eitaa logo
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
910 دنبال‌کننده
24.8هزار عکس
11.2هزار ویدیو
327 فایل
کانال معرفتی و تربیتی دوستان بهنامی نو+جوان+بهشتی ارتباط با ادمین 👇👇 @abasaleh14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴توجه توجه😊 از امشب قراره با یه داستان جدید از سرکار خانم فاطمه ولی نژاد، سورپرایز بشیم.. یه داستان بشدت جذاب دوستان عزیز.. کمتر نویس و نویسنده در جبهه انقلاب داریم که با تاکید بر محور و غربگرایان داخلی، داستان بنویسه.. اون هم به این زیبایی و هیجان😉 پس از شما میخوایم در هر گروهی و کانالی هستید این نوشته های و واقعا ممنوعه را منتشر کنید.. تا افراد بیشتری آگاه بشن.. ممنون از حمایت های همیشگی تون.. کانال داستانهای ممنوعه👇👇 👉 @dastanhaye_mamnooe 🌸
🍭«آبنبات هل‌دار»🍭 نوشتهٔ مهرداد‌ صدقی ‌ 📗آبنبات هل‌دار٬ داستان طنزی است از زبان یک کودک بجنوردی؛ برادر این کودک قرار است به جبهه برود. محسن، راوی داستان، فرزند آخر یک خانوادهٔ پنج‌نفری است. ⚡️فضای داستان سرتاسر ماجراهای خنده‌دار و حیرت‌آور است؛ ماجراهایی که محسن آن‌ها را ایجاد می‌کند. 💫یکی از نقاط قوّت کتاب توانایی نویسنده در نشان‌دادن فضای پشت جبهه‌هاست؛ نویسنده نشان می‌دهد که چگونه مردم در این فضا زندگی روزمرهٔ خود را می‌گذراندند و سرگرمی‌های خاص خود را داشتند. در این داستان، نویسنده نشان می‌دهد، در سال‌هایی که به ظاهر برای بسیاری یادآور روزهای جنگ است، بخش عمده‌ای از مردم ایران زندگی شاد و پُرماجرایی داشتند؛ زندگی‌ای همراه با خنده و سرزندگی.✨ 🔷این کتاب، برای کسانی که از روزگار دهة 1360 خاطرات نوستالژیک دارند، برای نسل امروز هم، که دوست‌دارِ موقعیت‌های طنزِ کُمیک‌اند، حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. محسن، قهرمان داستان، از روزگاری می‌گوید که مردم با مسائل ساده شادی‌های بزرگی می‌آفریدند؛ 🔖مثلِ اولین تجربة رفتن به سینما؛ 🔖دیدنِ اولین تلویزیون رنگی؛ 🔖تجربهٔ حضورِ نخستین خوراکی‌های لوکس در خانهٔ مردم. ✅انجام‌دادنِ کارهای ساده برای محسن به ماجراجویی‌هایی تبدیل می‌شود که کمتر از هفت‌خان رستم نیست؛ کارهایی مثل رفتن به مدرسه و پخش آش نذری یا پخشِ کارتِ عروسی برای محسن ماجراهایی را رقم می‌زند که هر یک برای خوانندة کتاب دنیایی است پُر از خنده و نشاط. 💠•| خلاصه اینکه برای کسانی که دوست‌دار یادآوری روزهای پُرخاطره همراه با خندیدن‌اند این کتاب حرف‌های بسیاری برای گفتن دارد... |•💠 ::::::::::::::::::::::::::::::::::::: @samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌱 *اولین آشنایی* 💐آخرین روزهای سال ۸۲ بود. در خلوت تنهایی خودم نشسته بودم. به وقایع اخیر فکر می‌کردم🤔. یک ماه قبل، با سختی بسیار، ۷۰ نفر از بچه‌های مدرسه را بردیم زیارت امام رضا علیه السلام. 🌀 آنجا بود که از آقا خواستم این زیارت کربلا را نصیب مان کند.☺️ 📆یک روز روبروی حرم نشسته بودم. جوان مداحی با حالی خوش مشغول خواندن بود.😔 آخر مداحی روبه حرم کرد و با صدای سوزناکی گفت😢 : ✳️آقا خیلی از رفقا مون با آرزوی کربلا جبهه رفتن و شهید شدند. اما آقا جون به حق مادرت ما را کربلایی کن.🧡 بعد هم این بیت زیبا را خواند: *پنجره فولاد رضا علیه السلام برات که برات کربلا میده/* *هرکی که کربلامیره از حرم رضا علیه السلام میره* 🔹 در این مدت که حکومت صدام سقوط کرده، خیلی از دوستانم به صورت غیرقانونی به زیارت کربلا رفته بودند. اما من چون می‌دانستم رهبر و مراجع تقلید با این کار مخالفند، فقط می خواستم از طریق قانونی اقدام کنند. 🔰از مشهد که برگشتیم چند نفر از مربیان اردو از طریق قانونی راهی کربلا شدند و حسرت ما را بیشتر کردند. البته تنبلی از خودم بود که پیگیری نکردم. بالاخره من هم تصمیم گرفتم تا در یکی از کاروان‌ها ثبت نام کنم.🤗 وقتی مراجعه کردم مسئول شرکت زیارتی گفت: تا دو ماه دیگر جا نداریم. بعد، شماره تماسی را داد و گفت: و بعدا تماس بگیرید. 📞 به هر حال رفقای ما در روز عاشورا کربلا بودند و پس از انفجار های آن روز، راه کربلا برای مدتی بسته شد😢. 🌹🌾ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم. روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته و نزدیک ظهر بود. کسی در آن حوالی نبود. با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم. بعد هم راه افتادم به سمت مزار فاضل هندی. تو حال خودم بودم🥺. برای خودم شعر می‌خواندم از همان شعرهایی که شهدا زمزمه می‌کردند👇🏻👇🏻 *این دل تنگم عقده ها دارد/ گوییا میل کربلا دارد / ای خدا ما را کربلایی کن / بعد آن با ما هرچه خواهی کن* هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم.😳 نزدیک اذان ظهر بود. میخواستم به مسجد بروم. اما انگار نیروی عجیبی مرا هم آنجا نگه داشت! آنجا مزار شهید نوجوانی به نام *علیرضا کریمی* بود او عاشق زیارت کربلا بوده. در آخرین دیدار به مادرش چنین گفته بود : *می روم و تا راه کربلا باز نگردد بر نمیگردم*😞 ..... 