eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
... 🖋قسمت چهارم ناگهان چراغ پر نور شد و خاموش شد. همه جا ظلمات شد. فقط صدای شیون و فریاد به نام حاج یونس بلند بود. آن همه تاریکی به ظهور نوری ملایم، روشن شد و بیشتر و  بیشتر رنگ گرفت تا به رنگ طلایی حضور شهید متوقف شد. در هیات یک آدم، رشید بود. در برابر چشمان حیران ما و زیر فشار خرد کننده صدای قلب ما شروع به چرخش کرد و برابر هر یک از ما ایستاد و ما را مورد تفقد قرار داد. با مهربانی از ما گذشت و سپس به اتاق دیگر رفت. ما  ایستاده بودیم و یونس یونس از زبانمان نمی افتاد. دیگر همه طاقت از دست داده بودیم و افتادیم . و من در این اندیشه بودم که مگر قلم خود شهید بتواند این ظهور را بنویسد. حاج یونس در هیبت نوری طلایی به اتاق باز آمد و به همان ملایمتی که ظاهر شده بود، محو شد. دلم نمی خواست چراغ روشن شود. دلم می خواست درآن ظلمات روشن تر از نور، سر به سجده سایم و فریاد زنم: "عنده ربهم یرزقون" حاج یونس زنگی آبادی در سال ۱۳۴۰ در خانواده‌ای مستضعف و متدین در روستای« زنگی آباد» کرمان به دنیا آمد. پدرش، ملاحسین، مردی مومن و عاشق اهل بیت بود. سنگ صبور یونس در سن هفتاد و پنج سالگی از دنیا رفت، یونس دوازده سال بیشتر نداشت که یتیم شد. پس از پدر؛ مادر خانواده، قمر خانوم،  با سختی و مشقت برای تامین معاش زندگی همت کرد. یونس نیز برای کمک به خانواده بعد از مدرسه یا به جالیز خیار کربلایی احمد می رود یا سری به جالیز هندوانه مشهدی عباس می زند، یا به پسته تکانی می رود و یا در شخم زدن زمین و برداشت محصول به اهالی کمک می کند. او حتی به کار سخت خشت مالی می پردازد تا از نظر مالی در تنگنا نباشند. ارادت او به خانواده و مادرش در سال‌های بعد نیز تداوم دارد. آنجا که وقتی مادر  سکته  می کند ودست، پا و زبانش سنگین می شود؛ حاج یونس، یک ماه، علیرغم زخم ها و جراحت های سخت ناحیه شکم، خودش مادر را به دوش میگیرد و برای مداوا  به کرمان می برد. و حتی زمانی که همسرش از او می خواهد تا این کار را به او بسپارد می گوید: این وظیفه من است.   حاج یونس با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان رفت و در سال ۱۳۶۰  لباس سبز پاسداری را رسماً به تن کرد. تدبیر، اخلاص و شجاعت او در عملیاتهایی چون فتح‌المبین، بیت‌المقدس، والفجر مقدماتی، رمضان، خیبر و بدر باعث شد تا سردار سلیمانی، فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله کرمان، حاج یونس ۲۳ ساله را‌ به فرماندهی تیپ امام حسین (ع) لشکر ۴۱ ثارالله کرمان برگزیند. با شکوه‌ترین فراز زندگی او در روز بیست و پنجم دی ماه سال ۱۳۶۵ در شلمچه رقم خورد. او با تأسی از مولایش حسین(ع) و همچون علمدار کربلا ، شهد شیرین شهادت را نوشید و مصداق آیه «عند ربهم یرزقون»  شد. در مورد شهید حاج یونس زنگی آبادی همین بس که سردار قاسم سلیمانی در باره اش گفت: "وقتی حاج یونس در خط بود، انگار نه یک لشکر که چند لشکر در خط بود. او در هر خطی بود احساس می کردم امکان ندارد آن خط شکسته شود" اگر حال و اتصالی حاصل شد التماس دعا -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۴۰ قرآن کریم
۱۲۲ غول چراغ جادو اومده پیشم گفت : یه آرزو بکن گفتم : یه خونه میخوام💪 گفت : اگه اینکار ازم برمیومد خودم تو آفتابه نمیخوابیدم😒 خدایی خیلی قانع شدم😂 دقیقا مثل دکتر کاشت مو که خودش کچله و دکتر لیزر چشم که خودش عینکیه.😜😄 *به نام خدای حق مدار* *سلام* *خداوند حق محور در قرآن کریم فرمودند* *وَ لا تَلْبِسُوا الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَـكْـتُمُوا الْحَقَّ وَ اَ نْتُمْ تَعْلَمونَ* *حق را با باطل مخلوط نكنيد، و حقيقت را با اين كه مى دانيد، پنهان نكنيد.* *سوره بقره، آيه ۴۲* *امتياز انسان، به شناخت اوست و كسانى كه با ايجاد شكّ و وسوسه و شيطنت، حقّ را مى‌پوشانند و شناخت صحيح را از مردم مى‌گيرند، در حقيقت يگانه امتياز انسان بودن را گرفته‌اند و اين بزرگترين ظلم است. حضرت على عليه السلام مى‌فرمايد: اگر باطل خالصانه مطرح شود، نگرانى نيست. (چون مردم آگاه مى‌شوند و آن را ترك مى‌كنند.) و اگر حقّ نيز خالصانه مطرح شود، زبان مخالف بسته مى‌شود. لكن خطر آنجاست كه حقّ و باطل، بهم آميخته شده و از هر كدام بخشى چنان جلوه داده شود كه زمينه‌ى تسلّط شيطان بر هوادارانش فراهم شود. البته اگر ما شاهد فریب و جانشینی باطل برای حق باشیم باید دیگران را آگاه کنیم زیرا در جایی که حق و باطل درحال جنگند سکوت کردن جز دفاع از باطل نیست.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412150515654164.pdf
8.98M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز شنبه ۲۸ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 ✅ کارشناس:استاد روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه 🔷 جلسه هفتم: اثر دعا برای فرزندان دعا برای فرزندان ◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته می‌شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۸۰م یک ساعتی گذشت. مادرم لباسش را تکاند و آبی به صورتش زد. کنار نان‌ها زانو زد و دستمالی برداشت. چند تا نان توی دستمال پیچید. پرسید: «سیما کجاست؟» بلند شدم و سیما را صدا زدم. از کوچه با خنده پرید توی خانه و پرسید: «چی شده؟» مادرم نان و غذا را داد دستش و گفت: «بیا، این را ببر برای پدرت. خیر ببینی، دختر.» سیما ‌اخم کرد و گفت: «داشتم بازی می‌کردم.» دستمال را دستش گرفت. چوب کوچکی را از روی زمین برداشت و گفت: «من رفتم . می‌پرید و می‌رفت. دمپایی‌هایش این طرف و آن طرف می‌رفت و صدا می‌داد. سیما که رفت، مشغول تمیز کردن خانه شدم. جارو را دستم گرفتم و روی زیلو را جارو زدم. گرد و خاک زیادی بلند شده بود. جارو را خیس کردم و دوباره روی زیلو کشیدم. با روسری، جلوی دهانم را گرفته بودم. به مادرم گفتم: «نزدیک عید است. کاش این زیلو را می‌شستیم.» مادرم اخم کرد و گفت: «خیلی دلم خوش است؟! با چه دلخوشی می‌خواهی دودۀ عید بگیری ؟ گفتم : «نگفتم دودۀ عید بگیر. گفتم شاید بخواهی زیلو را برایت بشویم.» دیگر چیزی نگفتم. خاک‌ها را با خاک‌انداز جمع کردم و بردم توی سطل دم در ریختم. جارو دستم بود و داشتم وارد خانه می‌شدم که دشت لرزید. دل من هم لرزید. صدای افتادن ظرف‌ها را از دست مادرم شنیدم. صدای فریاد و جیغ بلند شد. همه به سمت کوه نگاه کردیم. از آن طرف، صدای جیغ می‌آمد. هزار تا فکر افتاد تو سرم مردم خانه‌ها ریخته بودند بیرون. همه به سمت کوه می‌دویدند. من هم جارو را انداختم و بنا کردم به دویدن. همه از هم می‌پرسیدند: «چه کسی؟» و می‌دویدند. کفش‌هایم را سر پایم انداخته بودم و تمام راه را تا کوه یک‌نفس دویدم. وقتی رسیدم، وحشت کردم. سیما، غرق در خون، روی زمین افتاده بود و پدرم توی سرش می‌زد. پیراهن سیما خونی و تکه‌تکه بود. ران و پشتش زخمی شده بود. نزدیک بود از حال بروم. سبزه‌ها و گل‌های ریز اطراف، از خون سرخ شده بودند مینی که منفجر شده بود، روی زمین پخش بود. لباس پدرم هم پر از خون بود. فریاد زدم: «نترسید، چیزی نیست. همه بروید کنار.» مردم پس نشستند. وحشت‌زده فقط به سیما نگاه می‌کردند. سیما وقتی مردم را با آن قیافه‌ها دید که چطور نگاهش می‌کنند، صدای گریه‌اش بلندتر شد. تکانش دادم و گفتم: «سیما، آرام باش، به من نگاه کن.» وحشت‌زده نگاهم کرد. گفتم: «چیزی نیست ، فقط کمی ‌زخمی ‌شدی. الآن تو را می‌برم دکتر.» مردم فریاد می‌زدند: «در راه خدا، ماشینی پیدا کنید.» چند مرد، از تپه شروع کردند به دویدن تا ماشینی بیاورند. سیما را بغل کردم. صدای جیغش بلند شد. فهمیدم ران و پشتش زخمی‌ شده. با احتیاط، دست‌هایم را پایین‌تر آوردم و زیر زانویش را گرفتم. با یک دستم هم پشتش را گرفتم. از پدرم پرسیدم: «چی شده؟» نالید و گفت: «داشتم نماز می‌خواندم اصلا نفهمیدم چطور شد. تا روی زمین نشست، چیزی ترکید. مین بوده، مین.» باز هم مین. لعنت بر مین! سیما را بغل کردم و از روی تپه، شروع کردم به دویدن و پایین آمدن. خون از بدن سیما چکه‌چکه روی لباس‌هایم و زمین می‌ریخت. سیما سبک بود و راحت تا توی ده دویدم. به محض اینکه رسیدیم، ماشینی از راه رسید. سیما را بردم توی ماشین. مادرم پای ماشین از حال رفت. فقط نالید و گفت: «خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟» به پدر و مادرم گفتم: «شما‌ها بمانید. من با سیما می‌روم.» مادرم جیغ می‌زد و بر سرش می‌کوبید. رو به مادر زبان‌بسته‌ام کردم و گفتم: «مواظب دخترم باش تا بر‌گردم.» مادرم یقه‌اش را رو به آسمان گرفت و نالید. رو به آسمان فریاد زد: «اوو...» این‌طور می‌خواست صدام را نفرین کند. پدرم روی زمین نشسته بود و بر سر می‌زد. ماشین که راه افتاد، انگار کوهی را روی شانه‌هایم گذاشتند تمام راه، توی ماشین بالا و پایین می‌افتادم. سیما می‌نالید و من مرتب دلداری‌اش می‌دادم. آرام پرسید: «فرنگیس، چی شده؟ تو را به خدا بگو پشتم چی شده؟» او را دمر روی پاهایم دراز کرده بودم. گفتم: «چیزی نیست. ‌لباست یک کم خونی است. زخمت کم است. خوب می‌شوی. می‌رویم دکتر.» شروع کرد به گریه کردن. مرتب می‌گفت: «می‌ترسم بهم آمپول بزنند.» بغض کرده بود. گفت: «به خدا حواسم نبود بابا داشت نماز می‌خواند. دستمال غذا را روی زمین گذاشتم. خودم هم روی زمین نشستم که انگار چیزی زیرم ترکید.» من هم اشک‌هایم راه گرفت. زیر لب دعا می‌خواندم: «خدایا، سیما زنده بماند. خدایا، زیاد صدمه ندیده باشد. خدایا، سیما دختر است، به او رحم کن!» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
22.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رضوان‌الله علیه. قسمت اول 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۲۰) مقاله نهم 🖋قسمت دوم ◀️ دوره دوم(۱۹۴۰ تا ۱۹۶۰) پیاده‌سازی در یک کشور نمونه (پایلوت مکزیک) در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ میلادی، با توجه به توسعه ابزارهای ارتباطی و حمل‌و نقل، شرایطی فراهم شد که مسئولان را به این نتیجه رساند که یک پایلوت برنامه کشاورزی صنعتی را در کشوری در همسایگی آمریکا اجرا کند. این برنامه طی فرآیندی «سیاسی – کشاورزی» در قالب «طرح گندم مکزیک» اجرا شد، و طی دو دهه به نتیجه رسید؛ به‌گونه‌ای که مکزیکی‌ها در ابتدای دهه ۱۹۶۰، بیش از ۹۵ درصد از بذر گندم خود را از انواع پایه‌کوتاه می‌خریدند. این دو دهه از چند منظر شایسته بررسی است: 🔸 آغاز کار علمی منسجم راکفلرها بر ژنتیک گیاهی و کشاورزی 🔸 در این سال‌ها هنوز زیرساخت‌های حمل و نقل برای توسعه کسب و کار راکفلرها به تمامی نقاط دنیا فراهم نیست، لذا مکزیک در همسایگی آمریکا برای این امر انتخاب شد. 🔸 دانشمندان و افراد سیاسی که در چهار دهه ابتدایی قرن بیستم به‌صورت آزاد با این بنیاد فعالیت می‌کردند، غالباً به استخدام بنیاد راکفلر درآمدند. 🔸 موفقیت این پایلوت، به همراه گسترش ابزارهای ارتباطی، راه را برای گسترش به تمام دنیا باز کرد. ◀️ دوره سوم(۱۹۶۰ تا۱۹۹۰) عبور از مکزیک و‌ توسعه راهبردی به سراسر جهان سال‌های دهه ۱۹۶۰، مقطعی مهم و نقطه عطف در برنامه‌های است. این برنامه‌ها با سه هدف زیر ریل‌گذاری می‌شود و تغییر می‌کند: ۱. عبور از پایلوت مکزیک و گسترش سرزمینی رصد فعالیت‌های طی سال‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۹۰ میلادی نشان‌دهنده گسترش شبکه فعالیت‌های این بنیاد توسط همان تیم مکزیک به هند، پاکستان، ژاپن، ویتنام، شوروی، بسیاری از کشورهای افریقایی و همچنین آمریکای لاتین تحت راهبرد «گسترش سرزمینی» است. ۲. عبور از گندم و گسترش اقلام در پی موفقیت «طرح مکزیک»، راکفلرها گسترش ارقام را نیز در دستور کار قرار دادند. در ابتدای دهه ۱۹۶۰، علاوه بر گندم، اقلام اساسی همچون برنج و ذرت در دستور کار این بنیاد قرار گرفت. ۳. سازماندهی شبکه فراملی فنی و دانشی در این سال‌ها تأسیس «تشکیل شبکه فراملی فنی و دانشی»، مانند «ایری»، «سیمیت» و «CGIAR» که اکنون از ۱۵ مرکز اصلی فراتر رفته، با سرمایه‌گذاری هنگفت در دستور کار قرار گرفت. ◀️ دوره چهارم(۱۹۹۰ تا کنون) لایه‌بندی و عمق‌بخشی استراتژیک این جریان جهانی در سه دهه‌ی اخیر، نسبت به دهه‌های پیش از آن، تحولاتی بنیادین را تجربه کرده است. ابرکمپانی‌های آمریکایی طی فاصله دهه ۱۹۹۰ تاکنون، دو راهبرد «عمق‌بخشی استراتژیک» و «لایه‌بندی فعالیت‌ها» را در دستور کار قرار داده‌اند. راه‌اندازی نهادهای فراملی مانند «بنیاد جایزه جهانی غذا» و «خزانه بذر سوالبارد» و همچنین راهبری بنیادها و کمپانی‌های خوش‌نام مانند «بیل و ملیندا گیتس» یا «بایر» جزو سیاست‌های اساسی در این دوران است. ✍ در بخش‌های بعدی پرونده، روایت جذاب این روزهای «طرح جهان‌روای غذا» تشریح خواهد شد. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
32.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مستند پدرخوانده خاندان راکفلر - قسمت پنجم ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee