✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 نگاهش میدرخشید و دیگر نمیخواست احساسش را پنهان کند که #مردانه به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط میخوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟»
دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط میخواستم بدونم چه احساسی به #همسرتون دارید، همین!»
💠 باورم نمیشد با اینهمه #نجابت بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانیام از شرم نم زد و او بیتوجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«میترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!»
احساس تهنشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان میکردم هواییام شدهاند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد.
💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار میکردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچهها خروجی #داریا به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.»
با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو میرفت و من سختتر صدایش را میشنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان میخورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!»
💠 گیج نگاهش مانده و نمیفهمیدم چه میگوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس میکردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمیتونستم این عکس رو نشونتون بدم!»
همچنان مردد بود و حریف دلش نمیشد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟»
💠 چشمانم سیاهی میرفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود.
سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطهای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان #خون در رگهایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد.
💠 عشق قدیمی و #زندانبان وحشیام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لبهایم میخندید و از چشمان وحشتزدهام اشک میپاشید.
مادرش برایم آب آورده و از لبهای لرزانم قطرهای آب رد نمیشد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از #عشق و بیزاری پَرپَر میزدم.
💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس میلرزید و #تهدید بسمه یادم آمده بود که با بیتابی ضجه زدم :«دیشب تو #حرم بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر میبره و عقدت میکنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندانهایم از ترس به هم میخورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟»
سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشکهایم خیس شده و میان گریه معصومانه #شهادت دادم :«دیشب من نمیخواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو میکشه و میاد سراغم!»
💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون #غیرت در صورتش پاشید و از این تهدید بیشرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و میدیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش میزند.
مادرش سر و صورتم را نوازش میکرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچهها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو #حرم بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم میرفتید چه نمیرفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونههایش از #خجالت گل انداخت.
💠 از تصور بلایی که دیشب میشد به سرم بیاید و به حرمت حرم #حضرت_سکینه (سلاماللهعلیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه میکوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این #امانت به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم میکرد :«خواهرم! قسمتون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمیگیره!»
شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش میخواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرتزده نگاهم میکرد و تنها خودم میدانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندسالهام از هیئت، دلم تا #روضه در و دیوار پر کشید.
💠 میان بستر از درد به خودم میپیچیدم و پس از سالها #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) را صدا میزدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دندهای از پهلویم ترک خورده است.
نمیخواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سختتر کرده بود که مقابل در اتاق رژه میرفت مبادا کسی نزدیکم شود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_هشتم
💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای #ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠 گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از #خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال #شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠 شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن #خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
💠 در حفاظ نیروهای #مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و #غریبانه به راه افتادیم.
💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را میکشیدند. جسد چند #تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی #خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای #زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب #حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش #حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
و همینجا در برابر #عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
چشمانش از گریه رنگ #خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
2⃣
#چگونه_امام_زمانمان_را_یاری_کنیم
⁉️چگونه خود را شبیه امام زمانمان کنیم؟! یعنی چه؟
👈یعنی #امام زمانمان هرکاری انجام داد ما هم انجام دهیم.
💬مثال⬅️حضرت عباس در روز عاشورا و در صحرای کربلا به برادرانش عرضه داشت تاما زنده ایم نباید بگذاریم آقا به میدان جنگ برود. ابتدا هم شما به میدان بروید و سپس من خواهم رفت .
⁉️یکی از برادران حضرت گفت من که میدونم تو از مرگ و #شهادت در راه خدا نمیترسی ؛ چرا این کار را میکنی؟
🌾 حضرت عباس فرمودند اون آقا رومیبینی (امام حسین (ع) را نشان دادند) گفتند او امروز داغ برادر میبیند. میخواهم در داغ برادر دیدن هم شبیه مولایم شوم .
❓حال سوالی پیش میاید؟
📌ما که امام زمانمان از نظر ها غایب است ، خوب ما چگونه در امورمان شبیه به مولایمان شویم ؟
👈هرکاری خواستیم انجام دهیم ابتدا فکر کنیم که اگر امام زمانمان در شرایط ما بود ٬ چه کار میکرد...
🌷بهتر بگویم که اگر هر عملی را خواستیم انجام دهیم ببینیم خدا و امام زمانمان راضی اند یاخیر؟
🍃راضی بودند انجام میدهیم و اگر راضی نبودند انجام نمی دهیم .
❌حواسمان باشد کاری به رضایت دیگران نداشته باشیم.
🌸سلامتی و تعجیل در فرج صلوات🌸
@fanos25
🌹🌷🥀🕊🥀🌷🌹
🌓 #باز_شب_شده 🌗
❤️ #دلم_بهانه_میگیرد ❤️
روزگاری #پرواز برای انسان #رؤیایی محال بود ، اما #شرق_زمین ، محل تولد #مردانی شد که #پرواز را به گونه ای دیگر انجام دادند و حالا این #مردان سربلند هر یک #ستاره_ای درخشانند که راه تا بی نهایت رفتن و به #عشق رسیدن را به ما می آموزند .
آنها پلِ تا #ملاقات خدا رفتن را برای #جاماندگانی چون ما #ترسیم می کنند .
من می گویم
شب #بهشتی ات #بخیر 💐
تو بگو عاقبت شما
#ختم به #خیر و #شهادت 🌹
🌷 #شهید_عزیزم 🌷
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم🌷
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهید_والامقام🌹
🌹 #محمدهادی_ذالفقاری🌹
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
شادی روح شهید بزرگوار صلواتی ختم کنید 🌷🌷🌷🌷
🚩🏴هیچ غمی به بزرگیِ غمِ غروب حجتهای خدا بر روی زمین نیست؛ با از دست دادن هر کدام، نعمتی از نعمتهای خدا از بشر گرفته میشود.
▫️ای نهمین خورشید ولایت!
غربت شما از غربت پدرتان هم دردناکتر است؛ اینکه مبارکترین مولود باشی اما حتی در خانه خود هم غریب، اوج غربت است.
▪️تعجبی ندارد؛ غربت و مظلومیت ارثیهی خاندانِ رسولالله است. حتی امروز هم غریبترین و تنهاترین مرد این دنیا، یک امام است...
🔘 شهادت مظلومانه #امام_جواد علیه السلام تسلیت باد🏴
#امام_جواد #جواد #امام_نهم #زن #ام_الفضل #مامون #شهید #شهادت #عشق #کاظمین #مظلوم #شیعه #اهلبیت #مظلومیت #انسان #غریب #غربت #تنهایی #مسلمان #اسلام #تشیع #تاریخ_تشیع
🌹 شهید لاجوردی یارِ صادق و پولادین انقلاب
♦️شهید «سیداسدالله #لاجوردی» یکی از چهرههای اصیل مبارزه با رژیم #پهلوی بود که مجاهدتها و مبارزاتش را پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز ادامه داد. او با بینش و #بصیرت عمیق دینیاش شناختی دقیق از #نفاق و #التقاط و #انحراف داشت و بر همین اساس گروهک مجاهدین خلق (منافقین) و سران قدرتطلبش را به خوبی میشناخت.
♦️لاجوردی که پس از پیروزی انقلاب اسلامی با حُکم امام خمینی (ره) به عنوان دادستانِ انقلاب تهران منصوب شده بود از یک سو نقشی پُررنگ در هدایت نوجوانان و جوانان فریب خورده از سوی منافقین و برگرداندن بسیاری از آنها به دامان دین و مردم داشت و از سوی دیگر در برخورد قاطع با افراد لجوج و جنایتکار این گروهک #تروریست و صیانت از امنیت و آرامش ملت محکم و قاطع بود.
♦️لاجوردی نهایتا پس از عمری تلاش و مجاهدت مومنانه و مخلصانه در روز ۱ شهریور ۱۳۷۷ توسط #منافقین در بازار تهران #ترور شد و به شهادت رسید. امام خامنهای از شهید لاجوردی با عناوینی چون «یارِ صادق و پولادین انقلاب» نام بردهاند.
♦️در شرایطی که دشمن و ضدانقلاب کینهتوز و لجوج با دروغگویی و فضاسازی سعی دارد جای #شهید و #جلاد را تغییر دهند وظیفهای مضاعف و سنگین در بازشناسی چهرهی این مجاهدت فیسبیلالله و یار و همراه مخلص انقلاب و ملت بر عهدهی همگان است.
🗓 یکم شهریور سالروز #شهادت سیداسدالله لاجوردی توسط منافقین در سال ۱۳۷۷
#با_شهدا_گم_نمی_شویم
@fanos25
°
از ، شهـدا
به ، جامانـدهها؛
هنـوز هم شهادتــ میدهنـد
اما به "اهلِدرد" نه به بیخیـالها
فقط دم زدن
از شهـدا افتخار نیستـ
باید
زندگیمـان،
حرفمـان، نگاهمـان،
لقمههایمـان، رفاقتمـان
هم شهدایـی باشـد...
دلمـان را شهدایـی کنیـم...(:
.
.
اَللّهُمَّ اَلحِقنا بِاالشُهَداء...
.
.
#جامونده
#شهادت
@fanos25
#شهادت #مظلومترین_مظلوم_اهل_بیت_پیامبر_اعظم
وقت بگذارید و بخوانید
همیشه این سوال برایم وجود داشته!
خودمونی میخوام بگم
خداوکیلی توی اهل بیت فقط رسول الله نعوذبالله لایق شهادت نبود؟
از چندین نسل قبل از پدرانش قوم یهود در پی پیدا کردن پدرانش بودند تا قبل از دنیا آمدنش او را از بین ببرند
پدرش عبدالله را َدر شب بعد عروسی اش ترور کردند
حتی بعداز دنیا آمدنش همواره او را مخفی میکردند تا به دست یهود ملعون ترور نشود! اصلا مگر او را از مادرش حضرت آمنه جدا نکردند و سالها به حلیمه دایه اش که زنی ناشناس بود نسپردند!؟ چرا؟ چون ترس از ترور شدنش توسط یهود ملعون را داشتند
اصلا یهودیان ده ها سال و شاید چندصدسال به حومه ی مدینه مهاجرت کرده بودند که از دنیا آمدنش جلوگیری کنند یا پدرانش را شناخته و ترور کنند که حضرت عبدالله را ترور کردند ولی نطفه ی پیامبر تشکیل شده بود قبلش!،
حتی بعد از به نبوت رسیدنش بارها علیه ش سوقصد شد!
اصلا مگر میشود باور کرد پیامبر با آن همه عظمت و رعایت ظریف ترین اصول و شیوه ی سلامت با بیماری آن هم نه در سن کهولت که در شصت و سه سالگی که هرگز سن پیری نیست در بستر بیماری دار فانی را وداع گوید!.
آیا نغوذ بالله در بین ائمه طاهرین فقط پیامبر که مسبب پیدایش و خلقت دوعالم توسط خداوند بود لایق شهادت نبود؟
اما چه کنیم که هر علتی را معلولی است و قتی از علت میگوییم باید در مورد معلولش توضیح دهیم
ولی قصه ی مظومیت شدید پیامبر در این بود که نفوذی هایی که در حکومتش تا بن دندان در حکومتش رسوخ کرده بودند ،آنانی که وقتی آب کفنش خشک نشده بود به کینه ای که از شخص خود پیامبر داشتند حرمت اهل بیتش را شکستند همانانی بودند که نگذاشتند حرفی از ترور پیامبر پیش آید تا مبادا رسوا شوند و حتی وقتی پیامبر در بستر شهادت و مسمومیت به سم جیره خواران یهود افتاده بود و قلم و کاغذ میخواست برای وصیت نگذاشتند بنویسد و حتی وقتی شفاها فرمود گفتند پیامبر تشنج دارد و هزیان میگوید حالا با این اوصاف و این دشمنان قسم خورده بازهم میشود گفت پیامبر مانند مردمان عادی با بیماری وفات کرده؟
پیامبر را میگویند به دست زنی یهودی مسموم شده که این یک استعاره هست چون یهود مستقیما اینکار را نکرد همانطور که تمام اهل بیت به دستور یا نفوذ یا عاملیت یهود به شهادت رسیدند!!
سند دارم که میگویم!
آیا در زیارت عاشورا نخوانده اید آنجا که میگوید؛
فلعن الله امه اسست اساس ظلم و الجور علیکم اهل البیت
در این فراض از زیارت عاشورا ده گروه و فرد لعن میشوند و نفر آخر شمر یعنی قاتل شخص امام حسین است یعنی اخرین نفر که لعن میشود تازه قاتل امام است اما اولین گروه اسست اساس الظلم هست
این اسست اساس الظلم اهل البیت که عینا در متن زیارت عاشورا آمده جمع اهل بیت را اشاره کرده نه شخص امام حسین و باعث شهادت و ظلم به کل اهل بیت شده چه در دوران بنی امیه و چه بنی عباس ، اینها چه کسانی هستند؟
آیا یهودیان مستقیما اینکار را میکردند؟
یهود عادتی صدهاساله دارد و آن به هدف رساند نیاتش در سایه و استتار است،
آری پیامبر لایق ترین شخص در جهان به فیض عظیم شهادت است و شهیدش کردند همان یهودیانی که قرنها در کمینش بودند اما به دست یک عامل نفوذی و عاملین نفوذی!!!
درست مانند سبط اکبرش امام حسن که به دست جعده همسرش!!!مسموم و شهید شد
بنی امیه و بنی عباس هر دو عاملین یهود بودند.
راستی میدانید چرا قرنهاست که نعل اسب را نماد شانس و خیر و برکت میدانند حتی در کشور ما ایران شیعه خیلی ها نادانسته این کار بسیار زشت و ناپسند را انجام میدهند
وقتی بر سم اسب های ده سوار کار از لشکریان ابن سعد نعل تازه بستند و آن جنایت را انجام دادند آن چهل نعل اسب را باز کردند و به بیت المقدس نزد بزرگان یهود بردند و آنها آن نعل های اسب را به در کنیسه ها و معابدشان آویختد برای حس پیروزی و برکت از کشتن بزرگترین دشمنانشان و این رسم ناپسند در تمام جهان بدون دانستن فلسفه ی آن رسم شد!
آری پیامبر را عامل و عاملین یهود به شهادت رساندند و نفوذی ها رحلتش جا زدند و شیعیان برای حفظ وحدت سکوت کردند و رحلتش نام بردند
ما نیز سکوت میکنیم بخاطر حفظ وحدت اما باید بدانیم حداقل که پیامبر را شهید کردند و اوج مظلومیتش را بدانیم
@fanos25
▪️شهادت
آمر به معروف
در محله #تهران_پارس
🦋شهید #محمد_محمدی
شب گذشته در راه دفاع از نوامیس در مقابل اراذل و اوباش منطقهی تهرانپارس به ضرب قمه به #شهادت رسید...
🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
😔😔😔😔😔😔😔
#ما_ملت_امام_حسینیم #ربیع_الاول
#شهید_محمد_محمدی
#امر_به_معروف
#کلام_شهید
من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند، خیلی چیزها را از دست می دهد. چشم گنهکار لایق #شهادت نیست...
#شهید_هادی_ذوالفقاری🌹
@samenfanos110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜💌🍃🌷🕊
📚تاریخ فراموش نمیکند
این همان پسر لاابالی شهر بود
همان که مادرش درخانه را برویش بست❗️
اما چگونه دلبری کردی
که باب شهادت را برویت گشودند❓
وما متعجب مانده ایم که
چگونه بعضی ره صدساله را
یکشبه رفتند.😭
#شهادت قسمت مامیشدای کاش😔
@samenfanos110
🥀'۱:۲۰ ؛ فرودگاه بغداد🥀
سردار دلها!
دشمنانِ جـانْ دوست و بزدلِ تو
در دل آن شب جمعه
به رفتنت، مُهر "نیامدن" زدند ؛
به خیالشان که تو را تا ابد کشـتند.
اما تو خود گفتی:
« من تشنه زارم به خون خویشتن »
آری!
تو از جام #شهادت سیراب شدی
و جام دلتنگی ما را لبریز کردی.💔
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#ما_ملت_امام_حسینیم
@samenfanos110
#عاشقانه_شهدا🕊💞
🍃°•| مراسم #عروسی ما، به خواست خودمان نیمه شعبان در#مسجد🕌 برگزار شد و#من حجاب کامل داشتم.
🍃°•| جالب است برایتان #بگویم وقتی #فیلمبردار 🎥آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری❓
🍃°•| می دانستم #رضا دوست دارد #شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار🎥 گفتم: #انشاءالله عاقبت ما ختم به#شهادت شود.
🍃°•| من #رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشـــ❤️ـــــــق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید: شما چه آرزویی دارید❓
گفت: همین که خانم گفت.🍃
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷
#شهید_مدافع_حرم
@samenfanos110
#روایــت_عشــق
🌷با سید آمــدیم مرخصی...
خانواده من در یکی از روستاهای اطراف بهبهــان بود.
وقتــی رسیــدیم, دیــدم دخترم مریض اســت با هم بردیمش بیمارستانی در بهبهان...
انجا شــنیدیم عــده ای بیرون از بیمارســتان در حال شعار دادن علیه انقلاب هستند.
سید سـریع دوید و رفت داخل انها. وقتی برگشت پیراهنش پاره و ساعتش شکستــه بود.
شهربانی همه را جمع کرد و برد کلانــتری.
ما هم رفتیم.پدر ومادر کسی که سید را زده بود امدند برای گرفتن رضایت.
سید رضایت داد. انها هم با قسم ما را بردند خانه خودشان.
پـدر ضارب سریع برای سید یک لباس و یک ساعت خرید. سید قبول نکرد و به جای ان یک نخ ســوزن خواست. لباسش را همانجا دوخت و برگشــت...
بعد از #شهـادت سید بود.
از همان مـحله رد می شدم. دیدم روی دیوار نوشتــه بود #کوچه_شهید سید عبدالحـسین ولے پور!
🌷🌷
#شهید سیدعبدالحسـین ولی پور
@samenfanos110
#شهادت
در جریان عملیات خیبر، همچنان که نیروهای ایرانی در برابر ارتش عراق مقاومت میکردند هنگامی که همت برای بررسی وضعیت جبهه جلو رفته بود بر اثر اصابت گلولهٔ توپ در نزدیکیاش همراه با سید حمید میرافضلی، در غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در محل تقاطع جادههای جزایر مجنون شمالی و جنوبی بر اثر اصابت گلوله توپ سر از بدن جداشده و شهید شد.
ابراهیم همت در جریان عملیات خیبر به همرزمانش گفته بود: «باید مقاومت کرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم یا جزیره مجنون را نگه میداریم».
محسن رضایی در مصاحبهای گفتهاست: «اولین باری که در جنگ به کسی عنوان «سید الشهدا» دادند، در همین خیبر و برای حاج همت بود "
@samenfanos110
#محمد گفته بود: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا(سلام الله علیها) است. من هم فرمانده گردان یا زهرا(سلام الله علیها) هستم...
صبح ۵ اردیبهشت، یکدفعه صدای انفجار خمپاره آمد. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود. محمد را از سنگر بیرون آوردند. شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود. بازوی راست او هم غرق خون بود.
یکی از دوستانش از شهادت #محمد بسیار ناراحت بود. شب در خواب او را دید در حالی که خوشحال و با نشاط بود. لباس فرم سپاه هم بر تنش بود. چهره اش خیلی نورانی تر شده بود.
از محمد پرسید: محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
محمدرضا تورجی زاده در حالی که می خندید گفت: من حتی آقا امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) را در آغوش گرفتم.....
🌺شهادتت مبارک فرمانده.
🕊به مناسب سالروز #شهادت #شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
تاریخ تولد : ۲۳ تیر ۱۳۴۳
تاریخ شهادت : ۵ اردیبهشت ۱۳۶۶. بانه
مزار : اصفهان
Eitaa.com/samenfanos110
1.38M
#شهید_عباس_دوران
با روایتگری خواهر بزرگوار سمیه کهالی
💠💠💠💠💠💠💠
#خلبان_شجاع_و_امتحان_پس_داده
#صدوپنج_پرواز_موفق_جنگی
#شرکت_در_عملیات_های_بزرگ
#بمباران_پایگاه_الرشید_بغداد
#حماسه_ناوچه_پیکان
#انهدام_۵ ناوچه عراق
#عملیات_مروارید
#بمباران_پالایشگاه_کرکوک
#انهدام_پل_های_دشمن
#دفتر_یادداشت
#نود_درصد_احتمال_بازگشت_ندارد....
#دژ_نفوذ_ناپذیر_صدام
#اقدام_نظامی
#نیروی_هوایی
#هدف
#طرح_عملیات
#بمباران_پالایشگاه_الدوره
#اثبات_ناامنی
#خبرنگار
#بازتاب_رسانه_های_جهان
#فرمانده
#خلبان
#عملیات_نفس_گیر
#هدف_ثانی
#پوچی_امنیتی
#ساختمان_محل_برگزاری_اجلاس
#کشورهای_عضو_جنبش_عدم_تعهد
#قلب_عراق
#گزافه_گویی_صدام
#ادب_کردن_صدام
#سحرگاه_آخرین_روز_ماه_رمضان
#زبان_روزه
#عملیات_بزرگ
#خلبان_ایرانی
#قلب_بغداد
#فرمانده_عملیات
#شهید_عباس_دوران
#پوچی_ادعای_صدام
#رخ_جهانیان
#شهادت
#عید_فطر_سال ۶۱
#عید_حماسی
#پس_از ۲۰ سال
#دوم_مرداد۸۱
#بازگشت
#بقایای_پیکر_شهید_عباس_دوران
#به_همراه ۵۷۰ #شهید_دیگر....
#خلبان_شجاع
#یک_انقلاب
#مردان_میدان
#دیروز
#عباس_دوران_تکه_تکه_شد
#امروز
#تکلیف
#ایستادگی
#وسط_میدان
#مبادا
#میدان
#دست_نااهلان_بیافتد...
#این_انقلاب_مرد_میدان_می_طلبد
❌#نه_شیخ_رنگ_شده
❌#کلید_شکسته
❌#عاشق_دیپلماسی_غرب...
#به_خون_شهید...
#ما_اهل_کوفه_نیستیم
#مرد_میدانیم
#دفاع_از_حریم_ایران
#جنگ_با_تحریم_ایران
#خط_انقلاب
#مردان_میدان
#ادای_تکلیف
۲۸ خرداد همه می آییم....
#مردان_میدان
#شهدای_ما
#دفاع_مقدس
#مدافعان_حرم
#عباس_دوران_ها....
#سردار_حاج_قاسم_سلیمانی
Eitaa.com/samenfanos110
حاج_محمود_کریمی_جوون_امام_رضا_می.mp3
8.57M
#حاجمحمودکریمی
🏴" جوون امامرضا میخونه،
کجایی مادر من •°'🏴
#شهادت🖤
#امام_جواد🖤
#مداحی🖤
شهادت امام جواد(علیه السلام) به شما اعضای عزیز و تمام شیعیان جهان تسلیت باد🏴🏴
Eitaa.com/samenfanos110
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#رمان_عارفانه❣
💫شهید احمدعلی نیری💫
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#شهادت
💠گردان ما با عبور از نخلستانها خودش را به جاده مهم خورعبدلله رساند.
حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد.
☘برادر میرکیانی جانباز بود و نمیتوانست پا به پای بچهها حرکت کند، برای همین برادر مظفری گردان را هدایت میکرد.
💠رسیدیم به مواضع بچههای گردان حمزه.
بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود.
اکثر خمپارهها داخل منطقه باتلاقی میخورد و منفجر نمیشد!
☘آنشب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت می کرد.
برادر نیّری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.ما به سلامت از این مرحله گذشتیم.
💠ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم.
صدای صحبت عراقیها را میشنیدم.
در زیر نور منورها سنگرهای تیربار دشمن را در دوطرف جاده می دیدم.
نفس در سینه من حبس شده بود...
بچهها همین طور از راه میرسیدند و پشت سرهم مینشستند.
🌾یاد ساعتی قبل افتادم که همهی بچهها از هم حلالیت میخواستند.
یعنی کدام از بچهها امشب به دیدار مولایشان نائل میشوند!؟
🔶ادامـــــه دارد...↩️
هرشب با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
┏━━━🍃🌹🌹🌹🌹🍂━━━┓
Eitaa.com/samenfanos110
┗━━━🍂🌹🌹🌹🌹🍃━━━┛
فقط برای رضای خدا گام بردارید✋🏻
#شهادت را نمی توان با جبهه آمدن بدست آورد ،
شهادت با اخلاص در عمل بدست می آید...🥀
#شهیدمسلماسدیرازی 🕊
Eitaa.com/samenfanos110