صمیمانه با تو
#قصه #کودکانه از زندگی #امام_رضا (ع) #قسمت_اول روزی روزگاری، مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی
#قصه #کودکانه از زندگی #امام_رضا (ع)
#قسمت_دوم
گنجشک کوچک، فکری به ذهنش رسید و با خودش گفت: اگرآن آقا را بتوانم پیدا کنم و ماجرا روا برایش تعریف کنم؛ میتوانم مامان آهو را نجات دهم. برای همین به مامان آهو گفت: نگران نباش فکر خوبی به ذهنم رسیده و زود برمیگردم و با سرعت به جایی که آن آقای مهربان آنجا بود، پرواز کرد. او با تمام قدرتش بال میزد و دعا میکرد که آن آقا هنوز آنجا باشد.
گنجشک کوچک، رفت و رفت تا اینکه از دور آن آقا را دید و جیک جیک کنان همهی ماجرا را برای آقای مهربان تعریف کرد. ایشان گفتند: گنجشک کوچک نگران نباش و به همراه هم، با سرعت به سمت مامان آهو به راه افتادند. وقتی رسیدند، دیدند که شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و میخواهد با خودش ببرد.
وقتی شکارچی، آقای مهربان را دید، آهو را زمین گذاشت و مامان آهو سریع به سمت آقای مهربان فرار کرد و پشت سرش مخفی شد. آقای مهربان به شکارچی گفت: این آهو را به من بفروش و آزادش کن. من پول زیادی به تو میدهم. امّا شکارچی گفت: این آهو برای من هست و آن را نمیفروشم. مامان آهو که دید شکارچی حاضر نیست، آن را آزاد کند، به آقای مهربان گفت: من بچّههای کوچکی دارم که گرسنهاند و هنوز غذا نخوردهاند. اگر میشود از شکارچی بخواهید حداقل اجازه بدهد من بروم و به بچّههایم غذا بدهم. قول میدهم ، سریع برگردم.
آقای مهربان گفت باشد و به شکارچی گفت: من ضامن این آهو میشوم و از تو خواهش میکنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّههای کوچکش غذا دهد و برگردد. شکارچی که از حرف زدن آقای مهربان با آهو خیلی تعجّب کرده بود، گفت: مگر میشود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! ولی باشد، من شما را به عنوان ضامن قبول میکنم تا زمانی که آهو برگردد.
ادامه دارد...
┏━━━🌼🌼━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌼🌼━━━┛