-
رفقا خواهشاً نگید رژیم صهیونیستی
حمله ضعیفی کرد!:/
بلکه باید بگیم :
حمله رژیم صهیونیستی با ۱۲۰جنگنده و
هدف قراردادن ۲۰ نقطه انتخابی؛
با دفاع مقتدرانه🕶 شبکه پدافند هوایی یکپارچهکشورمون با شکست روبرو شد.✅
-
دشمن بزدل چند هدف داشت:
1⃣ شناسایی سایر مواضع پدافندی که نیروهای مسلح به این دام نیفتادند.
2⃣ بازخورد مردم از این حمله و ایجاد ترس بین مردم و گرفتن آرامش از مردم
#ایران_قوی|#وعده_صادق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقایسہ پدافند ایࢪان و گنبد آهنۍ اسقاطیل🥱🤣>>>
| - #آرمـانعـَزیز
در رکاب سـَرورَت ، آن سـَروِ خـُونین سرجدا
ارباً اربا میشوی ، آنگاھ گویند ؛ جــانفـَدا💔 (=
| - #شهیدانه🕊
بچه مذهبی بودن مثل نردبونه . .
هرچقدر بالاتر میری،
به خدا نزدیکتر میشی،
اما یادت نره ..
اگه از بالا بیفتی دردش خیلی بیشتر از
افتادن از پله های پایینتره !
حواست باشه سقوط نکنی .!
#تلنگـــــر
بگیر تخت بخواب ما بیداریم💔
آخرین چت شهید شاهرخی فر با یکی از دوستانش ٢ ساعت پیش از شهادت🥀
#ارتش_قهرمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 36
حوصلم سر رفته بود ،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم به خوندن
یه دفعه یه دختری با یه پیراهن کوتاه مشکی جذب ،حلقه ای
اومد کنارم نشست
حسام از چی تو خوشش اومده ،؟ (به چادرم دست زد) از این چادرت خوشش اومده ؟
حیف اون همه محبتی که من بهش کردم و لیاقت محبتمو نداشت
( لبخندی زدم): تمام شد ؟
دختره ی پرو
( بلند شد و رفت )
اعصابم خورد شده بود ، دلم میخواست هر چه زودتر مراسم تمام شه برم از اینجا
بعد از شام
اقایون یکی یکی اومدن داخل
منم چادرمو کشیدم جلوی صورتم ،
از پشت چادر میدیدم که چه راحت به هم دست میدن و همدیگه رو لمس میکنن
چشمامو بستمو ذکر میگفتم
خدایا خودت کمکم کن
یه دفعه صدای حسام و شنیدم
حسام: نرگسم
( سرمو بالا کردم و اشک تو چشمام حلقه بست ،با اومدن حسام یه نفس آرومی کشیدم )
حسام: فدای اون چشمای قشنگت بشم ،ببخشید که سخت گذشت
- با اومدنت همه چی از یادم رفت
حسام: بریم عزیزم
بلند شدیم و حسام دستمو گرفت و رفتیم
که مادرش اومد نزدیکمون: کجا دارین میرین؟
حسام: خونمون،با اجازه
از تالار که بیرون اومدیم صدای آهنگ و جیغ و دست بلند شد
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونمون
توی راه هیچی نگفتیم
میدونستم که چقدر حال حسام بدتر از منه
حسام حتی هیچ کدوم از دوستاشو واسه عروسی دعوت نکرد چون میدونست هیچ کدومشون نمیان
ماشین و گذاشتیم پارکینگ وسوار آسانسور شدیم ،رسیدیم طبقه دوم
حسام در و باز کرد
یه بسم الله گفتم و وارد خونمون شدم
خونه ی من و حسام ،خونه ای که بوی عشق و محبت میداد
حسام رفت توی اتاق و لباسشو عوض کنه
منم چادرمو درآوردم روی مبل نشستم
چند لحظه ای منتظر شدم ولی حسام نیومد
رفتم در اتاق و باز کردم
دیدم حسام روی سجاده ،سجده کرده و داره گریه میکنه
یاد اون شب تو شلمچه افتادم
کنارش نشستم
- حسام جان چرا گریه میکنی؟ من کار اشتباهی انجام دادم
سرش و بلند کردو بغلم کرد
حسام: گریه ام به خاطر اینه که نمیدونم چه کاره خوبی انجام دادم که خدا تو رو به من داده
- ( خندم گرفت) اگه اینجوریه پس برو کنار منم سجده برم گریه کنم
حسامم خندید
- آقا حسام میدونی که من شام نخوردم ؟
حسام : بله میدونم ،چون خودمم شام نخوردم
- عع پس برو یه چیزی درست کن بخوریم
حسام : چشم
حسام رفت و منم لباسامو عوض کردم
یه بلوز شلوار پوشیدمو موهامو هم گیس کردم رفتم بیرون
اولین شام زندگی مشترکمون املت بود
که بهترین شام زندگیم بود
•••••
🍁#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