eitaa logo
سالن مطالعه
212 دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
1.2هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتاد و سوم؛ چند ساعت اتاق عمل بود لحظه های انتظار به کندی می گذشت. بالاخره آوردنش و تا چند ساعت بی‌هوش بود. سطرسطر دعای توسل را با اشک‌هایم خیس کردم تا چشم حسین باز شد نگاهش به من افتاد. دو سه بار گفت: «پروانه پروانه پر.... و باز پلک هایش افتاد. عمه و اصغرآقا هم آمدند. عمه کنار تختش نشست و سیر گریه کرد. حسین دوباره چشم باز کرد بچه‌های سپاه هم با حاج‌آقا سماوات آمده بودند اتاق گوش تا گوش پر بود. حسین انگشتان پاهایش را تکان داد تا من و عمه بفهمیم که فلج نشده است. حالا گریه‌ام از شادی بود اما بیرون از اتاق. کنار ستون فقراتش را به اندازه یک کف دست شکافته بودند و یک ترکش کوچولو به قول خودش نخودی، درآورده بودند. جای بخیه‌ها زیگزاگی روی کمرش بود. راه که می‌رفت گاهی می‌ایستاد پایش تیر می‌کشید. عکس رادیولوژی نشان می‌داد که پزشکان ترکش نخودی را درآورده‌اند. اما یه ترکش دیگر آزارش می‌داد دکترگفته بود؛ اگر می‌خواستیم ترکش دوم را برداریم، قطع نخاع می‌شد. باید با آن بسازد و تا مدتی استراحت در منزل داشته باشد. وهب دوست داشت با پدرش برود بیرون اما حسین حتى قادر نبود بغلش کند. انگشت کوچک وهب را توی انگشتش حلقه می‌کرد و داخل اتاق آهسته‌آهسته راه می‌رفت. به روی خودش نمی‌آورد ولی من می‌فهمیدم که وهب کوچولو راحت‌تر از پدرش راه می‌رود. اتاقش محل جلسات مسئولین تیپ شده بود. این آمدن‌ها و رفتن‌ها را دوست داشتم چون حسین پیش ما بود. اما دیری نپایید که ساز رفتن زد. گفتم: "مگر این روش چه اشکالی داره که بیان و توی خونه گزارش بدن" خندید و خنده‌اش کش آمد؛ "اون وقت می‌گی مردم زخم زبان می‌زنن و بدوبیراه می‌گن. خب اگه فرمانده تو خونه‌اش بنشینه و نیروهاش زیر آتش باشن، می‌شه همون حرف طعنه گوها." پس از دو سال، اولین بار بود که حسین اظهار می‌کرد که فرمانده است آن هم غیرمستقیم حتماً این مقدمه‌چینی‌ها برای رفتن به جبهه بود. می‌دانستم شوخی تلخی کردم: "سال گذشته از پاخوردی امسال از کمر! این طور که پیش می‌ری نوبت قلبت رسیده." با خونسردی جواب داد: «قلب من همراهم نیست که تیروترکش بخوره! وقتی می‌رم می‌ذارمش پیش تو و بچه‌ها.» دلم غنج رفت. اگرچه تعبیری شاعرانه بود. اما این تعبیر حرف دل حسین بود. خواستم مثل خودش حرف بزنم گفتم: «خُب، اگه دلت اینجا مونده، باشه پس تیروترکش‌ها بالاتر می‌رن اون وقت زبونم لال به سرت..." خندید: "به سرم؟! سرم را که سال‌هاست به خدا سپرده‌ام. به همین خاطر سری میان سرها درنیاورده ام." کم آوردم و کوتاه آمدم ساکش را بستم قرآن بالای سرش گرفتم تا آن روز او را مثل خانواده یک رزمنده، بدرقه نکرده بودم. عملیات خیبر در جنوب آغاز شده بود انتظار داشتم که خبری از مجروحیت حسین بیاید که نامه‌اش آمد توی نامه از عنایت خداوند در پیروزی عملیات والفجر ۵ نوشت. شادی و شور در میان کلمات نامه‌اش موج می‌زد. نوشته بود: «مزد تلاش ما دیدن لبخند رضایت روی لب‌های حضرت امام است.» وقتی که آمد؛ انتظار داشتیم همان شور و شادی را که در نامه‌اش حس کردم درسیمایش هم ببینم اما پشت دستش می‌زد و می‌گفت: «حاج همت هم رفت.» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتاد و چهارم؛ بهار سال ۶۳ را با حضور گرم حسین در خانه آغاز کردیم. پدر و عمه هم میهمان‌مان بودند. پدرم از تب‌وتاب افتاده بود کمتر به سرویس می‌رفت و جنب وجوش دوران زندگی با مادرم را نداشت وقتی می‌آمد برای وهب و مهدی، هدیه می‌آورد. با حسین از گذشته‌ها تعریف می‌کرد و از بزرگی پدر حسین می‌گفت گاهی به کودکی حسین گریز می‌زد از روزهایی که او را با خودش به سرویس می‌برد. نکته‌هایی ناگفته می‌گفت. حسین باوقار گوش می‌داد و دست آخر اظهار می‌کرد که: "شما تو دوران یتیمی‌ام برای من نه فقط دایی، که جای پدر بودید اگه خداوند به من توفیق جهاد در راه خدا داده اثر نان حلال و همراهی دختر باکرامت شماست." با این‌که دوتا بچه قد و نیم‌قد داشتم اما از اینکه تعریف و تمجید حسین را پیش پدرم بشنوم حیا می‌کردم و خجالت می‌کشیدم. تعاون سپاه همدان برای خانواده‌های متأهل خانه ساخته بود و حاج‌آقا سماوات مسئول تقسیم آن‌ها بود. به