتش را از زبان این و آن بشنوم گفت: "برام حکم معاون هماهنگ کننده نیروی زمینی سپاه رو زدن. یه خونه هم توی شهرک محلاتی تهران رهن کردم. همه چیز آمادس که بریم! حاضری؟!" خندیدم و گفتم: «مگه راه دیگه‌ای دارم؟!» گفت: «آره.» جا خوردم! گیج و مبهوت پرسیدم: "چی؟!" لبخند ریزی از سر شیطنت زد و گفت: "با من بیای!" یک مرتبه پُقّی زدم زیر خنده به روش خودش ادامه دادم: "حتما اونم بشمار سه؛ هان؟!" انگار که چیزی ناگهانی یادش افتاده باشد، تکانی خورد و گفت: «شما به هیچی دست نزن! خودم همه چیزو بسته می‌کنم و می‌ذارم پشت ماشین.» مثل اینکه اسباب و اثاثیه‌مان هم به این جابه‌جایی‌های ناگهانی و هرازگاهی عادت کرده بودند خیلی زود جمع وجور و بار خاور شدند از بابت وسایل و بارکردنشان که خیال‌مان راحت شد، حسین رفت پرونده بچه‌ها را از مدرسه گرفت و راهی تهران شدیم. شهرک محلاتی، آن زمان اوضاع خوبی نداشت و ما برای زندگی با مشکلات زیادی روبه‌رو بودیم. فصل پاییز بود به علت نبود امکانات هوای خانه مثل هوای بیرون سرد بود، فاصله آنجا تا محل کار حسین در ستاد نیروی زمینی سپاه هم دور بود. به همین خاطر هنوز جاگیر پاگیر نشده رفتیم شهرک شهید کلاهدوز که برعکس محلاتی همه چیز دم دست بود. با شروع سال تحصیلی وهب رفت اول دبیرستان مهدی دوم راهنمایی و زهرا سوم ابتدایی من هم سرگرم تر و خشک کردن سارای سه‌ماهه شدم. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت صدوششم؛ سارا آینه کودکی‌های خودم بود مثل من، دختر دوم و مثل من، عزیز دردانه بابا حسین از سر کار که می‌آمد تا ساعتی با او سرگرم می‌شد گاهی که حسابی ذوق می‌کرد؛ می‌گفت: «پروانه! یادته وقتی زینب از دنیا رفت چقدر غصه خوردیم؟ حالا ببین خدا چه دسته گلی به‌مون داده.» سارا بزرگ‌تر که شد و راه افتاد؛ دستش را می‌گرفتم و می‌بردمش پارک، تاب و سرسره بازی سارا دوساله شد که اتفاقی برایش افتاد از همان اتفاق‌ها که برای خودم گاه و بیگاه می‌افتاد؛ رفته بودیم شمال، کنار دریا زیلو انداخته بودیم پسرها با زهرا و پدرشان توپ بازی می‌کردند سارا با ماسه‌ها ور می‌رفت و من گرم کار خودم بودم یک دفعه موجی آمد ناگهان دیدم سارا نیست. جیغ زدم: «سارا!» چشمم به دریا افتاد موج او را بالا آورد و فرو برد حسین با فریاد من متوجه سارا شد پرید داخل آب چند متر شنا کرد تا او را بگیرد مردم و زنده شدم با گریه و التماس فریاد می‌زدم که تو رو خدا نذار بچه‌م بمیره. حسین خیلی سریع از آب گرفت و بیرونش آورد ولی بچه به حدی آب خورده بود که نفسش بالا نمی‌آمد صورتش سیاه شده بود. حسین برش‌گرداند چند ضربه با دست به گرده‌اش زد تا راه بسته‌ی سینه‌ش باز شد. بچه‌ها مات و مبهوت مانده بودند من اشک شوق می‌ریختم و حسین مدام دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت: «بخیر گذشت! خدا عمرش را دوباره نوشت .» بعد از دو سال، آقای عزیز جعفری فرمانده نیروی زمینی سپاه خانه‌ای دو طبقه در خیابان ایران گرفت و از حسین که معاونش بود خواست که طبقه دوم آنجا بنشیند. حسین و آقا عزیز خیلی به هم وابسته بودند و درک متقابلی از کار و مدیریت و خلق‌وخوی هم داشتند. حسین پذیرفت و ما طبقه بالای آنجا ساکن شدیم آقای جعفری و خانواده‌اش هم طبقه پایین خانه خانه‌ای بزرگ و حیاط‌دار بود وقتی آقاعزیز عصرها از سرکار می‌آمد جارو برمی‌داشت و حیاط رو جارو می‌کرد من از پشت پنجره طبقه بالا می‌دیدم که حسین به اصرار می‌خواست جارو رو از دستش بگیره اما او نمی‌داد. حسین هم بیکار نمی‌ماند و آب حوض خالی می‌کرد دیدن این صحنه مرا یاد تعریف‌های حسین از شهید حاج محمود شهبازی در سپاه می‌انداخت و توی دلم به تواضعش غبطه می‌خوردم خیابان ایران یک امتیاز فوق‌العاده داشت و آن جلسه هفتگی اخلاق حاج آقا مجتبی تهرانی بود هر هفته حسین دست وهب و مهدی را می‌گرفت و می‌برد پای منبر حاج آقا مجتبی وقتی برمی‌گشت انگار از وسط بهشت خدا آمده پر از انرژی بود و از فرط شادی و نشاط توی پوست خودش نمی‌گنجید یک روز که از کلاس آمد برخلاف همیشه غم توی صورتش موج می‌زد به جای آن شور و نشاط همیشگی بغض فروخورده‌ای همراهش بود آن روز حاج آقا مجتبی روضه غلام سیاهی را خوانده بود که سر بر زانوی سیدالشهدا جان داد حسین آنچه را که حاج آقا مجتبی توی روضه خوانده بود داشت با صدای شکسته‌ای برایمان نقل می‌کرد یک‌باره بغضش ترکید و گفت: «یعنی می‌شه سر ما هم مثل اون غلام ،سیاه روی زانوی امام حسین باشه؟ یعنی می‌شه؟.... همین روحیه و عشق و ارادت حسین به اهل بیت، به جان وهب و مهدی هم نشسته بود و مثل نوجوانی‌های خود حسین هیئتی و مسجدی شده بودند. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت صدوهفتم؛ روحیه و عشق و ارادت حسین به اهل بیت، به جان وهب و مهدی هم نشسته بود و مثل نوجوانی‌های خود حسین هیئتی و مسجدی شده بودند. این حال و هوا روی زهرا هم که تازه به سن تکلیف رسیده بود، تأثیر داشت. هر روز چادر نماز می‌پوشید و با من به مسجد می‌آمد بزرگ‌تر که شد ذوق سرشاری توی نقاشی از خودش بروز داد البته گاهی روی دیوار خانه هم نقاشی می‌کشید که باعث حرص خوردن و عصبانیتم می‌شد اما در مقابل؛ حسین مدام تشویقش می‌کرد. یک روز مدیر مدرسه صدایم کرد. دیدم نقاشی‌های زهرا را تابلو کرده‌اند و زده‌اند به دیوار مدیر مدرسه‌شان می‌گفت: «این دختر استعداد عجیبی توی نقاشی داره! اگه بره رشته طراحی و نقاشی حتماً موفق می‌شه.» می‌دانستم که برای تحصیل در رشته نقاشی یا گرافیک باید هنرستان را انتخاب کند و چون از محیط هنرستان خوشم نمی‌آمد، اصلاً راضی نبودم برعکس من؛ حسین نگاه روشنی به آینده این کار داشت و می‌گفت: این حق بچه‌س که با توجه به استعداد و علاقه‌ش راهش رو انتخاب کنه و درس بخونه باور حسین نه فقط برای زهرا که برای سارا کوچولو هم همین طور بود. سارا بچه که بود به جوجه خیلی علاقه داشت حسین رفت برایش چند تا خرید. آن روزها توی خانه‌های سازمانی شهرک فجر سپاه زندگی می‌کردیم من گاهی که حوصله‌ام از خانه سر می‌رفت سارا و جوجه‌هاش رو برمی‌داشتم و به پارک جلوی خانه می‌بردم یک روز با سارا سرگرم بودم و از جوجه‌هاش غافل ناگهان گربه‌ای آمد و یکی از جوجه‌ها را قاپید بچه یک بند گریه می‌کرد تا حسین از سر کار آمد و سارا را گریان دید بغلش کرد بوسیدش خیلی پدرانه شروع کرد به صحبت باهاش: "چی شده دخترم؟!" سارا هق‌هق کنان گفت: "گربه جوجه‌مو خورد." گفت: "چندتا شونو؟" سارا انگشت کوچولوش را در حالی که هنوز گریه می‌کرد به نشانه یک، بالا آورد. گفت: "این که گریه نداره من برات به جای اون یکی سه تا می‌خرم." این را گفت و بلافاصله بدون اینکه حتی کمی استراحت کند دوباره رفت بیرون و چند دقیقه بعد با سه تا جوجه به خانه برگشت. جوجه‌ها را که دستش دیدم کفری شدم صدایم درآمد: «مگه اینجا مرغ‌داریه!؟ بوی جوجه خونه رو برداشته! اون وقت شما می‌ری به جای یه دونه جوجه؛ سه تای دیگه می‌خری؟!» به آرامی گفت: "به بچه قول دادم، باید می‌خریدم." چند ماه بعد، جوجه‌ها که توی کارتون و داخل بالکن زندگی می‌کردند بزرگ شدند خانه پر شد از بوی آنها. با التماس گفتم: «حسین تو رو خدا یه فکری برای اینا بکن.» حسین که نه می‌خواست دل سارا را بشکند و نه حرف من روی زمین بماند، به سارا گفت: "این جوجه‌های تو دیگه بچه نیستن! مامان شدن! هوا هم داره سرد می‌شه. ببریم‌شون همدون بذاریم پیش عمه، بزرگشون کنه! باشه؟" سارا قبول کرد اما گفت: "به جای اینا برام اسب بخر!" ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت صدوهشتم؛ حسین به سارا گفت: "این جوجه‌های تو دیگه بچه نیستن! مامان شدن! هوا هم داره سرد می‌شه. ببریم‌شون همدون بذاریم پیش عمه، بزرگشون کنه! باشه؟" سارا قبول کرد اما گفت: "به جای اینا برام اسب بخر" حسین سارا را بغل کرد و گفت: «اونم به چشم» دیگر نتوانستم کلافگی‌ام را پنهان کنم با عصبانیت گفتم: "حالا بیا و درستش کن! خانم اسب می‌خواد! حتماً می‌گی چون قول دادم باید به قولم عمل کنم، آره؟!" خندید و به کنایه گفت: «پروانه مثل اینکه یادت رفته، خودت چه وروره جادویی بودی» شنیدن این حرف برای لحظاتی خاطرات کودکی‌ام را در ذهنم زنده کرد. خاطره شبی که از نردبان افتادم خاطره روزی که روی دیوار خانه دختر عمه منصور، راست‌راست راه می‌رفتم و یک مرتبه از آنجا افتادم پایین و دستم شکست و خاطره آن روز که عقرب پایم را گزید هرچند خاطرات شیرینی نبود اما کم‌کم مرا به عالم شیرین بچگی برد و یاد تاب‌بازی و گرگم‌به‌هوا و یه‌قل‌دوقل و خیلی ماجراهای دیگر افتادم باعث شد تا عصبانیت چند لحظه پیشم را فراموش کنم. چند ماه بعد باز هم اتفاقی برای سارا افتاد که خیلی شبیه اتفاقات کودکی‌ام بود برای دیدن اقوام به همدان رفته بودیم یک روز قرار شد برای اینکه آب و هوایی عوض کنیم و بیشتر با فامیل باشیم؛ برویم به یکی از باغ‌های عباس‌آباد به باغ که رسیدیم؛ بچه ها مشغول بازی شدند ما هم که مدت‌ها بود اقوام همدانی را ندیده بودیم نشستیم به تعریف گرم صحبت‌های خودمان بودیم که ناگهان صدای گرومپ عجیبی به گوشمان رسید بلافاصله یکی از بچه‌ها فریاد کشید: "سارا از بالای دیوار افتاد" کنار باغ مسجدی بود و مابین ایندو، دیوار بلند بدون حفاظی قرار داشت. سارا با بچه‌ها گرگم‌به‌هوا بازی می‌کرده که می‌رود بالای آن دیوار و ناغافل از آنجا می‌افتد پایین. تا بالای سرش برسم مردم و زنده شدم از حدود ۲ متری افتاده بود زمین وقتی رسیدیم بالای سرش مثل یک تکه گوشت بیهوش با صورتی کبود نقش زمین بود هرچه تکانش می‌دادیم عکس العملی نشان نمی‌داد حتی ناله هم نمی‌کرد. حسین به نظرم بر اساس تجربه‌هایی که در جنگ پیدا کرده بود شروع کرد به تنفس دادن به سارا بلکه نفسش را برگرداند اما انگار بچه رفته بود و کاری از دست‌مان برنمی‌آمد برای لحظه‌ای خودم را باختم دستپاچه و مضطرب بی‌قراری می‌کردم که عمه کمی نمک با انگشتش گذاشت روی زبان سارا ناگهان سارا تکانی خورد و چشمانش را باز کرد وقتی به تهران برگشتیم حسین خیلی خودش را سرزنش می‌کرد که باید بیشتر مراقب سارا باشد. از آن به بعد هر روز از سر کار می‌آمد خودش دست سارا را می‌گرفت و می‌برد پارکی که دقیقاً کنار خانه‌مان بود من از پشت پنجره می‌دیدم که چقدر با شور و نشاط، انگارنه‌انگار که تازه از کار آمده است، همه جور بازی کودکانه‌ای با او می‌کرد. روزی یکی از همسایه ها که حسین را توی پارک مشغول بازی با سارا دیده بود گفت: "خانم نوروزی! خوش به حالت؛ شوهر من که نیروی حاج‌آقاس وقتی میاد خونه، حال نداره با ما صحبت کنه، چه برسه به بازی با بچه‌ها! گاهی بهش می‌گم کار تو بیشتره یا جانشین بسیج کشور؟" ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee