eitaa logo
سالن مطالعه
193 دنبال‌کننده
10هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖم ✍️ شخصی می گفت: من یک شب بعد از خواندن فاتحه برای❣️ اموات به مسجد مقدس می رفتم که دیدم دیر وقت شده و تردد ماشین برای جمکران کم شده است، به هر ماشینی میگفتم یا پر بود یا جمکران نمی رفت. خسته شدم گفتم برگردم و به منزل بروم. یک ماشین آمد گفتم توکلت علی الله، به راننده گفتم جمکران، گفت بفرمایید. تا نشستم مسافرین دیگر اعتراض کردند و گفتند که ما جمکران نمی رویم؟‼️ راننده به من گفت ابتدا مسافرین را می رسانم سپس شما را به جمکران می برم. بعد از رساندن آنها به مقصد، به سمت جمکران رفتیم. گفتم چرا مرا به جمکران می رسانید با اینکه جمکران در مسیر شما نبود؟ گفت: کسی بگوید جمکران، زانوهای من می‌لرزد و نمی توانم او را نبرم. مسجد جمکران حکایتی بین من و آقا دارد. گفتم پس لطفی کن ما که همدیگر را نمی شناسیم و بعد از رسیدن هم، از همدیگر جدا می شویم، پس حکایت را تعریف کن. گفت: شبی ساعت ۱۲، خسته از سرکار به سمت منزل می رفتم، هوا پاییزی و سوز و سرما بود که دیدم یک خانم و آقا به همراه دو بچه کنار جاده ایستاده اند. از کنار آنها که رد شدم، گفتند جمکران. گفتم من خسته ام و نمی برم. مقداری رفتم و بعد فکر کردم، نکند خدا وظیفه ای بر گردن من نهاده و لطف امام زمان(عج) باشد که آنها را برسانم. با وجود کم میلی آنها را به جمکران رسانده و به خانه برگشتم. به بچه هایم گفتم که من امروز آنقدر خسته ام و دیر وقت شده که احتمالا بخوابم و نماز صبح ام قضا بشود، نماز صبح من را بیدار کنید. ده دقیقه بود که دراز کشیده بودم و تازه خوابم می برد که صدایی به من گفت خوابیدی؟ بلند شو. بلند شدم گفتم: کسی من را صدا زد؟ به خودم گفتم بخواب، خسته ای، هزیان می گویی‼️ دوباره دراز کشیدم نزدیک بود که بخوابم، صدایی دوباره گفت: باز خوابیدی؟ با صاحب صدا صحبت کردم، گفتم چرا نخوابم؟ گفت: برو جمکران. گفتم تازه جمکران بودم برای چه بروم؟ گفت: آن خانواده گریه می‌کنند و نگران هستند. گفتم به من چه؟ گفت: کیف پولشان در ماشینت جا مانده، برو و آنرا تحویل بده. به خودم گفتم ماشین را نگاه کنم، ببینیم اگر خواب می بینم و توهم است، برگردم بخوابم. در ماشین را باز کردم دیدم که کیفی در صندلی عقب است. آنرا باز کردم، دیدم که داخل آن چند میلیون پول وجود دارد. سوار ماشین شدم و رفتم جمکران. دیدم دم درب یکی از ورودی ها همان زن با دو بچه اش نشسته و در حال گریه کردن هستند. گفتم: خواهر چرا گریه میکنی؟ گفت: برادر من، شما که نمی توانی کاری بکنی، چرا سوال می کنی؟ گفتم: شوهرتان کجاست؟ گفت: چرا سوال میکنی؟ گفتم: من همان راننده ای هستم که شما را به مسجد جمکران آوردم، گمشده نداری؟ گفت: شوهرم در مسجد متوسل به امام زمان(عج) شده است. گفتم بلند شو، داخل مسجد برویم. به یکی از خدام اسم شوهرش را گفتیم تا صدایش کند، آن مرد با صورت و چشمانی سرخ آمد و شروع به فریاد زد که چرا نمی‌گذاری به توسلم برسم چرا نمی‌گذاری به بدبختیم برسم و...؟ زن گفت: این آقا آمده و گفته که مشکلتان را حل میکنم. گفت شما کی باشید؟ کیف را در آوردم و به او دادم. مرد کیف را گرفت و درب آنرا با خوشحالی باز کرد و گفت چرا این را آوردی؟ گفتم آقا به من گفت که بیایم. چهره ها بارانی شد و به زانو افتادند و گفتند یعنی امام زمان(عج) ما را دیده؟ گفتم این جمله برای خود آقا امام زمان (عج) است که می فرمایند: "«إِنّا غَیْرُ مُهْمِلینَ لِمُراعاتِکُمْ، و لاناسینَ لِذِکْرِکُمْ»" 💐 دمی زحاجت ما نمی کنی غفلت 💐 که این سجیه به جز در شما نمی بینم. 💐 ز بس که گرد معصیت نشسته بر چشمانم 💐 تو در کنار منی و تو را نمی بینم. مرد گفت: ما با این پول می خواستیم خانه بخریم و گفتیم اول به جمکران بیاییم و آن را تبرک کنیم که این اتفاق برایمان افتاد. 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود 💐 درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفرج 🔸🌺🔸-------------- @salonemotalee
صفحه ۴۲ قرآن کریم
۱۲۴ کشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود که ثروتمند مغروری به او رسید و با تکبر گفت:😠😠 . . بکار… بکار که از تو کاشتن است و از ما خوردن…🦄 . کشاورز نگاهی به اون انداخت و گفت دارم یونجه میکارم😐😂 *به نام خدای دوست دار تواضع* *سلام* *امام صادق عليه السلام* *إِنَّ فِي السَّمَاءِ مَلَكَيْنِ مُوَكَّلَيْنِ بِالْعِبَادِ فَمَنْ تَوَاضَعَ لِلَّهِ رَفَعَاهُ وَ مَنْ تَكَبَّرَ وَضَعَاهُ* *در آسمان دو فرشته بر بندگان گماشته شده اند پس هر كس براى خدا تواضع كند، او را بالا برند و هر كس تكبر ورزد او را پَست گردانند.* *كافى(ط-الاسلامیه) ج۲، ص۱۲۲* *تواضع و فروتنی زینت اخلاق انسانی است و در مقابل آن تکبر و خود بزرگ بینی ریشه ضعف شخصیت و دلیل دوری دیگران از انسان است. اگر تواضع و فروتنی میان مردم رایج شود دیگر فخر فروشی و تکبر از بین خواهد رفت. معمولا انسانهای متکبر از جانب خداوند متعال شکسته خواهند شد تا تاوان غرور خود را بدهند. ابلیس نیز به خاطر تکبرش رانده شد. بیایید در مقابل هم نوعان خود تواضع و فروتنی را تمرین کنیم.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412151514855165.pdf
11.09M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز دوشنبه ۳۰ خرداد ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
14.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 ✅ کارشناس:استاد روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه 🔷 جلسه نهم: آینده کودکانی که مورد جر و بحث والدین واقع می‌شوند ◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته می‌شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۸۲م در همین وقت، آقای شاکیان که دم در ایستاده بود، رو به ما کرد و گفت: «بچه را بردارید تا حرکت کنیم.» رحیم دست روی شانۀ این مرد گذاشت و گفت: «خدا از برادری کمت نکند.» رفت بیرون، ماشینش را روشن کرد و با صدای بلند گفت: «من حاضرم. بچه را بیاورید.» دست زیر تن کوچک لیلا انداختم. بدنش باندپیچی شده بود. هق‌هق می‌کرد. توی ماشین نشستیم و توی تنگ غروب، به سمت اسلام‌آباد حرکت کردیم. نمیتوانستم بگذارم که خواهرم تنها بماند.کوه‌ها و پیچ‌های جاده را یکی‌یکی پشت سر گذاشتیم. سیما توی بغلم چرت می‌زد، اما هر چند دقیقه یک بار می‌پرید و نفسی می‌کشید. می‌دانستم یاد وقتی می‌افتد که روی مین نشسته. یک لحظه به یاد سهیلا افتادم. دختر کوچکم الآن چه ‌کار می‌کرد؟ چه می‌خورد؟ در آن لحظات، وضعیت خواهرم واجب‌تر بود. به اسلام‌آباد که رسیدیم، پرستارها سریع سیما را از من گرفتند و به اتاق عمل بردند. سیما باید عمل می‌شد. پشت در اتاق عمل ایستادم. بعد کم‌کم پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. دلم از داغ سیما پر از درد بود. زیر لب آهنگ کودکانه و غمگینی را می‌خواندم. یاد دعوامان با رحیم افتادم. شاید او حق داشت. رحیم سفارش بچه‌ها را به من کرده بود. نباید می‌گذاشتم سیما به کوه برود. باید خودم می‌رفتم. اگر خودم کشته می‌شدم، بهتر از این بود که سیما زخمی‌ شود. آن از ستار، آن از جبار، آن از جمعه و آخر سر هم سیما. وقتی که به خودم آمدم، سیما را از اتاق عمل آوردند بیرون. روی تخت خوابیده بود. چشم‌هایش بسته بود. جثۀ کوچکش روی تخت بزرگ، نحیف‌تر جلوه می‌کرد. دلم آتش گرفته بود. دستم را روی تخت گذاشتم و نالیدم: «خواهرکم...» دکتر بالاسر سیما آمد و پرسید: «تو همراهش هستی؟» گفتم: «بله.» گفت: «باید چند روزی توی بیمارستان بماند، اما به امید خدا خوب می‌شود. فقط خیلی مواظبش باشید. خون زیادی ازش رفته. حسابی تقویتش کنید.» بعد شیشۀ کوچکی را داد دستم و گفت این‌ها ترکش‌هایی است که از بدنش درآوردم!» شیشه را توی دستم گرفت و خوب به آن نگاه کردم. در آن شیشۀ کوچک، یک عالمه ترکش ریز ریخته بود و یک ترکش بزرگ، که وقتی نگاهش کردم، اعصابم به هم ریخت. بلند گفتم: «آخر شماها از جان خواهر من چه می‌خواستید؟» آقای شاکیان، شیشۀ ترکش‌ها را از دستم گرفت و گفت: «دیوانه شد‌ه‌ای؟ خدا را شکر که حالا این ترکش‌ها را بیرون آورده‌اند.» بعد به طرف خواهرم رفت و گفت: «تو دیگر خوب شدی، دختر. خیالت راحت باشد. بعدها که بزرگ شدی، این ترکش‌ها را می‌دهم بهت تا یادت بیاید چه بر سرت آمده.» سیما لبخندی زد و چشم‌هایش را بست. آقای شاکیان شیشۀ ترکش‌ها را روی میز کنار سر سیما گذاشت. سیما بغض کرد و گفت: «این‌ها را بردار.» آقای شاکیان شیشه را برداشت و گفت: «باشد، برمی‌دارم! اما یک وقتی نگویی که این‌ها را می‌خواهی. سعی داشت با سیما شوخی کند. هفت روز در بیمارستان امام خمینی ماندیم. خواهرم بی‌قراری می‌کرد و دلش می‌خواست برگردد خانه. هر روز گریه می‌کرد. کنارش می‌نشستم و برایش از جبار و ستار حرف می‌زدم. از بچه‌های دیگری که مثل او روی مین رفته بودند و دیگر دست و پا نداشتند. سیما با تعجب به حرف‌هایم گوش می‌داد و آرام می‌شد. هر بار هم آخرسر می‌گفتم: «سیما، این آخرین باری است که گذاشتم بروی کوه. دیگر نمی‌گذارم برایت اتفاقی بیفتد. بعد از هفت روز، خواهرم را به آوه‌زین برگرداندیم. وقتی ماشین وارد ده شد، همه به استقبالمان آمدند. سیما لبخند می‌زد و خوشحال بود. توی بغلم بود. با شادی، سیما را توی خانه، روی تشکی خواباندم. جبار و لیلا و ستار، کنارش نشستند. خانه شلوغ بود. بچۀ کوچکم را از بغل لیلا گرفتم. سرش را می‌چرخاند و دنبال سینه‌ام می‌گشت. نمی‌دانستم دیگر شیر دارم بخورد یا نه. مادرم خندید و گفت: «دخترت بیشتر آب‌جوش خورده. حلالمان کن، فرنگیس. شوهرم از در که وارد شد، خوشحال بود. کنارم نشست و گفت: «خسته نباشی، فرنگیس. خدا را شکر که با سیما برگشتی. دلمان برایت تنگ شده بود.» خندیدم و سهیلا را بغل کردم. رحمان توی بغل شوهرم، به من خیره شده بود. رحمان را هم روی پاهایم گذاشتم و هر دو را بوسیدم. رحمان و لیلا و ستار و جبار با شادی با سیما حرف می‌زدند. به چهره‌های معصوم جبار و ستار و سیما نگاه کردم. سه قربانی مین بودند. دست جبار، انگشت‌های ستار وحالا ران سیما. جبار و ستار با لبخند دست‌هاشان را به سیما نشان می‌دادند و با لحن کودکانه‌ای می‌گفتند: «ببین، دست ما خوب شده... ببین، دیگر خون نمی‌آید، دیگر زخم نیست. تو هم خوب می‌شوی.» نالیدم: «دلمان زخم است. دلمان خوب نمی‌شود. دلمان خون شده. وای که هیچ‌ وقت خوب نمی‌شویم.» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
31.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رضوان‌الله علیه. قسمت سوم 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۲۲) مقاله ۱۱م ؟ ✳️ قسمت اول 1⃣ از ابتدای قرن بیستم، فعالیت‌های گسترده‌ای برای شناخت و گیاهان آغاز شد. در این راستا مطالعات عمیق و راهبردی روی بذرهای اصیل در کشتگاه‌های کهن جزو علاقه‌مندی‌های ویژه‌ی نهادهای علمی و تجاری غرب قرار گرفت. 2⃣ پیشینه این فعالیت‌ها نشان می‌دهد نطفه‌ی تفکر «سیطره بر غذا از طریق کشاورزی» پیشتر از جنگ‌های جهانی شکل گرفته است، اما تحولات در ابزارهای دسترسی (که همزمان با جنگ جهانی دوم رخ داد) نقطه‌ی عطف تحولی شگرف در زمینه‌ی کشاورزی و غذای مردم جهان بود. 3⃣ تولد مفهوم بلافاصله پس از خاتمه جنگ دوم در سال ۱۹۴۶ کلید خورد. در این سال به‌همراه ، وزیر وقت تجارت آمریکا، در سفری به مکزیک، آغاز انقلاب سبز را اعلام کردند. 4⃣ انقلاب سبز در مرحله اول در مکزیک به اجرا درآمد و سپس به هند گسترش یافت؛ جالب است که در هر دوی این موارد هزینه نمی‌کردند، بلکه با کانالیزه کردن منابع و حمایت‌های دولتی در این کشورها برنامه‌هایشان را پیش بردند. 5⃣ پس از اعلام این طرح، آمریکایی‌ها به رهبری اقداماتی گسترده و سازماندهی شده را برای دست‌اندازی به منابع کشاورزی سایر کشورها آغاز کردند. 6⃣ «متمرکز شدن مدیریت کلان کشاورزی»، «توسعه‌ کشت تک‌محصولی»، «مکانیزاسیون و صنعتی شدن مزارع»، «در اختیار گرفتن نهاده‌‌ها مانند بذر، کود و سموم کشاورزی»، «افزایش مصرف سموم و کودهای شیمیایی در کشاورزی»، «تجارت محصولات کشاورزی» و نیز «استفاده از تکنولوژی‌های نوین» که در انحصار راکفلرها قرار داشت مهمترین موارد پیگیری شده در «انقلاب سبز» است. 7⃣ انقلاب سبز، درحقیقت نوعی انقلاب در به‌کارگیری نهاده‌ها و ابزارهای صنعتی کشاورزی بود که توسط کمپانی‌های غربی تولید شده بودند. سیطره بر این منابع اساسی علاوه بر سود هنگفت تجاری، در افزایش سیاسی و اقتصادی آمریکا در این کشورها بسیار مؤثر بود. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺 همراهان گرامی؛ سلام و عرض ادب و احترام بنده هر روز مطالبی رو در این کانال بارگذاری و پیگیری می‌کنم ولی متاسفانه هیچ بازخورد و اعلام نظری درباره این مطالب ندارم. اگر لطف می‌کردید و نظرات ارزشمند و نیز انتقادات و پیشنهاداتی رو که به نظرتون می‌رسه برام می‌فرستادید، هم کمک زیادی به هدفم در پیگیری مطالب خواهد بود و هم مایه‌ی روحیه برای ادامه. اینجا درخدمتم: @mehdi2506