eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
969 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
1_524469352.mp3
4.14M
قسمت شصت و یکم 🌷خوش‌اخلاقی🌷 قرائت: سوره شمس قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/576
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/582 ◀️ قسمت هفتم: ♦️یکی به نعل یکی به میخ♦️ 🔸وقتی کودکان بدانند از آن‌ها چه توقعی دارید، خیلی خوب کارها را انجام می‌دهند. هر چقدر رفتارهای شما سازگارانه و قابل پیش‌بینی باشد، احتمال انعطاف‌پذیری کودک و سازگاری او با شما بیشتر خواهد شد. ✅ یکسان عمل کردن احتمال بروز مشکل بین والدین و کودک را کاهش می‌دهد. وقتی حرف‌های شما تناقض داشته باشد، وقتی در یک مسئله خاص احساسات گوناگونی را بروز می‌دهید؛ کودک خود را سردرگم و حیران می‌کنید. همین‌طور وقتی بین احساسات و تمایلات پدر و مادر تعارض وجود دارد (مثلا، پدر از چیزی ابراز خرسندی می‌کند و مادر از آن چیز عصبانی می‌شود و پرخاش می‌کند) کودک دچار دوگانگی شده، رفتار درست را یاد نمی‌گیرد، و احساساتش نیز تحت فشار قرار می‌گیرد. ❗️دوگانگی در تعامل والدین، یکی از عوامل بدخُلقی، پرخاشگری و ناسازگاری در کودکان است. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/589 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و پنجم : 🖋 شهید و شهادت قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/583 در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید وشهادت تغییر کرد ... علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جذب مسجد و هیئت کند ... او خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تاثیر داشت. این مرد خدا، یکبار که با ماشین در حرکت بود، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه ای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد ... من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود!... ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود ... اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او ... و عدم رعایت قانون، و مرگش بود! ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم ... هیچ چیزی ازصحنه تصادف دست من نبود... در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم ... اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت!... تعجب کردم! ... تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و ... اما چرا؟!... خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم .... به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم ... برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم ... آنجا بمباران شد ... بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ... اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم ... مربوط به یکی از همسایگان ما بود ... خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، آخر شب وقتی از جلسه قرآن مسجد، به سمت منزل می آمدیم، از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم ... از همان بچگی شیطنت داشتم ... با برخی از بچه‌ها، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم! ... یک شب، من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم ... وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند!... صدای زنگ قطع نمی‌شد ... یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد ... چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد ... او شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویم چه کار می کنی! هر چه اصرار کردم که من نبودم؛ بی فایده بود ... او مرا مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد ... پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا کتک زد. این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمالم نوشته شده بود ... به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟... او در مورد من زود قضاوت کرد! ... او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید ... من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی ... یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد!... گناهان هر صفحه پاک می شد و اعمال خوب آن می ماند!... خیلی خوشحال شدم ... ذوق زده بودم ... حدود یکی دوسال از گناهان اعمال من پاک شد. جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟ گفتم: بله، عالیه! البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند؟! ... اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدم ... سلام و روبوسی کرد ... خیلی از دیدنش خوشحال شدم ... گفت: با اینکه لازم نبود، اما گفتم بیایم ازشما حلالیت بطلبم ... هر چند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و ششم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۴) جمشید اصلانی گفت: "به نظرم از این مسیر نمی‌شود به عمق رفت. باید به سمت چپ برویم. به سمت پاسگاه دراجی." مقرمان از دشت مهران و مقابل پاسگاه زالوآب به شهر مهران انتقال یافت این جابجایی برای نزدیک‌تر شدن به موضع سمت چپ یعنی پاسگاه دراجی عراق بود در مهران، در خانه‌ای محکم و دو طبقه مستقر شدیم ... عزم شناسایی کردیم با یکی دیگر به نام صفری همراه شدیم هنگام عبور، جمشید به نیروهای در خط گفت: "ما فردا ظهر برمی‌گردیم. ما را با عراقی‌ها اشتباه نگیرید،" آنها هم تعجب کردند؛ که مگر می‌شود سر ظهر از کنار عراقی‌ها برگشت. گفتند: "نروید! اسیر می‌شوید!" راستش من هم مثل آنها در دلم تردید بود اما قرار بود تسلیم باشم! تسلیم محض! دم‌غروب جمشید اذان داد پشت سرش ایستادیم و نماز خواندیم بعد از نماز با صوتی حزین روضه حضرت علی اکبر را خواند سه نفر بودیم ولی انگار یک لشکر در میان دشت نشسته و زیارت عاشورا می‌خواند قبل از حرکت بلند شد سوره والعادیات را خواند و ترجمه کرد گویی ظهر عاشوراست و او دارد رجز می‌خواند: " قسم به سم اسبان هنگامی که به زمین می‌خورند قسم به ..." جلو افتاد رودخانه کنجان‌چم در مقابل ما سه شاخه می‌شد هر شاخه با یک خشکی کوچک از دیگری ممتاز بود جمشید داخل آب رفت من هم پشت سر او تا سینه داخل آب شدم می‌خواست شب را پشت عراقی‌ها بخوابیم و در روز، پشت سرشان را شناسایی کنیم و سر ظهر برگردیم همه اینها خلاف سنت شناسایی بود به هر زحمت از ۳ شاخه رودخانه رد شدیم خبری از سنگرهای عراقی نبود یاد عبور از رودخانه کارون در فتح خرمشهر افتادم آنجا هم عراقی‌ها احتمال عبور هیچ کسی را از آب نمی‌دادند از سر و لباسمان آب می‌ریخت و نسیم فروردین ماه نوازش‌مان می‌داد منتظر بودیم به میدان مین بر بخوریم اما برخلاف راهکار قبل، خبری از میدان مین نبود تا نزدیک پاسگاه دراجی رفتیم حتماً داخل پاسگاه عراقی‌ها بودند اما قرار بود از آنجا هم عبور کنیم چپ و راست پاسگاه، سنگرها شانه به شانه‌ی هم پیدا بودند اما تاریک و محو جمشید آهسته گفت: "اینجا خط اول عراقی‌هاست. باید از اینجا رد شویم و قبل از روشن شد هوا پشت خط آنها باشیم."... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/592
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/586 ◀️ قسمت هشتم: ♦️دوباره دارید دعوا می‌کنید!!♦️ ممکنه بچه‌ها در طول روز، کارهایی انجام دهند که والدین را ناراحت و عصبانی کند؛ اما آن‌ها کارهای خوب، مناسب و مؤدبانه هم انجام می‌دهند. 🔸وقتی فقط به رفتارهای نادرست کودکان توجه شود اما انگارنه‌انگار که کارهای درست هم انجام می‌دهند، به چه شوقی کار خوب را ادامه دهند و از کار بد دست بکشند؟! ‼️گاهی آن‌ها فقط نیاز به توجه تامّ والدین دارند، اما چون به بدی‌هایشان بیشتر توجه می‌شود، بیشتر بدی می‌کنند. 🔸شاید شما هم مشاهده کرده باشید؛ وقتی کودکان بسیار دوستانه مشغول بازی کردن هستند، هیچ‌کس به خاطر آن، آن‌ها را تحسین نمی‌کند؛ اما اگر وسط بازی بین بچه‌ها دعوا شود، والدین عصبانی می‌شوند و سر آنها داد می‌زنند. 😱 چه اشتباه بزرگی است که به راحتی و بدون کوچک‌ترین توجهی از کنار اعمال خوب کودکان عبور کنیم ولی در عوض اگر اشکالی در رفتار آنها رخ دهد، سیر تا پیازِ اشتباهات‌شان را به رخشان بکشیم. 🌺 رفتار خوب به سانِ گُل می‌ماند. 🌺 گُل نیاز به پرورش و نوازش دارد. رفتارهای ساده‌ ولی خوب کودک‌تان برای اینکه پرورش یابد و جزئی از شخصیت او گردد، نیاز به تحسین دارد. ✅ پدر و مادر عزیز! لطفا بیش از پیش به کارهای خوب فرزندتان توجه کرده؛ آن‌ رفتارها را تحسین کنید و خرسندی خودتان را بابت کارهای خوب به او نشان دهید. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/593 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و ششم : 🖋 حق الناس قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/587 وقتی که مشغول به کارشدم، حساب سال داشتم ... یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص می‌کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می‌کردم ... با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستان گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست ... بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر ... در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم ... خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد ... من از اواسط دهه هفتاد، مقلد رهبر معظم انقلاب شدم ... یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید ... وقتی خمس را پرداخت کردم، به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد ... هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله ... است! گفتم: این رسید چیه؟! اشتباه شده! من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم ... او هم گفت: فرقی ندارد! با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاورید ... من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و می خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد ... هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه!... از سال بعد هم خمسم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می‌کردم. یکی دو سال بعد، خبردار شدم پیرمرد روحانی از دنیا رفت ... بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را همینطور جابجا کرده!... در آن وادی، یکباره همین پیرمرد را دیدم ... خیلی اوضاع آشفته ای داشت ... در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود ... بیشترین گرفتاری او به بحث خمس بر می گشت ... برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند!... پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم ... اما آنقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد ... من هم قبول نکردم ... جوان پشت میز به من گفت: اینهایی که می بینی، این کسانی که از شما حلالیت می‌طلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی، کسانی هستند که از دنیا رفته اند .... حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آنها هم در برزخ وارد شوند ... حساب و کتاب شما با آنها که زنده اند، بعد از مرگشان انجام می شود ... دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند ... این را هم بدان، اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را دردنیا ببخشید، ده برابر آن در نامه عمل ثبت می‌شود، اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_524396784.mp3
8.53M
قسمت شصت و دوم 🌷آرش کمان‌گیر🌷 قرائت: سوره تکاثر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/584
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و هفتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/588 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۵) دانسته یا ندانسته متمایل به راست شد جایی‌که فاصله سنگرها با هم بیشتر بود و امکان عبور برای ما فراهم‌تر از وسط دو سنگر عراقی عبور کردیم عراقی‌ها اکثراً خواب بودند از پشت، نور فانوس داخل سنگرهای‌شان پیدا بود از خط اول دور شدیم داخل یک علفزار بلند ماندیم تا صبح سه چهار ساعت مانده بود آنجا خواب از کله‌مان می‌پرید اگر هم چرتی سراغمان می‌آمد پشه کوره‌ها امانمان را بریده بودند و نمی‌گذاشتند بخوابیم نزدیک صبح تیمم کردیم و نماز را نشسته لای علف‌ها خواندیم آفتاب که زد هاج و واج شدیم باورکردنی نبود تمام سنگرهایی که شب گذشته خاموش و بی صدا دیده بودیم، حالا از ازدحام عراقی‌ها پر بودند چشمم به هر طرف که می‌چرخید، چند عراقی می‌دید از همانجا ارتفاعات کله قندی تا زالوآب به خوبی پیدا بود عراقیها هم بی‌خیال و دور از چشم نامحرم داشتند والیبال بازی می‌کردند هم هیجان‌زده شدیم و هم درمانده که اینجا چه کار خواهیم کرد جمشید گفت: "شما لای علف‌ها پنهان بمانید. من می‌روم و برمی‌گردم از لای علف‌ها به حالت سینه‌خیز چند متر دور شد و برگشت گفت: "بمانید!" دوباره به سمت راست رفت این بار از چشم ما کاملاً پنهان شد داشتیم نگران می‌شدیم که کم‌کم صدای خش‌خش آمدن او از لای علف‌ها بلند شد گفت: "پشت سر من سینه خیز بیاید" نپرسیدیم "کجا؟" تمام دست و زانو و آرنج‌مان زخمی بود صدا از کسی در نمی‌آمد فقط خش‌خش علف‌ها بود که به جای هر سه نفرمان حرف می‌زد جمشید آنقدر رفت که یکباره کله پا شد و افتاد انگار میان یک چاه با عجله نزدیک شدم کف یک رودخانه خشک نشسته بود من و صفری هم پریدیم کف رودخانه آنجا آنقدر مناسب بود که چشم هیچ عراقی‌ای از هیچ سنگری به ما نمی‌افتاد قد راست کردم و پشت سر جمشید به راه افتادیم هر چه جلوتر می‌رفتیم جسارتمان بیشتر می‌شد جلوتر که رفتیم علایمی از حضور عراقی‌ها دیدیم سیم خاردارهای حلقوی و مین‌هایی که کانال را شکل جنگی داده بود جلوتر از آنجا در سینه کانال سنگرهای عراقی که تیربار گرینوف داخل آن تعبیه شده بود بی‌هیچ نگهبانی در طول روز تا شب نرسیده باید از همان جا برمی‌گشتیم تقریباً یک کیلومتر در کف بستر خشک رودخانه به سمت خط دوم حرکت کرده بودیم که صدای ماشین‌های عراقی از دور آمد دزدکی سرمان را از لب کانال بالا آوردیم پل‌ها، جاده‌ها و تعداد زیادی ماشین جلوی چشم‌مان آمد ماشین هایی که با خیال راحت به سمت پاسگاه دراجی و خط مقدم می‌رفتند همان جا نشستم شکل کانال و مشخصات آن و وضعیت جاده را روی کاغذ آوردم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/597
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/589 ◀️ قسمت نهم: ♦️امان از طوفان سرزنش‌ها♦️ وای! از دست تو! چقدر دست و پا چلفتی هستی! از صبح ده بار بهت گفتم! اصلا انگار نمی‌فهمی! و ... مراقب آثار منفی و خطرناک سرزنش‌های مکرّر باشید. اگرچه کوکان اشتباهاتی دارند و کوتاهی می‌کنند اما بیشتر خطاهایشان از روی جهل و بی‌تجربگی و خودمیان‌بینی است. اگر با سرزنش‌های مکرّر به جنگ کارهای بد کودک‌تان بروید، کم‌کم لج او را در می‌آورید و شاهد لجبازی‌های افسارگسیخته خواهید بود. 📍امام علی علیه‌السلام: «سرزنش زیاد، موجب لجاجت سرزنش‌شونده می‌شود.» 🔸سرزنش‌های زیاد راهبرد درستی برای اصلاح رفتار کودک نیست. 🌺 در عبارات زیر، گوشه‌ای از سیره‌ی پیامبر مهربانی و مربی بزرگ بشریت را مرور می‌کنیم؛ «انس‌بن مالک می‌گوید: ده سال به رسول‌ خدا صلی‌الله علیه‌وآله خدمت کردم، در حالیکه هشت‌ساله بودم و در سفر و غیر آن با ایشان بودم. اگر پیامبر مرا به کاری امر می‌کرد و من کوتاهی و سستی می‌کردم، مرا سرزنش نمی‌کرد. اگر کس دیگری از خانواده مرا سرزنش می‌کرد، او را منع می‌کرد و می‌فرمود: رهایش کنید که اگر می‌توانست انجام می‌داد.» آیا می‌دانید که رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله بجای سرزنش کودک بابت کارهای اشتباهش، کار درست را به او آموزش داده و می‌فرمودند: "این‌گونه انجام بده." 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/605 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و هفتم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/590 🖋 حق النفس اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند، حق الله است ... می گویند دست خداست و ان شاءالله خداوند از تقصیرات ما می‌گذرد ... حق الناس هم که مشخص است ... اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن، تقریبا حساسیتی بین مردم دیده نمی شود!... گویی حق بدن را هم خدا بخشیده! اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) می‌شد. در روزگار جوانی، با رفقا و بچه‌های محل، برای تفریح به یکی از باغ های اطراف شهر رفتیم ... کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد ... سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا می داد ... از سیگار نفرت داشتم ... اما آن روز با وجود کراهت، برای اینکه انگشت‌نما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! ... حالم خیلی بد شد ... خیلی سرفه کردم ... انگار تنگی نفس گرفته بودم ... بعد از آن، دیگر هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم. در ان وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که می دانستی سیگار ضرر دارد، چرا همان یک بار را کشیدی؟... تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی!... در آنجا انسان های مذهبی و خوبی را می دیدم که به حق النفس اهمیت نداده بودند ... آنها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط، به خاطر ضرر زدن به بدن گرفتار بودند ... شخصی از همشهری های ما که به ایمان او اعتقاد داشتیم، مدتی قبل از دنیا رفت ... حالا او را در وضعیتی دیدم که خوشایند نبود!... گرفتار عذاب نبود ... اما اجازه ورود به بهشت برزخی را نداشت!... وقتی مرا دید، با التماس از من خواهش کرد که کاری برایش انجام دهم ... لازم نبود حرفی بزند ... من همه چیز را با یک نگاه می فهمیدم ... گفتم اگر توانستم چشم ... او هم مثل خیلی‌های دیگر گرفتار حق الناس بود ... مدتی پس از بهبودی، به سراغ برادر کوچکترش رفتم، بلکه بتوانم کاری برایش انجام دهم ... به برادرش گفتم: خدا رحمت کند برادر شما را، اما یک سوال دارم ... از برادرتان راضی هستی؟... نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: این چه حرفی است؟!... خدا رحمتش کند، برادرم خیلی مومن بود ... همیشه برایش خیرات می دهم ... گفتم: اما برادرت پیغام داده که من گرفتار حق الناس هستم ... باید برادر کوچک‌ترم مرا حلال کند ... ایشان با اخم مرا نگاه کرد و گفت: اشتباه می کنی! ... گفتم: اما برادرت به من توضیح داده ... اگر لطف کنی و بشنوی برایت می گویم ... ولی باید قول بدهی که او را حلال کنی ... لبخند تلخی بر لبانش نقش بست و گفت: جالب شد!... بگو؛ اگر واقعا درست باشد حلالش می کنم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_532548775.mp3
4.39M
قسمت شصت و سوم 🌷مدرسه خرگوش‌ها🌷 قرائت: سوره بلد قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/591
🇮🇷 مخزن سالن مطالعه محله زینبیه 🇮🇷 🔹 : 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/111 👈 ؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/308 👈"فرنگیس" قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee /1202 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1894 🔹رمانهای عاشقانه دفاع مقدس و شهدا: 👈 "بی‌تو هرگز"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/5 👈 "رنگ عشق"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/84 👈 "خاطرات یک زن از جهاد نکاح"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/96 👈 "شهدا عاشق‌ترند"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/384 👈 داستانی از یک خانواده جهادی در شرایط کرونایی؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/670 👈 داستان یک خانواده شیعه اهل‌ آمرلی؛قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/2318 🔹اقتصاد مقاومتی و تولید داخلی: "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/218 🔹 : 👈 ""؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/250 👈 ماریه یه دختربچه کوچیک و هم بازی حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها در کاروان عاشوراست؛ ... قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/897 👈 👈 🔹عقاید: 👈 "سه دقیقه در قیامت"؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489 👈 👈 تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتی در بیمارستان بقیه الله تهران؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2201 🔹روانشناسی و مشاوره: 👈 ""؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/622 👈 قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/666 👈 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1626 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1693 👈 ؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2627 ◀️ 👈 "؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/554 👈 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2372 👈 استاد قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1874 👈 افزایش اعتماد به نفس در نوجوان 👈 دروغگویی در کودکان 👈 🔹 👈 " "؛ قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/569 👈 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2217 👈 حقیقت یا دروغ https://eitaa.com/salonemotalee/630 👈 _آن قسمت اول؛https://eitaa.com/salonemotalee/640 👈 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2013 👈 پرتغالی‌ها در شرق؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1514 👈 👈 ✡ 🔹سیاسی 👈 👈 👈 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2174 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1696 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2243 قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/1850 🖋مدیر کانال: @mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و هشتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/592 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۶) حالا جمشید خیالش آسوده بود مطمئن بود که بهترین راهکار را برای عبور چند گردان در شب عملیات پیدا کرده است نگاهی به خورشید که وسط آسمان بود انداخت نزدیک ظهر بود گفت: "برمی‌گردیم!" گفتم: "نه! جمشید جان! این مسیر و این شناسایی تکرار شدنی نیست. علی آقا از ما خواسته تا خط سوم را شناسایی کنیم. اگر امروز این کار را نکنیم،افسوس خواهیم خورد." باز جمشید جلو افتاد و من و صفری پشت سر او رفتیم تا جایی که کف خشک رودخانه تقریباً با چپ و راست آن هم‌سطح می‌شد آنجا زمین دور تا دور میدان مین و رشته سیم خاردار بود در همین اثنا یک جیپ عراقی از دور آمد چنان با سرعت و پر شتاب که دلم ریخت گفتم: "جمشید! اسیر شدیم!؟" خواستم برخیزم که جمشید روی من پرید بدنی قوی و ورزشکاری داشت قبل از اینکه تکان بخورم آرام با دست سیم تله‌ی مین والمر را نشان داد کنارم بود تازه فهمیدم که چرا خودش را روی من انداخته است به آرامی خودم را از سیم تله دور کردم و گفتم: "حالا برمی‌گردیم!" در کف بستر خشک شده رودخانه به سمت عقب می‌دویدیم گرما و تشنگی و بی‌خوابی امان‌مان را بریده بود یادمان رفت که نماز ظهر را نخوانده‌ایم فقط به این فکر بودیم که به جایی برسیم آبی بخوریم و خبر این کار را به علی آقا بدهیم خط دوم عراق و مسیر خشک رودخانه که تمام شد به همان دیواره‌ی بلند و علفهای بالای آن رسیدیم از دیوار بالا رفتیم باز به شیوه شب گذشته تا ۲۰۰- ۳۰۰ متر میان علف‌ها سینه خیز رفتیم عبور در روز، با خستگی و تشنگی، در میان عراقی‌ها، واقعاً دیوانگی بود باید می‌ماندیم تا شب برسد اما جمشید بلند شد و به سمت خط مقدم عراقی‌ها راه افتاد راست راست راه میرفت به صفری گفتم: "حتماً می‌خواهد اسیر شود!؟" تا به خودمان بیاییم دوید از فاصله دو سنگر عراقی رد شد ما هم جرأت پیدا کردیم دویدیم و بخت با ما یار بود در آن لحظه عراقی‌ها جلوی سنگرهای شان نبودند دویدیم و از سنگرهای خط مقدم دور شدیم به رودخانه کنجان‌چم رسیدیم داخل آب رفتیم شاید تا چند ثانیه زیر آب، آب می‌خوردیم پرسیدم: "این چه کاری بود که کردی!؟ اگر یک عراقی اتفاقی از سنگر بیرون می‌آمد دخلمان آمده بود؟!" جمشید خندید و گفت: "از فرط عطش و گرما جنون زده بودم. نمی‌توانستم بمانم. حالا به جای این حرف‌ها وضو بگیریم و نماز ظهر و عصر را بخوانیم." همان شب خبر گشت پاسگاه دراجی، تا خط سوم عراق، به علی آقا رسید صبح علی الطلوع با سعید اسلامیان و بقیه برای شنیدن جزئیات این گشت به مهران آمدند توفیق در آن گشت را از اخلاص، شجاعت، تفکر و توکل جمشید می‌دانستیم. علی آقا و اسلامیان به جمشید تاکید کرده بودند که این راهکار از نظر ما قفل شده و نیازی به شناسایی و کنترل مجدد نیست. این شناسایی مبنای طراحی عملیاتی به نام والفجر ۳ در خرداد ماه سال ۶۲ در آن منطقه شد صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش به فرمانده تیپ انصارالحسین، حسین همدانی، گفته بود: "از این راهکار حداقل می‌شود ۳ لشکر را عبور داد. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/603
⌛️ 🌺 قسمت بیست و هشتم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/594 🖋 شراکت لبخند تلخی بر لبانش نقش بست و گفت: جالب شد!... بگو؛ اگر واقعا درست باشد حلالش می کنم ... گفتم: شما بیست سال قبل با برادرت در یک کار اقتصادی شراکت داشتید ... صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آوردید و برادرت این پول را به کسی داد که کار کند ... این بنده خدا گفت: بله، خوب یادم هست ... یک سال شراکت داشتیم ... آن شخص سود را ماهیانه به حساب برادرم می‌ ریخت و او هم هر ماه، دو هزار تومان به من می‌داد ... گفتم: مشکل همین مطلب است ... حق شما سه هزار تومان بوده، که هزار تومان را برادرت برمی‌داشت ... او باز هم با تعجب نگاهم کرد و گفت: از کجا می دانی؟!... گفتم: او خودش این مطلب را به من گفت ... اما قول دادی حلالش کنی ... من این را گفتم و رفتم. یکی دو ماه بعد ایشان به سراغ من آمد و گفت: آن روز که شما آمدی؛ از همان شخصی که پول در اختیارش بود و کار اقتصادی می‌کرد پیگیری کردم ... حرف شما درست بود، اما برادرم حکم پدر برایم داشت ... او را حلال کردم ... همان شب برادرم را درخواب دیدم ... خیلی خوشحال بود و همین طور از من تشکر می کرد ... بعد هم به من گفت: برو داخل حیاط خانه مادر؛ فلان نقطه را حفر کن ... یک جعبه گذاشته ام که چند سکه طلا داخل آن است ... گذاشته بودم برای روز مبادا ... این سکه‌ها هدیه برای توست ... ایشان ادامه داد: من رفتم و سکه ها را پیدا کردم ... حالا آمده‌ام پیش شما و می‌خواهم دو سه تا از این سکه‌ها را برای کار خیر بدهم تا ثوابش برای برادرم باشد ... من هم خدا را شکر کردم ... یکی دو خانواده مستحق را به او معرفی کردم و الحمدالله پول خوبی به آنها پرداخت شد. در مورد تشکیل خانواده، شاید احتیاجی به تذکری نباشد چون در دین ما، ازدواج، سنت پیامبر اسلام(ص) معرفی شده و تکامل نیمی از دین انسان، منوط به ازدواج است ... وقتی هم که فرزندی متولد شود، خیرات و برکات بر اهل خانه نازل می شود ... البته این را هم باید اشاره کرد که تمام امور دنیا، بخصوص تشکیل خانواده همراه با سختی و گرفتاری است خداوند درآیه ۴ سوره بلد می‌فرماید: 《بدرستی که ما انسان را در سختی و رنج آفریده ایم》 اما درآن سوی هستی مشاهده کردم که هر بار انسان در کنارخانواده و همسر خود قرار می گیرد، خیرات و برکات الهی بر او نازل می گردد ... پیامبر اکرم(ص) فرمودند: (در پیشگاه خداوند تعالی، نشستن مرد در کنار همسر خود، از اعتکاف در مسجد من (در مدینه) محبوب تر است) از طرفی، بسیاری از خیرات، توسط فرزند برای انسان ارسال می شود ... شاید هیچ باقیات الصالحاتی بهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد. از نوجوانی یاد گرفته بودم که هر کار خوبی انجام می دهم ... یا اگر صدقه ای می دهم، ثواب آن را به روح تمام کسانی که به گردن من حق دارند، از آدم تا خاتم و تمام اموات شیعه و پدران و مادرانم هدیه کنم ... در آن سوی هستی، پدر بزرگم را همراه با جمعی که در کنارش بودند مشاهده کردم ... آنها مرتب از من تشکر می‌کردند و می‌گفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار می‌کنیم ... خیرات و برکاتی که از سوی تو برای ما ارسال شده، بسیار مهم و کارگشا بود ... ما همیشه برای تو دعا می کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید... من بسیار اهل صله رحم هستم ... زیاد به فامیل سر می زنم‌ ... بیشتر مواقع به دنبال حل مشکلات فامیل هستم ... دعای خیر اهل فامیل، همواره مشکل گشای گرفتاریهای من بوده ... حتی به من نشان دادند که در برخی موارد، حوادث سختی که شاید منجر به مرگ می شد، با دعای فامیل و والدین من برطرف شد!... پ.ن: امام صادق(ع) می فرماید: (صله ارحام اخلاق را نیکو، دست را با سخاوت، دل و جان را پاک، و روزی را زیاد می کند و مرگ را به تاخیر می‌اندازد) ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_532399456.mp3
6.21M
قسمت شصت و چهارم 🌷خواجه و خدمت‌کاران🌷 قرائت: سوره علق قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/595
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت‌گری امام انقلاب درباره شهید "علی چیت‌سازیان" که خاطرات آن شهید عزیز را از زبان شهید هم‌رزمش "علی خوش‌لفظ" در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" دنبال می‌کنیم.
