#لطیفه_نکته ۱۴۱
به نظرم حس قدرت بدون تقوا خطرناکترین چیزیه که میشه به یه انسان داد.💪💪
من خودم زمان دبستان یه هفته مامور آبخوری بودم، بچه ها میگفتند بازم به شمر.😔😂 یه هفته فقط در مقابل باج میتونستند آب بخورن😂😂😜😜
ولی خداییش چه حالی میداد😜😜
*به نام خدای عزت بخش*
سلام ولادت امام هادی علیه السلام محضرتان تبریک و تهنیت باد
خداوند عزیز در قرآن کریم فرمود:
قالَتْ فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ وَ لَقَدْ راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَ لَئِنْ لَمْ یَفْعَلْ ما آمُرُهُ لَیُسْجَنَنَّ وَ لَیَکُوناً مِنَ الصّاغِرِینَ
همسر عزیز مصر به زنانی که دست خود را بریده بودند، گفت: این همان کسی است که مرا درباره او ملامت می کردید. و البتّه من از او کام خواستم، ولی او پاکی ورزید. و اگر آنچه را به او دستور می دهم انجام ندهد، حتماً زندانی خواهد شد و از خوارشدگان خواهد بود.
سوره یوسف آیه ۳۲
🔹 با توجه به این آیه می توان نکات زیر را دریافت:
۱. دیگران را ملامت نکنید که خود گرفتار می شوید. (زنان مصر همه گرفتار چیزی شدند که بخاطرش زلیخا را ملامت می کردند)
۲. عشق گناه آلود، سبب رسوائی می شود.
۳. دروغگو رسوا می شود. کسی که دیروز گفت: یوسف قصد سوء داشته؛ امروز می گوید: من قصد کام گرفتن از او را داشتم.
۴. اخلاص و عفّت پاکان، سبب رسوایی ناپاکان می شود.
۵. گاهی دشمن هم به پاکی شخص مقابل، گواهی می دهد. (وجدان مجرم نیز گاهی بیدار می شود.)
۶. پاکی، لازمه ی نبوّت است.
۷. چه پاکانی که به خاطر خودکامگان به زندان می روند.
۸. گناهکاران برای رسیدن به هدف خویش از هر وسیله ای استفاده می کنند.
۹. قدرت اگر با ایمان و تقوا همراه نباشد برای هوای نفس مورد استفاده قرار می گیرد. (ظلم قدرتمندان ریشه در نبود تقوا و ایمان دارد)
۱۰. زلیخا در دستگاه حکومتی مصر دارای نفوذ بوده است.
۱۱. سوء استفاده از قدرت، حربه ی طاغوتیان است.
۱۲. تهدید به حبس و تحقیر، حربه و شیوه ی طاغوتیان است.
۱۳. هوای نفس به قدری نیرومند است که حتّی با رسوایی نیز به راه خود ادامه می دهد.
۱۴. عاشقِ شکست خورده، دشمن می شود.
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#خاطرات
#حجاب
راننده جوان برزیلی گوشه روسریام را بوسید | خاطره عبرتآموز بانوی ایرانی از رعایت حجاب در برزیل
به گزارش همشهری آنلاین، رعایت عفاف و حجاب و مقید بودن به یک حریم انسانی برای بانوان، امری است که نه تنها سفارش اکید دینی فراوانی برای آن داریم، بلکه در واقع موضوعی است که بر فطرت پاک و عقل سلیم بشری نیز منطبق است.
در همین خصوص بانوی محجبهای که سالها با این موضوع سروکار داشته، خاطره ای زیبا برای ما بیان کرد که عبرتآموز و زیباست. درس بزرگ این خاطره نیز، اذعان به تاثیر حجاب بر استحکام بنیان خانواده حتی در جوامعی است که در کشورهای دارای فرهنگ بومی، دچار فرهنگ غربی شدهاند.
"طاهره اسماعیلنیا" بانوی ایرانی است که به واسطه شغل همسرش، چندین سال به همراه همسر و فرزندان خود در کشور برزیل، زندگی کرده است.