حسین گفت: "یک واحد برای شما در نظرگرفته‌ام." حسین گفت: "اگرچه اینجا مزاحم شماییم ولی چون من کمتر همدان هستم؛ پروانه و بچه ها اینجا راحت‌ترن." حاج آقا دستش را گذاشت روی چشمش: «جای شما و بچه‌هات روی تخم چشم ماست. برای‌تان خانه‌ای که توی چاله‌قام‌دین دارید، می‌فروشم. یک واحد کنار بقیه بچه‌های سپاه می‌خرم.» حسین راضی نشد و گفت: «من دو تا بچه دارم اما کسانی مثل ستار ابراهیمی چهار تا بچه دارن خونه می‌رسه به اونا.» حاجی گفت: "اتفاقاً شما همسایه ستار ابراهیمی می‌شید. به خاطر بچه‌ها هم که شده قبول کنین." حسین نگاهی به من کرد و دید که راضی‌ام پذیرفت. اما کم داشتیم. اگر فرش زیر پاهای‌مان را هم می‌فروختیم باز کافی نبود.... حسین داشت پشیمان می‌شد خانه مورد نظر ساده و در منطقه‌ای پایین شهر بود اما پول ما به آن هم نمی‌رسید از طرفی نمی‌خواست بدهکار شود چند تا عتیقه ارث مادری داشتم. آنها را فروختم و خانه سازمانی را خریدیم خانه‌ای که در انتهای خیابان خانه پدری‌ام بود، نزدیک کوچه برج. هنوز توی خانه جدید جاگیر نشده بودیم که حسین به جبهه جنوب رفت و پس از یک ماه برای چند روز آمد. ظاهراً سالم بود تیر و ترکش نخورده بود اما تمام صورت و دستش مثل آبله مرغان بچه ها شده بود. جوش‌های کوچک سرخ و بعضی‌ها چرکین؛ که پشه کوره‌ها بر پوستش نقش کرده بودند قیافه‌اش را خنده دار کرده بود. فهمید و به شوخی گفت: "پشه های جزیره مجنون از روی پوتین هم می‌گزند چه گزیدنی!" روزی که خواست برود، گفت: " انگار این خونه خوش یمنه." پرسیدم: «چطور؟!» گفت: "سال گذشته از حج تمتع جا موندم. امسال قراره با تعدادی از بچه‌های جبهه، اگه قسمت بشه عازم شیم." گفتم: «خوش به سعادتت.» مردان همسایه اعضای شورای فرماندهی تیپ بودند با همسرانشان رفت و آمد داشتیم همدیگر را می‌فهمیدیم اما سفره دل‌مان را پیش هم باز نمی‌کردیم، گاهی از زبان شوهران‌شان از مدیریت و اخلاق حسین تعریف می‌کردند. تعدادی از آنها قرار بود همان سال عازم حج شوند. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتاد و پنجم؛ پس از چند ماه حسین از جبهه جزیره مجنون آمد گفت: "قسمت نیست چشم من به گنبد خضرای پیامبر، منور بشه. باید بمونم اما سهم من محفوظه و قراره یه نفر جای من بره." و طاق ابروهایش را بالا انداخت بدون کلام به من اشاره کرد، یعنی که شما. ذوق زده شدم: «آخه بدون تو...؟!» گفت: «من با توام. شک نکن! اگه خواستی یادم بیفتی فقط چشماتو ببند و باز کن. کنارت هستم.» کمتر از ده روز تا زمان پرواز باقیمانده بود نه لوازم احرام داشتم و نه گذرنامه حسین از آن کارها که دوست نداشت کرد, چاره ای نداشت اگر به آقامحسن -فرمانده کل سپاه- نمی‌گفت ظرف دو سه روز گذرنامه‌ام صادر نمی‌شد. نیاز به باز و بسته کردن چشم‌ها نبود. زیر برق آفتاب مسجد الحرام، حين طواف، کنار مزارهای بی‌نشان بقیع، و در جوار حرم رسول خدا همه‌جا، حسین را کنارم می‌دیدم. حتی وهب و مهدی را فراموش کرده بودم. او فرسنگ‌ها آن طرف‌تر انصارالحسین را برای عملیات عاشورا در جبهه میمک آماده می‌کرد این را حاج‌حسن یوسفی از دوستان او که هم‌سفر حج ما بود، گفت. به نیت حسین محرم شدم و اعمال را برای او انجام دادم شب به خوابم آمد و با چشم‌های گریان و با التماس گفت: «پروانه پشت دیوار بقیع از خدا بخواه مرگ من رو شهادت تو راه خودش رقم بزنه. تو اوج گم‌نامی مثل مادر شهدا فاطمه زهرا (س)؟!» برای سلامتی و توفیق بیشترش دعا کردم. وقتی برگشتم با یک پیکان قدیمی به فرودگاه مهرآباد آمده بود. از راه گردنه آوج آمدیم سر ظهر نهار کنار یک غذاخوری تو راهی لب یک حوض روی نیمکت نشستیم و کباب برگ خوردیم. پرسیدم: "از بچه ها چه خبر؟!" گفت: "یک عملیات ناموفق توی میمک داشتیم، خیلی بمباران می‌شدیم بچه‌ها رو از منطقه عقب آوردیم." خندیدم، بعد اخم کردم: «وهب و مهدی رو می‌گم، فرمانده!» حسین لب گزید و سر جنباند: «از منطقه که اومدم وهب پیش مامانم بود و مهدی پیش خواهرت افسانه خانم. مامان می‌گفت چند روز از رفتنت گذشته بود که وهب چند تا کله معلق زد و رفت زیر رخت‌خواب و بنا کرد گریه کردن. خانم‌ها برات آش پشت‌پا پخته بودن. وهب با یک لنگه دم‌پایی دنبال‌شان کرد و با گریه گفته بود: وقتی که مامانم نیست شما اینجا چکار می‌کنید. مهدی طفلی آرام بود. وقتی آمدم بردمشان پارک اما باز وهب بی‌تابی کرد تا اینکه مادرم او را با کاروان پیرزن‌ها برد شیراز. حالا برگشته و مثل بقیه منتظر حاج خانمه.» به سرکوچه رسیدیم. بوی اسپند می‌آمد. جلوی پایم قربانی کشتند و با سلام و صلوات وارد خانه‌ای شدم که بیشتر از یک ماه ازش دور بودم. پسربچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند وهب تا مرا دید؛ دوید و به پایم چسبید بغلش کردم و بوسیدمش مهدی کوچولو هم یک گوشه ایستاده بود و گوسفند سربریده‌ای را که قصاب به درخت بسته بود تماشا می‌کرد خون از گلوی گوسفند شرشر می‌ریخت. وهب را گذاشتم زمین و چسبیدم به مهدی ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتاد و ششم؛ عمه هم گریه‌کنان آمد و توی ظرف اسپند فوت کرد و دور سرم چرخاند. پدرم را دیدم یاد مادرم افتادم اما بغضم را خوردم. هوا سرد بود و از دهان هرکسی که چاق سلامتی می‌کرد و زیارت قبول می‌گفت بخار در می‌آمد. تا سه روز میهمان داشتیم دنیا بیشتر به کام بچه‌ها بود که با سروصدا بازی می‌کردند روز چهارم حسین با میهمان‌ها رفت. آنها به خانه‌های‌شان و حسین به جبهه من ماندم و دو تا پسربچه که از دیدن‌شان سیر نمی‌شدم. گرمی و شور میهمانی خیلی زود جایش را به سردی زودرس زمستان داد. آن روزها عصای دستم افسانه خواهر کوچکترم بود که بعد از ازدواج سر زندگی و خانه خودش رفت. می‌ماند خانم حاج‌آقا سماوات که از او هم دور شده بودیم و نبود که هوایم را داشته باشد. همه چیز از ارزاق عمومی کوپنی بود. از مرغ و تخم مرغ و گوشت تا روغن و پنیر و قند و شکر و چای با وهب و مهدی می‌رفتیم و کوپن‌ها را می‌دادیم و با ساک یا زنبیل بر می‌گشتیم مهدی هم ناچار بود راه بیاید. گرفتن ارزاق نسبت به تهیه نفت برای بخاری تفریح به حساب می‌آمد. سرمای زمستان زیر ۳۵ درجه رسیده بود. از آن سرماهایی که مثل برگ خزان آدم‌های بی‌خانمان را می‌ریخت. آنها که مثل ما خانه داشتند؛ اگر نفت نمی‌رسید حال و روزشان با گداها فرقی نمی‌کرد مردم با بمباران خانه‌های‌شان راحت‌ترکنار می‌آمدند تا با بی‌نفتی. اواسط زمستان نفت‌مان تمام شد. مدت زیادی از رفتن حسین می‌گذشت. دوستانش کم‌وبیش به خانواده‌های‌شان سر می‌زدند و خبر سلامتی‌اش را می‌دادند. غرورم اجازه نمی‌داد که به آنها بگویم، نفت نداریم. مهدی را بغل کردم یک بیست لیتری دست دیگرم گرفتم سه تا کوپن بیست لیتری سهمیه داشتیم اما نمی‌توانستم بیشتر از یک پیت با خودم ببرم چرخی‌ها توی بیشتر کوچه‌ها می‌چرخیدند و نفت جابه‌جا می‌کردند. رسیدم سر خیابان جایی که نزدیک‌ترین شعبه توزیع نفت بود. صف طویل مردمی که با طناب پیت‌های نفت‌شان را بسته بودند؛ نشان می‌داد که حالاها نوبت من نمی‌شود پیت را داخل صف گذاشتم و نفر آخر شدم. آفتاب بی‌رمقی به برفها می‌خورد پولک‌های سفید برف چشم‌ها را می‌زد وهب و مهدی سردشان بود. باوجود شال و کلاه و دستکش و چکمه لپ‌های‌شان از سوز سرما سرخ شده بود. نیم ساعت بعد همان آفتاب کم رمق هم رفت بچه‌ها می‌لرزیدند اول مهدی به گریه افتاد و بعد وهب. تنها کسی که توی آن صف طولانی با دو بچه ایستاده بود من بودم. پیرمردی بیست لیتری‌ها را شانه‌به‌شانه هم چید و به زور چرخ را از میان برف و یخ‌ها به طرف خانه حرکت داد. وهب با گریه می‌خواست او را هم مثل مهدی بغل کنم یکی دوبار بغض کردم اما پیش پیرمرد که هر از گاهی به عقب سر می‌چرخاند، بغضم را خوردم نزدیک خانه یک دفعه ماشین «آریا» کنارم ترمز زد. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتاد و هفتم؛ یکی دوبار بغض کردم اما پیش پیرمرد که هر از گاهی به عقب سر می‌چرخاند، بغضم را خوردم نزدیک خانه یک دفعه ماشین «آریا» کنارم ترمز زد. حاج‌آقا سماوات بود که برای سرکشی به خانواده رزمنده‌ها به محله ما می‌آمد. وقتی صحنه را دید فرو ریخت پیرمرد؛ حاج‌آقا سماوات را شناخت از سر دلسوزی گفت: "احتمالاً شوهر این خانم رزمنده‌س. اما خُب باید کسی یا کسانی باشن که نگذارن این ضعیفه توی این سرما با دو بچه بیاد، سر صف نفت!؟" حاج‌آقا صبورانه از او تشکر کرد و پیر مرد رفت. حاج‌آقا گفت: «من و امثال من باید بمیریم که شماها...» و پیت‌ها را از سرپله‌ها بالا آورد فردا برگشت با یک تانکر بزرگ نفت که دویست لیتر ظرفیت داشت دو تا کارگر تانکر را گوشه حیاط گذاشتند. گفتم: "حاج‌آقا نه من راضی‌ام و نه حسین‌آقا." گفت: "نگران نباش برای همه همسایه‌ها تانکر سفارش دادم." آرام شدم و دعایش کردم. زمستان نفس‌های آخرش را می‌کشید که حسین آمد. دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی گلایه نکردم؛ گفت: "پروانه جان! ساکت رو ببند. بچه‌ها رو حاضر کن بریم یه خونه دیگه!!" گفتم: "از دربه‌دری و خونه‌به‌دوشی خسته شدم! همین امسال اومدیم توی این خونه! کجا بریم؟!" -- "خونه‌ای که به جای چند ماه یه بار حداقل هفته‌ای یه بار به شما سر می‌زنم. خونه‌ای نزدیک جبههٔ سرپل‌ذهاب." دید که رفتم توی فکر پرسید: -- «هستی؟!» محکم گفتم: -- "آره تا هرجا که بخوای با تو میام." دستش را به شانه‌ام زد و گفت: -- "پروانه! سالار حسین؛ یعنی همین!!" ساک را بستم با کلی لباس پشمی و زمستانی حسین خندید: -- "اینجا زمستونه و سرپل‌ذهاب بهاره. خبری از برف و یخ .نیست. هوا اون قدر لطیفه که فکر می‌کنی آخر اردیبهشته و توی باغ‌های فخرآباد، قدم می‌زنی." اسم قدم را که آورد یاد همسایه توی کوچه‌مان قدم‌خیر خانم افتادم همسر یکی از فرمانده گردان‌ها به اسم ستار ابراهیمی از او هم چند روز پیش شنیده بودم که همسرش بهش گفته که می‌خواهد او را به سرپل‌ذهاب ببرد از این موضوع به حسین چیزی نگفتم و پرسیدم: «فقط ما می‌ریم!؟» گفت: "فعلاً، بله. من باید از خودم و خونواده‌ام شروع کنم تا از بقیه هم بخوام خونواده‌هاشون رو به منطقهٔ جنگی بیارن" خندیدم و خنده‌ام کش آمد: "پس چندان هم باغ و بستان نیست. منطقه جنگی، یعنی توپ و تانک و بمباران" پرسید: "پس نیستی!؟" گفتم: "ساکم رو بستم! فقط پوتین نپوشیدم" اگر این گفت‌و گوها هم نبود، حسین واقف به فکر درونی من بود و می‌دانست که حاضرم هرجا همراه او بروم؛ حتی خط مقدم! ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتاد و هشتم؛ سوار تویوتای جنگی فرمانده تیپ شدیم راننده نداشت خودش پشت فرمان نشست وهب و مهدی چپ و راست من نشستند. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب از تنگه‌ای که به طرف سرپل ذهاب سرازیر می‌شد رد شدیم. طبیعت، همان بهشتی بود که حسین توصیفش کرده بود سبزه‌ها تا زانو بالا آمده بودند و باد آنها را روی هم می‌خواباند نه از سرما خبری بود و نه از برف و یخ ساعتی پیش، نم بارانی روی دشت نشسته بود و به فرش سبز طبیعت طراوت بهارانه داده بود. حسین شیشه تویوتا را پایین کشید و گفت: "بو بکشید" و هوا را از راه بینی تا ته ریه‌اش فرستاد. من محو طبیعت بودم؛ پرسیدم: "اینجا جبهه بوده؟!" گفت: «وقتی عراقی‌ها تا سرپل‌ذهاب اومدن، اینجا عقبه جبهه بوده.» گفتم: «الآن جبهه کجاست؟» گفت: "یه کم جلوتر! می‌رسیم سرپل ذهاب. سمت راست شهر مرزی عراقه. اون‌جا یه گوشه از جبهه‌س. اما جبهه اصلی و فعال اون طرف قصر شیرینه که عراقیا بعد از اون که تموم شهر رو با خاک یکی کردن، عقب رفتن و خط، جلوی شهر بسته شده. دقایقی بعد وارد شهر سرپل‌ذهاب شدیم کم و بیش مردم به شهر بازگشته بودند اما ویرانی از سر و روی شهر می‌ریخت خانه‌ها یک طبقه و در و دیوارشان همه سوراخ بودند و متربه‌متر آسفالت خیابان‌ها خراشِ خمپاره و برچسبی از توپ نشسته بود. حسین آهسته از چاله‌ها رد شد هرازگاهی نیم‌نگاهی به خانه‌ای می‌کرد و جایی را نشان می‌داد که در آغاز هجوم عراقی‌ها محل استقرار بچه‌های سپاه همدان بوده با حسرت از شهدایی می‌گفت که توی این خانه‌های خالی از سکنه شب زنده‌داری می‌کردند. از شهیدان بهمنی، فریدی، حاج بابایی، مظاهری و ... از شهر به جاده‌ای که به پادگان ابوذر می‌رفت چرخیدیم خودروهای نظامی ارتش و سپاه از سمت مخالف ما می‌آمدند و به سمت قصرشیرین می‌رفتند. از دور ساختمان‌های یک شکل و پنج طبقه نمایان شدند وارد پادگان که شدیم از بلندگوهای پادگان صدای اذان مغرب آمد. حسین از دژبانی رد شد و گفت: "تو جبهه هیچ کاری مقدم بر نماز اوّل وقت نیست" ما را به مسجدی برد که روی دیوار آن عکس بزرگ مسجدالاقصی نقاشی شده بود. با این جمله از امام که: «راه قدس از کربلا می‌گذرد . » توی مسجد قدس پادگان ابوذر سرپل ذهاب در قسمت خانم‌ها سه چهار خانواده بیشتر نبودند اما وقتی نماز تمام شد صدها رزمنده با لباس‌های بسیجی، سپاهی و ارتشی از مسجد بیرون رفتند. وارد ساختمانی شدیم که از خانواده رزمندگان تیپ انصار الحسین (ع) غیر از ما کسی نبود جلوی پنجره‌ها به جای پرده، پتو زده بودند و پشت شیشه‌ها چسب، که شبها نور چراغ بیرون نزند و شیشه‌ها با شکسته شدن دیوار صوتی توسط هواپیماهای دشمن یا بمباران خُرد و ریز نشوند. زندگی ساده و سربازی داشتیم اما حسین می‌گفت: «پادگان ابوذر برای ما كويته.» کویت برای هر کس نماد ثروت و پول و امکانات بود اما برای من، یاد سفرهای طولانی پدرم را تداعی می‌کرد و غربت مادرم را ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفیدوخواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هفتاد و نهم؛ خیلی زود به زندگی در پادگان عادت کردیم وهب پیش پیرمردی که نگهبان ساختمان بود و تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود الفبای فارسی را یاد گرفت و با هواپیمای پلاستیکی که ازمکه خریده بودم توی اطاق می‌چرخید و بازی می‌کرد حسین هم که گفته بود حداقل هفته‌ای یکبار می‌آیم؛ می‌آمد اما نیامده می‌رفت. چند روز بعد آقای بشیری - مسئول تدارکات تیپ و محسن امیدی - فرمانده یکی از گردان‌ها با خانواده‌های‌شان آمدند و سرگرمی ما بیشتر شد بچه‌ها با هم بازی می‌کردند و ما با خانم‌شان تعریف. چهارمین خانواده‌ای که به ما اضافه شد، خانواده ستار ابراهیمی بودند. همان قدم‌خیر خانم که پیشتر خبر آمدنش را داده بود. قدم‌خیر از من کوچک‌تر بود و چهار تا بچه کوچک داشت سه دختر و یک پسر که هم بازی‌های مهدی و وهب شدند. از محوطه پادگان نمی‌توانستیم بیرون برویم حسین که آمد؛ گفتم: "اینجا پشت جبهه‌س! دوست دارم جبهه رو از نزدیک ببینم به حالت تصنعی گفت: «جبهه و خانم؟!» گفتم: "مگه خودت نمی‌گفتی که اوایل جنگ تو خرمشهر زن‌ها اسلحه برداشتن و دوش به دوش مرداشون ایستادن جلوی دشمن؟" لبخند زد و گفت: «اما جبهه‌ای که ما می‌ریم یک جبهه کاملاً مردونه‌س!» لبخندش را با خنده طعنه آمیز جواب دادم: "خودت می‌گفتی که تو سالاری، مردی، چنین و چنان!! نه؟" انگار که تسلیم شده باشه، گفت: "خُب آره ولی..." - ولی چی؟! من خانمم و رفتن به خط مقدم به کار مردونه‌س؟! - نه! - اما گره‌های صورتت داد می‌زنه که یه غصه توی دلت داری!؟ مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشت گفت: «فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعاکن» ادامه ندادم شام را با ما خورد و رفت و همان هفته‌ای یک بار هم نیامد. کم‌کم بچه‌ها دل‌شان برای عمه‌ها و خاله‌ها تنگ شد و حوصله‌شان سر رفت مثل یک تبعیدی شده بودیم که نمی‌توانستیم از محدوده پادگان خارج شویم هلی‌کوپترهای ارتشی که کنار ساختمان‌مان می‌نشستند و برمی‌خاستند سرگرمی آنها بودند یا صف رزمندگانی که در حال دویدن سرود می‌خواندند و برای رفتن به خط آماده می‌شدند. یک روز آقای بشیری از خط مقدم برگشت. می‌خواست خانواده‌اش را به همدان ببرد سراغ من آمد و گفت: "ما که می‌خوایم برگردیم! شما هم بیاین" پرسیدم: "پیشنهاد شماست یا سفارش حسین‌آقا؟" گفت: "حاج‌آقا از این موضوع بی‌اطلاعه. انتخاب با شماست." گفتم: «می‌آییم.» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتادم؛ با قدم خیرخانم خداحافظی کردیم مظلومانه با بچه‌هاش نگاه‌مان می‌کردند. خواستم بگویم شما هم با ما بیایید اما چون اجازه نداشتم لب گزیدم از سرپل ذهاب دور می‌شدیم همه جا آرام بود یک آرامش قبل از طوفان عصر به همدان رسیدیم فردا خبر رسید که پادگان ابوذر سرپل ذهاب وحشتناک بمباران شده یاد قدم خیر افتادم و بچه‌هایش افسوس خوردم که چرا آنجا نبودم دید و بازدیدهای سنتی عید، رونق نداشت دل مردم شهر با بچه‌هایشان در جبهه بود وقتی خبر شهادت رزمنده‌ای می آمد؛ حجله‌ای سر کوچه می‌گذاشتند با این وضع گفتن تبریک سال نو خوردن آجیل و شیرینی و حتى دور هم جمع‌شدن‌های مرسوم ایام نوروز از زندگی ما رخت بر بسته بود. مونس تنهایی‌ام افسانه هم به خانه بخت رفته بود من مانده بودم با وهبِ بی‌قرار و مهدیِ به شدت لجباز و یک دنده که سخت وابسته‌ام بود. اصغر آقا برادر حسین هم زن گرفت و عمه از تهران به همدان آمد. عمه هم مثل من بی‌قرار حسین بود حسین را بعد از بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب ندیدم که با او درددل کنم یکی دو تا از همسایه‌ها گفته بودند: "آقای همدانی قبل از بمباران ابوذر، خانواده‌اش رو به همدان فرستاده و بقیه خونواده‌ها زیر بمباران موندن" غرق در این افکار مغشوش و آزاردهنده بودم که یک باره به جان زمین لرزه افتاد برای چند ثانیه خانه جنبید اما زلزله نبود به پشت بام رفتم تودهای عظیم از دود سیاه از سمت جنوب همدان به آسمان می‌رفت یک آن فکر کردم چاله‌قام‌دین زیرورو شده بی‌اختیار داد زدم: "عمه، منصورخانم بچه‌هاش و...." وهب و مهدی را که ترسیده بودند برداشتم و به سمت محله قدیمی‌مان در چاله‌قام‌دین رفتم. راننده تاکسی گفت: «موشک عراقی نزدیک آرامگاه بوعلی خورده و چند تا خونه و یه کوچه رو صاف کرده" از نزدیک آرامگاه بوعلی رد شد آمبولانسها آژیرکشان به محل انفجار می‌رفتند مردم هراسان و سراسیمه جابه‌جا می‌شدند چند تا لودر هم به محل اصابت موشک می‌رفتند. راننده آهی از ته دل کشید و گفت : "یعنی کسی از زیر آوار زنده در میآد؟» چیزی نگفتم به چاله قام دین رسیدم .. عمه و دخترش منصور خانم زیرزمین نشسته بودند شیشه‌ها ریخته بود اما خانه سرپا نشان می‌داد، عمه مرا که دید، گفت: «بیا پروانه جان! بیا...» یک آن لحن مهربان او مرا به روزهای شاد کودکی‌ام برد احوال حسین را پرسید گفتم : "حالش خوبه! گاهی به خوابم میآد!" عمه ناراحت شد. وهب و مهدی را بغل کرد و گفت: "پروانه جان! تو که به دوری حسین عادت کردی! غم به دلت راه نده." لبخندی زدم و از منصور خانم احوال پسرهایش را پرسیدم. گفت: «جبهه‌ن.» عمه به دلداری گفت: «خدا حافظ همه رزمنده ها ،باشه صدام زورش به اونا تو جبهه نمی‌رسه با بمباران دق‌دلش رو سر مردم خالی می‌کنه خدا لعنتش کنه ان شاء الله مرگش نزدیکه.» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و یکم؛ تا چند روز عمه میهمان ما بود یکی از اهالی محله ما توی خانه‌اش گاو داشت. وهب و مهدی با هم می‌رفتند و ازش شیر تازه می‌خریدند وهب ۶ ساله می‌خواست دلتنگی‌ام را در نبود پدرش با خریدهای این‌گونه پر کند. با آن سن کم روح بزرگی داشت که در جسمش جا نمی‌شد این تعبیری بود که اولین بار خانم دباغ اولین فرمانده سپاه همدان درباره او گفت. با این حال کودکی می‌کرد و گاهی دعوا و نزاع یک روز از خرید آمده بودم دیدم مهدی کارد میوه‌خوری را برداشته و به کوچه می‌رود دنبالش کردم نمی‌توانستم پابه‌پای او بروم داد می‌زد که وهب رو دارن می‌زنن می‌دوید سر کوچه چهار نفر هم سن یا بزرگ‌تر از وهب او را زیر مشت و لگد گرفته بودند مهدی که از فرط هیجان و عصبانیت صدای من را نمی‌شنید وسط‌شان رفت نگران بودم مبادا از کارد استفاده کند که دعوا با فرار آن چند نفر ختم شد. مهدی مثل آدم بزرگ‌ها گرد و خاک لباس وهب را تکاند من با تندی گفتم: "تو با این قدوقواره‌ت چطور می‌خواستی حریف اونا بشی؟!" با قلدری حاضرجوابی کرد: "دیدی که شدم!" کمی خوشم آمد اما تشویق‌شان نکردم حسین همیشه می‌گفت: "مهدی خیلی به تو وابسته شده! نذار بچه ننه بشه." من هم سعی می‌کردم مثل هم بزرگ‌شان کنم اگرچه خُلقشان متفاوت بود مهدی با همه‌ی جورکشی که از وهب داشت گاهی سر تقسیم تخم‌مرغ دعوایش می‌شد به ناچار کارد را وسط تخم مرغ آبپز می‌گذاشتم و به دو قسم مساوی نصف می‌کردم تا مهدی غر نزند. یک شب تابستانی سر بالکن خوابیده بودم در عالم خواب دیدم که کسی با اسلحه از نرده بالا کشید و خودش را بالای سر من و بچه هارساند. می‌خواستم فریاد بزنم اما صدا از گلویم در نمی‌آمد مرد مسلح نقاب دار می‌خواست وهب و مهدی را بدزدد بالشی روی صورتم انداخت تا خفه ام کند من دست و پا می‌زدم و به لحاف و بالش چنگ می‌انداختم. در آخرین لحظات خفگی تمام توانم را در گلویم ریختم و با تمام قدرت فریاد زدم: «نه!» با فریادم وهب و مهدی مثل جن زده ها از خواب پریدند خودم هم نیم خیز نشستم گلویم از خشکی به هم چسبیده بود و تنم از خیسی غرق آب وهب یک لیوان آب آورد خوردم اما دیگر خوابم نبرد هر بار زیر نور مهتاب به نرده روی دیوار نگاه می‌کردم. تصویر بالا آمدن دزد نقاب پوش در ذهنم تکرار می‌شد فردا صبح ماجرا را برای خانم فرخی زن همسایه تعریف کردم خیلی ناراحت شد از همان شب دختر مهربانش عاطفه را پیش من فرستاد که تنها نخوابم باوجود اختلاف سنی ۱۸ ساله‌ای که با او داشتم در حکم دخترم بود ناچار بودم او را هم مثل بچه‌های خودم بخوابانم شبها برایش قصه تعریف می‌کردم تا می‌خوابید تعریف‌هایم مثل لالایی وهب را هم که عادت داشت دیر بخوابد به خواب می‌برد اما مهدی عادت داشت که ساعت هشت سرشب بخوابد این را همه قوم و فامیل می‌دانستند گاهی که به میهمانی دعوت می‌شدم همه می‌دانستند که باید به خاطر مهدی سفره شام را قبل از ساعت ۸ بیندازند. اگر بی‌شام می‌خوابید قوت خودم بسته می‌شد. سال ۶۴ به نیمه رسید بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و دوم؛ سال ۶۴ به نیمه رسید بعد از نیامدن طولانی حسین مریض شدم و تب کردم. اتفاقاً پدرم از سفر آمد دید وهب و مهدی کسل نشسته‌اند و من در تب می‌سوزم نمی‌دانم غرور پدری بود یا دلش سوخت، بهش برخورد و گفت: "پروانه! پاشو بریم پیش خودم زندگی کن" حالم خوب نبود تا حدى نمی‌توانستم جواب بدهم صورتم از تب گر گرفته بود. پدر هم اصرار می‌کرد که وسایلت را جمع کن با همه سختی تنهایی و انتظارهای طولانی خانه خودم را ترجیح می‌دادم وقتی که تأکید یکریز پدر را دیدم زورکی لبخند زدم و گفتم: "سالار شدم برای این روزا" این را گفتم و زانوهایم خم شد و غش کردم و بی‌هوش افتادم. چشم باز کردم توی بیمارستان زیر سرم بودم. سر چرخاندم پدرم با خانمش، عمه و چند نفر دیگر بالای سرم بودند پرسیدم: "وهب و مهدی کجان؟" پدرم گفت: "تو با این حال و روزت فکر وهب و مهدی هستی؟ نگران نباش پیش افسانه‌اند." حالم بهتر نشده بود اما به اصرار از بیمارستان مرخص شدم هر روز چشم به راه بودم که حسین بیاید. آقای فرخی به خانمش گفته بود: "آقای همدانی لشکر جدیدی را برای استان گیلان تأسیس کرده و فرمانده‌اش شده! لشکری به نام قدس." شاید دلیل نیامدن طولانی این بار حسین به غیر از جبهه؛ تحویل لشکر انصارالحسین و تأسیس لشکر قدس بوده است با این حرف به خودم دلداری دادم تابستان بود پای وهب و مهدی به خانه بند نمی‌شد بچه‌های هم سن و سال آنها گوش‌تاگوش کوچه را پر می‌کردند اما من نمی‌خواستم که خیلی با آنها دمخور شوند یکی برایشان با کاغذ رنگی فرفره درست کرد تا بازی کنند. سرفرفره‌ها با سوزن به یک نی چوبی متصل بود وقتی می‌دویدند باد پروانه کاغذی را می‌چرخاند و بچه‌ها خوششان می‌آمد. کم‌کم خودشان در درست کردن فرفره اوستا شدند از من پول می‌گرفتند کاغذها را با قیچی به اندازه می‌بریدند و با سوزن ته‌گرد و نی، سروته آنها را بند می‌آوردند برایشان یک چارپایه پلاستیکی تهیه کردم و یک جعبه خالی میوه روی جعبه خالی فرفره‌ها را می‌چیدند و روی چارپایه پلاستیکی می‌نشستند و فرفره می‌فروختند کارشان حسابی گرفته بود که حسین از جبهه آمد. از شوق دیدن پدرشان یادشان رفت که جعبه فرفره را با خود به خانه بیاورند حسین با دیدن جعبه فرفره؛ از بچه‌ها ناراحت شد ولی عکس‌العملی نشان نداد من که از شوق هیجان زده بودم و خواستم خودم را خونسرد نشان بدهم، گفتم: «مبارکه ان شاء الله.» با تعجب پرسید: «چی؟» گفتم: "لشکر جدید! فرماندهی جدید! و..." نگذاشت ادامه بدهم با لحنی که توأم با تواضع و مهربانی بود گفت: «فرمانده یعنی چی؟ من یه پاسدار ساده‌ام و البته دربست مخلص پروانه خانم و بچه‌هاش.» ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و سوم؛ با لحنی که توأم با تواضع و مهربانی بود گفت: «فرمانده یعنی چی؟ من یه پاسدار ساده‌ام و البته دربست مخلص پروانه خانم و بچه‌هاش.» با همان لباس خاکی جبهه که آمده بود خم شد. زانو زد. به مهدی و وهب گفت: "بچه‌ها! سوار شید. الآن قطار راه می‌افته! جا نمونید!" وهب و مهدی سوار شدند حسین چند بار دور اتاق با زانو رفت و آمد و با دهنش بوق قطار کشید بچه ها کیف می‌کردند و من نگاه حسین که انگار موتورش گرم شده باشد بچه‌ها رو یه‌وری خواباند و گفت: "قطار از ریل خارج شد! حالا بپرید پشت کامیون" و مثل شوفرها توی دنده گذاشت قام‌قام کرد و منتظر سوار شدن بچه‌ها نشد روی زانو گاز داد. وهب و مهدی آویزانش شدند آن قدر چرخیدند تا صدای اذان از بلندگوی مسجد محل بلند شد. دست بچه ها را گرفت و به مسجد رفت وقتی برگشت یک دوچرخه خریده بود که فرمان خرگوشی داشت، با دو کمکی که وهب و مهدی به زمین نخورند و یک ترک فلزی که با هم سوار شوند طی یک هفته‌ای که همدان بود روزها را دو قسمت کرد. نیم روز را برای جلسه به سپاه همدان می‌رفت یا مسئولین سپاه را به خانه می‌آورد و نیم روز را برای سرکشی به اقوام و بردن بچه‌ها به بیرون خریدها را هم خودش انجام می‌داد اگر می‌خواست تا میوه‌فروشی سر کوچه برود، به وهب و مهدی می‌گفت؛ بچه‌ها بریم وهب یا مهدی رکاب می‌زدند و حسین پشت سرشان می‌دوید وقتی می‌آمدند وهب می‌گفت: "امروز بابا یادمون داد که با دوچرخه نیم‌رکاب بزنیم یا چطوری از روی پل و جوب رد شیم. فقط می‌گه تک چرخ نزنید." حسین ظرف این چند روز به اندازه چند ماه که نبود از من و بچه‌ها دل‌جویی کرد هرچه از جبهه و کارش پرسیدم؛ حرفی نزد به تردید افتادم که کسی فرمانده لشکر باشد؛ چگونه می‌تواند توی کوچه دنبال دوچرخه بچه‌هایش بیفتد و آنها را هل بدهد. روزی که خواست برود، چند جعبه گل اطلسی توی باغچه کاشت. با شیلنگِ آب، دور حیاط دنبال وهب و مهدی افتاد و خیس‌شون کرد. من فقط نگاه می‌کردم . نگاهش به من افتاد دستانش را کاسه کرد و چند مشت روی من پاشید و رفت. شبها که بوی اطلسی‌ها می‌پیچید یاد حسین تازه می‌شد یک ماه از رفتنش نگذشته بود که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم آقایی با صدایی نه چندان مهربان و خیلی رسمی گفت: «ما از سپاه و لشکر انصارالحسین هستیم مدارکی را آقای همدانی در خانه جا گذاشته که قرار است فردا بیاییم درب منزل از شما بگیریم.» خیلی خونسرد و بدون هیچ لرزشی در صدا گفتم: "مدارک رو چرا از من می‌خواید؟! خُب از خودشون بگیرید! من چیزی ندارم که به شما بدم و گوشی را گذاشتم." شک نداشتم که این تماس مشکوک از ناحیه سازمان منافقین است و به دنبال اسناد و مدارکی از جبهه و جنگ هستند. هرچند حسین عادت نداشت مدرکی را خانه بگذارد یا ردّی از کارش را حتی برای من رو کند. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت هشتاد و چهارم؛ چند روز بعد خانمی زنگ زد و همان درخواست را داشت با چاشنی تهدید: «اگه مدارکی رو که می‌خوایم تحویل‌مون ندی، دو تا بچه‌هات رو می‌دزدیم." محکم و قاطع گفتم: "شما کوچک‌تر از این حرف‌هایید که بخواید بچه‌های منو بدزدید!" حسین گفته بود که خیلی با او تماس نگیرم و اگر گرفتم در مورد مباحث امنیتی یا جبهه‌ای چیزی را تلفنی نگویم. به ناچار به سپاه همدان رفتم و موضوع را مطرح کردم گفتند: "تشخیص شما درست بوده! اینا ته‌مونده‌های منافقین‌اند که برای صدام و حزب بعث جاسوسی می‌کنن. خوب جواب‌شون رو دادین." هوا داشت سرد می‌شد برگهای زرد و نارنجی درختان می‌ریخت که یک مورد مشکوک دیگری سر راهمان سبز شد. چند نفر با یک خودروری پیکان سر یک ساعت مشخص می‌آمدند و از آن طرف کوچه خانه ما را ورانداز می‌کردند وهب با هوشی که داشت زودتر از من به آنها مشکوک شده بود به او و مهدی گفتم: اگه کسی با ماشین یا موتور اومد و گفت می‌خوام ببرمتون پیش بابا؛ سوار نشید. از محل استقرار حسین بی اطلاع بودم نباید دل‌شوره و اضطراب می‌گرفتم به خانه حاج‌آقا سماوات رفتم تا از حسین خبری بگیرم گفت: "دقیقاً نمی‌دونم لشکر قدس گیلان کجاست شاید عقبه اونا تو اهواز باشه ولی حسین‌آقا که اهل پشت جبهه نیست با این حال اگه پیغامی دارین بگید بهشون برسونم." ساکت ماندم نمی‌توانستم بگویم که حامله‌ام دست وهب و مهدی را گرفتم به خانه برگشتم. چند روز بعد به سونوگرافی رفتم آرزوداشتم توراهی‌ام دختر باشد تا اسمش را «هاجر» بگذارم این آرزو را از وقتی که به حج رفتم و سعی صفا و مروه می‌کردم داشتم خانم دکتر پرسید: "از بمباران و موشک‌باران که نمی‌ترسی؟" گفتم: "شکر خدا؛ نمی‌ترسم" گفت: «آفرین چون برای این فرشته کوچولوت، اصلاً خوب نیست.» اشک شوق توی چشمانم جمع شد. ناخودآگاه یاد بچه اولم زینب افتادم و گفتم: "خدایا خودت نگهدار هاجر باش." اخبار تلویزیون، خبر از عملیاتی بزرگ و سراسری در جنوب را می‌داد حمله‌ای که منجر به فتح شهر فاو عراق شده بود همدان و بیشتر شهرها به تلافی موفقیت رزمنده‌ها در جبهه، بمباران می‌شدند بسیاری از مردم به باغات اطراف شهر رفتند اما در محله ما که به محله پاسداران معروف بود هیچ خانواده‌ای خانه و کاشانه‌اش را ترک نکرد. در این مواقع آنچه دلم را آرام می‌کرد دعا بود؛ دعای توسل سه شنبه ها دعای کمیل پنج شنبه ها دعای ندبه صبح جمعه و زیارت عاشورا در غروب جمعه چراغ دلم را روشن می‌کرد گاهی با سایر خانم‌ها به خانه شهدا سر می‌زدیم می‌خواستیم روحیه بدهیم ولی بیشتر جاها روحیه می‌گرفتم ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee