🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت22
#غزال
از ویلا بیرون زدیم محمد دوید و در جلو رو باز کرد.
عقب وایساد تا من سوار بشم ای خدا قربون شیرین زبونی هات بشم.
نشستم و اومد توی بغلم درو بستم ارباب زاده هم سوار شد.
نه به اون اخم و تخم اومدن ش نه به این اروم بودن الانش.
اره دیگه همون چیزی که می خواسته شده چرا نباید اروم باشه.
باز اشک تو چشام جمع شد که با صدای محمد به خودم اومدم:
- مامانی گریه می کنی؟
با سوال ش ارباب زاده هم بهم نگاه کرد و دوباره به جلو نگاه کرد که گفتم:
- نه عزیزم خاک رفت تو چشام.
محمد گفت:
- خاک نیست که مامانی.
به خودم تکیه اش دادم و گفتم:
- هست ولی ما نمی بینیم.
محمد گفت:
- ولی من می بینم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خاک و همه می بینم اما خوب یه گرد و غبار کوچیکی هم از خاک همیشه توی هوا هست عزیزم.
درست متوجه نشد چی گفتم و بیخیال شد.
ارباب زاده نگه داشت محمد به بیرون نگآه کرد و از خوشحالی هووورایی گفت.
مرکز بازی سرپوشیده برای بچه ها بود.
پیاده شدیم محمد دوید سمت در که گفتم:
- مامانی اروم می یوفتی.
گوش داد و در باز کردیم رفتیم داخل.
ارباب زاده گفت:
- محمد و می زاریم اینجا مال رفیقمه امنه مخصوص بچه هاست بعد می برمت خرید.
لب زدم:
- خرید چی؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- فکر کنم هر کی زن بگیره قبلش باید ببرش خرید درسته؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من بار اولمه می خوام ازدواج کنم چیزی نمی دونم.
ارباب زاده اخم کرد و گفت:
- حساب این کنایه ات رو بعدا می رسم.
بعد هم رفت سمت رفیق ش و باهاش دست داد.
بفرما همینم کم بود ارباب زاده به عنوان شوهر برام امر و نهی کنه که تکمیل شد.
#رمان
--حضرتعشق؛
عجبڪربوبلایۍدارد!
شبجمعهحرَمشحالوهوایۍدارد🫀🕊″..!
#دلبرعراقیقلبم❤️🩹:))
🌷﷽🌷
☪️#عاشقانه_های_نیمه_شب💟
#دعای_ابوحمزه_ثمالی 🤲🏻
1️⃣1️⃣ میدونم ناامیدم نمیکنی
🌷 حُجَّتِى يَا اللّٰهُ فِى جُرْأَتِى عَلَىٰ مَسْأَلَتِكَ مَعَ إِتْيانِى مَا تَكْرَهُ جُودُكَ وَكَرَمُكَ ، وَعُدَّتِى فِى شِدَّتِى مَعَ قِلَّةِ حَيائِى رَأْفَتُكَ وَرَحْمَتُكَ ، وَقَدْ رَجَوْتُ أَنْ لَاتَخِيبَ بَيْنَ ذَيْنِ وَذَيْنِ مُنْيَتِى فَحَقِّقْ رَجائِى ، وَاسْمَعْ دُعائِى ، يَا خَيْرَ مَنْ دَعاهُ داعٍ ، وَأَفْضَلَ مَنْ رَجاهُ راجٍ 🌷
🔺 خدایا حجّت من در گستاخی بر درخواست از تو، با ارتکاب آنچه از آن کراهت داری، جود و کرم توست و ذخیرهام در سختیها با کمی حیا همانا رأفت و رحمت توست و امیدم بر آن است که بین حجّت و ذخیرهام آرزویم را نومید نکنی، پس امیدم را تحقق بخش و دعایم را بشنو، ای بهترین کسی که خوانندهای او را خوانده و برترین کسی که امیدواری به او امید بسته🔺
💎 من که الکی نیومدم در خونت رو میزنم 🚪 . تقصیر خودته . هروقت اومدم دست خالی برنگشتم . درسته کارایی که خوشت نمیاد انجام دادم و بی حیایی کردم ولی چیکار کنم ، تو اینقدر خوب و مهربونی و بذل و بخشش میکنی که امیددارم ایندفعه هم ردم نکنی . آخه میدونی دوباره گرفتار شدم ، بیا و خوبی کن بازم کمکم کن 🙏🏻
❗️❗️❗️من کسی رو بهتر از تو سراغ ندارم .
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
❣#سلام_امام_زمانم❣
☀️صبحی نو سر زد و زندگی
به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد
و این نهایت امیدواری است
که در هوای یادتان، نفس می کشیم
و در عطر نرگس بارانِ نامتان،
دم می زنیم ...
شکر خدا که در پناه شماییم 🤲
🍃✋ السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الامان
#امام_زمان(عج)♥️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️ 🤲💚🤲
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
جزء ۱۸.mp3
4.19M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_هجدهم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل/ زمان: ۳۴:۳۸
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚪️گفتند کـہ جمعـہ یارمان می آید
✨آن منجی روزگار مان می آید
⚪️هر جمعـہ…
✨گلی در دل ما می شکفـــد
⚪️یعنیکـہ بمان بهارمان می آید
#امام_زمان
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
- این خبر را برسانید بہ عشاق نجف
بوۍ سجاده خونین علۍ مۍ آید . . ( :💔
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
هر که مجنون حسین است...
خوشا بر حالش
چون که لیلای دلش
لیلی لیلای خداست...
#بازهمزائرتنیستمازدورسلام
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ #تلنگر
دیروز صبح،
نانوایی سنگکی نزدیک میدان رازی خرمآباد،
#مرگ به همین راحتی ...
وقتی میگن مرگ از رگ گردن به ما نزدیکتر است یعنی این...
چرا این همه غرور و زیاده خواهی و بداخلاقی و قهر و تکبر و دنیا پرستی و حق دیگران را خوردن ...
اما چشم طمع و غرور و تکبر و زیاده خواهی بیشتر مردم را بجز خاک گور پر نمیکند...
💫با_ما_همراه_باشید✨
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
🛑 جعفری سه برابر پرتقال ویتامین ث دارد و 2 برابر اسفناج آهن دارد به همین دلیل مانع ریزش مو میشود!
🔹جعفری آهن بدن را تامین میکند و برای زنان ضروری است!
🍏 #طب_اسلامی 🍊
┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 💎#گوهر_ناب 🍀
توصیه آیت الله #فاطمی_نیا برای یک عمل در شب قدر:
✅یک بار سوره واقعه
✅یک بار سوره توحید
✅هفت مرتبه یا الله
پس از آن حاجات خود را از خدا بخواهید
🥀🖤🏴🥀🖤🏴🥀🖤🏴🥀
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت23
#غزال
محمد خیلی سریع رفت توی قسمت پریدن توی توپه ها از پشت شیشه باهاش خداحافظ کردم و ارباب زاده اومد و گفت:
- بریم.
و خودش رفت منم پشت سرش راه افتادم.
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد.
سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون زل زدم.
انقدر ذهنم بهم ریخته بود که دلم می خواست تنها باشم اما بخت انگار باهام یار نبود.
حالا که داشتم شوهر می کردم و یه بچه داشتم معلومه که دیگه وقتم خالی نیست و زندگیم دیگه صرف خودم نمی شه!
اصلا مشکلی با محمد نداشتم بلکه انگار بچه ی خودم بود اما ارباب زاده با مرد رویا های من 360 درجه فرق داشت.
مهم ترین درد این ازدواج هم این بود که ارباب زاده منو برای پسرش می خواست و هیچ علاقه ای به من نداشت و حس کالا بودن بهم دست می ده.
نفس مو با شدت رها کردم که ارباب زاده گفت:
- چته؟
صاف نشستم و گفتم:
- چیزی م نیست.
پشت چراغ قرمز هم نموند و رد کرد و گفت:
- عمه منه داره اینجوری با شدت نفس می کشه!
در جواب ش گفتم:
- شما بودی نمی تونستی برای زندگیت که روزی بهشت بود و حالا جهنم تصمیم بگیری و اختیارت دست خودت نباش برای جون برادرت که فروختت خودتو بفروشی با شدت نفس نمی کشیدی؟
ارباب زاده گفت:
- سرنوشت اونجور که ما می خوایم رقم نمی خوره فکر نمی کنم خودتو فروخته باشی من خیلی محترمانه دارم باهات ازدواج می کنم!
