#قصه #کودکانه از زندگی #امام_رضا (ع)
#قسمت_اول
روزی روزگاری، مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچک و دوست داشتنیاش، در یک دشت سرسبز، زندگی میکردند. مامان آهو، هر روز به دشت میرفت تا برای بچّههایش غذا آماده کند. یکی از روزهایی که مامان آهو، میخواست از لانه بیرون برود و غذا بیاورد. مثل همیشه، به بچّههایش گفت: بچّههای کوچک قشنگم، مواظب هم باشید و از لانه بیرون نیایید تا من برگردم. آهوها گفتند: چشم مامان جان.
مامان آهو برای جمع کردن غذا رفت و رفت تا به چمن زار سرسبزی رسید که پر از غذا بود و شروع به جمع کردن غذا کرد، که یک دفعه پاهایش در دامی که یک شکارچی در آنجا گذاشته بود، گیر کرد. مامان آهو که خیلی ترسیده بود، تلاش کرد تا از دام نجات پیدا کند، ولی فایدهای نداشت؛ چون دام خیلی محکم بود. مامان آهو که خیلی نگران بود، سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا کمکم کن. اگر من اسیر شکارچی شوم، معلوم نیست چه بلایی بر سر بچّههای کوچکم میآید؛ خدایا نجاتم بده...
مامان آهو همین طور داشت با خدا صحبت میکرد که یک گنجشک کوچک، صدای او را شنید و متوجّه ماجرا شد و سریع خودش را به مامان آهو رساند و جیک جیک کنان گفت: من ضعیف و کوچک هستم و نمی دانم چطور میتوانم به تو کمک کنم. گنجشک همین طور که داشت با مامان آهو صحبت میکرد، متوجّه شد که شکارچی از دورنزدیک میشود، تا مامان آهو را بگیرد. گنجشک که خیلی نگران بود، در دلش گفت: خدایا کمکم کن که بتوانم به مامان آهو کمک کنم تا نجات پیدا کند...
ادامه دارد...
┏━━━🌸🌸━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌸🌸━━━┛