eitaa logo
سالن مطالعه
212 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و پنجم؛ نزدیک عید حسین آمد اول ماجرای تماس‌های مشکوک را گفتم. وقتی جواب‌هایم را شنید خوشش آمد و تحسینم کرد و گفت: "پروانه، از عمق جانم به تو افتخار می‌کنم و شرمنده زحماتت هستم اما چکار کنم که تکلیفم جای دیگریست." این جمله را آن قدر صمیمی و زیبا گفت که از سختی‌ها و تنهایی‌ها حرفی نزدم به جای آن از حاملگی‌ام خبر دادم گل از گلش وا شد و گفت: "قدمش خیر باشه زهرا خانم!" درست شنیدم او بدون اینکه حتی از حاملگی‌ام خبر داشته باشد می‌دانست که فرزندمان دختر است اسمش را انتخاب کرده بود. یاد فرزند اول‌مان زینب افتادم که من اسم الهه را انتخاب کرده بودم و او اسم زینب را لب گزیدم و با خودم گفتم: «هاجر یا زهرا! چه فرقی می‌کنه. مهم اینه که سالم باشه.» نوروز داشت می‌رسید و حسین دوباره داشت می‌رفت و باز هم دلتنگی و انتظار موقع وضع حمل رسید. اگر عمه همدان بود حتماً می‌آمد و می‌بردم بیمارستان . درد و ناله‌ام را نمی‌توانستم از وهب و مهدی پنهان کنم. طفلى وهب مثل آدم بزرگ‌ها، بال‌بال می‌زد مهدی هم یک ریز می‌گفت "مامان! مامان!" وهب لباسش را پوشید تا سر کوچه برود و تاکسی بگیرد تا وهب بیاید ساکم را برداشتم مهدی را آماده کردم وهب به جای گرفتن تاکسی، همسایه‌ی بغلی آقای فرخی و خانمش را خبر کرده بود. خانم فرخی گلایه کرد که چرا زودتر خبرشان نکردم راهی بیمارستان شدیم توی این فاصله بقیه فامیل حتی عمه از همدیگر خبر گرفتند و تا من از بیمارستان برگشتم؛ خانه درست مثل روزی که از حج آمده بودم پر شد. بچه‌ها بازی می‌کردند و بزرگترها تعریف تلویزیون هم از شروع یک عملیات بزرگ خبر می‌داد. اسم عملیات که می‌آمد همه ذهنشان معطوف حسین می‌شد. عمه گفت: «الآن حسین توی این حمله‌س. خدا پشت و پناه همه رزمنده ها باشه.» آش کاچی که درست کرده بود، توی سینی می‌چید و بین همسایه ها تقسیم می‌کرد سال تحصیلی شروع شده بود. وهب برای کلاس اول به مدرسه شاهد ابن‌سینا رفت. برایش سرویس گرفتم گاهی به مدرسه می‌رفتم و از آقای موسوی معلم کلاس اول، درس و مشقش را می‌پرسیدم آقای موسوی می‌گفت: "خانم بچه به این مؤدبی و باهوشی در کلاس ندارم!" مهدی هنوز وابسته‌ام بود عادت داشت روی دست من بخوابد زهرا را تر وخشک می‌کردم مهدی را می‌خواباندم و دفتر مشق وهب را نگاه می‌کردم و این کار هر روزم بود یک ماه از تولد زهرا می‌گذشت که حسین از جبهه آمد انگار فرزند اولش به دنیا آمده باشد زهرا را بغل می‌کرد دستهای کوچولویش را می‌بوسید و می‌چرخید و برایش اشعار کودکانه می‌خواند و می‌گفت: "پروانه! یادته چقدر برای زینب گریه کردی؟ خدا بهت دو تا نعمت داد و یه رحمت." از حمله و عملیات خیلی حرف نمی‌زد سه نفر از فرمانده گردان‌هایی که قبلاً با او در لشکر انصارالحسین کار می‌کردند به شهادت رسیده بودند. آه می‌کشید و می‌گفت: «خداوند، خوب‌ها را رو گلچین می‌کنه و امتحان ما رو سخت‌تر.» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و ششم؛ حسین مدت کوتاهی همدان بود به منزل شهدا سرکشی کرد و رفت. ولی برخلاف همیشه خیلی زود برگشت سراسیمه بود گفتم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «وسایل‌تون رو جمع کنین بریم کرمانشاه.» درنگ نکردم مثل یک سرباز که باید با سه سوت آماده شود. خرت و پرت محدودی را آماده کردم حسین پرونده وهب را از مدرسه شاهد گرفت دو سه روزه به کرمانشاه رفتیم خوشحال بودم کرمانشاه به جبهه نزدیک‌تر از همدان بود حتماً حسین را بیشتر می‌دیدم وهب از مدرسه و معلمش در کرمانشاه راضی نبود نق می‌زد چون فاصله مدرسه تا خانه‌های سازمانی که ما می‌نشستیم چندان زیاد نبود؛ پیاده می‌رفت و می‌آمد. کنار خانه یک پارک کوچک بود یک روز مهدی را بردم پارک چون زهرا بغلم بود نمی‌توانستم با او بازی کنم خودش سوار تاب شد و پا به زمین زد چند بار جلوعقب رفت و یک دفعه میان زمین و آسمان چرخید و به زمین خورد راهی بیمارستان شدیم و پایش رفت توی گچ به خاطر وابستگی به او حسابی خانه‌نشین شدم. روز دیگری وهب با صورتی رنگ‌پریده نفس‌زنان وارد خانه شد. کیف و کتاب را یک گوشه انداخت و خودش کف اتاق افتاد پرسیدم: «وهب! چی شده؟» گفت: "از مدرسه می‌اومدم که یه مرد سبیل کلفت با دو تا خانم که صورتشون رو پوشونده بودن با جیپ جلوم رو گرفتن و گفتن بابات ما رو فرستاده دنبالت، سوار شو! نگاهم از بغل به قیافه یکی از اون دو نفر که روپوش داشتن افتاد پارچه رو باد تکون داد دیدم مَرده! خیلی ترسیدم فرار کردم و تا خونه یه نفس دویدم.» رنگ به رخسار وهب نبود. یک لیوان آب خنک دستش دادم بوسیدمش و گفتم: "آفرین پسرم! اینجا هم مثل همدان به هیچ غریبه‌ای اعتماد نکن ما کسی رو اینجا نمی‌شناسیم فقط راه مدرسه رو برو به خونه بیا" گوشم به صدای آژیر قرمز و سفیدی که رادیو اعلام می‌کرد عادت کرده بود. آژیر قرمز که زده می‌شد باید به پناهگاه یا یک جای امن می‌رفتیم اما جان پناهی نداشتیم. یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته بود و کلافه می‌گفت: «یالا، مدرسه‌م دیر شد.» داشتم برای او لقمه می‌گرفتم که صدای مهیبی آمد. هیچ صدای آژیری زده نشده بود. انفجار بمب آن قدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت مهدی با پای توی گچ نمی‌توانست بدود. به پایم چسبید. زهرا را که با صدای انفجار از خواب پریده بود و گریه می‌کرد بغلش کردم وهب معصومانه نگاهم کرد گریه زهرا میان صدای کرکننده ضدهوایی‌ها گم شد. هواپیماها، پالایشگاه نفت کرمانشاه را زده بودند. آسمان از دود سیاه بود بوی انفجار تا خانه می‌آمد زهرا همچنان گریه می‌کرد و آرام نمی‌شد درمانده شدم نمی‌دانستم چکار کنم قرآن را برداشتم میان حلقه بچه‌ها نشستم و چند آیه خواندم ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و هفتم؛ سر و صداها که خوابید، شیشه‌های خرد شده را جارو کردم وهب اصرار داشت به مدرسه برود تردید داشتم که با این بمباران مدرسه باز باشد از طرفی ماجرای آدم‌های مشکوک که سر راه وهب را گرفته بودند حسابی نگرانم کرده بود. نگاهی به مهدی انداختم با وجود گچ پایش فکر کردم که نمی‌تواند خطرساز باشد گفتم: "مهدی جان! خونه باش! زود برمی‌گردم.» به زهرا کمی شیر دادم آرام شد قنداقه‌اش کردم موج انفجار در حیاط را هم پیچانده بود و بسته نمی‌شد نه می‌توانستم مهدی را تنها بگذارم و نه دلم می‌آمد که وهب را به تنهایی در این وضعیت راهی مدرسه کنم مهدی به ظاهر راضی به ماندن شد حالا وهب نمی‌خواست او را تا مدرسه ببرم. علی‌رغم اتفاقات گذشته، نمی‌ترسید بیشتر از سنش نسبت به من احساس تعهد می‌کرد. از خانه که دور شد مهر مادری‌ام جوشید زهرا را بغل کردم با فاصله تا جایی دنبالش رفتم از آن آدم‌های مشکوک خبری نبود خیالم تا حدی راحت شد و برگشتم خانه‌های سازمانی سپاه از یک طرف به محوطه‌ی باز و صحرا می‌رسید. از همان‌جا روباهی به طمع مرغ و خروس تا در حیاط آمده بود وقتی به خانه رسیدم مهدی داد می‌زد؛ «گرگ! گرگ! ...» آقای صالحی یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود؛ آمده بود کمک مهدی وقتی مرا بچه به بغل دید؛ گفت: «خانم همدانی! کوچولوی شما روباه دیده، فکر کرده که گرگه! ظاهراً شما دست تنهایید! اگه کمکی از من بر می‌آد؛ بگید.» خواستم بگویم؛ اگر شما حسین را می‌بینید پیغام بدهید که ... لب گزیدم و گفتم: «مشکلی نیست.» همان روز آقای صالحی چند نفر را فرستاد؛ اوضاع به هم ریخته در و پنجره و در پیچیده حیاط را سروسامان دادند. تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مریض شد طوری که از شدت تب نمی‌توانست به مدرسه برود. صبح زود، آفتاب نزده به یک درمانگاه پیش دکتری هندی بردمش دکتر آزمایش کامل نوشت. وقتی نتیجه آزمایش را دید، گفت؛ عفونت وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست. دیگر داشتم از غصه دق می‌کردم دست بچه‌هایم را گرفتم و با دنیایی اندوه راهی خانه شدم به خانه نرسیده بودیم که صدای هواپیما آمد. هم زمان سرهامان رو به بالا شد. خورشید چشم را می‌زد صدا دور بود و ضعیف هواپیمایی پیدا نبود. گفتم: "هواپیمای ایرانه! داره می‌ره مرز." وهب بی‌حوصله گفت: "مامان! بریم خونه" از شدت تب و ضعف نمی‌توانست روی پاهایش بایستد اما مهدی همان پای نه چندان خوب شده‌اش را به زمین زد و گفت: "یالا مامان! هواپیما رو نشونم بده" با یک دست زهرا را بغل کرده بودم دست دیگرم را سایه‌بان چشمم کردم سرم را به چپ و راست چرخاندم تا بهانه مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم. صدا نزدیک و نزدیک‌تر شد هنوز هواپیمایی به چشم نمی‌آمد ناگهان از سمت شرق چیزی مثل یک شهاب سنگ تیز و مستقیم آسمان را شکافت و روی شهر افتاد هواپیمای عراقی بود که از سمت مشرق آمده بود، شیرجه زد بمب‌هایش را انداخت و رو به آسمان اوج گرفت با انفجار مهیب بمب‌ها، توده‌های خاکستری از چند جا بلند شد تکان‌های انفجار مجبورمان کرد تا خانه بدویم... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و هشتم؛ حسین همزمان با ما به خانه رسید دید که زهرا دارد گریه می‌کند مهدی از درد پا می‌نالد و وهب نای حرف زدن ندارد. مضطرب و نگران پرسید: «چی شده پروانه؟» می‌دانست که این آشفتگی از بمباران نیست. بمباران بخشی از زندگی ما و بقیه مردم شده بود و به آن عادت داشتیم بدون سلام با بغضی که داشت خفه‌ام می‌کرد گفتم: «وهب رو دکتر...» و نگاهم به نگاه مظلوم وهب افتاد. نخواستم بگویم دکترجوابش کرده بغضم ترکید حسین زهرا را بغل کرد، دست روی پیشانی گرگرفته وهب گذاشت و گفت: "می‌برمش همدان. پیش دکتر ترابی.» پرسیدم: «کِی؟» گفت: «همین الآن.» شبانه سوار ماشین شدیم و به همدان آمدیم تشخیص دکتر ترابی برخلاف پزشک هندی بود برایش روزی سه بار آمپول پنی‌سیلین نوشت و گفت: "اگه آمپول‌ها رو به موقع بزنه، سر یک هفته خوب می‌شه" با شنیدن این حرف، جان به تن مرده‌ام برگشت، سابقه نداشت که حسین یک هفته کامل کنار بچه‌ها باشه وهب را بر می‌داشت و روزی سه مرتبه به درمانگاه می‌برد. بعد از یک هفته، وهب خیلی ضعیف شد، اما نگران درس و مشقش بود همین نگرانی نشانه خوب شدن کامل او بود از کرمانشاه به اهواز اسباب‌کشی کردیم هنوز نیم سال اول تحصیلی به پایان نرسیده بود که وهب کلاس اول ابتدایی را در سه شهر تجربه کرده بود؛ همدان، کرمانشاه و اهواز خانه ما در محله کیان‌پارس اهواز بود عمه هم پیش ما آمد. آنجا برخلاف کرمانشاه با خانواده‌های رزمندگان همدانی مثل خانواده علی چیت‌سازیان، ماشاء الله بشیری و سعید صداقتی همسایه شدیم. همسر علی چیت‌سازیان؛ خانم پناهی تازه عروس بود یک تازه عروس مهربان که مثل خواهرم، افسانه برای هم درد دل می‌کردیم او قبل از آمدن پیش ما در دزفول زندگی می‌کرد دوست همسرش سعید صداقتی او را به خاطر موشک باران شدید دزفول به اهواز آورده بود تازه عروس می‌گفت همسرش نمی‌داند که به اهواز آمده. گاهی وهب و مهدی را می‌برد توی حیاط خانه‌اش و سوار تاب می‌کرد می‌گفتم: "خانم پناهی! دردسر برای خودت درست نکن! بچه‌های من بازیگوشن و بدسابقه تو تاب سواری!" می‌گفت: "این کار رو دوست دارم" پس از مدتی خبر دادند که علی چیت‌سازیان مجروح شده و خانم پناهی هم به همدان برگشت وقتی رفت خیلی زود دلتنگش شدم. دور جدید بمبارانها به خاطر عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ شروع شده بود اهواز نزدیک‌ترین شهر به این دو منطقه عملیاتی بود. حسین گفته بود: "هر وقت هواپیماهای صدام مردم پشت جبهه را بمباران کردند؛ بدانید که توی جبهه مشت محکمی از رزمندگان خورده اند." ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و نهم؛ بمباران‌های اهواز مثل همدان و حتی کرمانشاه نبود روزی چند وعده بمباران می‌شدیم یک روز بمباران که تمام شد عمه گوهر گفت: «پروانه! بیا بریم پرس‌وجو کنیم، ببینیم حسین کجاست؟» گفتم: "عمه جان! بریم کجا توی این شهر غریب؟ چی بپرسیم؟ از کی بپرسیم؟" گفت: "از بیمارستان‌ها بپرسیم! اونا می‌دونن زبانم لال کی شهید شده؟ کی مجروحه؟" منتظر جواب من نشد. گوشه چادرش را به دندان گرفت و گفت: «اگه تو هم نیای خودم می‌رم.» چه می‌توانستم بگویم!؟ اگر نمی‌رفتم دلم پیش عمه می‌ماند. مادر بود و حالش را می‌فهمیدم. اگر می‌رفتم، می‌دانستم که این کار بی‌فایده است. با این وجود زهرا را بغل کردم و با وهب و مهدی پشت سر عمه راهی بیمارستان شدم. از جلوی در تا داخل محوطهٔ بیمارستان از ازدحام مجروحین بمباران پر بود مجروحینی که اگر هر کدام را می‌تکاندی یکی‌دو کیلو از سر و لباسشان خاک می‌ریخت خانواده‌هایی هم مثل ما بیمارستان را شلوغ‌تر کرده بودند شاید دنبال بستگان‌شان می‌گشتند صدای ناله مجروحین و صدای گریه مردم، دلم را می‌سوزاند. عده ای بیمارستان را گذاشته بودند روی سرشان از بس که داد و هوار می‌کردند کف راهروها پهلو به پهلوی هم مجروح سرم به دست خوابیده بود اتاق‌ها پر