🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۴۴م؛
مداح دعا را شروع کرد،
به اواسط دعا که رسید به رسم خودمان و به فارسی شروع کرد به روضه خواندن
حال عجیبی کل مراسم را گرفته بود
جماعت غرق در اشک و سوز بودند ...
که ناگهان صدای شلیک چند تیر در فضا پیچید
حواسها پرت شد
آن حال هم از بین رفت
اما مداح باز هم ادامه داد.
کمکم سروصدای تیراندازی بیشتر و بیشتر شد
از کنار پنجره رد تیرها را میدیدم که توی تاریکی خط سرخی میانداختند.
همهمهای توی جمع افتاد
مداح هم ناچار شد تا دعا را قطع کند.
بیشتر خانمها که تا این لحظه به رسم خودمان و
برخلاف عرف مراسم سوری؛ جدا از مردها و در
گوشهای دیگر نشسته بودند، به طرف مردانشان دویدند.
یاد حرفی که توی هواپیما به حسین زده بودم افتادم:
"خدا رو چه دیدی شاید این بار توی سوریه قسمتمون شد و با هم شهید شدیم!"
همهمه و سروصدا جای ذکر و دعا را گرفته بود
اما من بیخیال به محل درگیری نگاه میکردم که زهرا با نگرانی و التماس گفت:
"مامان تو رو خدا بیا پایین بنشین!"
خیلی آرام بودم.
درست مثل آرامش دخترانم در آن روز درگیری سه سال پیش در كَفَر سُوسه که توی محاصره مسلحین
بودیم
با خودم فکر میکردم که چه سعادتی بالاتر از اینکه داخل حرم حضرت رقیه در کنار حسین و دخترانم به شهادت برسم.
به تدریج صدای تیراندازیها کم شد.
حسین و چند نفر دیگر که ظاهراً در حین دعا طوری که کسی متوجه نشود خودشان را به محل درگیری رسانده بودند، لحظاتی بعد وارد حرم شدند.
یک مرتبه همه به سمت آنها حرکت کردند،
تقریباً همه منتظر شنیدن خبرهایی بودند که طبیعتا حسین و دوستانش باید می داشتند
عدهای به بقیه علىالخصوص خانمها روحیه میدادند
و عدهای با هیجان آمیخته با ترس میپرسیدند:
"میشه از حرم حاج بشیم؟!"
خادمان حرم زودتر به حرف آمدند و گفتند:
"چیز مهمی نیست، یه تیراندازی عادی جلو یکی از پستهای بازرسی پشت حرم بود. یکی دو نفر اسلحه داشتند؛ با نگهبانها درگیر شدن. اتفاقی نیفتاد و کسی آسیب ندید."
انتظار داشتم که مداح بنشیند و دعا را تمام کند.
اما چند تا «امن یجیب» خواند و سر و ته مراسم را به هم آورد.
وقتی برمیگشتیم زهرا به حسین گفت:
"بابا! بیشتر خانمها ترسیدند. منم ترسیدم. فقط مامان نشسته بودکنار پنجره نمیترسید..."
حسین خوشش آمد
با احساسی آمیخته با غرور گفت:
"سالار اگه بترسه که دیگه سالار نیست!"
نزدیک یک ماه در سوریه بودیم
با حسین آمدیم و با حسین برگشتیم
سفری که خستگی چند سال دوری حسین را با دعا و زیارت از تنمان ریخت
حسین کارش را در سوریه به فرمانده دیگری تحویل داد و به ایران آمد.
برایم قابل پیش بینی بود که از تجربه او درجهت استمرار حرکت مقاومت استفاده کنند
فرمانده کل سپاه مسئولیت راهاندازی قرارگاه تازهای رابه او واگذار کرد تا جبهه مقاومت بیش از گذشته تقویت شود
در کنار این کار پرتحرک خادم حرم امام رضا (ع)
هم شد
انگار خدمت پنهان او در یک گوشه از حرم امام رضا، مایه آرام دل دور شده او از حرم حضرت زینب بود
بی سروصدا دو هفته یکبار به مشهد میرفت و میآمد.
چند باری هم به سوریه رفت.
یک روز وقتی از مشهد برگشت، گفت:
"پروانه نوکری حرم آقا امام ،رضا یه لذت معنوی داره که دنیا رو از تن آدم میتکونه"
گفتم:
"شما که دنیا رو سه طلاقه کردی!"
خندید و گفت:
"حداقل شما میدونی هنوز دلم یه جاهایی گیره!"
زیر و بم روح و جانم را بهتر از خودم میشناخت
چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد
حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید:
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۴۵م؛
گفتم:
"شما که دنیا رو سه طلاقه کردی!"
خندید و گفت:
"حداقل شما میدونی هنوز دلم یه جاهایی گیره!"
زیر و بم روح و جانم را بهتر از خودم میشناخت
چیزی گفت که حرف دلش بود و مجبور به سکوتم کرد
حتی سؤالی که فکرم را مشغول کرده بود را از ذهنم بیرون کشید:
"میخوای بپرسی که بعد از تشکیل دفاع وطنی سوریه چه نیازی به سازماندهی نیرو تو ایرانه؟!"
و خودش جواب داد:
"دشمنان بیرون مرزها بیکار ننشستهان همه جوره اومدن پشت سر مسلحین و تکفیریها. با سلاح، پول، امکانات و حتی نیروی انسانی. دیروز در سوریه امروز تو عراق و شاید فردا بخوان نزدیک مرزهای ما شیطنت کنن. آمادگی مردمی یعنی تضمین امنیت پیش از وقوع بحران و جنگ."
پرسیدم:
"کاری هست که منم بتونم کمک کنم؟"
گفت:
"آره، سرکشی به خونوادههای شهید مدافع حرم."
انگار این پیشنهاد را از قبل آماده کرده بود
یکی دو بار از مظلومیت شهدای مدافع حرم که تعریف کرد لابهلای صحبتهاش حرفهایی زد که سوختم
میگفت:
"به خاطر یه سری محدودیتها تعدادی از شهدای افغانی و پاکستانی توی ایران دفن میشن شاید اونا یکی دو تا فامیل توی ایران داشته باشن باید شما با اونا ارتباط داشته باشین. اما میتونین کارتون رو از سرکشی به خونواده شهدای ایرانی شروع کنین. این یه کار اداری نیست. دولتی نیست. یه کار زینبیه."
به حرمت نام مبارک حضرت زینب کار سرکشی را شروع کردم
وقتی پای درد دل بازماندگان شهدا می نشستم، به ژرفاندیشی حسین میرسیدم و به رسالت زینبی که او بر دوشم گذاشته بود.
بیشتر خانواده شهدا نام حسین همدانی را از زبان شهیدشان شنیده بودند
یکیشان قبل از شهادت تعریف کرده بود:
"کارم دیدهبانی و هدایت آتش بود.
دیدگاه جایی قرار داشت که اگر سرم را دو بار از یک نقطه بالا میآوردم تکتیراندازهای تکفیری با قناصه میزدند توی سرم.
سردار همدانی وقتی به خط سرکشی میکرد، کنارمان مینشست
با آمدنش بچهها روحیه میگرفتند
ترس را نمیشناخت،
شجاع بود و خاکی.
با ما غذا میخورد
توی همان خط مقدم که بیشتر ساختمانهای مسکونی بود یک روز دیدم که نهارش را تا نصف خورد و بقیه غذایش را که برنج ساده بود توی پلاستیک ریخت و با من خداحافظی کرد.
کنجکاو شدم و با دوربین دیدهبانی از بالای ساختمان تا جایی که رفت، نگاهش کردم
باید از جایی عبور میکرد که زیر دید و تیر قناصهزنها بود.
از آنجا هم رد شد
به جایی رسید که مرغی پا شکسته نشسته بود
برنج را ریخت جلوی مرغ و از همان مسیر برگشت"
این خاطره را وقتی همسر شهید از زبان شوهرش تعریف کرد، تازه فهمیدم که یک سینه حرف ناگفته از حسین در تکتک رزمندگان جبههٔ مقاومت وجود دارد.
محرم سال ۹۴ حسین طبق سنّت دیرینهاش به هیئت ثارالله سپاه همدان رفت.
من و بچهها در تهران ماندیم
یکی از کسانی که در هیئت بود چند قطعه عکس و فیلمی از حسین به ما نشان داد که لباس سیاه هیئت پوشیده و ظهرعاشورا برای مردم که بیشتر جوانان بودند سخنرانی و مداحی میکند
مثل یک طفل یتیم و بی پناه با صدا بلند گریه میکند و به پهنای صورتش اشک می ریزد.
وقتی به تهران آمد خودش از حال خوشی که در محرم امسال داشت تعریف کرد
از اینکه برای اولین بار مداحی کرده بود گفت
من نگفتم که فیلم و عکس این مداحی را دیدهام
پرسیدم:
"توی هیئت چی خوندی؟"
گفت:
"«روضه» که بلد نبودم فقط پشت سرهم مثل میاندارها تکرار میکردم «حسین آرام جانم حسین
روح و روانم حسین دوای دردم حسین دورت بگردم.»"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۴۶م؛
پرسیدم:
"توی هیئت چی خوندی؟"
گفت:
"«روضه» که بلد نبودم فقط پشت سرهم مثل میاندارها تکرار میکردم «حسین آرام جانم حسین
روح و روانم حسین دوای دردم حسین دورت بگردم.»"
هر دو با تهمایهای از شوخی با هم حرف میزدیم
خندیدم و گفتم:
"حسین! به قول بچههای جبهه بدجوری نور بالا میزنی!؟"
گفت:
"ناقلا! حالا که از سوریه اومدم و از معرکه دور شدم داری از این حرفا میزنی؟!»
گفتم:
"نه! واقعاً میگم، یه جور دیگهای شدی!"
گفت:
"یه مأموریت ناتمام دارم که باید تمومش کنم."
نباید عیان حرف دلم را میزدم
فکر کردم که آمادگیام را دیده و میخواهد به سوریه برگردد
زانوهایم سست شد و صدایم لرزان:
"کجا؟! شما که تازه اومدی؟!"
فهمید که فکرم به سوریه رفته
غبار تردید را از ذهنم کنار زد:
"خانوادگی میریم راهپیمایی اربعین."
از این بهتر پاسخی را نمیتوانستم بشنوم.
جان به تنم بازگشت.
همان جمعی بودیم که دفعه قبل از فرودگاه امام به دمشق رفتیم
زهرا، سارا، حسین و من به اضافه برادر حسین اصغرآقا و خانمش
چهار روز مانده به اربعین سوار پرواز تهران - نجف شدیم
حسین اسم این سفر و حضور در راهپیمایی را تمام کردن مأموریت ناتمام گذاشته بود.
شب به نجف رسیدیم
به زیارت آقا امیرالمومنین علی (ع) رفتیم
چه صفایی داشت
من که در زینبیه، در مسیر حرم، به صدای تیر عادت کرده بودم، احساس کردم در امنترین نقطه روی زمین ایستادهام.
شب منزل یک طلبه عراقی خوابیدیم که رسم میزبانی را با اخلاق و ادب و حسن خلقش تمام کرد
صبح کولههایمان را برداشتیم
تازه فهمیدیم که چه خبطی کردیم
توی كوله من فقط پنج کیلو آجیل بود.
سارا و زهرا هم بار اضافی آورده بودند.
حسین وسایل غیرضروری را کنار گذاشت
وسایل مورد نیاز ما سه نفر را توی کوله خودش جا کرد
کوله تقريباً نصف قد خودش شد.
ماندیم که این کوله بلند و سنگین را چگونه میکشد
مقداری از بار را اصغرآقا به اصرار ازش گرفت و حرکت کردیم.
همه کفش کتانی پوشیده بودیم
فقط حسین دمپایی به پا داشت
گفتم:
"مگه میشه ۹۰ کیلومتر رو با دمپایی رفت؟!"
گفت:
"نگاه کن به این پیرمردا و پیرزنا و بچههای عرب. بیشترشون دمپایی پاشونه، اگه ما از نجف شروع کردیم، اونا از بصره راه افتادن یعنی ۷۰۰ کیلومتر راه میرن! فقط به عشق حضرت زینب (س)."
جلوتر از ما حرکت میکرد که گم نشویم
شال بلند و سیاهی روی سرش انداخته بود که کسی او را نشناسد.
با این حال گاهی صید نگاه دوستانش میشد.
دعا میخواندیم و راه میرفتیم
هر از گاهی به نیت یکی از رفتگان گام میزدیم.
سیل جمعیت میلیونی و حرکت روان آنها رو به
کربلا خستگی را از پاها به در می برد.
هر طرف که نگاه میکردی دیدنی بود
زنی را دیدم که دختر بچهاش را توی جعبه میوه گذاشته بود و با طناب روی زمین میکشید
پیرمردی که با دو پای قطع شده، چهار دست و پا روی زمین راه میرفت
کاروان جانبازانی که از ایران آمده بودند و با ویلچر این مسیر طولانی را طی میکردند.
جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرقهای بلند، شعر حماسی میخواندند و هرولهکنان صف مردم را میشکافتند تا به کربلا برسند.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۴۷م؛
جوانان پرشور عراقی و لبنانی که با بیرقهای بلند، شعر حماسی میخواندند و هرولهکنان صف مردم را میشکافتند تا به کربلا برسند.
روی بیشتر عمودها عکس شهدای عراقی مدافع حرم بود
عدهای از بسیجیان ایرانی روی کولهپشتیهایشان عکس حاج قاسم سلیمانی را زده بودند.
دیدن این همه شور و شعور هر زائری را به عمق تاریخ میبرد و با کاروان اسیران کربلا همراه میکرد
خسته که میشدیم، کنار هر موکبی که میخواستیم میایستادیم و از هر نوع غذایی که دوست داشتیم میخوردیم.
حسین جمعمان میکرد و میگفت:
"فکر کنید که زینب کبری و کاروان اسرای شام تو این مسیرها چه کشیدن، چه تازیانههایی خوردن، چه توهینهایی شنیدن، چه تلخیهایی چشیدن اما زینب کبری مثل کوه مقاوم و محکم تا آخر ماند تا پیام برادرش رو به گوش تاریخ برساند."
حسین که حرف میزد خودم را در زینبیه و دمشق میدیدم کنار او و همپای او،
اصلاً ما را آورده بود که مفهوم رسالت زینبی را با گوشت و پوست و استخوانمان احساس کنیم
دمدمای غروب بیشتر مردم به داخل موکبها میرفتند تا شب را صبح کنند.
کمی دیر شده بود و اکثر جاهای مسقف پر بود.
ناچار شدیم روی موکت در محوطه باز بخوابیم
هوا کمی سرد بود
حسین برایمان چند پتو از گوشه و کنار جمع کرد و سروسامانمان داد.
خودش و برادرش هم به قسمت مردها رفتند.
خوابم نمیبرد
حس پنهانی به من میگفت که این اولین و آخرین سفر اربعین با حسین است
خوب تماشایش کن
نصف شب روی دخترها را کشیدم و از دور به قسمت مردان که حسین میانشان بود نگاه کردم
نخوابیده بود
زل زدم به او که اصلاً با خواب بیگانه بود
نماز شب را برای خودش مثل نماز واجب میدانست
زل زدم تا این لحظههای بی تکرار را خوب در خاطرم ثبت کنم
بعد از نماز صبح همان جا خوابش برد
زیر و رویش چند تکه کارتون انداخته بود.
آفتاب که زد چند تا جوان با دوربین فیلمبرداری بالای سرش ایستادند.
برایشان سوژه خوبی بود
نزدیکشان شدم
یکی شان حسین را شناخت و با تعجب گفت:
"نیگا کن سردار همدانی هستن"
حسین کارتون بزرگی را که رویش انداخته بود
کنار زد و گفت:
"چه سرداری!؟ سردار کارتن خواب!!!"
عکسش را گرفتند و برای مصاحبه اصرار کردند
حسین رفت وضو گرفت و راه افتادیم.
در حال راه رفتن مصاحبه میکرد
صدایش را نمیشنیدم
اما میتوانستم حدس بزنم که باز از حضرت زینب میگوید
و از رنجهایی که کشید
روز دوم مثل روز قبل یکسره راه رفتیم
هرچه به کربلا نزدیکتر میشدیم جمعیت متراکمتر میشدند.
ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها قرار بگذاریم
قرار آخر دم غروب زیر عمود شماره ۶۵۰ بود
همه رسیدند الا برادر حسین
منتظر شدیم
خانمش خیلی نگران شد
حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت توی یک موکب، سامان داد
و خودش دنبال اصغر آقا گشت
اما پیدایش نکرد
شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند
نشست
جورابهایش را کند.
پاهایش تاول زده بود.
حس خوبی داشت
تاولها را بهانه کرد و سر تعریف را بازکرد
"وقتی با محمود شهبازی قبل از فتح خرمشهر جاده اهواز خرمشهر را شناسایی میکردیم؛ پاهایمان مثل حالا تاول زد
تاولها رو میترکاندیم
پوستش رو قیچی میکردیم
جاش حنا میگذاشتیم و با باند میبستیم
حالا هم همون احساس رو دارم
لذت میبرم.
انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاولهامون رو مرهم میذاریم."
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚 "سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۴۸م؛
تاولها را بهانه کرد و سر تعریف را بازکرد
"وقتی با محمود شهبازی قبل از فتح خرمشهر جاده اهواز خرمشهر را شناسایی میکردیم؛ پاهایمان مثل حالا تاول زد
تاولها رو میترکاندیم
پوستش رو قیچی میکردیم
جاش حنا میگذاشتیم و با باند میبستیم
حالا هم همون احساس رو دارم
لذت میبرم.
انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاولهامون رو مرهم میذاریم."
طاقت نیاوردم از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم.
گرفت و زد به کف پایش به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد؟
روز سوم روز آخر راهپیمایی بود
او باید با همان پاها تا کربلا میآمد
به خانم اصغرآقا دلداری میداد که شوهرش همین دوروبر است و پیدا میشود
سر قرار زیر هر عمود تا جمع شویم میگشت تا اصغرآقا را پیدا کند.
عمودهای آخر همه کم آوردیم و بریدیم
عضلاتمان گرفته بود.
اما حسین از جنب وجوش نمیافتاد
به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای استراحت گشتیم
موکبها کمتر شده بودند و جمعیت متراکمتر و بیشتر
حسین هرچه گشت جا نبود
زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانمها نشسته بودند رفت و زن موکبدار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشیاش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند.
پتو کم بود
پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت
به حسین برخورد و غیرتی شد
رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت:
"یه کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم."
دخترها خوششان آمد
رفتند و یک گوشه خوابیدند.
نصف شب باران گرفت
میآمد و روسری دخترها را مرتب میکرد و حصیرها را رویشان میکشید و مثل نگهبانها تا پاسی از شب کنار آتش نشست.
فردا صبح بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم
نزدیک ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بین الحرمین افتاد.
اول به زیارت قمربنیهاشم رفتیم و بعد غرق در جذبه روحانی حرم سیدالشهدا شدیم
در این مدت حسین فقط یک بار داخل حرم آمد.
با زن برادرش میگشت تا اصغرآقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد.
وقتی به ایران برمیگشتیم زهرا ازش پرسید:
"بابا! امسال بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته؟"
گفت:
"این راه رو باید مثل حضرت زینب (س) با خونواده اومد. خوشی اون در زیبا دیدن سختیهاس"
این اواخر پیش عروسها، پسرها، دخترها، دامادم و نوهها، حسین صدایش نمیزدم.
او هم به من پروانه و سالار نمیگفت
برای هم شده بودیم حاجآقا و حاجخانم....
یک شنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد
خیلی خوشحال بود.
خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمیداد من به تجربه چهل سال زندگی با او از چهرهاش میخواندم
این بار نشاط هم از چهرهاش میبارید و هم از کلماتش:
"حاج خانم! طرحی رو که برای سوریه دادم باهاش موافقت کردن. انشاءالله فردا میرم سوریه"
جا خوردم
توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه به این رفتنهای طولانی و آمدنهای کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم.
خودش آخرین بار که از سوریه آمد گفت:
"حاج قاسم یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد وتوفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد"
پرسیدم:
"شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی یعنی دوباره به این زودی میخوای برگردی؟!"
پرانرژی گفت:
"با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم موافقت شد. میشه خودم نَرَم؟!"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۴۹م؛
پرسیدم:
"شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی یعنی دوباره به این زودی میخوای برگردی؟!"
پرانرژی گفت:
"با طرحی که برا آینده سوریه داده بودم موافقت شد. میشه خودم نَرَم؟!"
بق کردم و سرم را پایین انداختم
سکوتم را که دید گفت:
"اما این بار دوسه روزه برمیگردم."
شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند متعجبم کرد
انگار میخواست همه نبودنها و دیرآمدنها را جبران کند
گفت:
"حاجخانم! به وهب و مهدی و خانمهاشون بگو بیان ببینمشون"
اول به وهب زنگ زدم
قبول نکرد
خانهاش به خانه ما خیلی دور بود.
دیر از سر کار میآمد و صبح زود میرفت
حق داشت که نیاید.
به حسین گفتم:
"وهب نمیتونه بیاد!"
حسین در چنین مواردی جانب پسر و عروسش را میگرفت
انتظار داشتم بگوید:
"اشکالی نداره. نذار به زحمت بیفتن. اذیتشون نکن"
اما گفت:
"دوباره زنگ بزن. بگو بابا میخواد بره سوریه، حتماً بیا!"
دوباره به وهب زنگ زدم.
مثل من از خبر رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت:
"الآن راه میافتیم."
بعد به مهدی که خانهاش نزدیک خانه ما بود خبر دادم.
حسین هم تا بچهها برسند، آلبوم عکسهای دوران جنگ را که کمتر سراغشان میرفت باز کرد
جوری روی بعضی از عکسها توقف میکرد که انگار بار اول است آنها را میبیند
او غرق در عکسها بود و من غرق در او تا وهب و مهدی رسیدند.
محمدحسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً چهارساله بودند و همبازی،
دنبال هم میکردند
حسین وارد بازیشان شد
گاهی میپرید و محمدحسین را میگرفت تا ریحانه قایم شود
برایشان شکلک در میآورد
کوچولوهای وهب و مهدی، درست مثل بچگیهای خودشان بودند
از سر و کول حسین بالا میرفتند و ازش آویزان میشدند تا خسته شدند.
حسین رفت سراغ فاطمه که نوه بزرگمان بود و حانیه دختر چهار ماهه مهدی
هر دو را چسباند به سینهاش
به وهب و مهدی گفت:
"از ما عکس بگیرین، این عکسها خاطره میشه"
دلشوره به جان همه حتی عروسها افتاده بود.
وهب گفت:
"خانمم وقتی ازم شنید بابا میخواد بره سوریه توی دلش خالی شده"
خانم مهدی هم محو در پدر بزرگ بچههایش بود
پدربزرگی که خودش را با نوهها مشغول کرده بود ولی از نگاه سکوتمان بو برده بود که نگرانیم
اول وهب را برد توی اتاق
تنهایی با او صحبت کرد
بهش گفته بود که توی سوریه کار گره خورده و باید برگردد.
بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد.
حتماً مثل حرفهایی که با وهب زده بود
از توی اتاق آمد پیش جمع
خونسرد و عادی نشان داد
حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد.
بعد سفره را انداخت و آمد کنارمن کمک کرد که غذا را بکشم
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۵۰م؛
اول وهب را برد توی اتاق
تنهایی با او صحبت کرد
بهش گفته بود که توی سوریه کار گره خورده و باید برگردد.
بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد.
حتماً مثل حرفهایی که با وهب زده بود
از توی اتاق آمد پیش جمع
خونسرد و عادی نشان داد
حتی رفت توی آشپزخانه، سالاد درست کرد.
بعد سفره را انداخت و آمد کنارمن کمک کرد که غذا را بکشم
کمک کردن توی خانه، کار همیشگیاش بود.
طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود.
اما این بار متفاوت با همیشه به نظر میرسید.
نمیگذاشت عروسها کمک کنند.
انگار قرار بود او کار کند و ما تماشایش کنیم
وقت رفتن، عروسها و نوهها را بوسید
وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت
با مهربانی تا جلوی در بدرقهشان کرد.
پسرها که رفتند گفتم:
"از اینکه چشم انتظار رفتند ناراحتم."
با صدایی گرفته پرسیدم:
"یعنی ،واقعاً دو سه روزه برمیگردی؟!"
گفت:
"آره. حاج خانم جان!"
خندیدم:
"چند وقته که دیگه سالار صدام نمیکنی؟!"
به جای اینکه جوابم را بدهد مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد:
"حسین، سالار زینب."
شاید حسین میخواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که از حالا، نه تو سالاری و نه من حسین .
داشت همچنان میخواند که تلفنش زنگ زد
برای چند لحظه ساکت شد و بعد برق شادی میان چشمانش جهید.
گفت:
"فردا نمیرم سوریه!"
هر دو خوشحال شدیم
من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم
اما نمیدانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد
پرسیدم:
"خیر باشه چی شنیدی؟!"
گفت:
"از این خیرتر نمیشه
فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم بعد از دیدن ایشون میرم"
بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد.
با تعجب پرسیدم:
"چه کار میکنی؟! مگه فردا صبح زود نمیخوای بری دیدار آقا؟!"
با خوشرویی جواب داد:
"سارا خانم صبحونه گردو با پنیر دوست داره. میخوام برای این چند روزی که نیستم براش گردو بشکنم."
سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه مثل من، آشوبی به جانش میافتاد که خواب را از چشمانش میگرفت.
خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند حسین پلک روی هم نگذاشت
آن شب برای او حکم شب قدر را داشت.
توی اتاق شخصیاش رفته بود
هر بار که پنهانی به او سر میزدم عبا به دوش روی سجادهاش نشسته بود و مناجات میکرد و گاهی گریه
صبح که صبحانه را آوردم، توی چشمانش نمیتوانستم نگاه کنم
تا نگاه میکردم سرم را پایین میانداختم از بس صورتش یک پارچه نور شده بود.
ساعت ۸ بدون هیچ اثری از خستگی و بیخوابی راهی بیت رهبری شد.
وقتی برگشت سر از پا نمیشناخت
گفت:
"حاج خانم! نمیخوای ساکم رو ببندی؟!"
گفتم:
"به روی چشم حاج آقا
اما شما انگار توشهات رو برداشتی.
لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت:
"آره مزد این دنیایی ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند؛
آقای همدانی! توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین به اسم دعاتون میکردم"
در حالی که جای وصیتنامهاش را نشان میداد، گفت:
"حس میکنم که خدا هم ازم راضی شده."
دلم هری ریخت، پرسیدم:
"یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟!"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
📚 "سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۵۱م؛
در حالی که جای وصیتنامهاش را نشان میداد، گفت:
"حس میکنم که خدا هم ازم راضی شده."
دلم هری ریخت، پرسیدم:
"یعنی چی که خدا ازت راضی شده؟!"
حرف را برگرداند:
"حاج خانم یه زنگ بزن زهرا و امین بیان ببینمشون"
زهرا و امین را پیش از میهمانی شب قبل دیده بود
اما چرا اصرار داشت آنها را دوباره ببیند؟
هنوز ذهنم درگیر آن جملهی
«حس میکنم خدا هم ازم راضی شده.» بود.
حرفی که او از سریقین گفته بود؛ اما دل من را میلرزاند
گفتم:
"زنگ میزنم بعدش چی؟!"
گفت:
"بعدش سفره رو بینداز که خیلی گرسنهام."
رفتم توی آشپزخانه
اما تمام هوش و حواسم به او بود
نهار را کشیدم.
دستم به غذا نمیرفت
غصهای گلوگیر راه نفسم را بسته بود.
حسین زیر چشمی نگاهم میکرد.
قوت سارا هم از شنیدن خبر رفتن بابا بسته بود
گفتم:
"تا من ساکت رو حاضر کنم و زهرا و امین بیان، شما برو یه چرت بخواب."
ساکش را برداشتم
مثل همیشه از قرآن و مفاتیح تا حوله و لباسهای اضافی، داروها و مقداری تنقلات گذاشتم و رفتم توی اتاقم دراز کشیدم
اما خوابم نمیبرد.
از این دنده به آن دنده میچرخیدم.
مینشستم آیة الکرسی میخواندم
اما باز بلند میشدم.
کمردرد اذیتم میکرد
یکی از دوستانم برای کمک به منزلمان آمد
داشت حیاط را آب و جارو میکرد که گفت:
"حاجخانم! فکر میکنم حاجآقا رفته پایین و داره کار میکنه.!"
گفتم:
"نه! حاجآقا توی اتاقشون دارن استراحت میکنن"
با این حال به طبقه پایین که حکم انباری داشت، سر زدم
توی طبقه پایین یک یخچال فریزر قدیمی پارس داشتم که خیلی برفک میزد
دیدم حسین با پنکه و یک قابلمه آب جوش فریزر را تمیز میکند
پرسیدم:
"شما اینجا چکار میکنی؟! مگر قرار نبود استراحت کنی؟!"
همینطور که برفکها را آب میکرد، گفت:
"چون شما کمردرد دارین فکر کردم که کمکتون کنم."
کار تمیز کردن طبقه پایین که تمام شد، زهرا و شوهرش رسیدند.
امین رفت خشکشویی سر کوچه و زهرا و سارا چای آوردند و میوه گذاشتند جلوی بابایشان
حسین خواست چای را با سوهان بخورد
سارا یادآوری کرد:
"بابا! شما قند دارین سوهان براتون خوب نیست! نخورین."
نرم و صمیمی به سارا گفت:
"بابا جان! قند رو ولش کن کار از این حرفا گذشته."
زهرا پرسید:
"ولی شما همیشه پرهیز میکردین و به ما هم سفارش که چیزی که براتون خوب نیست نخورین!"
دوباره نگاهی به صورت زهرا و سارا انداخت
نگاهش را تا من که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید امتداد داد و یکباره گفت:
"برای کسی که چند روز دیگه شهید میشه فرقی نمیکنه که قندش بالا باشه یا پایین!"
چای را سر نکشیده بود که دخترها زدند زیر گریه.
گفتم:
"حاج آقا باز داری برای بچههاروضه میخونی؟! به خاطر این گفتی صداشون کنم؟!"
خونسرد و متبسم گفت:
"آره حاجخانم! واسه این گفتم بچهها بیان که خوب نگاهشون کنم"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۵۲م؛
گفتم:
"حاج آقا باز داری برای بچههاروضه میخونی؟! به خاطر این گفتی صداشون کنم؟!"
خونسرد و متبسم گفت:
"آره حاجخانم! واسه این گفتم بچهها بیان که خوب نگاهشون کنم"
صدای گریه زهرا و سارا بالا رفت
گریهای معصومانه که داشت آتشم میزد
من و حسین فقط به هم نگاه میکردیم
نیازی به سخن گفتن نبود
با نگاهش به من میگفت:
"پروانه خوب نگاهم کن! این آخرین دیدار است."
باید سیر نگاهش میکردم؛
فقط نگاه بدون گریه و آه
چرا که اگر احساساتی میشدم دخترانم سر به دیوار میکوبیدند.
گفتم:
"بچهها بابای شما نزدیک چهل ساله که در معرض شهادت بوده؛ اما رفته و خداروشکر برگشته"
حسین سکوت را شکست:
"نه حاج خانم جان! این دفعه..."
جمله اش را ناتمام رها کرد.
دخترها دست روی گوشهایشان گرفته بودند و گریه میکردند
وقتی دید که همه بالبال میزنند؛ حتماً دلش سوخت و به روایتی در باب آمادگی حضرت زینب برای روزهای سخت پرداخت:
"روزی زینب کبری (س) قرآن میخواند
پدرش علی (ع) رسید و گفت: دخترم میدانی که خداوند برای فردای تو چه تقدیرکرده؟
زینب (س) فرمود: مادرم زهرا همه قصه زندگیام را برایم گفته. از ظلمی که به برادرم حسین در کربلا میرود تا اسارت خودم. قرآن میخوانم تا برای آن روزها خودم را آماده کنم."
روایتی که حسین خواند مرا به حرم زینب کبری برد
دلم را تکان داد
با دست اشکهای چشم دخترانم را پاک کردم و گفتم:
"حاجآقا! اگر شهید شدی، شفاعتم میکنی؟"
نگاهم کرد و با یقینی که از قلب مطمئنش برمیخواست گفت: «بله»
غم دلم را خوردم و صدایم را صاف کردم و گفتم:
"حاجآقا! اگه شهید شدی من جنازهی شما رو برای خاکسپاری به همدان نمیبرم."
خندید و گفت:
"حتماً میبری"
گفتم:
"برای من دردسر درست نکن. من و این بچهها باید هی بریم همدان و بیایم تهران"
گفت:
"واجبه که به وصیتم عمل کنی. یکی از وصیتهام اینه که همدان کنار دوستان شهیدم دفنم کنید."
اسم دوستان شهیدش را که آورد کمی بغض کرد
همان اندازه که زهرا و سارا برای بابایشان میسوختند او برای دوستان شهیدش میسوخت گاهی به من میگفت:
"من شاهد شهادت هزاران دوست تهرانی،همدانی و گیلانی بودهام. هر کدام از این شهادتها داغی بر دلم نشانده."
حرفهای حسین، زهرا و سارا کمی آرامم کرد.
حالا فقط بیکلام به پدرشان نگاه میکردند.
تنهایشان گذاشتم و سری به اتاق شخصی حسین زدم
اتاق به هم ریخته بود.
به جز یک دست لباس و حوله و یک کتاب، بقیه وسایلی را که برایش داخل ساک گذاشته بودم، بیرون گذاشته بود.
عبایش همیشه روی گیره جالباسی آویزان بود و سجادهاش همیشه روی زمین پهن
عبا و سجادهاش را تا زده بود و گذاشته بود داخل کمد
برگشتم پیش زهرا و سارا که امین از خشک.شویی رسید.
او هم مثل زهرا و سارا چشمش سرخ و پلکهایش باد کرده بود.
اما او چرا؟
نگاهی به چهره گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت:
"حاجآقا که نرفته؟!"
زهرا بیحوصله جواب داد:
"نه هنوز"
و پرسید:
"گریه کردی امین؟!"
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۵۳م؛
امین از خشک.شویی رسید.
او هم مثل زهرا و سارا چشمش سرخ و پلکهایش باد کرده بود.
اما او چرا؟
نگاهی به چهره گرفته و صورت خیس زهرا انداخت و با بغض گفت:
"حاجآقا که نرفته؟!"
زهرا بیحوصله جواب داد:
:نه هنوز"
و پرسید:
"گریه کردی امین؟!"
امین که از سکوت سرد خانه فهمیده بود چه گذشته پاسخ داد:
"رفتم از خشکشویی عباسآقا لباس بگیرم. عباسآقا منو که دید، گریهاش گرفت.
پرسیدم: چی شده؟!
گفت: حاجآقا همدانی اومد اینجا ازم حلالیت خواست."
امین به اینجا که رسید بغضش ترکید و گفت:
"حاجآقا داره میره حلب برای هدایت عملیات"
برای اینکه تلخی وداع را کم کنم زورکی خندیدم و گفتم:
"به حاجآقا بگم که عملیات رو لو دادی امینآقا؟!"
دل و دماغ پاسخ نداشت.
ساعت ۶ عصر شد
حسین ساکش را برداشت
دستانش را دور گردن زهرا و سارا حلقه کرد و چسباند به سینهاش
دخترها بغض کردند و قرآن بالای سرش گرفتند.
قرآن را بوسید.
خداحافظی کرد و رفت توی حیاط
دوباره برگشت
باز خداحافظی کرد و مکثی
نگاهش روی انگشتری سرخی که داشت متوقف شد
برای بار سوم رفت توی اتاقش
حلقه انگشتری را که سالهای سال توی دستش داشت و جز برای وضو در نمیآورد، در آورد.
دخترها جلوی در معطل و منتظر بودند.
اما من تا اتاق دنبالش کردم.
عقیق را قبل از اینکه مقابل آینه بگذارد، به چشمانش کشید و بوسید.
عقیق سرخی که یادگار محمود شهبازی بود.
حسین میگفت:
"محمود قبل از شهادتش این انگشتری را به من داد. نمیخواست هیچ چیزی از این دنیا را با خود داشته باشد."
از کنج اتاق نگاهش میکردم.
وقتی انگشتری را کنار آینه گذاشت یک آن سرم گیج رفت
به صورت پرنورش که توی آینه بود خیره شدم تا حالم خوب شد
پشت سرش تا آستانه در آمدم اما پایم روی زمین نبود.
برای بار سوم خداحافظی کرد
سارا یک کاسه آب آماده کرده بود که پشت سرش بریزد
گفتم:
"نریز دخترم!"
مثل مادران و همسرانی که در سالهای جنگ فرزند یا شوهرانشان را بدرقه میکردند، همراهیاش کردیم
دست تکان داد و رفت.
از بلند گوی مسجد انصارالحسین صدای بلند اذان میآمد.
دست زهرا و سارا را گرفتم و برگشتم
نماز مغرب و عشا را روی سجادهای حسین که از دمشق آورده بود خواندم
سجادهای که بوی اشکهای حسین را میداد.
زهرا شام درست کرد
بیمیل بودم
وهب و مهدی هم رسیدند و جای خالی بابا را دیدند
رفته بود
اما خانه پر از او بود
به هرجا نگاه میکردم میدیدمش و صدایش را میشنیدم که میگفت:
"سالار شدی برای این روزها"
گفته بود دوسه روزه برمیگردم
اما حالا برای او و من همه پردهها کنار رفته و میدانستم که سالهاست منتظر رسیدن همین دوسه روز بوده است.
از همان روز که میگفت:
"همهی کار من به زینب حسین (ع)، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی"
از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی میگذرد و به یک کانون نور میرسد.
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸 --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۵۴م؛
میدانستم که سالهاست منتظر رسیدن همین دوسه روز بوده است.
از همان روز که میگفت:
"همهی کار من به زینب حسین (ع)، گره خورده تا من امتحانی حسینی بدهم و تو امتحانی زینبی"
از همان روز که خواب دید از یک معبر تنگ و تاریک به سختی میگذرد و به یک کانون نور میرسد.
دلم داشت توفانی میشد
قرآنی را که سیدحسن نصرالله به سارا هدیه کرده بود باز کردم و "سوره یاسین" را خواندم
قلبم آرامتر شد.
عقربهها ساعت ۹ را نشان میدادند
یعنی وقت پرواز تهران - دمشق
از گوشیام صدای دریافت پیامک آمد
اسم بابا حسین افتاده بود.
پیام این بود:
«خداحافظ.»
سه روز از رفتنش به سوریه گذشته بود
هر روز دو سه بار زنگ زد
احوال بچهها را پرسید
و آخر سر تأکید کرد که حتماً برای عروسی برادر یکی از دوستانش به شمال برویم.
شمال و عروسی برای من و بچههایی که دلمان با حسین بود زندان به حساب میآمد
اما نمیتوانستم حرف و تأکید چندباره او را زمین بگذارم و عملی نکنم،
حتماً این تأکیدها علتی داشت که من متوجه آن نبودم
با امین و زهرا و سارا راهی شمال شدیم.
همان جمعی که چهار سال پیش در آن شرایط بحرانی به سوریه رفته بودیم
حالا حسین تنها درسوریه بود و ما بیحوصله و دلگرفته در شمال.
امین پشت فرمان بود
زهرا و سارا هم دمق و کمحرف، چپ و راست من نشسته بودند و شاید که نه، حتماً به حرفهای روز آخر بابایشان فکر میکردند
حرفهایی که یادش از درون آتشم میزد و مدام در ذهنم تکرار میشد:
"این دفعه آخره که میرم، اما خیلی زود برمیگردم"
"یک کار ناتمام دارم که باید تمامش کنم."
"کار از نخوردن قند گذشته."
"منو پیش دوستان شهیدم، توی گلزار شهدای همدان دفن کنید."
و ...
هر چقدر با خودم کلنجار میرفتم، خودم را مهیای رفتن به عروسی نمیدیدم
آخر چه دلیلی داشت که بعد از آن وداع تلخ از سوریه زنگ بزند و اصرار کند:
"برید شمال! عروسی پسر دوستم و آدرس بدهد و هی زنگ بزند تا مطمئن شود که رفتهایم به عروسی یا نه!"
غروب روز سومی که حسین رفته بود؛ به ساری رسیدیم.
شمال سرسبز و همیشه زیبا در هجوم پاییز رنگ باخته بود و از آن گرفتهتر آسمان بود که در تودههایی از ابرهای خاکستری و سیاه به هم میپیچید که شاید ببارد.
به سالن محل برگزاری عروسی رسیدیم
نماز مغرب و عشا را خواندیم
بعد بیحوصله با نگاهمان با هم حرف زدیم
حرفهای بیکلامی که پر بود از یاد «بابا حسین».
داشتیم آماده رفتن به سالن میشدیم که عقده دل آسمان باز شد و بدون اینکه ببارد چند رعدوبرق به جان ابرها افتاد
سارا گفت:
"مامان! اومدیم اینجا که چی؟! وقتی بابا نیست!"
جوابی ندادم
یعنی جوابی نداشتم که بدهم.
آسمان دوباره صاعقه زد و توفان روی زمین خودی نشان داد و آنسوی دشت گردبادی عظیم و چرخان ساخت که تنوره میکشید ومثل هیولا همه چیز را در خود میبلعید.
خودمان را جمع و جور کردیم
باز غبار تردید
این بار از زبان زهرا:
"مامان! برگردیم تهران، شاید بابا امشب بیاد"
غمی تلنبار شده وجودم را چنگ میزد و بغضی گلوگیر داشت خفهام میکرد.
امین به جای من جواب زهرا را داد:
"اگه برگردیم خیلی بد میشه. حالا که تا اینجا آمدیم، امشب رو بمونیم، فردا برگردیم."
🔗 ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🍃🌸🍃
#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌹 🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌹
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت ۱۵۵م؛
امین به جای من جواب زهرا را داد:
"اگه برگردیم خیلی بد میشه. حالا که تا اینجا آمدیم، امشب رو بمونیم، فردا برگردیم."
تا آن روز به این اندازه خودم را مضطر و درمانده ندیده بودم.
نه دل رفتن به میهمانی داشتم و نه میل برگشتن به خانهای که حسین در آن نبود.
بچهها منتظر جوابم بودند.
نگاهی به ساعت انداختم از شش عصر گذشته بود و عقربه ثانیهشمار انگار مثل نبض من میتپید و میایستاد.
آمدم به دخترها بگویم که بابا اصرار داشته که بیاییم اینجا که رعدوبرقی تند و تیز میان ابرها دوید و پشت بندش با غرش آسمان زلزلهای به جان زمین افتاد و بارش شلاقی باران به جای همه ما حرف زد
چارهای نداشتیم که آن شب را در شمال بمانیم.
مثل آدمهای ماتم زده رفتیم یه گوشه سالن نشستیم
میزبان هم فهمیده بود که دل ما آنجا نیست
توی مراسم متوجه شدم که ما به نیابت از حسین در این عروسی شرکت کردیم
اینجا بود که علت اصرار او برای حضور در مراسم عروسی را فهمیدم.
برادر داماد یکی از صدها جوانی بود که حسین با جاذبه شخصیتی خود او را به سوریه برده بود
میخواست با فرستادن ما به عروسی جای خالی خودش را پر کند.
شب به پیشنهاد میزبان برای استراحت به جایی رفتیم اما دلشوره و نگرانی بیقرارمان کرده بود.
دنبال بهانهای بودیم که برگردیم.
تلفن امین زنگ خورد
امین چند ثانیه گوش کرد
دستش را جلوی دهانش طوری که ما نشنویم گرفت
کجکی ایستاد
یکی دو بار هم به من نگاه کرد.
قیافه نگران امین دلم را ریخت
این قیافه نگران را یک بار هم وقتی که در مکه بودیم و خبر مرگ خواهرم ایران را به او دادند دیده بودم
نخواست یا نمیتوانست حرف بزند
فقط رنگ از رخسارش پریده بود.
آمدم بپرسم کی بود؟
چی گفت؟ که گوشیش دوباره زنگ خورد
چند قدم رفت و دورتر شد
مثل آدمهای قهر پشت به ما کرد
میخواستم بدوم گوشی را بگیرم و از کسی که نمیدانستم کیست، بپرسم چه اتفاقی افتاده؟! که
گوشی خودم زنگ خورد
یکی از دوستان حسین بود
با صدای لرزان سلام داد.
زبانم از خشکی داشت به سقف دهانم میچسبید.
حتی نتوانستم جواب سلامش را بدهم
بیمقدمه پرسید:
"از حاج آقا چه خبر؟ نیومده ایران؟"
فقط توانستم بگویم «نه.»
خداحافظی کرد
قلب من به کوبش درآمد
سریعتر و بیشتر از ثانیه شمار شروع کرد به تپیدن
چیزی از درونم مثل شعله زبانه کشید
بالا آمد و راه نفسم را بست
احساس کردم لبهایم مثل کویری که سالیان سال طعم باران را نچشیده باشد
قاچ و ترک خورده شده
نمیتوانستم خودم را برای خبری که حسین مقدماتش را سه روز پیش، هنگام وداع داده بود آماده کنم
حتی نمیتوانستم به زهرا و سارا که کمکم از تماسهای مشکوک امین و تغییر حال من حس بدی پیدا کرده بودند نگاه کنم.
فکر میکردم که اگر نگاه به نگاهشان بیندازم بغض گلوگیرم باز میشود
و آن وقت با گریه من؛ قلب مهربان و بابایی آنها خواهد شکست.
کلافه و درمانده دنبال مفری بودم که از خودم رهایی پیدا کنم و حالم را طبیعی نشان بدهم
همان را گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند:
"بهتره برگردیم تهران"
🔗 ادامه دارد ...
▪️🌹▪️ --------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
📖 @salonemotalee