eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
321 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
801 ویدیو
32 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
☁️⭑« » آقا بـد اَست‌،‌بی‌تو نفس‌میکشم‌هنوز! ♥️
کجایی.mp3
3.61M
‌ ●━━━┈┈ ﷽───💚⇆💚 جمعه گُمت کرده خودش،کجایی؟ خیال برگشتن نداری انگار؟ 🎙
پاڪ بودن بہ ایـن نـیسـت کہ تـسبیح بـردارۍ ذڪر بـگۍ...! پاڪۍ بہ ایـنہ‌ڪہ تو مـوقـعیت گناھ ؛ ازگناھ فـاصلـہ بگیـرۍ...
به اندازه‌ای قوی باشید که بتونید رها کنید، و به اندازه‌ای عاقل باشید که بتونید برای اونچه که ارزشش رو داره، صبوری کنید🌱ᥫ᭡
🗯 «حافِظ عَلىٰ من تحب فالقلب لا يفتح أبوابهُ دائِماً...» +مراقب کسی باش که دوستش داری چرا که درهای قلب همیشه باز نیست ... •جبران خليل جبران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️خانم ها بدانند 👈🏻 هیچ وقت پشت سر همسرت حرف نزن؛ به هیچ عنوان جلوی دیگران ازش بد نگو...نگاه آدما به همسرت و خوشبخت یا بدبخت تصور کردن تو دقیقا از حرفای تو نسبت به همسرت نشأت میگیره... حتی جلوی دیگران از همسرتون تعریف هم نکنید!! 👈🏻 بله! درسته؛ حتی تعریف هم نکنید. تعریف کردن جلوی دیگران باعث برانگیخته شدن حسادت ها میشه.و اون وقت زندگیتون به خطر میفته. حالا اگه یه زمانی حرفش افتاد اونم خیلی مختصر و کلی میتونید یه تعریفی کرده باشید ولی اینکه مدام باشه و با توضیح و تفصیل باشه کار اشتباهی هستش.  ‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️اگر می‌خواهید به همسرتان آرامش دهید 📌اول او را خوب بشناسید. 📌دوم تعریف او از خوشبختی را پیدا کنید. 📌سوم از دید خودتان به موضوعات نگاه نکنید. 📌 و چهارم در خانه به جای من و تو به ما فکر کنید. ‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹
نسبت‌ِ؏شق بہ من نسبت جان اسٺ بہ تن تُو بگو من بہ تُو مشتاق‌ترمـ یا تُو بہ من!؟ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دوتا دستامو بسته بودن و از سقف با طناب اویزون ام کرده بودن. حس می کردم دستام می خواد از تن ام جدا بشه! نمی دونم چطور تحمل می کردم از درد تمام تن ام عرق کرده بود و پهلو هام وحشتناک تیر می کشید! بازو هام و مچ دستام به شدت می سوخت. دو دقیقه دوم نیاوردم و بلند بلند جیغ می کشیدم تا بلکه یکی دلش به حالم بسوزه و بیاد بیارم پایین. اما کسی نیومد و به هق هق افتادم. دور مچ دستام عمیق زخم شده بود و می سوخت. درد پهلوم داشت عاصیم می کرد و حس می کردم الانه دستام از تن ام جدا بشه و بیفتم پایین. نمی دونم چه مدت گذشته بود که یه بادیگارد اومد داخل و دستامو باز کرد که بی هوا افتادم روی زمین و اخ م به هوا رفت. دستام خشک شده بود . دستامو به پهلو هام فشار دادم و هق زدم. سامیار کجایی مگه نمی گفتی مراقبمی عین کوه پشتمی کجایی ببینی چه بلایی به روزم اوردن سامیار ای کاش اون شب ولم نمی کردی بری. کیارش اومد توی اتاق و با دیدن اصلحه توی دست ش اب دهنمو قورت دادم. حتما اخر زندگی منم رسیده! بهش ترسیده نگاه کردم که رو به بادیگارد گفت: - فیلم بگیر. شروع کرد به فیلم گرفتن و اصلحه رو گرفت سمتم. چشامو بستم و با ترس تو خودم جمع شدم. خدایا دارم میام پیشت! صدای شلیک و جیغ من قاطی شد و افتادم روی زمین. نامرد زده بود به بازوم. خودمو با ترس عقب عقب کشیدم که پوزخندی بهم زد و بیرون رفت. بادیگارد هم بیرون رفت و درو قفل کرد. روانی بود نه؟ دلم مامانمو می خواست! کجا بود ببینه سر یکی یدونه اش چی اوردن و هر دفعه یه جایی از تن شو سوراخ سوراخ می کنن! به بازوم نگاهی انداختم ته اون ازش می رفت و از دستم سر می خورد تا نک انگشت هام. یعنی می خواد با زجر منو بکشه؟ اخه سامیار به داد ام برس سامیار. به انباری نگاه کردم اما هیچ راه نجاتی نبود بجز.. به پنجره بالای جا کولری نگاه کردم. کوچیک بود به خودم نگاه کردم مطمعنن ازش رد می شدم! اما اگه بگیرنم چی؟ مرگ یه بار شیون یه بار. بلند شدم صدایی نمی یومد یعنی کسی نیست! اره اره من می تونم می دونم من از دیوار راست بالا می رم من زرنگ ام من هیچیم نیست. سعی می کردم خودمو قانع کنم و از اون ور از درد اشکام مثل بارون می ریخت. با شال دور گردن ام بازومو بستم که از درد ش یه لحضه ضعف رفتم! جا کولری رو گرفتم و خودمو بالا کشیدم روی جا کولری رفتم و پنجره رو باز کردم. اول سرمو با احتیاط رد کردم و بعد تن امو و نگاهی به بیرون انداختم. انگار این اتاقک ته ته عمارت بود چون دیوار عمارت چسبیده بود به این اتاق. تنها خوشبختیم همین بود! خودمو کامل رد کردم و به ارتفاع نگاه کردم پشت عمارت علف و چمن و زمین کشاورزی بود پس چیزیم نمی شد. پامو روی دیوار گذاشتم و نشستم و خودمو اروم از دیوار اویزون کردم و دستامو ول کردم که پرت شدم روی زمین و دردی توی پهلو هام پیچید. بلند شدم و با قدم های لرزون شروع کردم به دویدن. خدایا باور کنم نجات پیدا کردم؟ دستمو روی بازوی خونی م فشار دادم و دویدم. نمی دونم کدوم شهر بود کجای شهر بود هیچی نمی دونستم. هر کی رد می شد با ترس بهم نگاه می کرد! اره با لباس های بیمارستانی و پهلویی که لباس خونی بود و بازوی خونی و موهای پریشون و چشای گود رفته و رنگ پریده باید تعجب کنن.