بودند آنها را که زخم‌شان سطحی‌تر بود توی راهرو حتی محوطه زیر آفتاب گذاشته بودند. نمی‌خواستم که بچه‌ها چشم‌شان به دیدن مجروحان بیمارستان عادت کند اما اگر با عمه همراهی نمی‌کردم ناراحت می‌شد خودم هم تا آن زمان این همه مجروح لت‌وپار ندیده بودم باد گرمی می‌وزید و بوی خون را به هر طرف می‌برد برخلاف عمه که دوست نداشت حسین را حتی مجروح ببیند، من در دلم دعا می‌کردم: «خدایا اگر قراره اتفاقی برای حسین بیفته اون اتفاق، مجروحیت باشه نه شهادت.» هر لحظه منتظر بودم که خبر این اتفاق برسد اما نه در این بلبشوی بیمارستان عمه هم که هر چقدر چشم چرخاند کسی را در شکل و شمایل حسین ندید بعد از ساعتی به برگشتن رضا داد به خانه رسیدیم اما به حدی مجروح دیده و صدای ناله شنیده بودم که هنوز خودم را توی فضای بیمارستان می‌دیدم آمبولانسی جلوی خانه ایستاده بود عمه از عمق جانش فریاد زد: «یا اباالفضل» قلب من تندتر زد. حسین کنار آمبولانس خم شده بود روی دو عصا به همان شکل مجروحیت سه سال پیش چهار پنج نفر دوروبرش بودند. من، عمه، وهب و مهدی قدم‌های‌مان را تند کردیم. حسین یکی دو گام به طرف ما آمد ولی به قدری آهسته که انگار ایستاده است وهب با لحنی بغض آلود سلام کرد. لبخندی محو، روی صورت رنگ پریده حسین نشست و به همه سلام کرد. من آرام اشک ریختم و نگاهش کردم عمه می‌بوسیدش و قربان صدقه‌اش می‌رفت نمی‌توانست حتی زهرا را بغل کند خواست که داخل خانه بیاید. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نودم؛ لبخندی محو، روی صورت رنگ پریده حسین نشست و به همه سلام کرد. من آرام اشک ریختم و نگاهش کردم عمه می‌بوسیدش و قربان صدقه‌اش می‌رفت نمی‌توانست حتی زهرا را بغل کند خواست که داخل خانه بیاید. برایش صندلی چرخ‌دار آوردند. عصا را برای روحیه ما در لحظه دیدار زیر بغل گرفته بود وگرنه نمی‌توانست روی پایش بایستد. پایش را آتل‌بندی کرده بودند. اینها نشان می‌داد که او مدتی تحت درمان بوده و مثلا بهتر شده که به خانه آمده است. همراهان حسین، پاسداران گیلانی بودند تعارف کردیم و برای ساعتی میهمان‌مان شدند. عمه به حسین گفت: "به دلم برات شده بود که یه اتفاقی برات افتاده" حسین نگاه پرمهری به او کرد و گفت: «مال اون دل صافته.» عمه ادامه داد: "خیلی تو بیمارستان دنبالت گشتیم! توی کدوم بیمارستان اهواز بودی؟!" یکی از همراهان به جای حسین جواب داد: "حاج آقا رو برای جراحی پا بردیم رشت. آخه تیر کالیبر خورده بود زیر کاسه زانوش اما توی اتاق عمل به جراح‌ها اجازه نداد بیهوشش کنن مبادا در حال بیهوشی اطلاعات مربوط به عملیات رو لو بده بعد از عمل وقتی دید مردم رشت برای عیادتش به زحمت میآن و میرن گفت راضی به زحمت مردم نیستم ببریدم اهواز." بهار زودرس اهواز در بهمن ماه رسیده بود ما که سرما و برف و یخبندان همدان را در این ماه دیده بودیم ذوق می‌کردیم که در این هوای مطبوع بهاری حسین کنارمان هست کمکم صندلی چرخ‌دار را کنار گذاشت و با عصا راه رفت. هر روز چند نفر از فرماندهان سپاه به خانه می‌آمدند و با حسین جلسه می‌گذاشتند هنوز بهمن به روزهای آخر نرسیده بود که حسین خداحافظی کرد و رفت همهٔ سرسبزی و طراوت بهارانه اهواز پیش چشمم بی‌روح شد. نزدیک عید از همدان برای‌مان میهمان آمد. اکرم خانم بود و دخترش که برای احوال‌پرسی حسین آمده بودند تعریف می‌کردند که همدان از بس بمباران شده مردم به باغات وروستاهای اطراف رفته‌اند و عده کمی مانده‌اند که کارشان تشییع شهدای جبهه و بمباران شده است. به محض ورودشان اهواز هم بمباران شد. با تعجب گفتند: "مثل اینکه اینجا اوضاع از همدان بدتره!؟" حداقل روزی یک بار سروکله هواپیماهای عراقی توی آسمان اهواز پیدا می‌شد وقت بمباران باید همه به چاله بزرگی که گوشه حیاط کنده بودند می‌رفتیم ، چاله حکم سنگر اجتماعی را داشت که اگر بمب روی سقف خانه خورد؛ ساختمان روی اهالی آوار نشود. این جان پناه در مقابل یک نارنجک هم مقاومت نداشت چه برسد به بمب و موشک چند صد کیلویی اما وقتی رادیو اعلام وضعیت قرمز می‌کرد و آژیر قرمز کشیده می‌شد؛ داخل همین چاله که می‌رفتیم احساس امنیت می‌کردیم. تعدادمان زیاد بود و جان پناه کوچک و تاریک با عمه ، اکرم خانم و دخترش و بچه‌ها در هم مچاله می‌شدیم وقتی از جان پناه بیرون می‌آمدیم کف جان پناه به خاطر نم خاک پر می‌شد از قورباغه و مارمولک و حتی بچه مار. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و یکم؛ وقتی از جان‌پناه بیرون می‌آمدیم، کف جان‌پناه به خاطر نم خاک پر می‌شد از قورباغه و مارمولک و حتی بچه مار! جانورها سرگرمی وهب و مهدی شده بودند یک‌بار وهب بیرون از جان‌پناه برای خزندگان، لانه ساخت. روی جعبه چندان محکم نبود دختر اکرم خانم پا روی جعبه گذاشت جعبه شکست نوه عمه جیغ کشید با وهب داشتم دعوا می‌کردم که یک هواپیما مثل یک هیولا از میان ابرها به سمت شهر شیرجه زد. آن قدر پایین آمد که فکر کردیم دارد سقوط می‌کند. بمبهایش را روی خانه‌ها رها کرد و اوج گرفت. هنوز گردوخاک نخوابیده بود که به جای یکی، چند هواپیما میان آسمان چرخیدند. همه به طرف جان پناه دویدند. اکرم خانم و دخترش، وهب و مهدی و من که زهرا را بغل کرده بودم شانه به شانه هم نشستیم تنها عمه بیرون بود صدایش می‌زدیم: "بیا تو! سنگ و شیشه می‌ریزه رو سرت" عمه هم انگار که از آن همه سروصدا گوشش کیپ شده باشد صدای ما را نمی‌شنید وسط حیاط ایستاده بود و با مشت گره کرده رو به آسمان صدام و خلبان‌ها را خطاب و عتاب و نفرین می‌کرد. آن قدر جدی و محکم که انگار خلبان‌های صدام روی پشت بام نشسته‌اند و دادوهوار او را می‌شنوند . بالاخره خسته شد و آمد کنار ما و یک گوشه کز کرد تا این حد از بمباران سهمیه هر روز و برایمان عادی بود ما هم طبق معمول تا آژیر سفید اعلام شود، بلندبلند حرف می‌زدیم یا صلوات می‌فرستادیم ولی آن روز صدام تصیمم داشت آب چشم مردم اهواز را به حدی بگیرد که اگر زنده ماندند شهر را خالی کنند. بمب از پی بمب فرود می‌آمد و جان‌پناه با انفجار هر بمب مثل گهواره می‌جنبید و چپ و راست می‌شد. گویی زلزله به جان زمین افتاده بود زلزله‌ای که پایان نداشت. هواپیماها بمب‌های‌شان را روی شهر می‌ریختند و می‌رفتند بلافاصله چند تای دیگر می‌آمدند. جان‌پناه روباز بود و توده عظیم دود که از هر طرف شهر به آسمان می‌رفت پیدا! زهرا را محکم توی آغوش گرفتم وهب و مهدی به پاهایم چسبیدند سکوت سرد و سنگین داخل جان‌پناه فقط با انفجار بمب‌ها شکسته می‌شد یک لحظه به این فکر کردم که الآن چه مادران و کودکانی که با هم تکه‌تکه می‌شوند و شاید مقصد یکی از این بمب‌ها خانه ما باشد. بچه‌ها را بغلم چسباندم زیر لب شهادتینم را گفتم چشمانم را بستم صورت خاک خورده حسین در خاطرم زنده شد و طنین صدای مهربانش در گوشم پیچید: «پروانه! صبور باش» هواپیماها همچنان مثل لاشخور توی آسمان می‌چرخیدند تا آژیر سفید زده شود اهواز زیرورو شد. نزدیک عید حسین سری به خانه زد و گفت: «اسباب‌ها رو جمع کنین.» به خانه به دوشی عادت کرده بودم دیگر نمی‌پرسیدم کجا و چرا؟ اسباب‌کشیِ پی‌درپیِ ما بخاطر مسئولیت حسین در جبهه بود. خودش که حرفی نمی‌زد من حدس می‌زدم که صحنه جنگ از جنوب به سمت غرب یا شمال‌غرب تغییر کرده که او می‌خواهد ما را به همدان ببرد. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و دوم؛ حدس می‌زدم که صحنه جنگ از جنوب به سمت غرب یا شمال‌غرب تغییر کرده که او می‌خواهد ما را به همدان ببرد. مقداری خرت و پرت را که داشتیم پشت یک وانت ریختیم عمه قبل از ما با میهمان‌ها ازاهواز به همدان برگشته بود، اول به تهران رفتیم و با همان وانت و اثاثیه از سمت گردنه آوَج به طرف همدان برگشتیم. سرما و کولاک از درز شیشه‌ها زوزه می‌کشید و داخل می‌آمد وهب و مهدی به هم چسبیده بودند و می‌لرزیدند. من هم زهرا را داخل پتو پیچیده بودم نفس که می‌کشیدیم از دهانمان بخار بیرون می‌آمد لایه‌های یخ شیشه‌های داخل ماشین را ضخیم‌تر می‌کرد. بخاری ماشین زورش به سرما نمی‌چربید.. حسین چشمش از پشت شیشه‌ی یخ زده، به جاده بود گاهی با آستینِ کاپشنش شیشه را به اندازه‌ای که ببیند، می‌تراشید اما خیلی زود با چند بازدم شیشه گرفته و تار می‌شد حتی برف‌پاک‌کن هم نمی‌توانست یخ‌های روی شیشه را بردارد. آهسته و با احتیاط می‌راند که گویی ماشین ایستاده است. بچه‌ها می‌پرسیدند: «کی می‌رسیم؟» ناگهان لاستیک‌ها روی یخ لیز خوردند حسین به تکاپو افتاد نمی‌توانست پا روی ترمز بگذارد با مهارت دنده‌ها را جابه‌جا کرد تا ماشین ایستاد. با گوشه چادرم یخ شیشه را پاک کردم تا بیرون را ببینم لب پرتگاه ایستاده بودیم در یک قدمی مرگ بچه‌ها ترسیدند. حسین انگار که اتفاقی نیفتاده برای روحیه دادن به ما صلوات فرستاد. وهب و مهدی هم با صدای بلند صلوات فرستادند زهرا از خواب پرید و گریه کرد بالاخره به همدان رسیدیم به خانه سردی که فقط با گرمی حسین قابل تحمل می‌شد ما را که سروسامان داد رفت احوال پرسی حاج‌آقا سماوات. حاج‌آقا سرطان حنجره داشت و دکترها جوابش کرده بودند. حسین تا چند روز مرتب به حاج آقا سر می‌زد. خودش را خیلی مدیون حاج‌آقا می‌دانست و می‌خواست محبت‌های گذشته او را جبران کند حاج‌آقا دارایی‌اش را وقف بچه‌های سپاه و جنگ و جبهه کرده بود حالا نوبت حسین بود که گوشه‌ای از زحمات او را جبران کند. باید به منطقه می‌رفت ولی دلش گیر حاج‌آقا بود و نگران که مبادا برود و برگردد، حاج‌آقا نباشد. سرانجام جبهه را انتخاب کرد با غم آشکاری که در چهره داشت دست و صورت حاج‌آقا را بوسید و رفت . حسین معاون عملیاتی قرارگاه قدس سپاه شده بود و برای شناسایی عمق خاک عراق با لباس کردی به کردستان عراق رفته بودند این واقعه را خودش بعدها وقتی برای سرکشی به منزل خانواده شهید صالحی یکی از فرماندهان همراهش در این شناسایی رفته بودیم تعریف کرد. پس از دو ماه بی خبری محض و زندگی در کردستان عراق وقتی بازگشت ستاد قرارگاه قدس در همدان بود برای جلسات می‌رفت و می‌آمد و من از رادیو می‌شنیدم که عراق شهر فاو را پس گرفته و به جزیره مجنون و شلمچه حمله کرده است ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و سوم؛ ثقل جنگ باز به سمت جنوب سنگین شده بود و حسین تنها حرفی که زد این بود: «آقاعزیز گفته خودت رو به جنوب برسون» و به جنوب رفت عراق برای اشغال مجدد خرمشهر از شلمچه حمله کرد. وقتی خبر را شنیدم، می‌فهمیدم که غیرت پاسداری حسین برای دفاع از خرمشهر به تپش درآمده و الآن در تکاپوی سازماندهی مردم و رزمندگان برای مقابله با دشمن است... خبر پشت خبر نگران کننده بود. هنوز چند روز بیشتر از خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل از سوی ایران نگذشته بود که گفتند سازمان منافقین از سمت غرب با حمایت ارتش صدام تا شهر اسلام آباد پیشروی کرده اند. حالا نیازی نبود که اخبار را تنها از رسانه‌ها بشنوم زنان همسایه هر کدام یک کانال خبری شده بودند که از زبان شوهرانشان، خبرها را جزءبه‌جزء تعریف می‌کردند. همدان فاصله چندانی با مرکز درگیری که آن سوی کرمانشاه بود، نداشت. رزمندگان برای پشتیبانی می‌رفتند و می‌آمدند همه آنها در یک قول متفق و مشترک بودند: "آقای همدانی اولین فرماندهی بود که خودش را به کانون درگیری در چارزبر رساند؛ لشکرها را سازماندهی کرد و منافقین را در چارزبر به دام انداخت." حسین از تعریف و تمجید بدش می‌آمد وقتی آبها از آسیاب افتاد به خانه آمد از کار و تلاش و نقش خودش که همه نقل می‌کردند، حرفی نزد تنها از پذیرش قطعنامه گفت از اینکه پس از ۸ سال دفاع هرچه امام صلاح بداند، باید تابع آن باشد. چه جنگ و چه صلح تنها از یک جمله امام غصه‌دار بود؛ چرا امام فرموده: "من جام زهر را نوشیدم" حسرت می‌خورد و می‌گفت: "خوش به حال شهدا که به تکلیف‌شون بهتر از ما عمل کردن" وقتی حسین با حسرت از شهدا حرف می‌زد، گفتم: "منم همین سؤال رو دارم! چه اتفاقی افتاد که امام این جمله رو فرموده؟!" حسین گفت: "آمریکایی ها که تاکنون از صدام حمایت اطلاعاتی می‌کردن، مستقیماً وارد جنگ شدن! جنگ رو به خلیج فارس کشوندند، سکوهای نفتی‌مون رو روی دریا و هواپیمای مسافربری‌مون رو توی آسمان زدن. به صدام اجازه دادن که با بمب‌های شیمیایی به شهرها حمله کنه. شوروی و کشورهای اروپایی هم تمام قد به حمایت صدام اومدن از هواپیماهای جدید تا امکانات زرهی مدرن رو در اختیارش قرار دادن. عربها هم با پول نفت‌شون صدام رو به موت رو دوباره احیاء کردن. دنیای استکبار با تمام توان مقابل جمهوری اسلامی ایستاد ... و امام نخواست که مردم بی دفاع بیش از این آسیب ببینن قطعنامه رو پذیرفت و هرچه او بخواد همان صلاح ماست." پرسیدم: «منافقین این وسط چی می‌گن؟!» با لحنی نرم و آمیخته با چاشنی خنده گفت: "یه مشت دختر و پسر رو از گوشه کنار دنیا جمع کردن و بهشون گفتن؛ تا سه روز دیگه می‌رسیم تهران و جمهوری اسلامی رو ساقط می‌کنیم. دروغی که صدام ۸ سال پیش تو گوش فرمانده‌هاش خونده بود که سه روزه می‌رسیم به تهران! خب چی شد؟ مردم و رزمنده‌ها پاشونو شکستن تا دیگه از این غلطا نکنن." آلبوم عکس‌هایش را ورق می‌زد. روی بعضی از عکس‌ها مکث می‌کرد و آه می‌کشید ... ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و چهارم؛ آلبوم عکس‌هایش را ورق می‌زد. روی بعضی از عکس‌ها مکث می‌کرد و آه می‌کشید توی چشمانش حلقه‌ای از اشک نشسته بود ، می‌گفت: «پروانه! بیشتر این بچه‌ها در آزمون جهاد هشت ساله نمره قبولی گرفتن، پاک بودن، مخلص بودن و خدا انتخاب‌شون کرد. اما من تنبل بودم، موندم باید نوکری یتیمای شهدا رو بکنم تا اون دنیا شرمنده شهدا نباشم. هر روز برای دلجویی به خانواده‌ای سر می‌زد بخشی از اوقاتش را برای رفع مشکلات مجروحین و جانبازان جنگ می‌گذاشت یکی از آنان حاج‌آقا سماوات بود آخرین بار که او را به خانه آورد آب ماهیچه برایش گذاشتم. نمی‌توانست صحبت کند. فقط مظلومانه نگاه‌مان می‌کرد. حسین با یک آمبولانس حاج‌آقا را به تهران برد بعد از پیگیری و هماهنگی لازم حاج‌آقا به آلمان اعزام شد اما پس از چند روز برش گرداندند. دکترها جوابش کرده بودند چون سلول‌های حنجره‌اش بر اثر گازهای شیمیایی از کار افتاده بود. مظلوم بود مظلوم‌تر شده بود. نمی‌توانست حرف بزند نفسش به سختی بالا می‌آمد. باید گوشَت را تا نزدیک دهانش می‌بردی تا حرف‌هایش را بشنوی خیلی کم حرف می‌زد و اگر می‌زد با حسین بود بعد از بی نتیجه ماندن سفر آلمان، حسین دوباره به تکاپو افتاد به خانم حاج‌آقا سماوات گفت: «ببریمش پابوس آقا امام رضا.» حاج‌خانم قبول کرد حسین همان آمبولانس را آورد با حاج خانم چهار نفر شدند. حاج‌آقا را عقب خواباندند و رفتند. بعد از سه روز از مشهد برگشتند. حال حاج‌آقا به ظاهر تغییر نکرده بود فقط نگاه مظلومانه‌اش با تبسمی محو قاطی شده بود که بیشتر دلم را می‌سوزاند میهمان ما بودند برایش آب ماهیچه گذاشتم و نشستم پای تعریف‌های حاج‌خانم؛ "خدا خیر بده به حسین‌آقا! از برادر به حاج‌آقا نزدیک‌تره" و ادامه داد: «دم غروب بود که به حرم رسیدیم. هوا خیلی سرد بود. با اینکه حاج‌آقا رو روی ویلچر پتوپیچ کرده بودیم، ولی می‌لرزید. بدتر از همه، خدام بعد از نماز مغرب در حرم رو بستن و اجازه ورود به کسی نمی‌دادن. مردم رفتن و صحن خلوت شد. حسین‌آقا با خدام صحبت کرد و حتی خواهش کرد که بذارید این مریض رو تا آستانه حرم ببریم و زود برگردیم. نمی‌پذیرفتن. می‌گفتن که برامون مسولیت داره حسین‌آقا که همه درها رو بسته دید، با التماس گفت اصلاً خودتون تنهایی ببرینش کنار ضریح انگار یکی از خدام حال وروز ما رو بیشتر از بقیه درک کرده بود؛ به حسین‌آقا گفت: فقط شما و این مریض و خانمش برید تو و خیلی زود برگردید ما قبول کردیم و رفتیم داخل حرم که انگارقُرق ما بود حرمی نورانی که پر بود از سکوت حسین‌آقا، حاج‌آقا رو برد کنار ضریح و دعا کرد نگاهشون کردم حسین‌آقا غبار از لابه‌لای شیشه‌های ضریح با کف دستش می‌گرفت و به صورت حاج‌آقای ما می‌مالید. دیدن این صحنه اشکم رو درآورد. وقتی برگشتیم همون خادم که اجازه زیارت داده بود برای حسین‌آقا قصهٔ زندگی خودش رو تعریف کرد. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و پنجم؛ وقتی برگشتیم همون خادم که اجازه زیارت داده بود برای حسین‌آقا قصهٔ زندگی خودش رو تعریف کرد. از حسین پرسیدم: «خادم حرم، وقت برگشتن چی برات تعریف کرد؟» گفت: "اون خادم خودش از امام رضا شفا گرفته بود." پرسیدم: "ماجرای او چه ربطی به حاج‌آقا سماوات داشت؟!" حسین گفت: "وقت برگشتن خادم دستم رو کشید و گفت؛ دوست دارم قصه خودم رو برات تعریف کنم" با اینکه هوا سرد بود پای تعریفش نشستم. گفت: "تو دوران حکومت شاه خلبان بودم و تو آمریکا زندگی می‌کردم زنم آمریکایی بود. توی اوج راحتی و رفاه بودم تا اینکه توی تمرین آموزشی با چتر پریدم و زمین خوردم و قطع نخاع شدم دکترا خیلی تلاش کردن تا سرپام کنن اما نشد حسابی خونه نشین شدم تا اینکه یه روز بعد از نماز صبح دلم شکست یاد ایران و امام رضا افتادم گفتم آقا می‌شه نظری به من کنی؟ توی این حال وهوا خوابم برد کسی رو تو شمایل یه سید نورانی دیدم که گفت اراده کن و بیا به زیارت ما وقتی بیدار شدم به خانم آمریکایی‌ام گفتم می‌خوام برم پیش یه دکتر تو ایران خنده‌اش گرفت گفت توی آمریکا با این همه متخصص جواب نگرفتی می‌خوای بری ایران؟ گفتم آره اگه شما نمی‌خوای می‌تونی نیای. از سرکنجکاوی همراهم شد . اومدیم مشهد با یه ویلچر درست مثل همین صحنه که شما اومده بودید مثل حالا در حرم بسته بود. مثل شما با اصرار رفتیم داخل حرم به آقا متوسل شدم گفتم اگه شفا بگیرم یه عمر خادم این حرم می‌شم وقتی بیرون اومدیم انگشت پاهام روی ویلچر می‌جنبید بیشتر از همه خانم آمریکایی‌ام بهت زده شده بود خدا خواست که سرپا شم اما خیلیا رو می‌شناسم که خدا براشون نوعی دیگه رقم زد.» همه چیز دست به دست هم داده بود که باور کنیم حاج‌آقا سماوات ماندنی نیست چند روز بعد، حاج‌آقا به رحمت خدا رفت. حسین می‌خواست تودار باشد اما غصه از صورتش می‌بارید مهربانی‌های حاج‌آقا سماوات از یادمان نمی‌رفت. او خیلی زود رفت و خاطرات شیرین زندگی با او و خانواده‌اش با ما ماند هرچند برای حسین مرحله جدیدی از تعهد به فرزندان حاج‌آقا سماوات آغاز شد به حدی که نسبت به فرزندان او بیشتر از بچه‌های خودش احساس مسئولیت می‌کرد. یک روز وهب با یاسر ـ پسر حاج‌آقا سماوات - دعوایشان شد، یاسر چغلی وهب را با آب‌وتاب و اشک‌وآه به حسین کرد. حسین اصلاً تحمل دیدن اشک بچه یتیم را نداشت یاسر را به نماز جمعه برد برایش بستنی خرید و آوردش و از وهب خواست که از یاسر معذرت خواهی کند وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و ششم؛ حسین اصلاً تحمل دیدن اشک بچه یتیم را نداشت یاسر را به نماز جمعه برد برایش بستنی خرید و آوردش و از وهب خواست که از یاسر معذرت خواهی کند وهب معذرت خواست و ماجرا تمام شد. یک بار هم وهب با مهدی دعواش شد و یک اسکناس پنجاه تومانی را پاره کرد و باز از شانسش حسین رسید ، توی کمد زندانی‌ش کرد و گفت: «بگو که اشتباه کردی.» وهب هم جواب داد: "بابا! کاغذ و قلم بده" حسین از زیر در کمد یک تیکه کاغذ و مداد برایش فرستاد وهب روی کاغذ نوشت: "چون بابا می‌گه اشتباه کردی، می‌پذیرم" حسین وقتی دستخط را خواند، خندید و به وهب گفت: "تو که حرف منو این قدر قبول داری یادت باشه هیچ وقت دل یه بچه یتیم رو نشکنی..." پرسیدم: «حالا که جنگ تموم شده دیگه ما از این شهر به اون شهر نمی‌ریم؟» با خونسردی گفت: «جنگ آره ولی دفاع که تمومی نداره! داره؟! گفتم: "همین‌طوره" کف دستهایش را به هم مالید و با تبسمی که مثل كهربا مجذوبم می‌کرد گفت: "حالا باحوصله؛ نه مثل همیشه عجله‌ای؛ اثاث خونه رو جمع کن می‌خوایم بریم تهران" توضیح داد که قرار است چهار نفر از فرماندهان سپاه اولین دوره فرماندهی و ستاد را طی کنند که او یکی از این چهار نفر است. حسین زودتر از ما به تهران رفت. خانه‌ای در خیابان هاشمی اجاره کرد چند روز بعد یکی از دوستانش به نام سعید اسلامیان با یک خاور آمد وسایل را بار زدیم آقای اسلامیان مثل یک کارگر کار می‌کرد. عرق‌ریزان وسایل را جابه جا می‌کرد و ما نمی‌دانستیم که او معاون لشکر بوده است. به تهران رفتیم حسین خانه را تحویل گرفته و آب‌وجارو زده بود. دو تا اتاق کوچک با یک آشپزخانه تنگ و تاریک و بدون آب گرم، بدون حمام و انباری با یک حوض قدیمی وسط حیاط و شرایطی مشابه چاله‌قام‌دین. پرسیدم: "چرا اینجا؟! بچه‌ها کجا حموم برن؟! لباسهاشون رو با چی بشورم؟!" گفت: "توان مالی من بیشتر از این نیست." گفتم: "این خونه هیچی نداره!!!" گفت: «سیدالشهدا رو که داره و با دست به مسجدی که دقیقاً روبه روی خانه بود، اشاره کرد. سردر مسجد روی کاشی به خطی بزرگ نوشته بود «مسجد سیدالشهدا.»" مهدی به کلاس اول می‌رفت و وهب کلاس سوم. حسین هفته‌ای یکبار دست هر دوشان را می‌گرفت و به حمام عمومی توی خیابان هاشمی می‌برد. وهب و مهدی وقتی می‌آمدند از جای زخم و بخیه روی کمر و پای بابا برایم تعریف می‌کردند! یک روز داییم عباس‌آقا برای احوال‌پرسی آمد. زهرا کوچک بود. باید هر روز اباس‌هاش رو می‌شستم. داییم وقتی دید آب ‌گرم ندارم بهش برخورد و رفت یک آبگرمکن خرید و با پسر صاحب‌خانه کشان‌کشان بالا آوردند. پسر صاحب‌خانه گفت: "نمی‌شه. جواب نمی‌ده!" دایی عباس آبگرمکن را برگرداند و گفت: "می‌رم یه خونه پیدا کنم که آب‌گرم داشته باشه!" گفتم: "با همین می‌سازم! حسین‌آقا توان مالیش بیشتر از این نیست." ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee