eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۸۴م آن‌ها سالگرد گرفتند و مشغول برگزاری مراسم بودند. همسایه‌ها همگی به فاتحه‌خوانی رفته بودند. زنگ هم نبود. برادرم را به خانۀ برادر شوهرهایم در اسلام‌آباد فرستادم تا خبرشان کند برای مراسم بیایند. همه در خانۀ برادرشوهرم جمع شدیم. ناگهان وسط مراسم فاتحه‌خوانی همسایه‌مان، هواپیماها آمدند دو تا هم‌عروسم غزال و کشور و دو تابرادر شوهرم رضا و نعمت هم آمدند و همه جمع شدیم. گاوی سر بریدیم و تکه‌تکه کردیم. برنج زیادی را پاک کردیم. برنج‌ها را شستند و آماده کردند. برنج و گوشت آماده شد تا روز بعد درست کنند. سفره‌ای رویشان کشیدیم تا برای فردا آماده باشد. پدرم خانه‌مان بود. گفت می‌خواهد به آوه‌زین برود و فردا دوباره برمی‌گردد. پشت سر پدرم راه افتادم. مقداری از راه را همراه پدرم رفتم. او را رد کردم تا به آوه‌زین برود. ایستادم تا خوب دور شد. بعد برگشتم خانه. این‌طوری خیالم راحت بود که پدرم به خانه رسیده است. توی خانۀ همسایه مراسم بود و صدای قرآن پخش می‌شد. مصیب، پسر قهرمان، کنار سنگر بود که یک‌دفعه هواپیماها آمدند و بمب‌هاشان را روی خانه‌ها ریختند. مردم به طرف سنگرها هجوم بردند. بمب افتاد توی خانۀ همسایه که مراسم گرفته بود. جیغ و فریاد بلند شد. به طرف خانه‌شان دویدم. مرد همسایه را دیدم. اسمش جعفر شهبازی بود. روی زمین افتاده بود. شهید شده بود. دوباره شیون و واویلا. این هم از سالگرد عزیزانشان. شروع کردیم به شیون و داد و بیداد. می‌خواستیم ببینیم کی زنده مانده، کی مرده. در همین وقت که دنبال کشته‌ها می‌گشتیم، دیدم یکی دیگر از همسایه‌ها که به ما کمک می‌کرد و پیش ما بود، به پشت حیاط رفته و او هم شهید شده. دو نفر او را روی دست گرفته بودند و داشتند جنازه‌اش را می‌آوردند. آمبولانس‌ها جیغ‌کشان سر رسیدند و جنازه‌ها را بردند. دوباره به کوه پناه بردیم. شب بود. هوا سرد بود و توی سرما تا صبح لرزیدیم. نیمه شب ماشین‌ها آمدند و مردم را به روستای چله بردند. روستای چله نزدیک بود و امن‌تر. تمام آن گوشت‌ها و برنج‌ها که آماده کرده بودیم برای مراسم سالگرد قهرمان، جا ماند و عراقی‌ها نگذاشتند برای عزیزانمان مراسم بگیریم. صدای توپ و موشک هر روز به گوش می‌رسید، اما دیگر حس و رمقی برای رفتن به کوه نداشتم. سال 1367 بود. هشت سال از شروع جنگ می‌گذشت و من 27 ساله شده بودم. روزها روی پشت بام می رفتم . با خودم می‌گفتم اگر هم نیروهای عراقی بیایند، روی پشت‌بام می‌مانم تا شب بشود. خودم را قایم می‌کنم. وقتی روی پشت‌بام می‌نشستم، می‌توانستم دوردست‌ها را ببینم. رحیم آمده بود به خانه سر بزند. از آوه‌زین برمی‌گشت. تفنگش روی دوشش بود. از زور گرما، دستمال سرش را خیس کرده بود و روی سر انداخته بود. از روی پشت‌بام دیدمش. از همان بالا برایش دست تکان دادم. رحیم مرا که دید، خندید و بلند گفت: «سلام فرنگیس. با دست اشاره دادم که کارش دارم. از روی نردبان، با عجله پایین آمدم. رحیم جلوی در خانه ایستاد. با خنده پرسید: «روی بام چه ‌کار می‌کنی؟» خندیدم و گفتم: «دارم دیده‌بانی می‌دهم، نکند یک وقت عراقی‌ها دوباره غافلگیرمان کنند.» لبخند تلخی زد و گفت: «حق داری. آن‌ها خیلی نزدیک‌اند و بعید نیست دوباره غافلگیرمان کنند.» دست برادرم را کشیدم و گفتم: «بیا چای بخور و بعد برو.» سرش را تکان داد و گفت: «نه، تازه چای خورده‌ام. الآن از پیش مادر می‌آیم.» گفتم: «یعنی نمی‌خواهی یک چای خانۀ خواهرت بخوری؟» حالت قهر گرفتم. خندید و گفت: «مثل اینکه تو و مادر می‌خواهید مرا مثل بشکه کنید! هی به بهانۀ چای مرا نگه می‌دارید.» بعد انگار دلش نرم شد که گفت: «باشد. چند دقیقه می‌مانم. برو چای بیاور.» ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
(۲۴) مقاله یازدهم 🖋قسمت سوم 🔹 بسیاری از دانشمندان از بین رفتن بخش قابل توجهی از زمین را حاصل روی‌آوردن به می‌دانند. در سال ۱۹۹۶ کنفرانس بین‌المللی سازمان ملل در منابع ژنتیک گیاهی در لایپزیگ آلمان برآورد کرد که ۷۵ درصد تنوع زیستی جهان در کشاورزی به‌علت و کشاورزی صنعتی، نابود شده است! 🔹 در همین راستا اجرای انواع دیگر سیاست‌ها برای در هم شکستن ساختارهای سنتی و بومی کشاورزی ملت‌ها را نیز نباید از نظر دور داشت؛ برای مثال اجرای در ایران در خلال دهه ۴۰ شمسی قابل بررسی است. 🔹 بر هم ریختن ساختار ارباب رعیتی (که تأمین سرمایه، بازاریابی، نظارت و تعاون جمعی را تضمین می‌کرد) به نابودی کشاورزی و هجوم کشاورزان به شهرها در دهه ۵۰ انجامید؛ به‌گونه‌ای که طی یک دهه‌ی منتهی به انقلاب، بالغ بر ۲۰ هزار روستا خالی از سکنه شد. به این ترتیب نظم جامعه‌ای کشاورزی که طی ۱۱ هزار سال غذای مردم ایران را تضمین می‌کرد در هم ریخت و این مهم‌ترین پیامد اصلاحات ارضی در ایران بود! 🔹 نکته‌ی قابل تأمل در این میان همزمانی «اصلاحات ارضی» با »انقلاب سبز» و همگام بودن با آن است. 🔹 محمد خوش‌چهره از صنعتی شدن بخش کشاورزی ایران به «فاجعه» تعبیر می‌کند و می‌گوید: 👈 یک فاجعه اتفاق افتاد؛ که این کشورها نه تنها صنعتی نشدند، بلکه به بهانه‌ی صنعتی شدن، دارایی‌های سنّتی خودشان را هم از دست دادند… من شک ندارم که عمدی در آن بود. کشاورزی، که زمینه‌ی خودکفایی را فراهم می‌کند، باید در ایران زمین بخورد؛ کشاورزی اگر نباشد، وابستگی هست. 🔹 نهایتاً گرچه ، به تمام اهداف مورد نظر نرسید و نتوانست تمامی کشاورزی روی زمین را قبضه کند، اما بخش قابل توجهی از کشاورزی دنیا – و ازجمله ایران – را تحت تأثیر قرار داد. پس از یک دوره چند ساله از «انقلاب سبز اول» (که در دهه ۱۹۶۰ با محوریت هند و با پشتیبانی انجام شده بود) «انقلاب سبز دوم» طراحی شد که با روش‌های متفاوت و با پیش انداختن «بنیاد بیل و ملیندا گیتس» در قاره آفریقا و برخی کشورهای فقیر در حال پیگیری است. 🔹 در سال ۲۰۱۴ گفت‌وگوی جالبی با یک مجله معتبر انجام داده است. در بخشی از این مصاحبه، گفت‌وگوکننده با بیان اهمیت بخش کشاورزی از گیتس می‌پرسد که با توجه به گرمایش زمین و جهان به ۹.۶ میلیارد نفر،‌ چگونه باید غذای این جمعیت را تأمین کرد؟ وی در پاسخ خاطرنشان کرد: 👈 در دهه ۱۹۶۰، چیزی به‌نام «انقلاب سبز» بود که به‌وسیله‌ی بذرهای جدید و پیشرفت‌های دیگر، تولیدات کشاورزی را در آسیا و آمریکای لاتین افزایش داد. این برنامه میلیون‌ها زندگی را حفظ کرد و بسیاری از مردم را از فقر نجات داد، اما اساساً جنوب صحرای آفریقا را نادیده گرفت. امروزه یک کشاورز معمولی تنها یک‌سوم یک کشاورز آمریکایی تولید می‌کند. امیدوارم بتوانیم این تعداد را افزایش دهیم، و من فکر می‌کنم می‌توانیم به این موضوع کمک جدی داشته باشیم. 🔹 طی نیم قرن گذشته، کشورهای شمال افریقا، برزیل، سوریه، اندونزی، مکزیک، چین، یمن، افغانستان، هند، پاکستان، ژاپن، هائیتی، کره شمالی و شوروی سابق تحت این برنامه قرار داشته‌اند. 🔹 بعد از گذشت بیش از نیم قرن و روشن شدن اهداف این پروژه، انقلاب سبز دوم نیز در سراسر دنیا با مقاومت‌های گسترده رو‌به‌رو شده است. مردم کشورهای فقیر دریافته‌اند تنها راه رفع گرسنگی و محرومیت، نه اصرار بر تغییر، مونوپلی و همسان‌سازی تجارت غذا؛ که برقراری عدالت در توزیع ثروت است، و البته این با اساس وجودیِ ثروتمندان متکاثر منافات دارد. 🔹 برنامه‌ی انقلاب سبز، یکی از خیانت‌آمیزترین اقدامات بشریت است که سلامت انسان‌ها را به نفع منافع تجاری به بازی گرفت. ادامه دارد ... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
صفحه ۴۵ قرآن کریم
۱۲۷ بابام رفت تحقیق از دختر مورد علاقم بهش گفتند این دختره با پسرا رابطه داره😧😐 هیچی دیگه، همه چیز به هم خورد😔😞 حالا که زن گرفتم فهمیدم دروغ بوده همسایشون میگه خب میخاستی بیای خواستگاری دختر من😏😏😏 ی همچین آدمایی هستیم ما😐😐🤦🏻‍♂️ *به نام خدای عادل* *سلام* *پیامبر اکرم صلوات الله علیه در نصایحی خطاب به مولا علی علیه السلام فرمودند* *يَا عَلِيُّ شَرُّ النَّاسِ مَنْ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَاهُ وَ شَرٌّ مِنْ ذَلِكَ مَنْ بَاعَ آخِرَتَهُ بِدُنْيَا غَيْرِه‏* *علی جان بدترین مردم کسی است که آخرت خود را در مقابل دنیا می فروشد و از آن بدتر کسی است که آخرت خویش را برای دنیای دیگران می فروشد.* *بحار جلد ۷۴ ص ۴۶* *در بعضی روایات هم فرموده اند بیشترین حسرت آخرت برای کسانی است که آخرت خود را به خاطر دنیای دیگران تباه کرده اند. برخی گمان میکنند چون یک بار زندگی می کنند باید همه لذاتهای حلال یا حرام را تجربه کنند یادمان باشد همانطور که ما فقط یک بار فرصت زندگی داریم یک بار هم فرصت بندگی داریم. بنابراین باید زندگی را با رنگ و بوی بندگی تنظیم کنیم و بخاطر چند صباح دنیا آخرت خویش را دستخوش نابودی قرار ندهیم. وای به حال کسی که آخرت خویش را برای دنیای دیگران میدهد مثلا دروغ می گوید که دیگری سود ببرد. تبلیغ دروغ می کند تا دیگری رئیس شود. مردم را فریب می دهد تا دیگری کامروا شود.* -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews75979710412148525067201.pdf
10.87M
بسم الله الرحمن الرحیم تمام صفحات امروز پنجشنبه ۲ تیر ۱‌۴۰۱ -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 انتشار نخستین‌بار | رهبرانقلاب: من نمیخواهم این را در تلویزیون بگویم... شما خیال میکنید وقتی که آقای خاتمی با بیست میلیون رأی پیروز شد، یک عدّه‌ای عصبانی نبودند؟ ⛔️ ابطال یعنی زدن تو دهن مردم! چهل میلیون آدم آمدند پای صندوق رأی دادند، من بگویم شما غلط کردید رأی دادید؟ 📆 به مناسبت ایام سالگرد نماز جمعه تاریخی ۲۹ خرداد و سالگرد موافقت رهبر انقلاب با رسیدگی به شکایت نامزدهای انتخاباتی ۸۸ 📹 مدافع حق مردم؛ بررسی دلیل ایستادگی رهبر انقلاب در دفاع از رأی مردم 📥 نسخه با کیفیت👇 https://khl.ink/f/50512
12.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 ✅ کارشناس:استاد روان شناس و استاد مرکز مشاوره حوزه علمیه 🔷 جلسه دوازدهم: بینش الهی نسبت به فرزندان ◀️ نکته: معمول مطالب این بخش از کانال "سماح" مرکز مشاوره حوزه علمیه قم گرفته می‌شود. -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
📖 فرنگیس 🖋قسمت ۸۵م رحیم که نشست، سریع قوری چای را از روی علاءالدین برداشتم و توی پیاله ریختم و با چند حبه قند آوردم. چای را دادم دستش و روبه‌رویش توی حیاط، روی زمین نشستم. پرسیدم: «رحیم، آخرش چه می‌شود؟ وضعیت نیروهامان چطور است ؟ ما پیروز می‌شویم؟» خندید و گفت: «ما همین الآن هم پیروز هستیم. مگر نمی‌بینی چه بر سرشان آورده‌ایم. باورت می‌شود من هر روز به سنگرهاشان می‌روم و پرچمشان را برمی‌دارم و این طرف می‌آورم.» خندیدم و گفتم: «خوب بلایی سرشان می‌آوری. باید بدتر از این‌ها به سرشان بیاید . رحیم سرش را تکان داد و گفت: «فرنگیس، اگر از اینجا دفاع نکرده بودیم، شکست می‌خوردیم. فکرش را بکن، هشت سال است داریم می‌جنگیم و هنوز توی روستامان جلوشان ایستاده‌ایم.» اشکِ گوشۀ چشمم را پاک کردم و گفتم: «می‌دانم، ولی من دلم می‌خواهد دوباره مثل قبل از جنگ، همه چیز آرام شود و زندگی‌مان را بکنیم. رحیم، هشت سال است تو توی خانه نیستی.» با صدای بلند خندید و گفت: «خانۀ من همین دشت آوه‌زین و چغالوند است، چرا توی خانه نیستم؟!» با ناراحتی گفتم: «باشد، ولی خیلی کم تو را می‌بینیم. دلمان برایت تنگ می‌شود. بیچاره مادرم همیشه چشمش به در است.» لبخند تلخی زد و گفت: «فرنگیس، مادرم باید دلش را جای دل مادرانی بگذارد که دیگر هیچ وقت بچه‌هاشان را نمی‌بینند.» گفتم: «مادر است دیگر. تازه، ابراهیم هم نیست. کاش فقط یک نفرتان توی جبهه بودید.» بلند شد و گفت: «من دیگر باید بروم. فقط یک چیز، فرنگیس...» نگاهم کرد. دلم لرزید. گفت: «فرنگیس، یک چیز ازت می‌خواهم، نه نگو. خواهش می‌کنم اگر زمانی نیروهای عراق دوباره ده را گرفتند و آواره شدید، وقتی نیروهای عراقی توی روستا هستند، داخل روستا نیا. خطرناک است به خدا. یک وقتی کار دست خودت می‌دهی.» دست روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «قول نمی‌دهم. دست خودم نیست. اما قول می‌دهم هیچ‌ وقت به دست عراقی‌ها نیفتم حتی اگر خودم را بکشم.» بعد خندیدم و گفتم: «هر وقت خودت توی دل عراقی‌ها نرفتی، چشم! شنیده‌ام که همه‌اش شب‌ها در حال رفتن به سنگر عراقی‌ها هستی.» خندید و گفت: «فقط دنبال پرچم‌هاشان هستم، همین.» گفتم: «پس مرا نصیحت نکن. رحیم، مواظب خودت باش.» دستم را دور سرش کشیدم و گفتم: «خدا پشت و پناهت برادر...» از پشت نگاهش کردم. هیکل قوی و ورزیده‌اش نشان می‌داد که بچۀ کوه است. دستمال سرش از پشت آویزان بود. شلوار کردی‌اش خاکی شده بود. و تفنگ توی دستش این طرف و آن طرف می‌رفت. با خودم گفتم: «براگم، خدا پشت و پناهت. بمیرم و مرگت را نبینم.» آن‌قدر ایستادم تا کاملاً دور شد. آن وقت روی پشت‌بام رفتم و به جایی که رحیم می‌رفت، نگاه کردم. رحیم از اول جنگ توی خانه نبود. حسرت نشستن کنارش و حرف زدن با او به دلم بود. دلم می‌خواست ساعت‌ها بنشینم و با او حرف بزنم. هشت سال بود که خانه‌اش این دشت بودو هشت سال بود که توی خانۀ مادرم نمی‌دیدمش ادامه دارد .... -------------- 🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
آنچه مي خوانيد ۳۰ خاطره از دوران زندگي پرافتخار شهيد دکتر مصطفي چمران است که به مناسبت سالروز شهات وی( ۳۱ خرداد ۱۳۶۱) تقديم مي‌گردد: ۱. مدير دبستان با خودش فکر کرد و به اين نتيجه رسيد که حيف است مصطفي در آن جا بماند. خواستش و بهش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدي نامي، که مدير آن جاست صحبت کند. البرز دبيرستان خوبي بود، ولي شهريه مي گرفت. دکتر چند سؤال ازش پرسيد. بعد يک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفي جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت:  «پسر جان تو قبولي . شهريه هم لازم نيست بدهي.» ۲. سال دوم يک استاد داشتيم که گيرداده بود همه بايد کراوات بزنند. سر امتحان، چمران کراوات نزد، استاد دونمره ازش کم کرد. شد هجده، بالاترين نمره. ۳. بورس گرفت. رفت آمريکا. بعد از مدت کمي شروع کرد به کارهاي سياسي- مذهبي. خبر کارهايش به ايران مي رسيد. از ساواک پدر را خواستند و بهش گفتند «ما ترمي چهارصد دلار به پسرت پول نمي دهيم که برود عليه ما مبازه کند.» پدر گفت: «مصطفي عاقل و رشيده. من نمي توانم در زندگيش دخالت کنم» بورسيه اش را قطع کردند. فکر مي کردند ديگر نمي تواند درس بخواند و برمي گردد. ۴. چند بار رفته بود دنبال نمره اش. استاد نمره نمي داد. دست آخرگفت « شما نمره گرفته اي، ولي اگر بروي، آزمايشگاه نيروي بزرگي از دست مي دهد. » خودش مي خنديد. مي گفت « کارم تمام شده بود. نمره ام را نگه داشته بود پيش خودش که من هم بمانم» ۵. چپي ها مي گفتند "جاسوس آمريکاست. براي ناسا کار مي کند." راستي ها مي گفتند "کمونيسته." هر دو براي کشتنش جايزه گذاشته بودند. ساواک هم يک عده را فرستاده بود ترورش کنند. يک کمي آن طرف تر دنيا، استادي سرکلاس مي گفت "من دانشجويي داشتم که همين اخيراً روي فيزيک پلاسما کار مي کرد." ۶. اوايل که آمده بود لبنان، بعضي کلمه هاي عربي را درست نمي گفت. يک بار سرکلاس کلمه اي را غلط گفته بود. همه ي بچه ها همان جور غلط مي گفتند. مي دانستند و غلط مي گفتند. امام موسي مي گفت «دکتر چمران يک عربي جديدي توي اين مدرسه درست کرد.» ۷. بعضي شب ها که کارش کمتر بود، مي رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقيقه مي نشست، از درس ها مي پرسيد و بعضي وقت ها با هم چيزي مي خوردند. همه شان فکر مي کردند بچه ي دکترند. هر چهارصدو پنجاه تايشان. ۸. چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده، وقتي از اين ده به ده ديگر مي رفتيم، مي ديد که بچه اي کنار جاده نشسته و دارد گريه مي کند. ماشين را نگه مي داشت، پياده مي شد و مي رفت بچه را بغل مي کرد. صورتش را با دستمال پاک مي کرد و او را مي بوسيد. بعد همراه بچه شروع مي کرد به گريه کردن. ده دقيقه، يک ربع، شايد هم بيش تر. ۹. دکتر شعرها را مي خواند و ياد دعاي ائمه مي افتاد. مي خواست نويسنده اش را ببيند. غاده دعا زياد بلد بود. پيغام دادند که دکتر مصطفي مدير مدرسه ي جبل عامل مي خواهد ببيندم، تعجب کردم. رفتم. يک اتاق ساده و يک مرد خوش اخلاق. وقتي که ديگر آشنا شديم، فهميدم دعاهايي که من مي خوانم، در زندگي معمولي او وجود دارد. ۱۰. گفتند "دکتر براي عروس هديه فرستاده" به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم. بازش کردم. يک شمع خوش‌گل بود!! رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آويزان کردم و برگشتم پيش مهمان ها؛يعني که اين‌ها را مصطفي فرستاده!! چه کسي مي فهميد که مصطفي خودش را برايم فرستاده است؟!! ۱۱. گفته بود "مصطفي! من از تو هيچ انتظاري ندارم الا اين که خدا را فراموش نکني." بيست و دو سال پيش گفته بود؛ همان وقت که از ايران آمدم. چه قدر دلم مي خواهد بهش بگويم که يک لحظه هم خدا را فراموش نکردم. ۱۲. ما سه نفر بوديم، با دکتر چهار نفر. آن ها تقريبا چهارصد نفر. شروع کردند به شعار دادن و بدو بي راه گفتن . چند نفر آمدند که دکتر را بزنند. مثلا آمده بوديم دانشگاه سخن راني. از درپشتي سالن آمديم بيرون. دنبالمان مي آمدند. به دکتر گفتيم « اجازه بده ادبشان کنيم » گفت: « عزيز، خدا اين ها را زده» دکتر را که سوار ماشين کرديم ، چند تا از پر سر و صداهاشان را گرفتيم آورديم ستاد. معلوم نشد دکتر از کجا فهميده بود. آمد توي اتاق. حسابي دعوامان کرد. نرسيده برگشتيم و رسانديمشان دانشگاه ، با سلام و صلوات. ۱۳. با شروع جنگ به فکر افتاد برود جبهه. نه توي مجلس بند مي شد نه وزارت خانه. رفت پيش امام. گفت "بايد نامنظم با دشمن بجنگيم تا هم نيروها خودشان را آماده کنند، هم دشمن نتواند پيش بيايد." برگشت و همه را جمع کرد. گفت "آماده شويد همين روزها راه مي افتيم". پرسيديم "امام؟" گفت"دعامان کردند." ۱۴. سر سفره، سرهنگ گفت "دکتر! به ميمنت ورود شما يه بره زده ايم زمين." شانس آورديم چيزي نخورده بود و اين همه عصباني شد. اگر يک لقمه خورده بود که ديگر معلوم نبود چه کار کند. ۱۵. کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر؛ لباس پوشيدنشان، سلاح دست گرفتنشان، حرف زدنشان. بعضی‌ها هم