🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و یکم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/462
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۱)
چپیده بودیم توی هم، با اسلحه و مهمات و یک دل پر امید برای شکستن خط دشمن و رسیدن به خرمشهر.
جای زخمم به دلیل فشار و تراکم بچهها در نفربر میسوخت.
چارهای نبود. باید تحمل میکردم.
رسیدیم به پشت خاکریز بلندی که جلوی آسفالت شلمچه به بصره بود.
آنجا هم کارستانی بود دیدنیتر از حماسه درگیری با تانکها در گرمدشت.
چند گردان مسیر را به اندازه عبور دو سه گردان باز کرده بودند.
عراقیها در سمت راست مقاومت میکردند.
در روبرو یعنی همان نهر و روستای "خین"، میان نخلستانها پناه گرفته بودند.
سریع از نفربرها ریختیم بیرون
به اشاره بلدچیها رفتیم به سمت کانون درگیری در جلوی جاده و سمت نخلستانها.
میتوانستم همانجا حداقل ۲۸۰ تانک عراقی را بشمارم که در چپ و راست جاده تا نخلستانها و تا نهر خین پراکنده بودند.
ساعت ۱۰ صبح درگیری به اوج رسید.
عدهای از بچهها با تیر مستقیم تانکها به شهادت رسیدند.
باید مثل دو تجربهی درگیری قبلی با تانکها، خودمان را به آنها میچسباندیم.
رفتیم نخلستان را دور زدیم و از پشت قاطی نخلها شدیم.
تانکها گیج و سردرگم بودند و ما از همین فرصت استفاده کردیم و با نارنجک افتادیم به جانشان.
در این دو ساعت درگیری تعداد شهدا و مجروحان ما زیاد بود.
دشت پر بود از شهید و مجروح و تانکهای آتش گرفته عراقی.
ارتشیها جانانه میجنگیدند.
مسئول گروهان ما هم یک ارتشی بود.
با او رسیدیم به خاکریزی جلوی روستای خین.
نیروها پشت خاکریز آرایش گرفتند و چند نفر شدیم برای پاکسازی رفتیم داخل روستا.
مدرسهای داشت سه کلاسه و خشتی که رنگ و بوی عراقی گرفته بود.
این از شعارهایی که روی تابلوی سردر مدرسه نوشته شده بود و از و هم از نقشههایی که روی دیوار مدرسه نصب شده بود معلوم بود.
نقشههای عراقی که خوزستان را با نامهای عراقی ضمیمه استان بصره کرده بودند.
اسم خرمشهر را گذاشته بودند محمره
سوسنگرد را خفاجیه
آبادان را عبادان
و اهواز را الأحواز
آنقدر غرق نقشه شدم که مسئول گروهان سرم داد کشید:
"مگر آمدهای اینجا درس بخوانی!؟"
توجهی به حرفش نکردم اما از کلاس زدم بیرون.
خمپارهای سوتی کشید و روی دیوار خشتی مدرسه نشست.
من صاف ایستادم.
فرمانده گروهان دوباره عصبانی شد:
"چرا نمیخوابی!؟"
خواستم بگویم پهلویم زخمیست، حاضر جوابی کردم:
"دوست ندارم بخوابم"
بلند شد و یک سیلی روی صورتم خواباند.
شاید احساس وظیفه میکرد اما به من خیلی برخورد.
آنقدر صورتم داغ شد که یقهاش را گرفتم و گفتم:
"اصلا به تو چه!؟"
معاون گروهان میانجی شد و ما را جدا کرد.
فرمانده گروهان که هنوز عصبی بود گفت:
"تو که اینقدر ادعا داری بیفت جلو!"
گفتم: "به خاطر همین کار اینجا آمدهام."
جلو رفتم.
اما راه نیفتاده بودیم که خمپارهی دیگری آمد و انگار بین ما سه نفر منفجر شد...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت ⌛️
🌺 قسمت دوم:
🖋 تعبیر خواب
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/489
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم ...
نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد ... راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید... فکر کرد من حتما مرده ام...
یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد... آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج میشود...
به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم...
ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود... نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد!
یکباره یاد خواب دیشب افتادم ...با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است ...من سالم می مانم ...حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا(ع) منتظرند... باید سریع بروم...
از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی؟
گفتم: بله.
موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم... با اینکه خیلی درد داشتم، به سمت مسجد حرکت کردم ...
راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟
بعد با ماشین دنبال من آمد... او فکر میکرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم.
کاروان زائران مشهد حرکت کردند... درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت ...
بعد از آن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم... هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا می کردم که مرگ ما با شهادت باشد.
در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب از نظر است.
تلاشهای من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی، در اوایل دهه ۷۰ وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم...
این را هم باید اضافه کنم که من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم... یعنی سعی میکنم کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا میدانند که حسابی اهل شوخی و بگو بخند و سرکار گذاشتن هستم... رفقا میگفتند که هیچ کس از همنشینی با من خسته نمی شود...
در مانور های عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسید.
مدتی بعد ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم... خلاصه اینکه روزگار ما مثل خیلی از مردم به روزمرگی دچار شد ... روزها محل کار بودم و معمولاً شبها با خانواده... برخی شبها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتیم ...
حدود ۱۸ سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت... یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/495
1_471059988.mp3
4.49M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و سوم
قرائت قرآن : سوره شرح
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/490
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۲)
در و دیوار مدرسه به هم پیچید و موج انفجار شیشه کلاس را مثل تبر بر روی دست فرمانده گروهان کوبید.
او به همراه معاونش به یک طرف پرتاب شدند.
من هم به طرف دیگر.
دیگر همدیگر را ندیدیم.
خودم را رساندم به بچهها پشت خاکریز جلوی روستا
روز سوم خرداد بود.
خبر رسید که بچه های اصفهان - دو تیپ امام حسین و نجف اشرف - از طرف پل نو وارد خرمشهر شدهاند.
اما عراقیها هنوز در نهر خیرین مقاومت میکردند.
یک کلاش برداشتم و به پاک سازی ادامه دادم.
اما حمل همین اسلحه سبک هم برایم طاقت فرسا بود.
زخم پهلویم دهن باز کرده بود.
عفونت و چرک تاب و توانم را برده بود.
به دلم برات شده بود خرمشهر را خواهم دید.
همین امید و آرزو به من انرژی میداد.
ظهر شد
نمازم را خواندم.
ساعتی بعد فرمانده گردان را دیدم.
او هم مثل بقیه خسته بود ولی خوشحال و سرحال نشان میداد .
لبخندی زد و گفت:
"بچهها وارد شهر شدهاند اما ما باید این جا بمانیم تا یک عراقی هم فرصت فرار به سمت بصره را پیدا نکند."
درد و زخم و عفونت را فراموش کردم.
اما فرمانده گردان انگار میخواست چیزی بگوید؛
"بچه همدان هستی؟"
میخواست خبری بدهد اما تردید داشت.
بالاخره گفت:
"حاج محمود شهبازی فرمانده سپاه شما بود؟"
از این که فعل ماضی را به کار برد دلم ریخت.
تند پرسیدم: "چه شده؟!:
گفت: "نیم ساعت پیش شهید شد"
شنیدن این خبر نمیتوانست حلاوت آزادی خرمشهر را در ذائقهام تلخ کند.
برای حاج محمود، حبیب، وزوانی، قجهای، آن فرمانده گروهان ارتشی و دهها هزار شهید و مجروح این عملیات آزادی خرمشهر مساوی بود با رسیدن به مقصود.
همین حاج محمود بود که همیشه در کلاس تفسیر قرآن و نهج البلاغه میگفت: "ما به تکلیفمان عمل میکنیم. چه بکشیم و چه کشته شویم، پیروزیم."
و با آن صوت دلنشیناش این آیه را می خواند: "هل یتربصون بنا الا احدی الحسنیین."
چهره حاج محمود مقابل چشمم بود که فرمانده گردان تکانم داد و با انگشت به خونابه و چرکیکه از لباسم بیرون زده بود، اشاره کرد:
"برادر خوشلفظ شما حالت خوب نیست. باید برای مداوا به اورژانس بروی "
گفتم: "اما هنوز عراقیها این گوشه و کنار هستند. فعلا اینجا میمانم."
تا دو روز در محل نخلستانهای نهر خین ماندم.
خرمشهر به دست رزمندگان ما افتاده بود .
خبر میرسید که با بستن راه شلمچه، تمامی عراقیها در شهر یا کشته شدهاند یا اسیر.
تکلیف این محور که یکسره شد از فرمانده گردان خداحافظی کردم و راهی خرمشهر شدم...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
🌺 قسمت سوم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/492
🖋 مجروح عملیات
سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریستهای وابسته به آمریکا، در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند ...
آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله میکردند ... هر بار که سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند، نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار میکردند...
شهریور سال ۱۳۹۰ و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند...
عملیات به خوبی انجام شد و با شهادت چندتن از نیروهای پاسدار، ارتفاعات جاسوسان و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد ...
من در آن عملیات حضور داشتم. از اینکه پس از سالها، یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه میکردم، حس خیلی خوبی داشتم... آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم، اما با خودم می گفتم: ما کجا و شهادت؟!
دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجودم کمرنگ شده بود.
در آخرین مراحل این عملیات، تروریستها برای فرار از منطقه، از گازهای فسفری و اشک آور استفاده کردند تا ما نتوانیم آن ها را تعقیب کنیم. آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود...
دود اطراف ما را گرفت... رفقای من سریع از محل دور شدند، اما من نتوانستم... چشمان من به شدت میسوخت... سوزش چشمان من حالت عادی نداشت... چون بقیه نیروها سریع جلو رفتند اما من حتی نمی توانستم چشمم را باز نگه دارم!
به سختی و با کمک یکی از رفقا به عقب برگشتم. پزشک واحد امداد، قطره ای را در چشمان من ریخت و گفت: تا یک ساعت دیگه خوب می شوی...
ساعتی گذشت اما همین طور درد چشم مرا اذیت می کرد... به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر مراجعه کردم... به وسیله آرامبخش توانستم استراحت کنم، اما کماکان درد چشم مرا اذیت میکرد ...
چند ماه از آن ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی به کلی پاکسازی شود... نیروها به واحدهای خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشم هایم بودم... بیشتر، چشم چپ من اذیت می کرد.
حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم... در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم اما جواب درستی نگرفتم... تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده!... درست بود... در مقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده!... حالت عجیبی بود و درد شدیدی داشت...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
1_473056053.mp3
6.06M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و چهارم
قرائت قرآن : سوره ضحی
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/493
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهمان باشید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
قسمت اول "لالایی فرشتهها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچهها https://eitaa.com/salonemotalee/250
خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
داستان عاشقانه دانشجوی مدافع حرم؛ "شهدا عاشقترند"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/384
هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:
https://eitaa.com/salonemotalee/489
آنچه والدین به خطا انجام میدهند و تاثیر بدی روی شخصیت کودکان دارد؛
در "خطاهای فرزندپروری"
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/554
ارتباط با مدیر کانال:
Mehdi2506@
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۳)
صاف سراغ مسجد جامع شهر را گرفتم.
همان جایی که انگار قلب زمین میتپید.
مسجد نیمه ویران از دور در قاب چشمانم نشست.
دانههای اشک از گوشه چشمان خواب زدهام سرید.
به یاد همه شهدا افتادم.
وارد مسجد شدم.
وضو گرفتم.
داخل حیاط پر بود از هندوانه و آب یخ.
چند جرعه آب و چند قاچ هندوانه سینه ام را خنک کرد.
زیر سقف مسجد دو رکعت نماز خواندم.
پنداری روی ابرها ایستادهام.
آنجا فاصله خود با شهدا را یک گام دیدم.
یک گامی که من پای رفتنش را نداشتم.
برگشتم و راهی اورژانس شدم.
پرستار باور نمیکرد با این زخم کهنه ۱۲ روز کنار آمده باشم.
پانسمان را عوض کردم و راهی دارخوین و انرژی اتمی شدم.
در مقر تیپ اول چشمم به حاجی نیکو منظر و حاج علاالدین حبیبی افتاد.
خیلی تحویلم گرفتند.
یک دست لباس نو عراقی به من دادند.
یک ماه بود که حمام نرفته بودم.
تمام بدنم بو میداد.
راه کارون را گرفتم، اما فقط توانستم سرم را با آب بشویم.
در همان روز، با همان لباسهای تازه عراقی، در محوطه قدم میزدم که حاجی نیکومنظر آمد و گفت: "این لباس ها مال خودمان است. اینها را بپوش."
گفتم: "مگر اینها که پوشیدهام چه عیبی دارد؟"
گفت: "حاج احمد گفته وسایل غنیمتی از عراقیها، بیتالمال است. باید همه را تحویل بدهیم."
رفتم لباسها را کندم.
حاجی یک تویوتا به من داد.
هنوز عشق رانندگی داشتم.
بدون گواهینامه.
گفت: "مواظب باش! با احتیاط برو با چند نیروی تدارکاتی از کانکسهای گردان مسلم سلاح و کلاه و جیب خشاب و هرچه دم دست بود بیاور و تحویل بده. همه اینها را باید به تهران ببریم."
برایم سوال شد که چرا تهران؟! اما نپرسیدم
تا ۷ روز کارم شده بود تخلیه کانکسها.
همه چیز در حال جابجایی بود.
اما به کجا؟
معلوم بود.!
خبرهایی بود.
اما معلوم نبود چه خبری؟
خرمشهر که آزاد شده بود!
سازماندهی نیروها برای عملیات بعدی هم که به این سرعت ممکن نبود.
بالاخره طاقت نیاوردم.
رفتم سراغ حاجی علاءالدین که با او صمیمی تر بودم.
- چه خبر است؟ این سلاحها را کجا میبرند؟
- قرار است ببریم تهران. پادگان ولیعصر سپاه.
- جبهه که اینجاست! تهران چرا!؟
- نه! یک جبههی دیگر باز شده. اسرائیل به جنوب لبنان حمله کرده. قرار است تیپ ما و یک تیپ از ارتش به جنوب لبنان برویم.
- حاجی! زخم من خوب شده. روی من حساب کن. به حاجی نیکو منظر هم همین را بگو...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
🌺 قسمت چهارم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/495
🖋 عمل جراحی
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم ... التماس می کردم که مرا عمل کنید. دیگر قابل تحمل نیست...
کمیسیون پزشکی تشکیل شد ...عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند...
در نهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام کردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده... فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده ... به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار سخت است ... بعد اعلام شد که اگر عمل صورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین میرود و یا مغز او آسیب جدی خواهد دید...
کمیسیون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد میدانست و موافق عمل نبود اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران، کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند...
عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستانهای اصفهان انجام شد ...
عملی که شش ساعت به طول انجامید...
تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد ... برای همین احتمال موفقیت عمل، کمتر از ۵۰ درصد است و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام میشود...
با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم... با همسرم که باردار بود و در این سالها سختی های بسیار کشیده بود وداع کردم ...
از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستانی در اصفهان شدم...
وارد اتاق عمل شدم... حس خاصی داشتم... احساس میکردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم... تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد... من در همان اول کار بیهوش شدم...
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد...
پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند...
برداشتن غده همانطور که پیشبینی میشد با مشکل جدی همراه شد ... آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد... .
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_479135380.mp3
6.81M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و پنجم
قرائت قرآن : سوره تکاثر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/496
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۴)
فردا یک ستون کامیون پر از سلاح های سنگین و سبک جلوی مقر صف کشیدند.
همه آماده حرکت به سمت تهران بودند.
حاجی نیکومنظر مرا در کنار یک راننده کمپرسی نشان داد و گفت: "برادر خوشلفظ! شما سر ستون هستی و پشت سرت ۱۱۰ خودرو پر از سلاح و مهمات. راننده آدرس پادگان را بلد است. فقط نگذارید کسی از ستون جدا بشود و فاصله بیفتد. وسایل را طبق لیست تحویل بدهید."
از این بهتر نمیشد.
باز هم سر ستون شده بودم و پشت سرم بقیه.
اما این بار بلدچی گردان سلمان نبودم.
این همه مهمات و سلاح را می بردم به تهران و از آنجا به سوریه و لبنان...
شوق رفتن به لبنان بیقرارم کرده بود
آنقدر که جوگیر شدم و یادم رفت که قرار است من جلودار باشم.
راننده را شیر کردم که یک کم گازش را بگیر.
بنده خدا هم گوش کرد
ساعت ۱۲ شب ما به بروجرد رسیدیم.
بقیه ستون در اندیمشک خوابیده بودند
آنجا آمار گرفته بودند.
دیده بودند فقط کامیون سر ستون نیست.
احتمال داده بودند که منافقین کمپرسی اول را با همه مهماتش دزدیدهاند.
سپاههای ۳ استان لرستان، همدان و کرمانشاه در آماده باش صددرصد بودند تا کمپرسی مفقود شده را پیدا کنند.
ما یک راست رفتیم.
ساعت ۱۰ صبح به تهران رسیدیم.
حالا با آن هیبت جبههای، با یک کامیون پر از مهمات، در به در دنبال آدرس پادگان ولیعصر میگشتیم.
قیافه گل مالی شده کمپرسی داد میزد که از جبهه آمده است.
سر لولههای ضدهوایی از اتاقش بالا زده بود.
یک گونی پر از کلاش هم به دلیل کمبود جا آورده بودم توی اتاق و کنار راننده.
بالاخره سر یک چهارراه پیاده شدم.
گونی پر از کلاش را انداختم روی دوشم.
جوانی را با سیمایی نورانی دیدم.
شک نکردم که یک آدم حزب اللهی است.
گونی به دوش جلو رفتم: "اخوی از جبهه آمدهایم. وسایلی آوردهایم که باید برسانیم به پادگان ولیعصر. میشود کمکمان کنید."
پرید بالا و نشست پیش راننده و ما را یک راست برد دم در پادگان ولیعصر.
مسئول پادگان که از گم شدن کامیون اول باخبر بود، با دیدن ما هم خوشحال شد و هم عصبی: "کی گفته شما از سر ستون جدا بشوید. یک مملکت را سر کار گذاشتهاید. همه فکر کردند افتاده توی تله منافقین!"
عصر همان روز ماشینها رسیدند.
اولش خودم را قایم کردم.
بعد رفتم سراغ حاج علا و ماجرا را گفتم.
او هم بیتعارف گفت: "اگر همآهنگ نباشی، لبنان بی لبنان." گفتم: "چشم! هرچه تو بگویی."
گفت: "برویم برای پاسپورت عکس بگیریم."
به میدانی رفتیم که با آن میگفتند؛ میدان امام حسین، و با همان لباسهای خاکی عکس گرفتیم.
بنزین تمام کردیم.
وقتی داشتم بنزین میزدم، کارگر پمپ بنزین گفت: "شما را به خدا زود بنزین بزنید و برید. یک ساعت پیش دو نفر اینجا شهید شدند. مثل شما جبههای بودند."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/501
فصل چهارم
نبرد تا آزادی خرمشهر(۱۵)
فردا صبح حاجی نیکومنظر با یک خبر بد رسید؛
"دستور آمده که عدهای باید بمانند. برادر خوشلفظ! شما فعلاً برو همدان. با گروه بعدی به لبنان اعزامت میکنیم."
اول بهت زده شدم.
اصرار کردم که؛ "من باید به لبنان بروم. جنگ با اسرائیل آرزوی من است."
اینها را با گریه گفتم.
حاجی دلش برایم سوخت.
دستی به صورتم کشید و گفت: "مطمئن باش این را واقعیت گفتم. فعلا نیروهای محدودی به لبنان میروند. اگر قسمت شد، شما با گروه بعدی میروی. اصلاً با حبیب میروی. خوب است!؟"
یکه خوردم.
فکر کردم دستم انداخته.
گفتم: "حبیب که پیش خداست! حاجی ما را گرفتهای!؟
گفت: "نه! حبیب مجروح است. ما هم مثل بقیه فکر میکردیم شهید شده. آمارش توی شهدا بود. الان هم توی بیمارستان تحت درمان است."
با اسم حبیب جان گرفتم.
مرده بودم زنده شدم.
حبیب عشق من بود.
اینکه او باشد و با او به لبنان بروم، آرامم میکرد.
گفتم: "چشم."
خداحافظی کردم و راهی همدان شدم.
وارد کوچه شدم.
خواستم مجروحیتم را از مادرم پنهان کنم، اما به او گفته بودند.
وقتی در زدم، خودش در را باز کرد.
انگار پشت در ایستاده بود.
سلام کردم.
پرسید: "زخمت خوب شده؟ پسرم!"
سر و رویش را بوسیدم.
پدرم رفته بود سرویس.
برای بقیه اعضای خانواده یک ساعت تعریف کردم و رفتم پایگاه بسیج.
شام را با بچههای بسیج خوردم.
از مسئول پایگاه پرسیدم: "چه خبر؟"
گفت: "هر شب تا صبح می رویم گشت"
همان شب با آنها به گشت رفتم.
بعد از نماز صبح هوس آجی جان و باغش را کردم.
مادربزرگ هم از آمدن من و حتی مجروحیتم باخبر بود.
وقتی مرا دید، دعایم کرد.
لبه بالکن باغ نشاند.
این بار لازم نبود میوه بچینم.
خودش از باغ یک سبد پر از میوه آماده کرده بود.
تا دیر وقت تعریف کردیم.
با بانگ اذان بیدار شدم.
روز بعد رفتم دبیرستان.
باید تکلیف چند درس سال اول را مشخص میکردم.
رزمنده برای بیشتر معلم ها و اهالی مدرسه حرمت داشت.
بی آنکه نامه نشان بدهم، مدیر مدرسه تعدادی کتاب دستم داد و گفت: "اینها را بخوان و تا دو هفته دیگر بیا برای امتحان"
فکر من به لبنان بود و دو هفته انتظار، انتظاری کشنده.
گفتم: "چند روزه میخوانم و امتحان میدهم.
مدیر لبخند زنان گفت: "پس معلوم است که وضعیت خوب است و مشکلی نیست."
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل؛https://eitaa.com/salonemotalee/499
🌺 قسمت پنجم:
🖋پایان عمل جراحی
در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد ...
احساس کردم که کار رابه خوبی انجام دادند ... چون دیگر هیچ مشکلی نداشتم ... آرام وسبک شدم ...
چقدر حس زیبائی بود!... درد از تمام بدنم جدا شد
یکباره احساس راحتی کردم و گفتم خدا را شکر ، عمل خوبی بود ...
با اینکه کلی دستگاه به سر وصورتم بسته بود،اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم ...
برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! ... ازلحظه کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم ... همهٔ آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت ...
چقدر حس و حال شیرینی داشتم... در یک لحظه تمام زندگی واعمالم را میدیدم!
در همین حال و هوا بودم ... که جوانی بسیار زیبا، با لباس سفید و نورانی در سمت راست خود دیدم ...
او بسیار زیبا بود... نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم ... می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم ... باخودم گفتم چقدر زیباست ... چقدر آشناست ، او را کجا دیدم؟!
سمت چپم را نگاه کردم ... عمو و پسر عمه ام ،آقاجان سید و ... ایستاده بودند ...
عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود، پسر عمه ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود
از اینکه بعد از سال ها آن ها را می دیدم بسیار خوشحال شدم ...
ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را ...
حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش...
شب قبل از سفر مشهد ...
عالم خواب ... حضرت عزرائیل!
محو جمال ایشان بودم که با لبخندی به من گفتند : برویم؟ ...
باتعجب گفتم کجا؟
دوباره نگاهی به اطراف انداختم ...
دکتر جراح ماسک روی صورتش را درآورد و گفت:مریض از دست رفت ...دیگه فایده نداره ...
بعد گفت: خسته نباشید... شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه...
یکی دیگه از پزشک ها گفت: دستگاه شوک رو بیارین ...
نگاهی به دستگاه ها و مانیتور اتاق عمل کردم ... همه از حرکت ایستاده بودند!...
خیلی عجیب بود که دکتر جراح، پشت به من قرار داشت ... امامن می توانستم صورتش راببینم!
حتی می فهمیدم که در فکرش چه میگذرد وافکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم
از پشت دربسته لحظه ای نگاهم به بیرون ازاتاق عمل افتاد ...
برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر می گفت.حتی ذهن او را می توانستم بخوانم ...
او میگفت:
خدا کنه که برادرم برگرده ...
دو فرزند کوچک دارد وسومی هم در راه است اگر اتفاقی برایش بیفتد، با بچه هایش چه کنیم؟...
یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند!!
کمی آن طرف تر، داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر درمورد من باخدا حرف میزد!... جانبازی بودکه روی تخت خوابیده بود و برایم دعا می کرد...
او را می شناختم...
قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم..
این جانباز خالصانه می گفت:خدایا من را ببر، اما اورا شفا بده... او زن و بچه دارد ...
ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت : دیگر برویم ...
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیر گذار " سه دقیقه در قیامت"
1_481960664.mp3
3.2M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/500
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و ششم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/502
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۱)
در اتاق را روی خودم بستم.
گاهی هم در باغ آجی جان
نشستم و درس خواندم.
کمتر از یک هفته شد که ۴ درس را امتحان دادم.
باید میرفتم به پادگان ولیعصر تهران، اما قبلش رفتم سپاه همدان.
در و دیوار سپاه هنوز برای حاج محمود شهبازی سیاهپوش بود.
پیکر او را به شهرش اصفهان برده بودند اما همه جا حرف او بود و حرف از حاج احمد متوسلیان که میگفتند به دست نیروهای اسرائیلی اسیر شده است.
خبر اسارت حاج احمد درد جانکاهی به جانم زده بود که امام فرمود: "راه قدس از کربلا میگذرد."
عقب نشینی عراق بعد از فتح خرمشهر میان بچههای پشت جبهه پیچیده بود و نیروهای سپاه همدان به سرپل ذهاب برگشته بودند.
ساکم را برداشتم و عازم سرپلذهاب شدم.
مادرم پرسید: "با این وضعیت میخواهی به جبهه بروی؟
گفتم: "یک خراش کوچک بود که خوب شد."
گفت: "اگر یک خراش کوچک بود، چرا رنگ به رخسارت نیست؟"
گفتم: "دلم برای بچههای جبهه تنگ شده، باید برگردم."
مادرم وقتی اصرارم را برای رفتن دیدید مثل دفعات قبل تسلیم شد.
برای آخرین بار به بیمارستان امام رفتم تا پانسمانم را عوض کنم.
خانم پرستار وقتی تنظیف را از روی زخم برداشت یکه خورد و سرش را عقب برد.
چیزی که او به چشم دید، مادرم با حس مادری فهمیده بود. در هر صورت باز هم نسخه و یک پلاستیک پر از آنتیبیوتیک.
جایی برای درنگ نبود. از بیمارستان به سپاه رفتم و از آنجا به سمت سرپلذهاب، به دنبال حبیب.
سرپلذهاب از تیررس توپ بیرون آمده بود.
از آنجا رفتم به شهرک المهدی.
تمام فکر و ذکرم حبیب بود.
میاندیشیدم که با دیدن او، شاید روزنهای برای رفتن به لبنان پیدا کنم.
شهرک پر بود از بچه هایی که نزدیک یک سال با عراقیها جنگیده بودند.
شاد بودند و سرخوش
بیشتر به این سبب که ارتفاعات قراویز و بازیدراز و تنگه کورک را که با چنگ و دندان حفظ کرده بودند حالا خالی از نیروهای دشمن میدیدند.
گروه گروه آماده میشدند تا برای پیدا کردن شهدای این ارتفاعات سازماندهی شوند.
عدهای هم زیر نظر حاج آقا همدانی سازماندهی میشدند که به قله قراویز بروند تا هم شهدا را پیدا کنند و هم از مواضع عراقیها بعد از عقب نشینیشان خبر بیاورند.
در میان آنها یک لحظه "حبیب" را دیدم با سر تراشیده که رد ترکش را میشد در آن دید.
لذت دیدن او به تمام دنیا میارزید.
چشم او هم به من افتاد.
بیکلام برایم آغوش باز کرد.
تا چند ثانیه در گرمای آغوش او غرق بودم.
آنقدر که بغضم ترکید و سر و رویش را غرق در بوسه کردم.
- برادر خوشلفظ! باور نمیکنم که اینجا باشی!
با گریه گفتم: "آقا حبیب! میخواستم بروم لبنان."
حرفم را برید: "لبنان خبری نیست. هرچه هست، اینجاست" گفتم: "من باید چه کار کنم؟"
گفت: "مثل بقیه. فعلا میرویم تا رد عراقیها را آن طرف قراویز پیدا کنیم. شما هم می توانید بروی به تنگه گورک برای پیدا کردن شهدا"...
◀️ ادامه دارد ...
هر روز با ما باشید با یک قسمت از خاطرات قهرمان ملی "علی خوشلفظ" از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ https://eitaa.com/salonemotalee/308
⏳سه دقیقه درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/504
🌺 قسمت ششم:
🖋 اِقرَا کِتابَک
🌷 لازم به ذکراست که داستان اصلی کامل تر از این مطالب است که مطرح می شود. از روزمرگی های داستان صرف نظر می کنم و به جای آن قسمتهائی که راوی داستان وارد عالم قیامت می شود را، بدون کم وکاست بیان می کنم تا با مسائلی که میخواهیم درجهان آخرت روبرو شویم بهتر آشنا شویم 🌷
اما ادامه ماجرا:
ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت: برویم؟...
فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است ...
مکثی کردم و به پسر عمه ام اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت داشتم ... سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم ... حالا بااین وضع بروم؟!...
اما اصرارهای من بی فایده بود... باید می رفتم...
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهرشدند و درچپ و راست من قرارگرفتند وگفتند: برویم ...
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم ... لحظهای بعد، خود را همراه این دونفر دریک بیابان دیدم!
زمان اصلا مانند اینجانبود ...
من دریک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم وصدها نفر رامیدیدم!...
آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده ... اما احساس خیلی خوبی داشتم ... از آن درد شدید چشم راحت شده بودم ...
پسر عمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود...
در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ماهستند، حالا داشتم این دو را می دیدم ... چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند... دوست داشتم همیشه باآنها باشم.
در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم ... کمی جلوتر چیزی رادیدم! ...
روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود ...
آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم! ...
به اطراف نگاه کردم ... سمت چپ من در دوردست ها، چیزی شبیه سراب دیده می شد ...
اما آنچه می دیدم سراب نبود، شعله های آتش بود! ...
حرارتش را از دور حس میکردم ...
به سمت راست خیره شدم ...
در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا، چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود ... نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
به شخص پشت میز سلام کردم ... باادب جواب داد ... منتظر بودم ... می خواستم ببینم چه کار دارد ...
آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را درمقابل من قرار داد! ... به آن کتاب اشاره کرد... وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودت هست، بخوان ... امروز برای حسابرسی، همین که خودت آن را ببینی کافی است...
چقدر این جمله آشنا بود ...
در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود:
《اقراکتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا》
نگاهی به اطراف کردم ... کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
1_481960625.mp3
3.88M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/505
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۲)
با تویوتا به تنگه کورک رفتیم.
متعجب شدم که بچه ها چه طور این ارتفاع صعب العبور را تسخیر کردهاند.
یکییکی از تخته سنگ ها بالا رفتیم.
تا جایی که لابلای صخرههای تیز و بلند، فقط نردبانهای چوبی و بلند عراقیها جواب می داد.
به روی خودم نیاوردم.
پا به پای دیگران، عرق ریزان از صخرهها بالا کشیدیم.
رسیدیم به پیکر یک شهید در نوک تیز یک صخره که به صورت معلق از آن آویزان بود.
عراقیها یک پای او را با طناب از بالا بسته و به حالت مجروح دارش زده بودند.
جلال اسکندری صخره را دور زد و بالا رفت.
با کارد طناب را از پای شهید برید.
همزمان من و مصیب مجیدی از پایین دست و سر آن شهید را گرفتیم و بدن خشک شدهاش را که ماهها زیر آفتاب مانده بود روی زمین خواباندیم.
روی کارت شناساییاش نوشته شده بود:
"سعید سیفی اعزامی از سپاه همدان"
او را میشناختم.
حالم دگرگون شد.
پلاستیک آوردم و او را در میان آن پیچیدم.
ادامه دادیم.
رسیدیم کنار رزمندهای که انگار به تخت سنگی تکیه داده بود.
اگر او را از رو به رو نمیدیدم، باور نمیکردم که از شهدای تنگه کورک است.
کلاه آهنی داشت.
با حالت نشسته و البته تا زانو زیر خاک.
با دست خاک روی پیراهنش را کنار زدم.
روی پیراهنش نوشته بود:
"رجبی اعزامی از نهاوند"
کلاه آهنی او سوراخ بود.
شاید در لحظه آخر در همان حالت مجروحیت که به سخره تکیه داده بود، عراقیها بالای سرش آمده و تیر خلاص به سرش زده بودند.
رفتیم سراغ ی یکی دیگر از شهدا به نام "سماوات" که پیکرش سوخته بود.
بعد از دو ساعت ۱۴ شهید را لابلای صخرهها پیدا کردیم.
عدهای را هم عراقیها از بالای کوه به ته دره و میدان مین داخل آن پرتاب کرده بودند.
جلال اسکندری گفت: "شهدای داخل میدان مین باشد برای مرحله بعد."
ظهر بود.
داشتیم برمیگشتیم که شهید دیگری را در مسیر، لای سنگها دیدیم.
هنوز بدنش خیس بود.
نمیدانم چرا؟
وقتی با عبادی زیر دست و پای او را گرفتیم که جابجا کنیم، افتاد.
حال من به هم خورد و خودم را کنار کشیدم.
ذبیح الله عبادی پیکر شهید را گرفت و گفت:
"این برادر، شهید است عزت دارد، حرمت دارد. چرا رهایش می کنی؟ چرا عقب میروی؟"
لحن او خجالت زدهام کرد، اما جلو نرفتم.
از کوه پایین آمدیم.
پهلویم می سوخت و گرما کلافه ام کرده بود.
وقتی به شهرک المهدی برگشتیم گروه شناسایی قراویز هم تازه آمده بودند.
آنها بعد از شناسایی شهدا روی قله قراویز به دنبال عراقیها میروند و در آن سوتر، در ارتفاعی به نام تنگه حمام به دام عراقیها میافتند.
گروه ۱۰ نفره به سرپرستی حسین همدانی چارهای جز درگیری نداشتند.
عراقیها دو نفر از این گروه را اسیر میکنند و بقیه هم با مشقت و سختی خودشان را به پایین قله قراویز میرسانند.
در مراحل بعدی برای آوردن شهدا از قراویز و تنگه کورک اقدام کردیم.
بیشتر شهدای این عملیات پیدا شدند.
ما فکر میکردیم کار ما در جبهه سرپل ذهاب تمام شده که حبیب گفت:
"برادر خوشلفظ! تو حالا یک نیروی اطلاعاتی باتجربه هستی. برو با گروه شناسایی کار کن."
پرسیدم: "مگر قرار است باز هم اینجا عملیات کنیم؟"
گفت: "خط را تحویل میدهیم ولی باید مشخص شود مواضع عراقیها در تمامی محورها کجاست...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/514
1_486015200.mp3
4.1M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/509
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/485
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۳)
تا یک هفته کار ما شد شناسایی در قالب یک گروه هشت نفره.
بقیه نیروها را به جایی عقب تر از سر پل ذهاب به نام پاتاق بردند برای آموزش.
گروه ما زیر نظر جعفر مظاهری هر روز مسیری را شناسایی می کرد.
بالاخره بعد از یک هفته اعلام شد که همه نیروها به همدان برمیگردند.
خبر غیرعادی بود.
باز هم رفتم سراغ حبیب؛
- موضوع چیست؟ چرا همدان؟
- همدان مقصد نیست. قرار است یک روز آنجا باشیم و برویم جنوب.
صبح روز بعد با اتوبوسها حرکت کردیم.
بعد از ظهر به همدان رسیدیم.
کسی به خانه نرفت.
همه رفتیم به جایی به اسم پادگان آموزشی قدس.
آنجا یک نوجوان فرز و چابک، بیش از بقیه به چشم میآمد.
فانسخهای دور پیراهنش بسته بود و میان سه گردان سازماندهی شده میچرخید و با صدایی دو رگه پشت سر هم میگفت: "بشین! پاشو! بشین! پاشو!
چندان از او و این حرکتش خوشم نیامد.
نمیدانستم که همین جوان تیز و فرز و قاطع در سالهای آینده جای خالی حبیب را برایم پر خواهد کرد.
از حبیب پرسیدم: "این بچه کیست؟"
گفت: "علی چیتسازیان. مربی تاکتیک بسیجیها."
از نخ او بیرون آمدم و گفتم: "کی باید حرکت کنیم؟"
گفت: "فردا صبح زود! تو اگر میخواهی سری به خانوادهات بزن."
وقتی به خانه رفتم، مادرم متعجب شد و البته خوشحال که چه زود برگشتم.
ماه رمضان بود.
همه اعضای خانواده برای سحر بلند شدند.
بعد از اذان صبح ساکم را برداشتم و حرکت کردم.
خانوادههای رزمندگان شنیده بودند که بچههایشان از سرپلذهاب به همدان آمدهاند، ولی فرصت دیدار همان یک شب را هم پیدا نکردهاند، فردا صبح برای بدرقه فرزندانشان جلوی پادگان قدس صف کشیده بودند.
در مسیر پیچ رادیو باز بود و مارش عملیات میزد.
فهمیدم که ما برای همین عملیات میرویم.
تا به جنوب برسیم، توی سر و کول هم میزدیم.
دمدمای غروب به اهواز رسیدیم.
به اردوگاهی متعلق به تیپ ثارالله کرمان در جاده خرمشهر.
شب شب دعا بود و مناجات و استغفار و وصیت نامه نویسی.
مثل شبهای عملیات بیتالمقدس.
هیچکس نمیدانست خط کجاست؟
حتی عدهای نمیدانستند خاکریز چیست.
آنها جنگ را در کوههای غرب تجربه کرده بودند.
یکی پرسید: "برادر خوشلفظ! شما که قبلا اینجا بودهای، از خاکریز بگو! چه شکلی دارد؟ چقدر از یک تپه بلندتر است؟"
از سوالش خندهام گرفت.
گفتم: "خاکریز دیدنیست. نه گفتنی!
روز بعد با چند نفر از جمع گردانها جدا شدیم.
فرمانده گردانها بودند و فرمانده گروهانها و چند نفر دیگر.
من هم با اشاره حبیب با آنها راهی شدم.
به جایی رفتیم که برای من و حبیب آشنا بود.
دقیقا حوالی کانال گرمدشت که حالا قرارگاه تیپ ثارالله شده بود.
حالا آنجا عقبه جبهه بود و خط خیلی جلوتر در جایی به نام کوشک بسته شده بود.
جلوی سنگر فرماندهی تیپ گروهی دور جوانی حلقه زده بودند.
جوانی که "حاج قاسم" صدایش میزدند...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/517
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/507
🌺 قسمت هفتم :
🖋 حسابرسی
نگاهی به اطراف کردم ... کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم ...
بالای سمت چپ صفحه اول، باخطی درشت نوشته شده بود:
( ۱۳سال و۶ ماه و۴ روز )
از آقائی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟
گفت سن بلوغ شماست، شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدی ...
در ذهنم بود که این تاریخ، یکسال از ۱۵ سال قمری کمتراست ...
اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما درذهن داری ...
من هم قبول کردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود ... از سفر زیارتی مشهد ... تا نمازهای اول وقت و هیئت واحترام به والدین و...
پرسیدم: اینها چیست؟
گفت اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای... همه این کارهای خوب برایت حفظ شده ...
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم ... جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد ... وگفت: نمازهایت خوب و مورد قبول است ... برای همین وارد بقیه اعمال می شویم ...
یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: ( نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد، نمازهای پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود، نمازهای پنجگانه است
و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود، نمازهای پنجگانه میباشد )
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع کرده بودم ... و باتشویق های پدر ومادرم، همیشه در مسجد حضور داشتم ...
کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود ... اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم قضا میشد ... تا شب خیلی ناراحت وافسرده بودم ... این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم ... وخدا را شکر همیشه اهمیت می دادم.
وقتی آن ملک؛ یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب، اینگونه به نماز اهمیت داد ... و بعد به سراغ بقیه اعمال رفت یادحدیثی افتادم که معصومین علیه السلام فرمودند:
( اولین چیزی که موردمحاسبه قرار می گیرد، نماز است اگر نماز قبول شود بقیه اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود ...)
خوشحال شدم به صفحه اول کتابم نگاه کردم ... از همان روز بلوغ، تمام کارهای من باجزئیات نوشته شده بود ... کوچکترین کارها، حتی ذره ای کارخوب و بد را دقیق نوشته بودند وصرف نظر نکرده بودند ... تازه فهمیدم که
《فمن یعمل مثقال ذرةٍ خیراً یره ... 》یعنی چه! ....
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
1_488194234.mp3
3.78M
#لالایی_فرشتهها
قسمت چهل و نهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/513
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت پنجاه و نهم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/494
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۴)
حاج قاسم سلیمانی فرمانده تیپ ثارالله کرمان بچههارا با آخرین وضعیت کوشک توجیه کرد:
"برادران! طی دو شب گذشته، ما توانستهایم به دژ مرزی کوشک رخنه کنیم.
الان ۷۰۰ متر از دژ دست بچه هاست.
اما فشار روی آنها خیلی زیاد است.
از سه طرف با عراقیها میجنگیم؛ راست، چپ و روبرو.
پشت سرمان هم میدان مین است.
اگر وضعیت به همین منوال بماند، شاید همین ۷۰۰ متر هم به دست دشمن بیفتد.
این قطعه با چنگ و دندان حفظ شده است...
طبق برآورد دو گردان به چپ و راست میزنند و یک گردان دیگر برای تامین و پشتیبانی آن دو گردان در احتیاط باقی خواهند ماند..."
سخنان حاج قاسم کوتاه بود و کامل، چهره او مرا به یاد حاج احمد متوسلیان میانداخت؛ محکم، مصمم و با آرامش حرف میزد.
همان شب نیروهای سه گردان روانه شدند.
چشم همه نیروها به علیرضا حاجی بابایی فرمانده محور و سه بردار فرمانده گردان همراهش بود.
من همراه حبیب بودم.
پا به پای او
گردان ما بعد از ساعتی حرکت در تاریکی مطلق به پشت دژ رسید.
به ۵۰ متری دژ رسیده بودیم که دستور دادند از تویوتاها پیاده شویم.
وسط میدان مین.
باید از یک معبر باریک عبور میکردیم.
و از انبوه سیم خاردارهایی که در اطراف همین معبر دیده میشد.
به هر ترتیب به طرف دژ رفتیم.
کانالی عمیق به قد یک نفر وسط دژ بود و چپ و راستش سنگر پشت سنگر
نیروهای خط با دیدن ما انرژی گرفتند.
گردان فتح از سمت راست دژ حرکت کرد.
به محض ورود ما به دژ منورهای عراقی بالا رفت و توپ و خمپاره مثل نقل و نبات روی دژ باریدن گرفت.
همانجا پایین سینهکش دژ، حاجیبابایی دوباره فرمانده گروهان ها را جمع کرد.
روی زمین با یک سنبه کلاش چند خط کشید که وضعیت دژ و موقعیت دشمن را به آنها نشان بدهد.
همان آغاز کار یک خمپاره وسط جمع افتاد.
باورمان نمیشد.
هنوز عملیات شروع نشده، مسئول محورمان علیرضا حاجی بابایی شهید شد.
زیر نور کم سوی یک منور، به قیافه حبیب نگاه کردم.
انگار با این اتفاق در یکی دو دقیقه ۲۰ سال پیر شده است.
حبیب دستور داد یک پتو روی صورت حاجیبابایی بکشیم که بسیجی ها از شهادت او مطلع نشوند.
از آنجا خودش غیر از هدایت گردان، مسئولیت محور را هم به عهده گرفت.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/520
⏳سه دقیقه در قیامت⌛️
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/515
🌺 قسمت هشتم :
🖋 روز حسرت
کنار هر کدام از کارهای من، چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت ... وقتی به آن خیره می شدیم، مثل فیلم به نمایش در می آمد ... درست مثل قسمت ویدئو درموبایل های جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم، با تمام جزئیات ...
یعنی در مواجهه با دیگران، حتی فکر افراد را هم میدیدیم ... لذا نمی شد هیچ کدام از این کارها را انکار کرد.
غیر از کارها، حتی نیت های ما ثبت شده بود ... آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند ...جای هیچگونه اعتراضی نبود.
تمام اعمال ثبت بود ... هیچ حرفی هم نمی شد زد...
اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد وهیئت بودم ... وخودم را از همین حالا دربهترین درجات بهشت می دیدم!
همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم ... یک دفعه دیدم یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!!
صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ... ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!...
با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد؟ مگه من این کارهای خوب رو نکردم؟!
گفت:بله درسته،اماهمان روز، غیبت یکی از دوستانت را کردی ... اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد ...
با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا همه اعمال من؟
اوهم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر(ص) که می فرماید:
( سرعت نفوذ آتش در علف خشک، به پای سرعت اثرغیبت درنابودی حسنات بنده، نمی رسد )
رفتم صفحه بعد...
آن روز هم پر ازاعمال خوب بود ... نمازاول وقت، مسجد، بسیج، هیئت، رضایت پدر مادر و ...
تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود ...
آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند ... خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم، تماماً برای من یادآوری می شد.
اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: این دفعه چرا؟! ... من که در این روز غیبت نکردم!
جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی ... این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد ...
بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه 30 سوره یاسین برایم یادآوری شد:
" روز قیامت برای مسخره کنندگان روزحسرت بزرگی است "
《 یا حسرةً علی العباد ما یاتیهم من رسولٍ الا کانوا به یستهزون 》
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/517
فصل پنجم
رمضان جنگ تشنگی(۵)
به دستور او اولین دسته دوازده نفره از سینه کش دژ به سمت راست حرکت کردند.
ساعت ۱۰ شب بود ولی تانکهای دشمن از حرکت ما بو برده بودند و همان شبانه از سه طرف ما را احاطه کردند.
به محض حرکت دسته اول، تیر دوشکا و تانک بود که به سینه دژ میریخت.
تقریبا ۱۲ پیش قراول در همان دقایق اول شهید شدند.
گردان به ستون یک از سمت راست شروع به حرکت کرد.
یکی دو نفر جلو بودند و بقیه به دلیل عرض کم کانال، پشت سرشان.
نفرات جلو فقط نارنجک میانداختند و سنگر به سنگر را پاکسازی میکردند و خودشان مجروح یا شهید میشدند.
بعد از یک ساعت درگیری از نفرات گردان قریب به ۷۰ نفر شهید و مجروح شدند، اما راه برای گسترش خط به سمت راست باز شد.
وقتی کسی شهید یا مجروح میشد، همانجا داخل کانال میماند و بقیه از روی پیکرش حرکت میکردند.
کار من هم شده بود پیدا کردن نارنجک و انداختن داخل سنگرها.
تا نیمههای شب، شاید ۵۰ نارنجک انداختم ولی کمتر از یک خشاب ۳۰ تیری خالی کردم.
جای اسیر گرفتن هم نبود.
از کپکپ متوالی انفجار نارنجک ها سرم پر از باد بود و از درد میترکید.
کار خدا بود که قبل از طلوع آفتاب عراقی ها کم آوردند.
جنگ جانانه نیروها، خط را به سمت راست از ۷۰۰ متر تا ۲ کیلومتر گسترش داد، اما آنجا خبری از گردان فتح برای الحاق با ما نبود.
این یعنی آماده شدن برای تحمل یک فشار سنگین در طول روز.
نیروهای ما پشت سر هم داخل کانال نشسته یا ایستاده بودند و منتظر که گردان فتح هم بتوانند از سمت راست کانال ما به سمت ما بیایند و الحاق صورت بگیرد.
سریع نماز خواندیم
آفتاب بالا آمد اما اتفاقی نیفتاد.
برای مقابله با پاتک تانکها آماده شدیم.
حدسمان درست بود.
عراقیها از سمت روبرو، ستون ستون تانک آوردند.
به اندازهای که بعد از یک ساعت، دشت مقابل ما باشد مثل یک پادگان زرهی.
تانک ها شانه به شانه هم چسبیده بودند.
حتماً تعداد تانک ها از تعداد نفرات ما بیشتر بود.
میدانستند ما برای مقابله با آنها ابزار ضدزره غیر از آرپیجی نداریم.
از دور میزدند و جلو نمی آمدند.
حبیب مرتب مسیر کانال را تا پیشانی محل درگیری میرفت و میآمد.
تا ساعت هفت صبح فشار سمت راست به حدی شد که ناچار شدیم یک کیلومتر از کانال را خالی کنیم و عقب بیاییم.
سر ظهر تانکها هم جرأت پیدا کردند از سمت راست برای دور زدن ما آمدند...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/528