eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
901 دنبال‌کننده
28.1هزار عکس
14.3هزار ویدیو
358 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی الّلهُمَ اِستَعمَلنی بِما خَلَقتَنی لَه خدایامرا بخاطر هر انچه خلق نمودی خرج نما ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
ننگ بر این #مجلس ننگ بر مجلسی که به بهانه #شفافیت اطلاعات مالی کل مردم #ایران را در اختیار #اجنبی قرار داد.. ولی حاضر نشد رای خود را #شفاف کند.. ننگ بر آن 143 #خائن ننگ بر این مجلس بی شرف #fatf
ننگ بر این #مجلس ننگ بر مجلسی که به بهانه #شفافیت اطلاعات مالی کل مردم #ایران را در اختیار #اجنبی قرار داد.. ولی حاضر نشد رای خود را #شفاف کند.. ننگ بر آن 143 #خائن ننگ بر این مجلس بی شرف #fatf
🔰اینجا است. کشور ویران و تکه پاره شده ای که اول هسته ای اش را داد، بعد موشک هایش را. و بعد برایش آورد! 🔰از سال 2011 به اسم «اعتراضات مردمی» آمریکا و ناتو وارد لیبی شدند. حال بعد از 9 سال، لیبیِ ثروتمند و خیز در کنار دریای مدیترانه، آوردگاه جنگ نیابتی دو محور و با و و و و و و و شده و رژیم هم مانند کفتاری به انتظار نتیجه نزاع نشسته. 🔰این فقط ملت لیبی است که در هرج و مرج، خونش بر زمین ریخته میشود. 🔰عبرتی برای آنانکه برای ساختن کشورشان، به دلخوش میکنند! ✅راستی هیچکس هم در این کشورها عربده نمی کشد، لیبی به ما چه؟! سودان به ما چه؟! آفریقا به ما چه... به هیچ روشنفکر طوطی مسلکی هم یاد نداده اند بگوید: «نه لیبی، نه سودان... جانم فدای ترکیه و امارات و عربستان...» همه مشغول غارتند و این شعارهای "به ما چه"؟ و "چرا جنگ افروزی؟" و "چرا دخالت در امور بقیه کشورها" و "خودمون فقیر داریم" و.. را فقط برای ما ها می سازند!
✍️ 💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد. حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را می‌دیدم. 💠 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از پشت پلک‌هایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب می‌کرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد می‌کردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. 💠 مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به‌شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره‌تر به نظر می‌رسید. چشمان گودرفته‌اش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق می‌زد و احساس می‌کردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک می‌زند. از که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب‌تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم می‌داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم. 💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن‌عمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زن‌عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب می‌فهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم می‌کرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟» 💠 زن‌عمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره‌های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون می‌برم عزیزم!» خجالت می‌کشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب می‌دانستم زیبایی این دختر شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است. 💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباس‌ها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباس‌ها را در بغلم گرفتم و به‌سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمی‌توانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمی‌پوشاند که من اصلاً انتظار دیدن را در این صبح زود در حیاط‌مان نداشتم. 💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم می‌زد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمی‌داد. با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ و بودم که با یک دست تلاش می‌کردم خودم را پشت لباس‌های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می‌کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. 💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی‌پروا براندازم می‌کرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد شده بودم، نه می‌توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم. دیگر چاره‌ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدم‌هایی که از هم پیشی می‌گرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمی‌شد دنبالم بیاید! 💠 دسته لباس‌ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباس‌ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دست‌بردار نبود که صدای چندش‌آورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟» دلم می‌خواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمی‌توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس‌های روی طناب خالی می‌کردم و او همچنان زبان می‌ریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!» 💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس می‌کردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می‌ریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!» نزدیک شدنش را از پشت سر به‌وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد... ✍️نویسنده:
🔴 یه زمانی به کسی میگفتن که به خدمت نکنه. را به اخم و لبخند نفروشه.. برای خارجی غش و ضعف نره.. اما حالا نشسته جای روشنفکر.. اگه به کشورش خوش خدمتی نکرده باشی، توی خونه ات چکار میکنه؟! راستی این رو از کجا آوردی؟ حقوق ویلا میاره یا زلزله زده های یا جاهای دیگه م هست؟! اف بر دانشگاهی که به این مزدور حقوق و کرسی درس میده؟ اگه یک جو غیرت داشت این و امثالش رو برای همیشه از دانشگاههای اخراج میکردن توی خود اگه یه استاد دانشگاه فقط و فقط یک جمله علیه و در دفاع از بگه، اخراج میشه.. اما ما به این بی وطن ها حقوق میدیم تا ژست بگیریم.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•