🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت 36
حوصلم سر رفته بود ،گوشیمو گرفتم برنامه قرآن داشتم ،شروع کردم به خوندن
یه دفعه یه دختری با یه پیراهن کوتاه مشکی جذب ،حلقه ای
اومد کنارم نشست
حسام از چی تو خوشش اومده ،؟ (به چادرم دست زد) از این چادرت خوشش اومده ؟
حیف اون همه محبتی که من بهش کردم و لیاقت محبتمو نداشت
( لبخندی زدم): تمام شد ؟
دختره ی پرو
( بلند شد و رفت )
اعصابم خورد شده بود ، دلم میخواست هر چه زودتر مراسم تمام شه برم از اینجا
بعد از شام
اقایون یکی یکی اومدن داخل
منم چادرمو کشیدم جلوی صورتم ،
از پشت چادر میدیدم که چه راحت به هم دست میدن و همدیگه رو لمس میکنن
چشمامو بستمو ذکر میگفتم
خدایا خودت کمکم کن
یه دفعه صدای حسام و شنیدم
حسام: نرگسم
( سرمو بالا کردم و اشک تو چشمام حلقه بست ،با اومدن حسام یه نفس آرومی کشیدم )
حسام: فدای اون چشمای قشنگت بشم ،ببخشید که سخت گذشت
- با اومدنت همه چی از یادم رفت
حسام: بریم عزیزم
بلند شدیم و حسام دستمو گرفت و رفتیم
که مادرش اومد نزدیکمون: کجا دارین میرین؟
حسام: خونمون،با اجازه
از تالار که بیرون اومدیم صدای آهنگ و جیغ و دست بلند شد
سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونمون
توی راه هیچی نگفتیم
میدونستم که چقدر حال حسام بدتر از منه
حسام حتی هیچ کدوم از دوستاشو واسه عروسی دعوت نکرد چون میدونست هیچ کدومشون نمیان
ماشین و گذاشتیم پارکینگ وسوار آسانسور شدیم ،رسیدیم طبقه دوم
حسام در و باز کرد
یه بسم الله گفتم و وارد خونمون شدم
خونه ی من و حسام ،خونه ای که بوی عشق و محبت میداد
حسام رفت توی اتاق و لباسشو عوض کنه
منم چادرمو درآوردم روی مبل نشستم
چند لحظه ای منتظر شدم ولی حسام نیومد
رفتم در اتاق و باز کردم
دیدم حسام روی سجاده ،سجده کرده و داره گریه میکنه
یاد اون شب تو شلمچه افتادم
کنارش نشستم
- حسام جان چرا گریه میکنی؟ من کار اشتباهی انجام دادم
سرش و بلند کردو بغلم کرد
حسام: گریه ام به خاطر اینه که نمیدونم چه کاره خوبی انجام دادم که خدا تو رو به من داده
- ( خندم گرفت) اگه اینجوریه پس برو کنار منم سجده برم گریه کنم
حسامم خندید
- آقا حسام میدونی که من شام نخوردم ؟
حسام : بله میدونم ،چون خودمم شام نخوردم
- عع پس برو یه چیزی درست کن بخوریم
حسام : چشم
حسام رفت و منم لباسامو عوض کردم
یه بلوز شلوار پوشیدمو موهامو هم گیس کردم رفتم بیرون
اولین شام زندگی مشترکمون املت بود
که بهترین شام زندگیم بود
•••••
🍁#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت37
اینقدر حرف واسه گفتن داشتیم که تا اذان صبح بیدار بودیم بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم
نزدیکای ظهر بود که بیدار شدم
حسام هنوز خواب بود
دست و صورتمو شستم و صبحانه رو آماده کردم
بعد رفتم حسام صدا زدم
- حسام جان ؟
( چشماشو نیمه باز کرد)
حسام: جانم
- پاشو صبحانه آماده است
حسام : دستت درد نکنه
صبحانه مونو خوردیم لباس پوشیدیم رفتیم سمت گلزار شهدا
حسام دستمو گرفت و رفتیم سمت شهدا ،نشستیم
حسام : دفعه قبل که اومدیم باهم ،ما محرم هم نبودیم
ولی الان دستامون تو دستای همه
-حسام
حسام: جانم
- شلمچه اون شب چرا داشتی گریه میکردی
حسام: نرگس جان ،من قبل از اینکه تو رو ببینم ،تمام زندگیم شده بود شهدا ،همیشه دلم میخواست منم برم و شهید بشم
چند تا از دوستام رفته بودن سوریه و همه شو شهید شدن
پدر و مادرم راضی نبودن به رفتنم
منم از شهدا میخواستم که کمکم کنن
ولی نمیدونستم کمکشون به من ،ازدواج با گلی مثل تو بود ،
- ( صدام میلرزید)یعنی الان به رفتن فکر نمیکنی؟
حسام: مگه میشه فکر نکنم ،توکل کردم به خدا ،هر چی صلاح میدونه همونو برام رقم بزنه
خوب حالا من بپرسم ؟
- در مورد چی؟
حسام : اینکه ،کی عاشقم شدی ؟
( خندم گرفت ، از حرفش): از همون بار اول که دیدمت ،اول فکر میکردم یه حس گناهه ولی هیچ وقت این حس از بین نمیرفت
تا اون شب تو بین الحرمین ،واقعن متوجه شدم که این مدت هیچ گناهی جز عشق در یک نگاه نبود
حسام: پس خانم خانوما اونجوری هم که سربه زیر نشون میدادی نبودی کلک
-حالا تا آخر عمر هی تیکه ننداز به ما
حسام: بابا اصلا من زودتر از تو عاشقت شدم خوبه؟
حسام : پس خوش به حال من ،حالا نرگسی میتونم واسه بچه هامون لااقل بگم
- بد جنس ،اره میتونی
•••••
🍁#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمت38
حسام بعد از تمام شدن درسش ،رفت داخل یه شرکت صادرات واردات استخدام شد
منم اینقدر عاشق زندگیم شده بودم که درسمو رها کردم زیاد اهل بیرون رفتن نبودم
دلم میخواست فقط تو خونه خودمون که بوی عشق و زندگی میداد باشم یه شب مادر حسام تماس گرفت که یه مهمونی گرفته برای خداحافظی
مارو هم دعوت کرد
منم لباسمو پوشیدم اماده شدم تا حسام بیاد باهم بریم
در خونه باز شد حسام با دوتا گل نرگس وارد خونه شد
حسام: سلام بر نرگس خودم
- سلام بر اقای خودم ،خسته نباشی اقا
حسام : شما هم خسته نباشی ،تقدیم با عشق
- دستت درد نکنه
حسام جان اماده شو بریم
حسام: چشم بانو
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
توی راه از شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی خریدیم و حرکت کردیم
استرس عجیبی داشتم
نمیدونستم چی درانتظارمه
از ماشین پیاده شدیم حسام زنگ و زد
در باز شد
یه حیاط خیلی بزرگ که پر بود از درخت گوشه حیاط هم یه استخر بود
مادر حسام اومد بیرون
منو بغل کرد: سلام عزیزم خوش اومدی
- سلام نسرین جون ،خیلی ممنون
نسرین: خوبی حسام جان
حسام : سلام مامان جان ،شکر شما خوبین؟
نسرین: خوبم ،بیاین بریم داخل
وارد خونه شدیم
انگار عروسی رفته بودیم ،مرد و زن با تیپای مختلف
حسام نگاهی به من کرد: نرگسی ،میخوای بریم خونه ؟
( لبخندی زدم ): نه عزیزم توکنارمی حالم خوبه
با همه احوالپرسی کردیم
رفتیم یه گوشه نشستیم
یه دفعه همون دختر که داخل تالار بود اومد سمتمون
خوبی حسام
( حسام سرش پایین بود واصلا نگاه نکرد): سلام
&حسام جان از وقتی ازدواج کردی تحویل نمیگیریااا
حسام : استغفرالله ،نرگس جان پاشو بریم بالا
حسام دستمو گرفت و رفتیم بالا
در اتاق و باز کردم
حسام: اینجا اتاق من بود
- چه اتاق قشنگی داشتی
حسام ولی به اتاق خودمون که نمیرسه
حسام روی تخت دراز کشید ،منم کنارش نشستم
- حسام ؟
حسام: جانم
- تو چه طوری بین این خانواده بزرگ شدی ولی مثل اونا نشدی؟
حسام: چرا قبلن مثل خودشون بودم ،تا وقتی که با یاسر آشنا شدم تمام زندگیم عوض شد
صدای در اتاق اومد
نسرین جون بود: بچه ها بیاین شام آماده است
- چشم
حسام : نرگس جان میخوای برم غذا رو بیارم بالا؟
- نه عزیزم زشته،بریم
با حسام رفتیم پایین رفتیم کنار میز نشستیم
بوی غذا حالمو به هم میزد
ولی سعی کردم حواسمو به یه چیز دیگه پرت کنم
حسام یه غذا کشید برام
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
( آروم حسام و صدا کردم): حسام جان
•••••
🍁نویسنده: فاطمه_ب🍁
•
🍁#رمان
•
ادامه دارد ...
••••••
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است در غیر این صورت نویسنده راضی نیست و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#دلی♡
هوای همدیگر را داشتن
نه ابر میخواهد
نه باران و نه یک
برف زمستانی...
فقط کافی است
حواسمان به هم باشد...
رونوشت به ترقه بازی دیشب شون☕️
نه تعلّل میکنیم،
نه شتابزده میشویم...
#امام_خامنهای♥️|#رهبرانه
💛🌹تــو
💛🌹تڪرار نمیشوے
💛🌹ایڹ مــنم ڪہ
💛🌹دلبسته تر میشم
💛🌹نفسم شاید دلیڸ
💛🌹زنده بودنم باشه
💛🌹ولی
💛🌹بی شڪ تــو
💛🌹تنها دلیڸ
💛🌹نفس ڪشیدڹ منے