🌹🍃🌹🍃 نشر دهید Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمے راهے کربلا مےشود پیکر مطهرش به میهن باز می گردد🌸 این را از ابیاتے که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم حسابی گیج شده بودم ☹️انگار گمشده ای را پیدا کرده ام گویـے خدا مےخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز مےشود🙃 همان جا نشستم حسابے عقده دلم را خالے کردم با خودم مےگفتم اینها در چه عالمے بودند و ما کجاییم😢 🔰اینها مهمون خاص امام حسین(ع) بودند ولے ما هنوز لیاقت زیارت کربلا هم پیدا نکرده‌ایم بار دیگر ابیات روی قبر را خواندم *گفته بودی تا نگردد باز؛راه راهیان کربلا* *عهد کردی برنگردی؛ سرباز مهدی پیش ما و...* 🔸با علیرضا خیلے صحبت کردم از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند گفتم: من شک ندارم که شما در کربلایـے تو را به حق آقا امام حسین ما را هم کربلایی کن☺️💛 با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم در حالے که یاد این شهید و چهره معصومانه اش از ذهنم دور نمےشد 🌱روز بعد راهے تهران شدیم آماده رفتن به محل کار بودم یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلا روی طاقچه نظرم را جلب کرد گوشے تلفن را برداشتم شماره گرفتم آقایی گوشی را برداشت بعد از سلام گفتم: ببخشید من قبل از عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا مےخوام ببینم برای کے جا هست؟🤨 ✨یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: ما داریم فردا حرکت مےکنیم دوتا از مسافرامون همین الان کنسل کردن اگه مےتونی همین الان بیا😁 نفهمیدم چه طوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب اما رسیدم😍 🌸مسئول شرکت زیارتے را دیدم و صحبت کردیم گفت: فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت مےکنه🚌 قراره فردا بعد از یک ماه مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم اما دارم زودتر میگم اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما رو برگردوندن ناراحت نشین 🙃 گفتم: باشه اما من گذرنامه ندارم کمے فکر کرد و گفت: مشکل ندارد عکس و اصل شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده ☺️ 🌱بعد ادامه دادم یه مشکل دیگه هم هست من مبلغ پولے که گفتید رو نمےتونم الان جور کنم نگاهے تو صورتم انداخت بعد از کمے مکث گفت مشکلے نیست شناسنامه هاتون اینجا مےمونه هر وقت ردیف شد بیار با تعجب به مسئول آژانس نگاه مےکردم انگار کار دست کس دیگری بود هیچ چیز هماهنگ نبود اما احساس مےکردم ما دعوت شدیم😍☺️ ....... 🌹🍃🌹🍃 دهید Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ از صحبت من با آن آقا ده روز گذشته صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم🚌 وارد خاک ایران شدیم حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری.😴 💠۸ روز قبل، با ورود به کربلا ابتدا به حرم قمربنی‌هاشم رفتیم. در ورودی حرم، برای لحظاتی حضور *علیرضا همان شهید نوجوان* را حس کردم 💓ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم! بعد از آن هر جا که می رفتم به یادش بودم نجف کاظمین سامرا و.... سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود اما عجیب تر این که دست عنایت خدا و حضور شهید کریمی را در همه جا می دیدم.☺️. 🕌در این سفر عجیب فقط ما و چند نفر دیگر توانستیم به زیارت سامرا مشرف شویم زیارتی بود باور نکردنی. هر جا هم میرفتیم ابتدا به نیابت از امام زمان عجل الله و بعد به یاد علیرضا زیارت میکردیم 🔴 این مدت بهترین ترین روزهای زندگی من بود. پس از بازگشت بلا فاصله راهی اصفهان شدم عصر پنجشنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم💕 هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند فهمیدم برادر شهید و شاعر ادبیات روی سنگ قبر است. 🔅داستان آشنایی خودم را تعریف کردم ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر اینکه این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود 🙃 *به امید دیدار در کربلا برادر شما_ علیرضا کریمی*🙃 علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود. بعد هم تصمیم گرفتم که با یاری خدا خاطرات این سردار کوچک و بی نشان را جمع آوری کنم.🥰 ... 🌹🍃 Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *🌸زنــدگیــنامه🌸* 📆 بیست و دوم شهریور سال چهل و پنج بود.مقارن با ایام ماه مبارک رمضان در محلہ سیچان اصفهان بہ دنیا آمد.🥰 پزشکان گفته بودند کہ به خاطر بیماری شدید این مادر؛بعید است بچه زنده بماند.اما خدا خواست که او بماند.🤭 چهار سال از عمرش گذشت. این پسر 👶🏻به قدری مریض و ضعیف شده که تا کنون به جز شیر و دارو چیز دیگری نخورده.وقتي هم پزشک او را معالجه کرد گفت:(به خاطر مصرف زیاد دارو؛ کبد بچه از بین رفته و امیدی به زنده ماندنش نیست) 😔 🍃روز بعد سیدی سبز پوش به مغازه پدر مراجعه کرد بی مقدمه گفت: مش باقر! کار خوبی کردی که علیرضا را نذر آقا اباالفضل(ع) کردی همین امروز سفره اباالفضل(ع) را پهن کن و به مردم غذا بده.☺️ سه مجلسه روضه هم برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم. 🔅بعد هم اسکناسی را به پدر می دهد برای برکت کاسبی... آن روز بچه به طرز معجزه آسانے شفا می یابد هر روز بزرگتر می شود و قوی تر تا اینکه سالها بعد قهرمان ورزشهای رزمی می شود😌 🔰علیرضا به نماز اول وقت و جماعت بسیار اهمیت می داد حتی در دوران دبستان صبح ها با مادر به مسجد می رفت در ایام پیروزی انقلاب با اینکه سن کمی داشت اما حماسه ها آفرید. 🌀سال اول جنگ دوم؛ راهنمایی بود. همان سال فعالیت فرهنگی را در مسجد محل آغاز کرد برگزاری اردو برای بچه های دبستانی؛تبلیغات؛کلاس های قرآن و احکام و... 💠مثل خیلی از نوجوانان آن دوران تاریخ تولد شناسنامه اش را تغییر داد تا توانست به جبهه اعزام شود. همرزمانش حماسه او را در تپه های صلوات آباد کردستان به یاد دارند. در عملیات محرم در حالی که شجاعانه در مقابل پاتک دشمن مقاومت می کرد؛ از ناحیه سر و دست و پا مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت.😢 وقتی برای آخرین بار راهی جبهه می شد در پاسخ مادرش که پرسید:کی بر می گردی؟جواب داد *هــر وقـت که راه ڪـربلا بـاز شـد* 🧔🏻در فروردین ماه سال شصت و دو برای شرکت در عملیات والفجر یک راهی فکه شد. علی آنقدر شجاعت و مدیریت داشت که مسئول یکی از دسته های گروهان اباالفضل(ع) بود.👌🏻 در جریان حمله نیروهای اسلام مورد اصابت گلوله تیربار دشمن قرار گرفت و هر دو پایش را تقدیم نمود اما شجاعانه مقاومت کرد و سرانجام مظلومانه به شهادت رسید.🖤 *شانزده سالش تمام شده بود که پر کشید* *شانزده سال بعد هم برگشت درست همان روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا می شد...* ⭕آمده بود به خواب مسئول گروه تفحص و گفته بود که پیکرش کجاست این را هم گفت: که موقعش شده من برگردم و حرفهای دیگر نذر آقا اباالفضل(ع) شده بود ارادت عجیبی هم به آقا داشت نمی دانم چه شد و چه کسی هماهنگ کرد اما علیرضا روز تاسوعا با فریاد یا اباالفضل(ع) تا گلزار شهدای اصفهان تشییع شد و کنار دوستانش رفت.❤️ 🍃از آن روز تا حالا حضورش را بیشتر حس می کنیم؛ بیشتر دوستان و بستگان هر وقت گرفتاری پیدا می کنند سراغ علیرضا می روند☺️ رفقایش می دانند که او نزد خدا خیلی آبرو دارد آخر او گناهی نکرده بود در جبهه به تکلیف رسیده بود و تکلیفش را چه خوب انجام داده بود.📖 ...... 🌹🍃🌹🍃 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *🌸تــ🎂ـولد پـــر مـاجـــرا🌸* خانم عـابد(مـادر شهـید) 👶🏻👧🏼چهار دختر و یک پسر داشتم چند وقتی هم بود که روماتیسم شدیدی گرفته بودم. با این حال باردار بودم ماههای آخر بارداری به بیماری شدیدترین مبتلا شدم تب مالت ! ☀️اوایل تابستان سال ۴۵ بود وقتی به دکتر مراجعه کردم گفت برای حفظ جان شما باید بچه را سقط کنیم 🌱 اما زیر بار نرفتم دکتر دیگری گفت بچه بعید است زنده بماند! 🔅 اما حاضر به سقط بچه نشدم گفتم اگر خدا بخواهد هم مادر را زنده نگه می دارد و هم بچه را همین هم شد☺️ 🌛🌙 در ماه رمضان زایمان کردم در نهایت ناباوری پزشکان هم مادر سالم بود هم فرزند ✨ پسر اول ما محمد نام داشت اسم این را هم علیرضا گذاشتیم تا هم نام امیرالمومنین علیه السلام در خانه ما زنده باشد هم نام زیبای امام رضا علیه السلام 💐 یاد ندارم که بدون وضو به پسرم شیر داده باشم همیشه برایش سوره‌های کوچک قرآن را زمزمه می‌کردم 🌼هر وقت مسجد می‌رفتم همراه من بود تا دو سال اول هیچ مشکل خاصی نداشت وقتی علیرضا را از شیر گرفتم مشکلات شروع شد 🍜 لب به غذا نمی‌زد مرتب مریض بود هفته این بود که به دکتر برویم یا سراغ دکتر گیاهی می‌رفتیم یا مطب پزشک متخصص👩🏼‍⚕️👨🏻‍⚕️ 💊🩺بالای سر پسرم شده بود نمایشگاهی از انواع قرص و شربت خسته شده بودم ناشکری می کردند اما رسیدگی به کار ۵ فرزند دیگر امور خانه و... خستم کرده بود..🥺 ....... Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🧔🏻 *سید سبز پوش* چهار سال است که علیرضا به دنیا آمده . اما هنوز مثل بچه ای یک ساله است👶🏻 هیچ چیزی نمی خورد.از وقتی هم که او را از شیر گرفته ام حال و روزش بدتر شده انواع داروهای گیاهی گرمیجات سردی ها همه را امتحان کردیم اما هیچ تغییری نکرده سراغ متخصص اطفال هم رفتیم👨🏻‍⚕️ اما بی فایده بود 👨🏻‍⚕️هر دکتری می رویم کیسه ای دارو می دهد و چندین آزمایش اما هیچکدام موثر نبوده💊💉 علیرضا تا حالا نان هم نخورده آنقدر ضعیف است که قادر به راه رفتن نیست 💠فقط گوشه ای از اتاق افتاده یکی از همسایه ها که از وضع پسرم با خبر بوده از یک دکتر فوق تخصص برای ما وقت گرفت پس از نماز مغرب و عشا علی را برداشتیم و به مطب دکتر سلّطی رفتیم 🔰دیگر بهتر از او نبود.تعریفش را از همه شنیده بودم. وقتی نوبت ما شد به همراه پدرش وارد شدیم.دکتر؛تمام داروها؛آزمایش ها و نظریه های پزشکان قبلی را دید. بعد هم شروع به معاینه پسرم کرد. پس از معاینه علیرضا رو به ما کرد و گفت:چرا به فکر این بچه نبودین؛چرا گذاشتین کار از کار بگذره؟!!؟؟؟ 🥺رنگ از چهره من و پدرش پریده بود.پدرش با صدای لرزانی و بریده بریده گفت:ما هر کاری از دستمون بر می اومد کردیم.آزمایش؛دکتر؛دیگه چیکار باید مےکردیم!! دکتر در حالی که سرش پایین بود و داشت چیزی رو می نوشت گفت:به هر حال کبد این بچه به خاطر مصرف زیاد دارو از بین رفته بعد مکثی کرد و گفت : بچه دیگه ای هم دارین؟! پدرش گفت:آره یه پسر و چهار تا دختر دکتر سرش را جلوتر آورد و به پدر علیرضا گفت:خدا اونها رو برات نگه داره و بعد آرام تر؛طوری که من متوجه نشوم گفت:امیدی به زنده موندن این پسر نیست.شاید تا فردا صبح بیشتر زنده نمونه!..🖤 ....... Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌱آن شب نتوانستم که بخوابم. کارم همه اش شده بود گریه چهار سال است که بار این بچه مریض به دوشمان است و ناشکری نکردیم. اما حالا!😞 پدرش اما خیلی راحت تر بود. برایش سخت بود اما بروز نمی داد و می گفت: هرچی خدا بخواد؛اگه اون بخواد حتما علیرضا می مونه . 🔹بعد هم گفت:من سفره ی آقا اباالفضل (ع) نذر کردم سفره را انداخت و کنار سفره نشست. قرآن و آئینه را هم گذاشته بود.بعد هم مشغول توسل و دعا شد. آخر شب گفت: سه تا سفره نذر آقا کردم؛ سه تا روضه هم نذر کردم که انشاءلله تو حرم خود آقا اباالفضل (ع) خوانده بشه!علیرضا را هم نذر خود آقا کردم. بعد هم رفت و خوابید.😴 اما من تا صبح بیدار بودم. بعد از خواندن نافله شب؛با گریه می گفتم😢:یا صاحب الزمان؛ من دوست داشتم پسرم سرباز شما باشه تو رکاب شما بجنگه. اما راضیم به رضای خدا؛🤲🏻 بعد هم نماز صبح را خواندم و خوابیدم ساعت حدود ۱۱ونزدیک ظهر بود باصدای گریه علے از خواب پریدم بغلش کردم وگفتم: چی شدهو،چی میخوایی عزیزم"؟🤔 با گریه گفت😭 :گشنمه نون میخوام! چشمام گـرد شده بود دهانم از تعجب باز مانده بود 😳اولین بار بود که این جمله را می شنیدم سریع رفتم وتکه نانی اوردم باهمان حالت بچگی گفت :من یه نون درسته میخوام با تخم مرغ!🍳🥖 باز شروع کرد به گریه .سریع رفتم ویک نان درسته اوردم و دخترم هم تخم مرغ درست کرد و اورد مشغول خوردن شد تمامش را خورد من داشتم حیرت زده نگاهش میکردم بعد هم اب خورد 🍶وگفت میخوام برم توکوچه پیش بچه ها👶🏻👶🏻 باورم نمیشد باخوشحالی چادر سرکردم و بردمش دم در خونه. بابچه ها مشغول بازی شد ذوق زده شده بودم😍 گفتم تا داره بازی میکنه برم ت خونه وبه کارهام برسم تو اشپزخونه بودم باخودم میگفتم کاش میشدبه باباش خبر بدم یکدفعه درب خانه به صدا در امد🚪 رفتم در را باز کنم کردم اقا باقر پدر علیرضا بود او هم رنگش پرید بود علیرضا را بغل کرده بود🧔🏻 خیلی ترسیده بودم گفتم چی شده!؟؟؟ توالان باید در مغازه باشی این موقع روز چیکار میکنی !؟🤨 سرش بالا اورد چشماش خیس اشک بود😭 هیجان زده گفت:.... ....... Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🔅هیجان زده گفت: یه ماجرای عجیبی پیش اومده. خیلی عجیب! گفتم: یعنی از این هم عجیب تر؟! و بعد با دست علیرضا رو نشون دادم. همینطور پسرش را می بوسید😘 و نوازش می کرد. بعد از چند لحظه با صدایی بغض آلود ادامه داد: یادت هست، دیشب وقتی از دکتر برگشتیم نظر کردم که سه تا سفره ابوالفضل ع بندازیم. به مردم غذا بدیم. بعد هم نذر کردم که ان شا الله سه تا روضه تو حرم آقا ابوالفضل ع برپا کنم. پسرم را هم نظر آقا کردم.😢😭 امروز صبح رفتم مغازه. مشغول کار شدم .داشتم گوشتها را برای ظهر آماده می‌کردم. *یک دفعه جوانی بسیار نورانی با عبا و شال سبز وارد مغازه شد.*🥺🧔🏻 *چهره اش خیلی عجیب بود.* *محو جمالش شده بودم*. دست از کار کشیدم. شاگرد هم ساکت شده بود. فقط نگاهش می کردیم. بی اختیار به ایشان سلام کردیم آقا سید جلو آمد. *بی مقدمه گفت:آقا باقر دیشب علیرضا را نظر قمربنی‌هاشم کردی، مطمئن باش دیگه مریض نمیشه!!* 👌🏻سفره ات را هم فراموش نکن! بالش زیر سر بچه ات را هم عوض کن! بعد گفت :شما نمی توانی برای همین من خودم سه مجلس روضه را در حرم آقا برگزار می کنم.!!☺️ 💠حیرت زده نگاهش می کردم بعد آقاسید اسکناسی💵 را گذاشت داخل جیبم و گفت : این را خرج نکن، برای برکت حفظ کن. کار زندگیت به مو میرسه ولی پاره نمیشه.!!☺️ بعد هم خداحافظی کرد و از مغازه بیرون رفت✋🏻. من انگار که تازه از خواب بیدار شده بودم. با تعجب به شاگردم گفتم🧔🏻: این آقا سید کی بود؟! اسم من رو از کجا میدونست؟ از کجا مریضی علیرضا رو خبر داشت؟!!؟؟؟ با همان لباس کار آمدم تو خیابون. مرتب به اطراف می دویدم. اما هیچ اثری از او نبود. یکی از همسایه ها جلو آمد و گفت: مش باقر چی شده؟!!؟؟ گفتم یه آقا سید با این مشخصات رو ندیدی؟؟ همین الان از مغازه من اومد بیرون. با تعجب گفت خیالاتی شدی🤔 من خیلی وقته کنار مغازه ات وایسادم اصلاً چنین آدمی که میگی ندیدم!🤷🏻‍♂️ من هم فکر کردم خیالاتی شده‌ام اما هم شاگردم دیده بود هم اسکناس ده تومانی توی جیبم بود. برای همین مغازه را رها کردم و آمدم خانه!🏠 وقتی وارد کوچه شدن تعجبم بیشتر شد پسرم با بچه ها مشغول بازی بود و بعد هم علیرضا پرید تو بغلم.😍 آن روز سفره ابوالفضل علیه السلام را پهن کردیم. به خیلی از همسایه ها و مستضعفین غذا دادیم. من یاد ندارم بعد از ماجرای سیده سبز پوش علیرضا مریض شده باشد حتی یک بار هم به دکتر احتیاج پیدا نکرد👨🏻‍⚕️. هر روز بزرگ و قوی تر می شد در حالی که ارادت عجیبی به آقا ابوالفضل علیه السلام پیدا کرده بود😊. پدر همیشه میگفت گفت این بچه متعلق به آقا ابوالفضل علیه السلام است ما امانت دار هستیم این بچه رو برای خدمت به آقا بزرگ می کنیم🥰!!! ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🧔🏻 *پـــدر* 🧔🏻 🌱 *محمد کریمی* 🔹یک سال از ماجرای سید سبز پوش و بهبودی علیرضا گذشت. پدرم سخت مریض شد😢. این بیماری چندین سال به طول انجامید. در جریان این بیماری پدرم مجبور شد که مغازه را بفروشد و خرج زندگی کند.🥺 پدر پول فروش مغازه را داخل یک ظرف ریخت. اسکناسی که از آن سید گرفته بود را داخل آن گذاشت. 💵 تقریباً پنج سال تمام از داخل آن ظرف پول بر می داشتیم و مصرف می کردیم. 🔅از داخل همان ظرف هزینه عمل جراحی پدر را برداشتیم ولی به توصیه پدر پول داخل ظرف را نمی شمردیم به مقدار آن هم توجهی نمی کردیم.🤷🏻‍♂️ 🔸همان ایام بود پدر می‌نشست و از جوانی خودش تعریف میکرد میگفت من آشپزی را در اهواز و در یک رستوران یاد گرفتم. 🔰آن زمان مجرد بودم سه ماه کار می کردم. و بقیه را می رفتم کربلا و تا وقتی پول داشتم آنجا می ماندم. وقتی هم پولم تمام می شد به همان رستوران بر می گشتم. این کار ادامه داشت، تا اینکه به اجبار همه ایرانی ها را از عراق اخراج کردند. 🌀 پس از ۵ سال پدرمان بهبودی کامل یافت. برای ما عجیب بود که در این مدت چندین برابر پول مغازه را خرج کردیم!! اما هنوز داخل ظرف پر از پول بود.🥰 پدر برای کار با یکی از همکارانش شریک شد. این شراکت به دلیل استفاده آن همکار از گوشت های نامرغوب طولانی نشد. 🌱سال ۵۳ بود یک روز پدر برای زیارت عازم قم شد و بعد هم گفته بود حالا که تا اینجا آمده ام بهتر است به نیابت از کربلا به زیارت حضرت عبدالعظیم در شهر ری بروم. در حین زیارت بود که پس از سالها صاحب رستوران اهواز را می بیند او هم از پدرم دعوت کرد تا مسئول آشپزخانه یک دانشگاه در تهران شود. 🇮🇷با پیروزی انقلاب کار پدرمان این بود شنبه ها به تهران می رفت و چهارشنبه ها برمی گشت تابستانها هم علیرضا را با خودش می برد☺️. در تهران و در اوقات استراحت تفریح او زیارت حضرت عبدالعظیم بود می‌گفت تابستان ها یخ می خریدم و در کتری میریختم و به زائرین حضرت، آب 🍶خنک می دادم. ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *روزی حلال* 💵 👨🏻‍💼 *محمد کریمی* 🌱 پدرم👨🏻‍💼 در محل به مش باقر کبابی معروف بود مغازه کبابی و بریانی داشت 🍗🍖صبح از خانه خارج می‌شد و غروب بر می گشت. 💠به نماز اول وقت در مسجد🕌 خیلی اهمیت می داد لذا صبح ها برای نماز و غروب ها هم برای نماز مغرب به مسجد می رفت. بی سواد بود ولی بسیاری از سوره ها را از حفظ می خواند. استعداد عجیبی داشت. مدتی که در اهواز کار می‌کرد به زبان عربی مسلط شده بود. 🤭 🌀در تهران همکارترک زبانی داشت. بعد از مدتی کار کردن با او به ترکی هم آشنا شده بود. 👨🏻‍💼صاحب ملک مغازه او از ارامنه اصفهان بود. روزها به دوکان او می آمد. پس از مدتی به زبان آنها هم مسلط شده بود. رفتارش نمونه واقعی یک مسلمان بود☺ حرف هایی را که میزد بعدها در احادیث میدیدیم می گفت *مردم را باید با عمل به دین خدا دعوت کرد نه با زبان در نتیجه برخورد های خوب او صاحب ملک مغازه‌اش مسلمان شد.!!!* 🌱برای کار بهترین گوشت🥩 را استفاده میکرد هیچ وقت از گوشت گاو🐄 یا گوشت یخی آن دوران استفاده نکرد در جواب یکی از شاگردانش👨🏻‍💼 که پرسید آخه اینطوری سود ما خیلی کم میشه گفت: 🍃 *برکت پول💵 مهمه نه مقدارش! اگه شما خیلی پول به دست بیارید و به حلال و حروم شد دقت نکنی مطمئن باش تو بدترین راه اون پول💵 را از دست میدی!* 🌀همیشه میگفت آدم باید تو زندگی به دخل و خرج و خرجش خیلی دقت کنه. باید کارش حساب و کتاب داشته باشد به جای اینکه اینقدر دنبال تجملات باشیم باید به فکر مشکلات مردم باشیم. 😧 🌀مگه ما چقدر تو این دنیا زندگی میکنیم تا لااقل تو این عمر کوتاه برای رضای خدا👆🏻 گره از کار بنده های خدا باز کنیم. 🤭روزی یکی از شاگردهای👨🏻‍💼 قدیمی پدرم آمده بود خانه که به او سر بزند و هم از خاطرات خودش تعریف می کرد و می گفت: پدر شما انسان بزرگی مثل او کمتر پیدا میشه☺. مش باقر وقتی شاگردی می خواست می‌گشت و بچه یتیم‌هایی😟 که کسی به آنها محل نمی‌گذاشت انتخاب می‌کرد و بعد هم آنها را اینقدر نگه می‌داشت تا اوستا بشن. 🌱همینطوری هم آنها را رها نمی کرد بیشتر این بچه یتیم ها رو صاحب زن و زندگی می‌کرد👨‍👩‍👧‍👦 مثل یک پدر👨🏻‍💼 همواره پشت و پناه شون بود. 🌀 با اینکه شرایط مالی خودش زیاد تعریفی نداشت اما همیشه به مردم کمک می کرد.👌🏻 💠اگه می دید کسی جلوی مغازه ایستاده و احتمال می‌داد فقیر باشه سریع مقداری غذا🍗 به ما میداد. می‌گفت : بدین به این بنده خدا، بوی غذا میاد،😋 شاید نداره که بخره!!!! 🌀حساب سال داشت. خمس مالش رو حساب می‌کرد. مش باقر میدونست که *امام صادق ع می فرماید: *کسی که حق خداوند مانند خمس را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف می‌کند* 😧 🌱مغازه پدر شما شده بود محله حل مشکلات مردم همه مش باقر را به چشم یه بزرگ‌تر میدیدن.🤭 اون آقا ادامه داد اگه شما آدم‌های با خدایی هستین مطمئن باشید به خاطر لقمه حلال این پیرمرده. 🌱سال ۶۷ و در مراسم ختم پدرم بسیاری از اهالی محل و کسبه بازار آمده بودند. 🌀 *چند نفر از آن بچه یتیم ها که پدر زندگیشان را سر و سامان داده بود می‌گفتند ما تازه امروز یتیم شدیم مش باقر واقعاً در حق ما پدری کرد* ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *انقلاب* 👨🏻‍💼 *سید احمد هدایتی،* *حسین دهقان* 🌀در حوالی مسجد🕌 محل، کتابفروشی📚 ولیعصر عج قرار داشت. حاج آقا هدایتی👨🏻‍💼 مسئول آنجا بود این مکان قبل از اینکه یک فروشگاه باشد یک مرکز فرهنگی بود.👌🏻 💠بیشتر بچه ها با حضور در این مکان با اندیشه های امام و انقلاب آشنا می‌شدند. 🤭 توزیع رساله📓 و اعلامیه های امام 📰و... از جمله فعالیت های این فروشگاه بود. 👨🏻‍💼حاج آقا هدایتی نوجوانان👬 را جمع می کرد او برای آنها از مطالبی می‌گفت که تقریباً کسی جرات گفتنش را نداشت. 🥶 🌱بارها همراه علیرضا به کتابفروشی📚 میرفتیم کتاب های مذهبی و انقلابی را می گرفتیم و شبها در مقابل مساجد🕌 دیگر می چیدیم و می فروختیم. چون سن ما کم بود کسی مزاحم ما نمی شد.😂 🍃 *در ایام انقلاب زیرزمین خانه علیرضا مرکز تهیه و تکثیر اعلامیه های امام بود.👨🏻‍💼محمد آقا برادر علیرضا دستگاه تایپ و فتوکپی تهیه کرده بود اما چون ساواک چندین بار او را گرفته بود 😂 برای همین توزیع اعلامیه ها📰 به سادگی توسط علیرضا و بچه های مسجد انجام می شد.*🥳 🌀در راهپیمایی های ایام انقلاب به همراه علیرضا حضور داشتیم با پیروزی انقلاب به همراه بچه ها برای استقبال از زندانیان سیاسی پیاده🚶🏻 به اول جاده🛣 تهران رفتیم. ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *مسجد* 🕌 *رسول سالاری،* 👨🏻‍💼 *سید احمد هدایتی* 🌀 *امیرالمومنین علی ع می فرماید: هرکس به مسجد🕌 رفت و آمد کند بهره های زیر نصیبش می شود:* *برادری👨🏻‍💼که در راه خدا با او رفاقت کند، علمی تازه، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه.* 🤭 👨🏻‍💼علیرضا از دوران طفولیت همواره برای نماز در مسجد🕌 بود. در دوران مدرسه همیشه بچه های محل👬 را با خودش به مسجد می برد این حضور در دوران انقلاب به اوج خود رسید. 💠 *رسول گرامی اسلام می فرماید: خداوند وعده فرموده: فردی که وضو میگیرد و داخل مسجد🕌 می شود و در نماز جماعت شرکت می کند بدون حساب به بهشت🛤 ببرد.* 🍃علیرضا به خوبی می دانست که مسجد 🕌بهترین مکان برای فعالیت های عقیدتی و فرهنگی و حتی سیاسی است. لذا با پیروزی انقلاب مسجد رفتن برای او فقط برای اقامه نماز نبود. 🌱وی ابتدا عضو گروه سرود مسجد حاج صدرا (مسجد محل) شد. پس از مدتی به همراه دوست قدیمی خود مصطفی تاج الدین👨🏻‍💼 مسئولیت تبلیغات را به عهده گرفت. 📰 🌀نمایشگاهی که به مناسبت سالگرد پیروزی انقلاب در مسجد راه اندازی شد یادگار فعالیت همان دوران بود که تاثیر خوبی در سطح محل داشت.👌🏻 ☘با اصرار زیاد و در ۱۴ سالگی وارد بسیج شد و مشغول فعالیت های نظامی شد.👨🏻‍✈ 💠هر شب در برنامه ایست و بازرسی برنامه‌های دیگر بسیج حضور داشت😁. بسیاری از بچه های محل به خاطر رفاقت با او عضو بسیج شدند.😎 🌱در آن زمان که اعضای بسیج بیشتر به فکر فعالیت‌های نظامی👨🏻‍✈ بودند، علیرضا به همراه مهدی ورزنده و مصطفی تاج الدین👬 فعالیت های فرهنگی بسیج مسجد را آغاز نمود.🤓 🌀 *برگزاری جلسات قرآن🤲🏼 ، کلاس های احکام و از همه مهمتر برگزاری اردو🥳 با کمک بچه‌های بسیج از مهم‌ترین فعالیت‌های او بود.* 🌳معمولاً بیشتر اردوها در قالب کوهنوردی🌄 و یا به صورت تفریحی برگزار می‌شد *نکته مهم در این فعالیت ها این بود که علیرضا در آن زمان فقط ۱۵ سال داشت.* 🥰 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *معنویت* 🤲🏼 *جمعی از دوستان و بستگان* 🌳از دوران کودکی اولین سرچشمه های معنویت در وجود علیرضا دیده می‌شد. آنگاه که با مادرش🧕🏻 برای نماز صبح راهی مسجد🕌 می شد. از طرفی تربیت صحیح، رزق حلالی که پدر👨🏻‍💼 به آن مقید بود بسیار در رشد معنوی او تاثیرگذار بود. به طوری که بسیاری از بچه‌های محل به واسطه او به سوی مسجد🕌 و معنویت کشیده شدند.🤭 🌀فراموش نمیکنم. ظهریکی از روزها علیرضا به مسجد نرسیده بود می خواست در خانه نماز بخواند. آن روز مهمان داشتیم خانه🏠 شلوغ بود برای همین به یکی از اتاق ها رفت در سکوت کامل مشغول نماز شد. حالت عجیبی داشت. انگار خداوند در مقابلش ایستاده و مشغول صحبت با خداست. اصلاً عجله نمی کرد ذکر ها را دقیق و شمرده می گفت. نماز ظهر و عصر او نزدیک به نیم ساعت طول کشید.👌🏻 🔰بعدها وقتی صحبت شد می گفت: *اشکال ما این است که* *برای همه وقت می‌گذاریم به جز خدا! 🥺نمازمان را سریع می خوانیم و فکر می کنیم زرنگی کرده ایم اما نمی‌دانیم آنکه به وقت ما برکت می‌دهند خداست* 😟 علیرضا از نماز خواندن بسیار لذت می برد بر عکس ما که خیلی تند🏃🏻 و سریع نماز می‌خواندیم. 😕 💠از همان ۱۴ سالگی که وارد فعالیت‌های مسجد🕌 و بسیج شد به نماز شب مقید شده بود. تا هنگام شهادت نیز آن را ترک نکرد صبح ها همیشه قبل از اذان بیدار بود. از بیداری در سحر لذت می برد. این بیداری در سحر و نماز شب را همیشه مخفیانه انجام میداد علیرضا خوب می دانست که *امام صادق علیه السلام* می فرماید: *هر کار نیکی که بنده ای انجام می‌دهد در قرآن ثوابی برای آن مشخص است مگر نماز شب که از شدت اهمیت خداوند ثواب آن را معلوم نکرده و فرموده است : پهلویشان از بسترها جدا می‌شود و هیچ کس نمی‌داند به پاداش آن چه کرده‌اند چه چیزی برای آنها ذخیره کرده‌ام.* 🤭 🌀به نماز جمعه هم بسیار اهمیت می داد. هر جمعه ای که در اصفهان بود در نماز جمعه شرکت می کرد. *گویی می دانست که امام صادق علیه السلام می فرماید: قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود مگر اینکه خدا آتش🔥 را بر او حرام می کند.* 🌱به قرائت قرآن بسیار اهمیت می داد. مهم‌تر از آن به ترجمه و معانی آن بسیار توجه می‌کرد.🤩 یک بار در گوشه‌ای از مسجد نشسته بود غرق در قرآن بود و بعد هم رفت پیش یکی از دوستان درمورد بعضی از آیات شروع به سوال و جواب کرد. وقتی می‌خواستیم از مسجد بیرون برویم گفتم: 😉👇🏻 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🍃وقتی می‌خواستیم از🕌 مسجد بیرون برویم گفتم: خیلی تو قرآن غرق شدی. با 😳تعجب نگاهم کرد. خیلی آرام گفت: *ما خیلی غافل هستیم ما فقط داریم عمرمون را هدر می دهیم🥺 این قرآن مثل یک نامه💌 است که خدا برای ما نوشته ما نباید بدونیم خدا چی گفته و از چی میخواد؟؟؟* برای من شنیدن این جواب از بچه‌ ای که شوخ و کم سن و سال بود خیلی عجیب😳 بود. من بعدها خیلی روی حرف های این پسر فکر🤔 میکردم. علیرضا واقعاً انسان خودساخته ای بود. خیلی بزرگتر از سنش می‌فهمید. 👌🏻 🌀از میان دعاها🤲🏼 و زیارت ها به دعای توسل بسیار اهمیت میداد همیشه میگفت: بعد از توکل به خدا توسل به ائمه معصومین ع حلال مشکلات است. در توسل ها هم به وجود مقدس قمربنی هاشم علیه السلام بسیار اهمیت می داد. 🌳در دوران پس از پیروزی انقلاب مسجد🕌 محل ما مرکز فعالیت گروه‌های سیاسی بود طرفداران و مخالفان همدیگر را مورد هجوم تبلیغاتی قرار می‌دادند. هر روز بحث و جدل داشتیم یکی از ویژگی‌های خوب علیرضا این بود که وارد این گونه بازی‌های سیاسی نمی شد. بعد از ماجرای بنی صدر یک روز با بچه ها خیلی بحث کردیم. بعد دیدم علیرضا گوشه ایستاده و با حالت خاصی به ما نگاه می‌کند گویی با نگاهش ما را مسخره😏 میکرد جلو رفتم و با تعجب😳 پرسیدم چیزی شده؟! علیرضا گفت: آخه سر چی دارید بحث می کنید؟ خدا به ما ولایت فقیه داده ما باید پشت سر رهبر باشیم. هرچه ایشان گفت اطاعت کنیم این بازی های سیاسی بد نیست اما زیاد از حد به این مسائل پرداختند باعث دوری از هدف میشه. 🤢 نشنیدین *حضرت امام فرمود:* *پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد* 💠اهل غیبت نبود. اگر از کسی ناراحت😒 بود مستقیم با خودش صحبت می‌کرد. می‌گفت که به چه دلیل از او ناراحت است اما پشت سرش حرف نمی‌زد. 👌🏻 بسیار کم‌حرف بود اما وقتی صحبت می‌کرد کلامش بسیار جامع و کامل بود. همه جوانب کار را می‌دید و بعد حرف می زد. لذا بچه‌ها روی حرف او حرفی نمی زدند. از 💵پول تو جیبی خودش همیشه به افراد مستحق کمک می کرد البته به صورت مخفیانه. زمانی که جبهه می‌رفت معمولاً به کسی نمی گفت. می‌ترسید که ریا و یا نیت غیر خدایی وارد کارش شود. 👏🏻 👨🏻‍💼پدرش هم به او آموخته بود که هر کاری انجام می دهی فقط برای رضای خدا باشد چرا که *امیرالمومنین* می فرماید: *هر کس قلبش❤ را و اعمالش را از غیر خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت* ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *روش برخورد* *جمعی از دوستان* 🌱اخلاق و رفتار و منش علیرضا حتی کوچکترین کار های او برای دوستانش الگویی کامل بود هر چقدر در کارهای او دقت می میکردیم کاری مخالف دستورات دین مشاهده نمی‌کردیم. جلوی بزرگتر ها ادب را خوب رعایت می‌کرد در جمع خانواده بسیار کم حرف بود روی حرف هایش فکر می‌کرد. اما وقتی سخن میگفت کلامش بسیار حساب شده و دقیق بود☺️ 🔰در جمع بچه های هم سن که قرار می گرفت بسیار انسان شوخ و بذله گو بود. با این حال دقت می‌کرد که آبروی کسی را نبرد. یا اینکه پشت سر کسی غیبت نکند.❌ دروغ نمی گفت نه شوخی و نه جدی، گویی می دانست *امام علی ع فرموده اند: هیچ بنده ای مزه ایمان را نمی‌ چشد مگر اینکه دروغ را چه شوخی و چه جدی ترک کند* 🌱برخوردش در بین بچه‌های محل طوری بود که همه با اولین برخورد عاشق رفتارش می شدند بسیار با محبت و خنده رو بود، به خاطر همین برخورد های خوب او، بسیاری از دوستانش جذب مسجد شدند. 💠 می گفت تربیت ما باید بر اساس تعالیم قرآن و اسلام باشد تا در همه مراحل موفق باشیم صحبت‌هایش مرا به یاد جمله *حضرت امام ره* می‌انداخت که فرمودند: *برای پیروزی بر همه مشکلات باید تربیت اسلامی داشته باشید در غیر اینصورت بازهم دولت ها و قدرت ها بر ما مسلط خواهند بود(بیانات امام راحل 58/1/18)* 🌳 *امام صادق ع می فرماید :* *خداوند فرموده: بندگان خانواده من هستند پس محبوب ترین بنده نزد من کسانی هستند که نسبت به آنها مهربان تر و در رفع حوائج آنها بیشتر کوشش کنند* در دورانی که پدرش مریض بود یک روز در مغازه بقالی سر کوچه ایستاده بودم با پیرمرد فروشنده صحبت می‌کردم همان موقع علیرضا در حال عبور از سر کوچه بود صاحب مغازه رو کرد به من و گفت: این پسربچه از خیلی از ما بزرگتر ها بیشتر میفهمه! 👌🏻 🍃بعد ادامه داد توی این کوچه دو تا خانواده یتیم زندگی می کنند که وضعیت مالی آنها خوب نیست بارها دیده ام که علیرضا میاد اینجا و بیسکویت🍪 و پفک و... میخره. 🌀با اینکه خودش و چه است و خوراکی دوست داره ولی به بچه‌های آنها میده بعد ادامه داد: *یتیم نوازی را باید از این بچه یاد گرفت.* 🥺 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ 🌳 *پیامبر اکرم ص می فرماید:* *چشمان 👀خود را از نامحرم ببندید تا عجایب را ببینید* 🍃بر این اساس علیرضا توی کوچک راه🚶🏻‍♂️ می‌رفت سر به زیر بود مبادا نگاهش به نامحرم بیفتد. 🌀فراموش نمیکنم یکی از بستگان خانواده ای بی قید و بند به مسائل دینی بود. زنان و دختران قبل از انقلاب بی حجاب بودند و بعد از انقلاب هم مجبور بودند روسری سرشان کنند. 😕 با این حال این خانواده ارادت عجیبی به مش باقر داشتند.🙃 مرتب به ما سر میزدند یکبار آنها آمده بودند همه داخل اتاق نشسته بودیم علیرضا🚶🏻‍♂️ در حالی که سرش پایین بود و به آنها نگاه نمی کرد شروع به صحبت کرد: *پیامبر گرامی اسلام می فرماید: خداوند مومن ناتوان را که دین ندارد دشمن می دارد" اصحاب می‌پرسند: مومن بی دین کیست؟* *فرمودند: آنکه نهی از منکر نمی کند.* لذا من به عنوان وظیفه چند مطلب را عرض می کنم. 🌱آن شب علیرضا به قدری زیبا صحبت کرد که نه تنها بر مهمانان بلکه بر خود ما هم تاثیر داشت. صحبت هایش با دلیل و منطق بود. هر آدم عاقل این حرف ها را تایید می‌کرد علیرضا می گفت: *آدمی که نماز نمی خواند🙁 و خدا در زندگی اش هیچ جایگاهی ندارد دلش را به چه چیز این دنیا خوش کرده است🥺* *واقعاً اگر خدا از زندگی ما برداشته شود ما چه انگیزه ای خواهیم داشت؟!*🤔 بعد هم از حجاب گفت : *خداوندی که همه ما* *بنده و مطیع فرمانش هستیم* *فرموده: برای این که بنیاد خانواده از بین نرود زنان با حجاب باشند.* حالا این که حجاب چه تاثیری در خانواده دارد به یک طرف اما رعایت حجاب عمل به دستور خداست! ما با این کار خدا را خشنود و راضی کرده‌ایم و همینطور دلایل دیگر.☺️ 💠آن شب علیرضا ۱۵ ساله به قدری زیبا صحبت کرد که همه ما تحت تأثیر قرار گرفتیم.🤭 🍃دفعه بعد که آنها آمدند مادر و دخترانش چادر به سر کرده بودند. هر وقت هم که علیرضا از جبهه به مرخصی می آمد حتما به دیدنش می آمدند. این خانواده با گذشت سال‌ها هنوز حجابشان را حفظ کرده‌اند و این را مدیون صحبت ها و برخورد خوب علیرضا می دانند. 🤓 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *ورزش* *محمد کریمی* 💠از سال ۵۳ پدرمان👨🏻‍💼 در تهران مشغول به کار بود و علیرضا را نیز در ایام تابستان با خودش می برد. همانجا کار آشپزی🥣 را می‌آموخت در همان ایام علیرضا به کلاسهای ورزشی رزمی دانشجویان می‌رفت، کار آنها را تماشا می‌کرد. 🌳یک روز مسئول ورزش های رزمی دانشگاه به سراغ پدرمان رفت گفت این پسر استعداد خوبی در ورزش دارد.🤭 از نظر من هم مشکلی برای حضور اودر کلاس نیست. از آن هر روز علیرضا به همراه دانشجوها ورزش می‌کرد. در ایام مدرسه که در اصفهان بود یک کیسه بوکس تهیه کرد داخل آن را پر از شن کرده بود کیسه را به سقف زیر زمین آویزان کرده بود و هر روز یک ساعت به آن مشت میزد. 🌀قبل از انقلاب یک کلاس ورزش های رزمی در بالاتر از میدان آزادی اصفهان می‌رود مربی👨🏻‍💼 این کلاس خارجی بود او هم می‌گفت این پسر استعداد قهرمانی در ورزش‌های رزمی را دارد. 🌱دستان علی آنقدر قوی بود که کسی نمی‌توانست با او مچ بیاندازد. یکی از بچه‌های قوی محل که چند سالی از علیرضا بزرگتر بود با او مچ انداخت او جلوی رفقایش حسابی ضایع شد.😆 بعده کار به دعوا کشید ولی خیلی سریع او را انداخت روی زمین این پسره همیشه علیرضا و دوستانش را به سبب 🕌مسجد رفتن مسخره می کرد. بعد از آن دیگر ساکت شد. وقتی آوازه قهرمانی محمدعلی کلی پخش شده بود توی محل ما علیرضا را به خاطر قدرت بدنی و تشابه چهره به نام علی کِلِی صدا می کردند. 🍃علیرضا ورزش را قطع نکرد وقتی هم که جبهه میرفت و حتی زمانی که مجروح شده بود ورزش را ادامه می داد. همیشه می‌گفت *انسان مسلمان باید قوی و نیرومند باشد* او با اینکه به فنون ورزش‌های رزمی مسلط بود و بدنی بسیار قوی داشت اما همیشه انسانی ساکت و بی‌ادعا بود. 🌀یک روز که با مادرم صحبت می کردم گفتم خدا را شکر علیرضا بدن خیلی قوی و محکمی داره. مادرم نگاهی به من کرد و گفت کار خدا را میبینی این پسر تو چهار سالگی از بس ضعیف و مریض بود در حال مرگ بود حالا خدا خواسته قدرتش را این طوری به ما نشان دهد!! 🥰 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110
📚 ✨زندگینامه و خاطرات شهید *علیرضا کریمی*✨ *صلوات آباد* *خانم عابد،* 👩‍💼 *محمد کریمی* 👨🏻‍💼 🌳تابستان سال ۶۰ بود علیرضا کلاس سوم راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند قبول خرداد شد🤭 در آن ایام لحظه‌ای بیکار نبود یا فعالیت‌های مسجد🕌 و بسیج یا ورزش⚽ و مطالعه📚 و... 🌀یک روز آمد خانه🏠 بی مقدمه گفت می خوام برم جبهه کمی نگاهش کردم و با کنایه گفتم باشه مادر اما صبر کن بزرگتر بشی شما سن و سالت کمه جبهه نمی برن!!! 😅 🍃اما همین طور اصرار می‌کرد البته قبلا هم اقدام کرده بود اما چون سنش کم بود اعزام نشده بود این دفعه می گفت شما رضایت بده بقیه اش با من بعد هم شناسنامه اش را برداشت و رفت مسجد. 🙊 🌱با کمک بچه های محل شناسنامه را دستکاری کرد تاریخ تولدش را یک سال کم کرد و بعد هم از روی آن کپی گرفت و برد سپاه. 🔴تا آمدیم بفهمیم که چه خبرشده دیدم ساکت وسایلش را جمع کرده و رفت😅 برای آموزش به همراه بچه های دوره یازدهم پادگان غدیر سپاه آموزش دید و چند ماه بعد برگشت. 💠اوایل زمستان بود که با چند از دوستانش به کردستان اعزام شد و هوا سرد بود و هوای کردستان هم بسیار سردتر نیروهای تقسیم شدند از بچه‌های محل مهدی ورزنده با علیرضا و دو نفر دیگر به مقر سپاه در روستای صلوات آباد در اطراف سنندج اعزام شدند. حضور آنها در روستا تا پایان فروردین سال بعد طول کشید این منطقه از نقاط بحرانی کردستان بود مرتبط ضد انقلاب به آنجا حمله می‌کرد.😐 🌀صلوات آباد سه ارتفاع کوچک ولی مهم داشت هر شب هفت نفر از بچه‌ها در بالای هر کدام از این ارتفاعات مستقر می شدند آنها مراقب تحرکات ضد انقلاب بودند. 🌳بارها از علیرضا در مورد کردستان سوال می کردم ولی معمولاً چیزی نمی گفت همیشه دقت می‌کرد که از خودش چیزی نگوید اما یک بار برای دیدنش رفتم کردستان. 😁 🍃بچه ها وقتی فهمیدند که من برادر علیرضا هستم خیلی تحویلم گرفتند🤭 بعد هم شروع به صحبت کردیم. هر کس چیزی می گفت از سر ما از نبود امکانات و...😂 ....... http://Eitaa.com/samenfanos110