او میگوید: علیرغم اینکه داشتن یا نداشتن دین در برزیل آزاد است، اما مردم آن منطقه، واکنشها و عکسالعملهای مثبتی را نسبت به موضوعاتی چون معنویت، دینمداری و خصوصا مسئله حجاب، از خود بروز میدهند.
خانم اسماعیلنیا معتقد است که حجاب، محدودیت نیست، بلکه یک امر فطری است که عزّت زن در گرو رعایت آن است.
وی در گفتوگویی که به مناسبت هفته عفاف و حجاب داشت، بیان کرد:
در یکی از تابستانهایی که در برزیل بودیم، فاطمه دختر کوچکم بیمار شد.
با توجه به مشغلاتی که همسرم داشت، با معصومه دختر سیزده سالهام، راهی مطب پزشک شدیم.
در مسیر بازگشت، تاکسی گرفتیم و من و دخترم در حالی که مانتو و روسری بلند پوشیده بودیم، سوار تاکسی شدیم.
در مسیر حدس زدم که نوع پوشش ما، توجه راننده جوان را به خود جلب کرده است.
راننده پس از دقایقی سکوت، با لحنی دلسوزانه در حالی که متوجه شده بود ما برزیلی نیستیم و خارجی هستیم، به ما گفت: الآن تابستان است و هوا بسیار گرم. شما با این لباس و پوشش خیلی اذیت میشوید. به نظر من اینجا که کشور خودتان نیست، راحت باشید. در کشور ما آزادی هست و میتوانید حجاب خود را بردارید.
من در جواب گفتم:
بله ما هم گرمیِ هوا اذیتمان میکند؛ ولی ما به این پوشش اعتقاد داریم. من به خاطر کشورم حجاب ندارم، حجاب من به خاطر دین و اعتقادم به خداوند جهانیان است.
راننده مسیحی که باورِ حرفهایم برایش سنگین بود، تاملی کرد و گفت:
بله متوجه شدم؛ اما من شنیده بودم که همسرانتان شما را با کتک مجبور به داشتن حجاب میکنند!
من لبخندی زدم و به آرامی گفتم:
خُب اگر این طور بود، الآن که شوهر من اینجا و همراه ما نیست، دیگر ترسی از همسرم نداشتم و میتوانستم حجابم را بردارم!
راننده تاکسی در حالی که با سَر حرفهایم را تائید میکرد، در فکر فرو رفت و گفت:
خُب چرا دخترِ نوجوانت را مجبور کردی حجاب داشته باشد؟
گفتم: میتوانی از خودش بپرسی تا جواب سوالت را بگوید.
سپس از دخترم پرسید:
عزیزم! مادرت مجبورت کرده تا اینگونه لباس بپوشی؟
اینجا دخترم معصومه با لحنی قاطع و محکم به راننده گفت:
نه! نه! من حجاب را دوست دارم و به حجاب معتقدم و به این نتیجه رسیدم که حجاب به من امنیت میدهد و از من محافظت میکند.
من هم مثل مادرم حاضر نیستم بدون حجاب باشم و به دستورات دینم عمل میکنم.
من مثل راننده که از نگاهش معلوم بود از جواب معصومه خوشحال و فطرتش تا اندازهای بیدار شده است، در درونم از پاسخ دقیقِ دخترم به وجد آمده بودم و سکوت کردم.
دقایقی بعد راننده بالحنی پُر از حسرت، آهی کشید و چند بار گفت:
خوش به حال شوهرانتان، سپس ماشین را کنار خیابان نگه داشت.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#خاطرات
#حجاب
قسمت دوم؛
من و دخترم کمی ترسیدیم،
بعد دیدیم که راننده جوان، سَر بر روی فرمانِ ماشین گذاشت و با لحنی محزون گفت:
من اینطور زندگی را بیشتر دوست دارم. زمانی که خانمِ من از خانه خارج میشود، نمیدانم با دوستانش کجا میرود، با چه کسانی سخن میگوید و حتی من اجازه ندارم از او این سوالات را بپرسم. من در زندگیام آرامش ندارم و خیلی ناراحتم. اوقاتی که دلم میگیرد و غصهدار هستم، به خانه مادربزرگم که مثل شما انسان معتقدی هست میروم. مادربزرگم اعتقاد دارد که نباید لباس کوتاه پوشید؛ پوشش نسل جدید و بسیاری از کارهای آنان را قبول ندارد.
به نظر من افرادی مثل مادربزرگ من، زنان بسیار خوب، پاک و خلاصه پایبند به همسر و زندگی خودشان هستند؛ به همین خاطر من او را خیلی دوست دارم، سر روی شانهاش میگذارم و ضمن دریافت آرامش، از او میخواهم تا برایم دعا کند.
راننده تاکسی با تمام احساس ادامه داد:
واقعا خوش بهحال همسرتان.
شما برای من هم خیلی محترم هستید که حتی در نبودِ او هم، پوششتان را حفظ کردید و با اینکه اینجا تنها بودید و هیچکس هم نبود، با اصرار من، حاضر نشدید حجابتان را بردارید.
سپس راننده تاکسی از ماشین پیاده شد، درب ماشین را باز کرد و گوشه روسری من را گرفت و بوسید و ضمن معذرتخواهی گفت: دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم که زن مسلمان به زور حجاب نمیگذارد،
، خدا شما را حفظ کند. لطفا برای من هم دعا کنید.
والعاقبه للمتقین
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۹۹م
تعارف کردیم که نه، فقط شب مینشینیم و برمیگردیم. مرد گفت: «اگر از میوهها نچینید، به خدا خودم را نمیبخشم.»
بچهها با خوشحالی از میوهها میکندند و میخوردند. من هم بلند شدم. سهیلا را بلند کردم که خودش از شاخهها میوه بچیند. سهیلا ذوق میکرد و میخندید.
تا غروب همانجا ماندیم. به داییام گفتم: «خالو، بیا برگردیم شیان. آنها شبها میترسند و فکر نکنم داخل روستا بیایند. شاید هم اصلاً تا آنجا نرسیده باشند.»
داییام سر تکان داد و گفت: «باشد، برمیگردیم.»
شب دوباره به مدرسه برگشتیم، اما آنچه را دیدیم، باور نمیکردیم. تمام مدرسه پر از مردم آواره بود. صدها نفر میشدند. توی حیاط و بیرون مدرسه، پر از آوارهها بود. همه از روستاهای دور و نزدیک آمده بودند و به آنجا پناهنده شده بودند. ما هم گوشهای پیدا کردیم و خوابیدیم. هوا گرم بود و همه روی زمین خوابیدیم، بدون پتو و بالش.
صبح زود، خانوادههایی که توی روستا بودند، هر کدام چند خانواده را میهمان کردند. از تمام خانهها بوی دود و نان تازه میآمد.
بالاخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد میکشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: «چی شده؟»
صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح میداد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفتهاند، اما نیروهای خودی جلوی آنها را گرفتهاند. منافقین و نیروهای عراقی عقبنشینی کرده بودند.
مادرم مرا نگاه کرد و گفت: «ها، دوباره چشمهات برق میزند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جادهها هنوز ناامن هستند.
کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم میرویم تا پسرت را ببینی.»
چیزی نگفتم. داییام هم خندید و گفت: «راست میگوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آوارۀ دشت و بیابان نشوی.»
چیزی نگفتم. آنها که از دلم خبر نداشتند. از درد رفتن، به خودم میپیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانهها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف کردم. کسی حواسش به من نبود
خانه ها را دور زدم و آرام راه تپۀ بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جادۀ اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین میریخت. با سهیلا آرام حرف میزدم. برایش داستان میگفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه میکرد.
سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع میرفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گهگاه ماشینی از سمت اسلامآباد به طرف گیلان غرب میرفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلامآباد میرفت.
صدای هلیکوپترها را بالای سرم میشنیدم. میآمدند و میرفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگهاشان توی دستشان بود. التماسکنان گفتم: «مرا هم به اسلامآباد ببرید. تو را به خدا!»
سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد.
نفربرها و جیپهای منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازۀ چند نفر کنار جاده افتاده بود.
هر چه به اسلامآباد نزدیک میشدیم، قلبم تندتر میزد. نزدیک دوراهی سرپلذهاب که به سمت اسلامآباد میرفت، جنازههای زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آنجا آخر دنیا بود.
از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آنها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازهها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه می کردند. یکیشان گفت: «اگر میخواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.»
کلاهآهنیاش را به من داد و گفت: «جلوی چشم بچهات بگیر.»
سهیلا را توی بغلم خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم: «خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازۀ خودی است و کدام دشمن.»
سربازها روی پا ایستاده بودند و نگاه میکردند. هنوز بعضی از ماشینها در حال سوختن بودند و ازشان دود بلند بود.
از سربازها پرسیدم: «تا کجا رفته بودند؟»
یکیشان سرش را تکان داد و گفت: «تا تنگۀ چهارزبر. تا حسنآباد... آنجا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.»
باد توی صورتم میخورد و لباسهایم، یله و رها، توی باد تکان میخوردند. احساس آزادی میکردم. باورم نمیشد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهارزبر شکست خورده باشند. یعنی حالا میتوانستم بچه و شوهرم را ببینم؟
به اسلامآباد که رسیدیم، از دیدن شهر شوکه شدم. اسلامآباد مثل خرابه شده بود.
از ماشین پیاده شدم. خدایا، چه میدیدیم؟ اینجا اسلامآباد بود؟
وحشت کردم. جنازهها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین.
ادامه دارد ..
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#شبهات_برجام_و_پاسخهای_رهبری
🖋قسمت اول
همزمان با هفتمین سالگرد امضای برجام توسط ایران و گروه موسوم به ۱+۵ سوالات و ابهامات مهمی در خصوص این توافقنامه با استناد به بیانات رهبر انقلاب پاسخ داده شده است.
مسئولیت برجام بر عهده رهبر انقلاب است؟ / پاسخ آیت الله خامنه ای به ۱۰ پرسش کلیدی درباره برجام
در ۲۳ تیر ۱۳۹۴ برنامه جامع اقدام مشترک موسوم به (برجام) به امضای ایران و اعضای شورای امنیت سازمان ملل متحد و آلمان رسید.
در این توافقنامهی بین المللی، مقرر شده بود که در ازای محدودیتهای گسترده در برنامه صلح آمیز هستهای کشورمان، همهی تحریمهای غیرقانونی کشورهای غربی به سرکردگی ایالات متحده لغو شود. اما نه تنها در دوران اوباما هیچ تحریمی برداشته نشد، در نهایت چند ماه پس از روی کار آمدن دونالد ترامپ به عنوان رئیس جمهور آمریکا، وی به صورت یکجانبه از آن خارج شد.
برجام که تقریباً به اندازه عُمر دولت مصدق زیست داشت، بار دیگر نشان داد، اعتماد به غرب (به ویژه آمریکا) و اطمینان از وعدههای آنها میتواند تا چه اندازه مخرب باشد. در این گزارش بنا داریم به مناسبت هفتمین سالگرد امضای برجام با استفاده از بیانات و نکات تحلیلی که در سالهای اخیر توسط حضرت آیت الله خامنهای رهبر انقلاب مورد تصریح و تاکید قرار گرفته است به بخشی از سوالات مهم پیرامون برجام پاسخ دهیم.؛
۱. آیا مسئولیت برجام بر عهدهی رهبر انقلاب است؟
یکی از دوستان گفتند تصویب برجام را به رهبری نسبت دادهاند؛ خُب بله، امّا شما که چشم دارید، ماشاالله هوش دارید، همه چیز را میفهمید! آن نامهای را که من نوشتم نگاه کنید، ببینید تصویب چه جوری است؛ شرایطی ذکر شده که در این صورت این [توافق] تصویب میشود. البتّه اگر چنانچه این شرایط و این خصوصیّات اجرا نشد، اِعمال نشد، وظیفهی رهبری این نیست که بیاید وسط و بگوید برجام نباید اجرا بشود. [البتّه] خود این، یک مقولهای است که وظیفهی رهبری در این جور مواقع اجرایی چیست.