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و نهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/597 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۷) روزهای پشت جبهه روزهای سختی بود مثل اسپند روی آتش شده بودم آرام و قرار نداشتم مادرم عادت کرده بود که بعد از سه ماه جبهه بیش از ۲-۳ هفته در شهر نمانم گاهی از سر دلتنگی می‌گفت حداقل یکی دو شب هم مهمان خانه باش بچه بودم و کله‌شق عمق مهر مادری را نمی‌فهمیدم در پایگاه وقتم با دعا و ذکر خاطره از عملیات‌ها می‌گذشت آن چیزی که برنامه‌ها را قطع می‌کرد اذان و نماز بود مادرم راست می‌گفت مثل خادم مسجد شده بودم شب‌ها هم آموزش کونگ‌فو و کشتی‌کج می‌دادم تازه آخر وقت، سرکشی به خانواده شهدا آغاز می‌شد بعد از آن هم نگهبانی و ایست و بازرسی سر خیابان گوش به‌زنگ بودم که اگر خبری از عملیات می‌شود راهی جبهه شوم اردیبهشت ماه سال ۶۲ بود بچه‌های محل حالا به اندازه ظرفیت یک مینی‌بوس آماده جبهه بودند همه نوجوان و دانش آموز بیشترشان اولین حضور را در جبهه تجربه می‌کردند از همه مشتاق‌تر بهرام عطاییان می‌گفت: "علی! خیلی نامردی اگر بروی رد کار خودت. هرجا رفتی من هم با تو هستم." سعید اسلامیان را داخل پذیرش سپاه پیدایش کردم پرسید: "چه خبر؟" - خبرها با شماست - ای ناقلا! بوی عملیات شنیدی!؟ - هرچه شما تکلیف کنید خندید تکیه کلامش این بود که: "تکلیف ما را اباعبدالله روشن کرده است." این را همیشه با لبخند می‌گفت ادامه داد: "اگر از من بپرسی؛ تکلیف تو این است که بروی خط پدافندی قصرشیرین. آنجا از نیروهای کادر خالی شده. بچه‌ها دارند برای تشکیل تیپ سازماندهی می‌شوند. برو آنجا و یک تپه را تحویل بگیر." حرف سعید برای من حکم تکلیف شرعی داشت درنگ نکردم بچه‌های محل هم همراهم شدند با همان یک مینی‌بوس عازم ارتفاعات قصرشیرین شدیم بنا به قولم، بهرام عطاییان کنارم ماند و بقیه بچه‌ها به سایر تپه‌ها تقسیم شدند. من بنا به سفارش قبلی سعید اسلامیان رسماً مسئول تپه شدم به سنگرها سر می‌زدم کمبودها را به عقب منعکس می‌کردم نمی‌گذاشتم سکون و بی‌تحرکی بر فضای جبهه حاکم شود یک روز شنیدم که در یکی از سنگرها کسی سیگار کشیده است دو نفر بودند که یکی‌شان اهل دود بود و دیگری هم شبها هنگام نگهبانی پتو را روی سرش می‌کشید و می‌خوابید برای تنبیه و تذکر روش خودم را داشتم معتقد بودم که نیروها باید حس کنند که دشمن هر آینه بالای سرشان است لذا شبانه به سنگر بغلی گفتم: "من از خط جلو می‌روم و برمی‌گردم. مواظب باشید من را با عراقی‌ها عوضی نگیرید." شبانه از تپه به سمت عراقی ها سرازیر شدم مثل یک عراقی به سمت سنگر آن دو نفر سینه‌خیز رفتم خبری نبود آنها در غفلت کامل بودند به ده متری سنگر که رسیدم ۳-۴ سنگریزه به طرفشان پرتاب کردم باز هم بیدار نشدند جلوتر رفتم و به داخل سنگر پریدم دستم را به دو طرف چپ و راست روی گلوی آنها گذاشتم تا آنجا که توان داشتم فریاد زدم: "ایها المجوس الایرانی! انتم اسیر..." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/608
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/593 ◀️ قسمت دهم: ♦️آفرین، چقدر خوب از پس این کار برآمدی! یکی دیگر از اشتباهات اساسی در فرزندپروری، غفلت از تحسین کارهای خوب کودک است. تحسین کردن کودک فوایدی دارد که در زیر اشاره می‌کنیم: ۱- تحسین، کودک را به سمت کارهای خوب سوق می‌دهد. اما وقتی کودک تنبیه می‌شود، نهایتا فقط کاری که نباید بکند را می‌آموزد. اگر خواستید رفتار کودکتان را اصلاح کنید، به جای تنبیهِ او بابت رفتارهای اشتباه، بیشتر تحسین کارهای خوبش را جایگزین کنید. ۲- کودک وقتی تحسین می‌شود، احساس خوبی از خود پیدا کرده و ارتباط خوبی با خود برقرار می‌کند. یکی از علل آسیب‌های روانی و شخصیتی در افراد، عدم پذیرش و فاصله از خود است. ۳- تحسین، باعث شکل‌گیری ارتباط صحیح خانوادگی می‌شود. یکی عوامل مهم آسیب‌های خانواده، خراب شدن روابط اعضا خانواده است. تحسین کارهای خوب رابطه اعضاء را دل‌چسب می‌‌کند. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/609 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و نهم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/599 🖋 توفیق شهادت خیلی سخت بود ... حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت ... ثانیه به ثانیه راحساب می‌کردند ... زمان‌هایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی می‌کردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه؟!... خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت ... زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم، محاسبه کردند و گفتند: دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم‌ ... یعنی باز خواستی ندارد و می توانی به راحتی از این دو سال بگذری ... در آنجا برخی دوستان همکار و آشنایان را می‌دیدم ... بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند! ... می‌توانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم ... عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی می‌رفتند! ... چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم ... جوان پشت میز گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت، شهادت را نوشته‌اند ... به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه، توفیق شهادت را از بین نبرند ... به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم ؟ او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ، رهبری شیعه با ولی فقیه است ... پرچم اسلام به دست اوست ... همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم ... عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را می‌شناختم، در اطراف رهبر بودند و تلاش می‌کردند تا به ایشان صدمه بزنند امانمی توانستند!... اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم ... اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود!... خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند ... حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند ... اماهیچ کس به آنها توجهی نمی‌کرد ... مسئولینی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند... بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد ... مثلاًدر مورد امام عصر(عج) و زمان ظهور پرسیدم ... ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد ... تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود ... اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان را نمی خواهند ... اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه می‌کنند ... از نشانه های ظهور سوال کردم ... از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری می‌کنند ... جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش ... اینها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند ... شما نباید سست شوید ... نباید ایمان خود را از دست بدهید ... نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_540629445.mp3
5.6M
قسمت شصت و پنجم 🌷نگین انگشتر🌷 قرائت: سوره ماعون قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/600
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتادم قسمت قبل: فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۸) بچه‌ها دست و پای‌شان را گم کرده بودند تاریکی مطلق نمی‌گذاشت چهره من را به خوبی ببینند می‌لرزیدند یکی‌شان با گریه گفت: "انا مسلم!" دستم را رها کردم کمی خندیدم و گفتم: "خوش‌لفظم؛ نترسید!" همان فرد سیگاری دنبال کبریت می‌گشت هنوز هم باورش نمی‌شد پرسیدم: "دنبال چه هستی؟!" گفت: "دنبال کبریت تا فانوس را روشن کنم." گفتم: "باید قول بدهی که با کبریت و سیگار خداحافظی کنی. مردم پشت جبهه چشم امید به شما دوخته‌اند! به امید شما، آرام می‌خوابند. شما با امید چه کسی پتو را تا خرخره بالا کشیده‌اید؟!" چند روز بعد اتفاق دیگری افتاد از داخل یک سنگر صدای انفجاری بلند شد چیزی شبیه صدای انفجار نارنجک خبر رسید که در داخل یک سنگر، یکی از بسیجی‌ها با ور رفتن به موشک آرپی‌جی خرج پرتاب آن را منفجر کرده گفتم: "این سلاح‌ها و مهمات را به تو داده‌اند که بجنگی نه اینکه از آن اسباب بازی درست کنی!" چیزی نگفت ولی فکر کردم که برای عبرت دیگران باید تنبیه بشود از تپه پایین آوردمش پشت تپه جای امنی بود و خمپاره نمی‌خورد گفتم: "پوتین‌هایت را در بیاور و این پرچم ایران را بردار و بالای تپه نصب کن!" بچه ها از سنگر اجتماعی پشت تپه بیرون آمدند همه نگاه می‌کردند من هم همین را می‌خواستم گفتم: "جوراب‌هایت را هم در بیاور و به حالت دویدن برو!" از روی سنگ و خار با پای برهنه دوید رفت و پرچم را بالای تپه کوبید دست بر قضا همان لحظه خمپاده‌باران دشمن شروع شد از تپه با شتاب پایین آمد وسط راه به زمین خورد و تا پایین غلطید مقابل من ایستاد از کف پاهایش خون می‌ریخت خواستم عذرخواهی کنم و حلالیت بخواهم که او پیش‌دستی کرد: "برادر خوش‌لفظ! حالا از من راضی هستی؟" دستی روی شانه‌اش زدم: "تو هم از من راضی باش!" بعد از ۲ ماه آنجا را تحویل نیروهای جدید دادیم و به جمع تیپ تازه‌تاسیس انصارالحسین پیوستیم به مقر اطلاعات عملیات در روستای مِلِه دِزگِه رسیدیم یارگیری و انتخاب اولیه علی آقا خیلی خوب جواب داده بود بچه هایی کنار هم گرد آمده بودند که برای خطرپذیری و کارهای دشوار از هم سبقت می‌گرفتند ولی در عین حال دوست نداشتند زیر بار عنوان مسئولیت بروند پنج گردان پیاده هم در پادگان الله اکبر اسلام آباد حال و هوایی مشابه به جمع ما داشتند همه منتظر عملیات بودند و می‌دانستند برای زدن به خط دشمن به غیر از آموزش‌های نظامی و فنون رزمی، باید به صلاح معنویت و تهذیب نفس مجهز شد شناسایی ها شروع شد در ابتدا مسافت ۱۵ کیلومتری از مقر تا نزدیک ارتفاع را پیاده می‌رفتیم و تازه شناسایی خط دشمن آغاز می‌شد پیاده‌روی انرژی ما را می‌گرفت بعدها چند تویوتا در اختیار واحد اطلاعات عملیات گذاشتند خودروها تا جایی که ممکن بود جلو می‌رفتند تا نزدیکی روستای بیشگان برای شناسایی باید شب از روی تیغه‌های کوه بالا می‌رفتیم گاهی وسط غارها پنهان می‌ماندیم تا فرداشب کار شناسایی را ادامه بدهیم ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/612
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/605 ◀️ قسمت یازدهم: ♦️بچه‌م کلاس دومه!♦️ 🔸حفظ حریم خصوصی افراد، حفظ شأن و استقلال آن‌ها به شمار می‌آید. از یک سنّی به بعد کودکان هم برای خود حریم‌های خصوصی ساده‌ای دارند، که مایلند حفظ بشه. 🔸وقتی بدون تمایل او، یک کفگیر غذای اضافه برای او می‌ریزید، شما گمان می‌کنید دلسوزش بوده‌اید، اما او بی‌احترامی به شأن خود تلقی می‌کند. 🔸 وقتی بدون اجازه و به بهانه‌ی اینکه «من مادرش هستم» به دفترچه خاطرات او سرک می‌کشید... 🔸وقتی مهمان از دختر شما سؤال می‌کنه: "کلاس چندمی؟" و مادر به دختر خانم مهلت حرف زدن نمیده و زود میگه: «بچه‌م کلاس دومه». دوباره تا می‌پرسه: اسم معلمت چیه، عزیزم؟! مادر میگه: «خانمِ ...». 👆این‌ها نمونه‌هایی از یک خطای فرزندپروری به نام «خطای دخالت» هستند که، باعث می‌شود فرزند شما استقلال کافی را کسب نکند و در امورش وابسته به دیگران عمل کند. ✅ اجازه دهیم فرزندمان خودش از خواسته‌اش، احساسش و درخواستش حرف بزند و به سؤالاتی که از او می‌شود پاسخ دهد. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/613 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت سی ام : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/606 🖋 یا زهرا (سلام الله علیها) نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند ... آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!... جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول، زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد ... مثلا به من گفتند: اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه می‌دادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت می‌شد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار می داد ... در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من، البته کمی با فاصله ایستاده‌اند!... از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هستند ... وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی می‌شد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد، خانم روی خودش را برمی گرداند ... اماوقتی به عمل خوبی می رسیدیم، با لبخند رضایت ایشان همراه بود ... تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود ... من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم ... مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی می‌کردم که همواره به یاد ایشان باشم ... ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا(س) به حساب می‌آمدیم ... حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود. نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم ... برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهم السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش... از اینکه برخی اعمال من معصومین علیهم السلام را ناراحت می کرد ... می خواستم از خجالت آب شوم ... خیلی ناراحت بودم ... بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود ... چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود ... از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به این وادی نیامده بودند برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را می گذراند ... بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان خدا را به حق حضرت زهرا (س) قسم می داد که من بمانم ... نگاهم به سمت دیگری رفت ... داخل یک خانه در محله ما، دو کودک یتیم، خدا را قسم می دادند که من برگردم ... آنها می گفتند: خدایا مانمی‌خواهیم دوباره یتیم شویم ... این را بگویم که خدا توفیق داده بود که هزینه‌های این دو کودک یتیم را می دادم و سعی می‌کردم برای آنها پدری کنم ... آنها از ماجرای عمل من خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم‌ ... به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است ... نمی‌شود کاری کنی که من برگردم؟... نمی‌شود از مادرمان حضرت زهرا (س) بخواهی مرا شفاعت کنند ... شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم... جوابش منفی بود ... باز اصرار کردم ... لحظاتی بعد، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشکهای این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری ودعای پدر و مادرت، حضرت زهرا (س) شما راشفاعت نمودند تا برگردی ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_391770448.mp3
18.52M
قسمت شصت و ششم 🌷داستان حضرت موسی🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/607
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هشتاد و یکم قسمت قبل: فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۹) هنوز تابستان نرسیده بود ولی گرمای بی‌امان دشت‌ذهاب امانمان را می‌برید در یکی از شناسایی‌های مشترک بین ما و تیپ ۲۷ یکی از نیروهای زبده و مجرب تهران به نام "کلهر" گرمازده شد به حدی که سراب عطش او را به سمت عراقی‌ها کشاند صدای تیراندازی بلند شد و تا امروز خبری از کلهر به ما نرسیده است اسارت یا شهادت کلهر، فرماندهان را برای ادامه شناسایی‌ها به تردید انداخت کار ما به جای شناسایی، گشتن در مسیر و پیدا کردن رد یا نشانی از کلهر بود تا ۵ روز گشتیم اما اثری از او نیافتیم بعد از چند روز، جمع بندی فرماندهان این شد که شناسایی‌ها ادامه پیدا کند گرفتن یک اسیر از عراقی‌ها و اخذ اطلاعات از او، همه را به ادامه شناسایی‌ها برای عملیات امیدوار کرد سرباز عراقی را پیش علی‌آقا بردند علی می‌پرسید و محمد عرب به عربی ترجمه می‌کرد علی آقا راست یا دروغ سرباز عراقی را می‌فهمید وقتی سرباز عراقی وضعیت عقبه دشمن را روی کاغذ کشید، علی‌آقا جزئیات ریزتری از مواضع عراقی‌ها را روی همان کاغذ ترسیم می‌کرد. سرباز عراقی مات و مبهوت مانده بود که او این اطلاعات جزئی را چطور به دست آورده است من در شش مرحله از شناسایی حضور داشتم وقتی گزارش شناسایی ششم را به علی‌آقا دادم خیلی خوشحال شد گفت: "خبر خوبی در راه است" حدس من این بود که عملیات جلو افتاده همان شب حاج همت همراه چند نفر از نیروهای اطلاعاتی‌اش به مقرر ما در روستای مِله دِزگِه آمد صحبتهایی بین او و علی‌آقا رد و بدل شد بعد از نماز مغرب و عشا برای جمع بچه‌ها صحبت کرد از اهمیت رسیدن به مرز در جبهه سرپل‌ذهاب ضرورت تسخیر ارتفاعات مشرف به دشت ذهاب سخن گفت البته مثل همیشه چاشنی سخنانش اخلاص در عمل و عشق به ادای تکلیف بود وقتی حاج همت رفت علی آقا بچه‌های اطلاعات عملیات را جمع کرد و گفت: "قرار است دو نفر از جمع ما چشمشان به جمال حضرت امام روشن شود. حالا این آدم باسعادت چه کسانی هستند؟" با کمال تواضع گفت: "خوش به حال آن دو نفر که قرعه به نامشان در آید!" معلوم شد با اینکه می‌توانست اسم خودش و معاونش را به فرماندهی بدهد، اما هیچ‌گاه نخواسته بود حقی بیش از دیگران برای خود قائل شود! آن شب بعد از شام قرعه‌کشی بود. بچه‌ها به شوخی می‌گفتند: "هرکس قرار است اول شهید شود، اول باید اسمش درآید" عده‌ای هم کشتی می‌گرفتند که زور هر کس بیشتر بود قرعه به نام او باشد از این میان محمد رحیمی جلو آمد و گفت: "علی! مطمئن باش که من نفر اول خواهم بود" می‌دانستم که بی‌حساب حرف نمی‌زند. عرفان بالایی داشت یک بار گفته بود: "هر شب که اراده کنم، یکی از ائمه اطهار را در خواب می‌بینم!" نیمه شب، از نظر دور می شد می‌رفت به جایی که هیچ چشمی او را نبیند فقط یک بار به شکل تصادفی خلوت او را آشفتم همان شبی بود که با گریه گفت: "امشب خواب حضرت سیدالشهدا را دیدم! حضرت فرمود: "هر وقت به کمال برسی! پیش ما خواهی بود."" به حال محمد رحیمی غبطه می‌خوردم. یقین داشتم که اسم او میان ۳۰-۴۰ نفر ما، اول در می‌آید شام نخوردم از مقر بیرون زدم رفتم به همان سمتی که محمد رحیمی نیمه‌شب‌ها می‌رفت خلوتی پیدا کردم دو رکعت نماز خواندم نمی‌دانستم نام این نماز چیست!؟ شاید نماز التماس! نماز التجاء! یا هر نمازی که مرا به خواسته‌ام برساند به پهنای صورتم اشک می‌ریختم به خدا التماس می‌کردم که دیدار با امام را نصیبم کند. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/617