جواب شو ندادم چون اصلا منو درک نمی کرد.
ماشین و توی پارکینگ پارک کرد و وارد مرکز خرید شدیم.
سوار اسانسور شدیم و طبقه 7 رو انتخاب کرد و گفت:
- رفیق م اینجا لباس های خوبی داره.
فقط سر تکون دادم از اسانسور بیرون اومدیم و سمت سومین مغازه که خیلی هم بزرگ بود رفت و هر دوتامون رفتیم داخل.
توی این طبقه انگار کسی نبود و زیادی خلوت بود.
صاحب های مغازه های دیگه که چند تاشون دوست های ارباب زاده بودن داشتن ورق بازی می کردن که من متنفر بودم ازش.
با دیدن ارباب زاده بلند شدن و حسابی گرم گرفتن باهاش.
بعد سوالی به من نگاه کردن که ارباب زاده تک سرفه ای کرد و گفت:
- همسر اینده ام غزال جان.
اخه چرا اینجوری اسم منو می گی خجالت می کشم!
زیر لب سلامی کردم که با تعجب یکی شون گفت:
- شوخی می کنی دیگه؟تو؟ایشون؟دختر چادری؟
وقتی می گم ما به هم نمی خوریم یعنی همین.
ارباب زاده گفت:
- اره از مانتو جلو باز هاش خیری ندیدم گفتم سلیقه رو عوض کنم.
واقعا متعسفم براش و این لحن حرف زدن ش.
رو بهم گفت:
- خانوم ببینی کدوم از این لباس ها رو می پسندی.
یه نگاه کلی انداختم انقدر اوضاع شون فجیح بود که شرمم می شد نگاهشون کنم.
بدون اینکه سمت یکی شون برم گفتم:
- هیچکدوم.
رفیق ش که صاحب مغازه بود گفت:
- شما چی مد نظرته ابجی؟
یکم فکر کردم و گفتم:
- یه لباس فرمالیته سفید و کاملا پوشیده با طرح مناسب تنگ نمی خوام باشه استین های بلند و پوشیده با یقعه کامل یه چیز محجبه.
ارباب زاده نگاهی به رفیق ش انداخت و گفت:
- مگه لباس مجلسی پوشیده هم هست؟
رفیق ش سری تکون داد و گفت:
- فکر کنم بدونم چی می خوای.
توی انبار رفت و و بعد کمی بیرون اومد
#رمان
چــٰادُرَٺرا
ڪہ بہ ســر ڪردے
دلــم هُــرّے ریخـٺ
چقــدر خصلـت "زهـرایی"
ٺو ڪامل شـد✨🌱:)
#چادرانھ
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت24
#غزال
لباس توی دست شو باز کرد و گفت:
- خوبه؟
دقیقا همون چیزی بود که می خواستم سری تکون دادم و گفتم:
- اره.
خداروشکری زیر لب گفت و گذاشت روی میز و گفت:
- کلاه هایی که می شه باهاش ست کنید توی ویترینه.
سرمو پایین انداختم و گفتم:
- کلاه نمی خوام روسری سفید بلند می خوام.
رفیق ارباب زاده گفتت:
- والا ما همچین چیزی نداریم باید فروشگاه حجاب بگیرید طبقه دوم فقط کفش مجلسی داریم قفسه سمت چپ.
نگاهی انداختم و گفتم:
- من یه چیز ساده می خوام یه کفش سفید ساده با پاشنه حداقل سه سانت.
متعجب گفت:
- والا نداریم طبقه اول فکر کنم باشه.
ارباب زاده گفت:
- ولی اینا هم کفش های مارکه!با طرح های امروزی واقعا نمی خوای،؟
سری تکون دادم و گفتم:
- من کاری به مارک بودن و امروزی بودن ش ندارم چیزی انتخاب می کنم که با سلیقه ام و عقیده ام یکی باشه.
ارباب زاده لباس و حساب کرد از بقیه خداحافظ ی کرد و بیرون اومدیم.
توی اسانسور رفتیم و طبقه دوم رو زد.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- تو و تا شیدا زمین تا اسمونی چرا وقتی کسی باهات حرف می زنه بهش نگاه نمی کنی؟
لب زدم:
- خوشم نمیاد به نامحرم نگاه کنم.
#رمان