عقیدهی ما این است که در زمینههای اجرایی، رهبری نباید وارد میدان بشود و یک کاری را اجرا کند یا جلوی اجرای یک کاری را بگیرد، مگر آنجایی که به حرکت کلّی انقلاب ارتباط پیدا میکند؛ آنجا چرا، وارد میشویم، امّا در موارد دیگر نه. بنابراین نه، برجام را به آن صورتی که عمل شد و محقّق شد، بنده خیلی اعتقادی نداشتم و بارها هم به خود مسئولینِ این کار -به آقای رئیسجمهور، به وزیر محترم خارجه، به دیگران همین را گفتهایم و موارد زیادی را به آنها تذکّر دادهایم. (بیانات در دیدار جمعی از دانشجویان ۱/۳/۱۳۹۸)
بنده از روز اوّل بارها و بارها گفتم به آمریکا اعتماد نکنید! هم در جلسات خصوصی این را گفتم، هم در جلسات عمومیِ مردمی گفتم؛ در جلسات خصوصی بیشتر هم این را گفتم؛ گفتم به اینها اعتماد نکنید؛ اگر میخواهید قرارداد ببندید، تضمینهای لازم را فراهم بکنید، بعد صحبت کنید، بعد قرارداد ببندید، بعد امضا کنید؛ به حرفِ اینها اعتماد نکنید. یکی از چیزهایی که بنده آنوقت، بخصوص روی آن تصریح کرده بودم این بود که گفتم ما این قرارداد را قبول میکنیم به این شروط، چند شرط بود، یکی از شرطها این بود که گفتیم رئیسجمهورِ وقتِ آمریکا بنویسد و امضا کند که تحریمها برداشته شد؛ این جزو شرایط ما بود، جزو شرایط بنده بود؛ خُب، مسئولین محترم زحمت کشیدند، تلاش کردند، عرق ریختند، [ولی] نتوانستند و این نشد و نتیجهاش این است که دارید مشاهده میکنید: دو سال، دو سالونیم گذشته است، ما به همهی تعهّدات عمل کردهایم، این مردک میآید بیرون و میگوید که من قبول ندارم و خارج میشوم و چنین میکنم و چنان میکنم. (بیانات در دانشگاه فرهنگیان ۱۹/۲/۱۳۹۷)
ما به مسئولینی که رفتند برجام را دنبال کردند، اعتماد داشتهایم و داریم، الان هم همینجور [است]، اینها را افراد خودی و علاقهمند و مؤمن میدانیم؛ لکن در همین قضیّهی برجام، ما در موارد زیادی -بهخاطر اعتماد به حرف آن طرف مقابل، مذاکرهکنندهی مقابل- از یک نقطهای صرفِنظر کردیم، به یک چیزی اهتمام نورزیدیم، یک خلأیی باقی ماند؛ دشمن همین الان از همان خلأ دارد استفاده میکند. (بیانات در دیدار مسئولان نظام ۲۲/۳/۱۳۹۶)
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#پرونده_ویژه_جنگ_جهانی_غذا (۳۷)
مقاله پانزدهم
#بیلگیتس_و_خزانه_جهانی_بذر_سوالبارد
🖋قسمت سوم
سایت مجموعه سوالبارد ظرفیت این خزانه را ۴.۵ میلیون گونه و ۲.۵ میلیارد دانه بذر اعلام میکند. به این ترتیب که مینویسد:
«خزانه ظرفیت نگهداری ۴.۵ میلیون گونه را دارد؛ هر گونه بهطور متوسط حدود ۵۰۰ دانه بذر را شامل میشود، و به این ترتیب حدود ۲.۵ میلیارد دانه بذر میتواند در این خزانه نگهداری شود.» (۱۶)
این سایت ادامه میدهد:
«در حال حاضر افزون بر ۸۸۰ هزار گونه که از تقریباً تمامی کشورهای دنیا جمعآوری شده در این انبار نگهداری میشود؛ که گونههای منحصر به فرد محصولات اساسی عمده آفریقایی و آسیایی را شامل میشود.
موادغذایی مانند ذرت، برنج، گندم، لوبیا چشم بلبلی، و سورگوم تا انواع اروپایی و آمریکای جنوبی مانند بادمجان، کاهو، جو و سیبزمینی. درواقع، این خزانه در حال حاضر دارای متنوعترین مجموعه دانههای موادغذایی در جهان است.» (۱۷)
🔹 این خزانه بذر چرا و چگونه ساخته شد؟
سایت مجموعه درباره دلیل ساخت این مجموعه منحصر به فرد مینویسد:
«جدی گرفتن آسیبپذیری بانکهای ژن در جهان، موجب شد ایده تأسیس خزانه جهانی بذر، شکل بگیرد.
هدف از این خزانه پشتیبانگیری از نمونه بذرهای تمامی محصولات جهان است.
لایه منجمد دائمی اعماق زمین بهعلاوه صخرههای بزرگ سوالبارد این اطمینان را میدهد که نمونههای بذور حتی بدون انرژی زنده بمانند.» (۱۸)
سایت این خزانه میافزاید:
«این خزانه ذیل یک سیاست برای بیمه نهایی تأمین موادغذایی جهان میگنجد، که گزینهای برای غلبه بر چالش تغییر آب و هوا و همچنین رشد جمعیت پیش روی نسلهای آینده میگذارد.
این انبار برای قرنها این ایمنی را فراهم میکند که میلیونها دانه به نمایندگی از هر نوع بذر مهم موجود در جهانِ امروز، باقی بماند.
این یک بکآپ نهایی است.» (۱۹)
🔹 گم کردن رد بنیادها / آیا راکفلر و گیتس با این خزانه مرتبطند؟
ظاهر سایتهای مرتبط با این خزانه طوری طراحی شده که از نقش بنیادهای صهیونیستی در تأمین مالی این خزانه بذر ردّی باقی نماند.
این خزانه همواره مرتبط با مجموعه فراملی و غیرانتفاعی CGIAR معرفی میشود که مقر اصلی آن در ایتالیا واقع است و برای اهداف علمی و تحقیقاتی بشردوستانه پایهگذاری شده است. (۲۰)
مراجعه به سایت CGIAR اطلاعات دقیقی درباره تأمینکنندگان مالی به دست نمیدهد.
تعدد نامهای موجود در بخش تأمینکنندگان مالی، ذهن خواننده را از بنیادهای خاص منحرف میکند؛ گو اینکه موارد نشاندار در تصویر ذیل میتواند بهعنوان واسط بنیادها با CGIAR عمل کند.
اما جستجو در تاریخچه سایت خزانه بذر (۲۱) نشان میدهد پیدایش این خزانه ارتباط بسیار تنگاتنگی با بنیادهای «بیل و ملیندا گیتس» و «راکفلر» دارد. با ورود به سایت مربوط به خزانه بذر شبکه را ببینید.
در بخشهای بعدی پرونده به اقدامات خاص ابرکمپانیهای آمریکایی، در حوزهی بیوتکنولوژی پرداخته خواهد شد.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#لطیفه_نکته ۱۴۲
نوشته اگه شوهرم بلد نباشه کباب درست کنه چی؟
دیوونه تو اول ببین شوهرت میتونه گوشت بخره😂😂
با اين وضعيتي كه
قيمت گاو و گوسفند پيداكرده...
تا چند وقت ديگه جلوي پاي عروس و دامادم " تن ماهي " باز ميكنن!😐😂
*به نام خدای کامل کننده دین در غدیر*
*با سلام و ادب و تبریک ایام انتصاب مولا علی علیه السلام به امامت پس از نبی محضر شریفتان*
*خداوند رحمان و رحیم در قرآن کریم فرمودند*
*حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّيَةُ وَالنَّطِيحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّيْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ ۚ ذَٰلِكُمْ فِسْقٌ ۗ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ ۚ الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا ۚ فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ ۙ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ*
*برای شما مؤمنان گوشت مردار و خون و گوشت خوک و آن حیوانی که به نام غیر خدا ذبح شود و همچنین هر حیوانی که به خفه کردن یا به چوب زدن یا از بلندی افتادن بمیرد یا به وسیله شاخ زدن حیوان دیگر بمیرد و نیز نیمخورده درندگان برای شما حرام است مگر آنکه به موقع برسید و آن را ذبح کنید و نیز آن را که برای بتان میکشند و آن را که به تیرهای مخصوص قمار قسمت میکنید، برایتان حرام است و این کار فسق است -امروز کافران از این که به دین شما دستبرد زنند و اختلالی رسانند ناامید شدند، پس شما از آنها بیمناک نگشته و از من بترسید. امروز (به عقیده امامیه و برخی اهل سنّت روز غدیر خم و خلافت علی (ع) است) دین شما را به حد کمال رسانیدم و بر شما نعمتم را تمام کردم و بهترین آیین را که اسلام است برایتان برگزیدم-پس هر گاه کسی در ایام قحطی و سختی از روی اضطرار نه به قصد گناه از آنچه حرام شده مرتکب شود، خدا بخشنده و مهربان است.*
*سوره توبه آیه سه*
*شرح و توضیح این آیه شریفه که یکی از عجیب ترین آیات قرآن است ان شاء الله فردا و پس فردا روز عید سعید غدیر خم محضرتون تقدیم خواهد شد.*
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
ijbjnv4421657931730850.pdf
7.09M
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام صفحات #روزنامه_کیهان
امروز شنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۱
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 فرنگیس
#خاطرات_فرنگیس_حیدریپور
🖋قسمت ۱۰۰م
جنازهها مثل خرمن روی هم ریخته بودند. بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان میداد. روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم: «روله، دهانت را باز نکن، وگرنه خفه میشوی.»
دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت. روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم
نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازهها رد شوم. باید به سمت دیگر شهر میرفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه میدادم. شهر پر از جنازه و جسدهای تکهتکه بود. یا دست نداشتند، یا پا. جنازۀ چند تا زن گوشهای افتاده بود. بالای سرشان رفتم. جوان بودند. نگاهشان کردم و نمیدانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آنها. از آنها میپرسیدم: «چرا به جای اینکه دشمنت را بکشی، شانه به شانهاش آمدهای تا اینجا
با احتیاط از کنار جنازهها رد شدم. سهیلا با وحشت به جنازهها نگاه میکرد. با خودم گفتم: «چقدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلاً بگذار ببیند. بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه. بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.»
توی خیابانی که قبلاً مردم با شادی این طرف و آن طرف میرفتند، حالا به جز ویرانۀ مغازهها، چیزی باقی نمانده بود. کرکرهها تکه تکه شده بودند. درهاشان باز بود و جنسهاشان بیرون ریخته بود. به مغازۀ طلافروشی رسیدم. طلاهای مغازه غارت شده بود. لابهلای خاکها میشد وسیلههای مغازهها را دید.
همه چیز نابود شده بود. از چند تا مغازه، وسایل چینی بیرون ریخته بود. چینیها شکسته بودند. نقش دخترکی خوشحال روی چینیهای شکسته بود. بعضیهاشان نقش گل سرخ داشتند. یاد زنهای ده افتادم که از چینیهای گل سرخی تعریف میکردند.
نیروهای خودی توی شهر میدویدند و این طرف و آن طرف میرفتند. یک عده از مردم داشتند جنازۀ نیروهای خودی را
چمع میکردند. بولدوزری هم جنازۀ نیروهای منافق را جمع میکرد. گوشهای، جنازۀ نیروهای خودمان را کنار هم چیده بودند. آنها را یکییکی توی یک اتاق آهنی میگذاشتند. رو کردم به آنها و گفتم: «اینها که توی این اتاقک آهنی میسوزند، آن هم توی این گرما.»
مرد گفت: «موقت است. انتقالشان میدهیم.»
کنار جنازهها نشستم. مویه کردم: «بمیرم برای دل مادرهاتان. رو رو رو، براگم. رو رو رو.»
برایشان خواندم. غریبانه شهید شده بودند. بعضیهاشان سوخته بودند. زیر آفتاب، سیاه شده بودند. از بعضی از جنازهها معلوم بود که سن و سالشان کم است. بچههای بسیجی بودند. دلم خون شد.
جنازههای خودی را در آمبولانس میگذاشتند و میبردند و جنازههای منافقین را کومه کومه توی چاله میریختند و خاک میکردند. پریشان بودم. اصلاً نمیدانستم کجا میروم و چه میبینم. حالم بد شده بود. شروع کردم به دویدن.
آن قدر توی شهر جنازه دیدم که یادم رفته بود باید به طرف ماهیدشت بروم. از شهر که بیرون زدم، جنازهها بیشتر شدند. تانکها و جیپها سوخته بودند و آدمها تکهپاره شده بودند. جای گلولهها را میشد روی صورت و بدن جنازهها دید. معلوم بود که کارشان به جنگ نزدیک رسیده، تا جایی که با تفنگ به هم شلیک کرده بودند.
هلیکوپترها میآمدند و میرفتند. صدای هلیکوپترها سهیلا را سرگرم کرده بود. کمی که پیاده از شهر دور شدم، ایستادم.
از یکی از دکانها، لیوان آبی گرفتم. کمی آب توی دهان سهیلا ریختم و باقیاش را خودم خوردم.
سوار ماشینی شدم که به سمت کرمانشاه میرفت. تمام کوهِ سر راه سوخته بود. توی تنگۀ چهارزبر، به سختی از میان نیروها رد شدیم. میگفتند هنوز احتمال خطر وجود دارد. آنقدر التماس کردم که راه دادند بروم.
توی تنگۀ چهارزبر و گردنۀ امام حسن، انگار جهنم بود. هوا داغ بود و بوی جنازهها، آدم را آزار میداد. تمام کوه و دشت از جنازه پر بود. حتی درختها هم سوخته بودند. زمین تکهتکه بود. آنقدر بمب و خمپاره به زمین خورده بود که بدن زمین هم تکهتکه شده بود.
کنار درخت بلوطی نشستم. زیر سایهاش دست به زانو گرفتم و از بلندی به پایین نگاه کردم. حالم خوش نبود. دیدن این همه جنازه، اعصابم را به هم ریخته بود. با خودم گفتم: «فرنگیس، نگاه کن. نگاه کن و این روز را یادت باشد که چهها دیدی.»
به درخت بلوط پشت سرم تکیه دادم. دست روی ساقۀ بلوط کشیدم. انگار آدمی بود که
آن را به رگبار بسته بودند. دلم برایش سوخت. دلم برای خاک سوخت. دلم برای خودم سوخت.
بلند شدم و به راه میافتادم. نزدیک چهارزبر، دوباره نیروهای خودی جلویم را گرفتند. دائم بازخواستم میکردند: «خواهر، از کجا میآیی؟ به کجا میروی؟ اینجا چه کار میکنی؟ اهل کجایی؟»
جواب همهشان را یکییکی دادم: «فرنگیسم، فرنگیس حیدرپور. اهل گورسفیدم. میخواهم به ماهیدشت بروم، دنبال شوهرم و پسرم.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee