Tahdir-(www.AvayeQuran.ir)joze17.mp3
3.8M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_شانزدهم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل/ زمان: ۳۱:۳۶
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
🍀 💎#گوهر_ناب 🍀
لكنْ مِن واجِبِ حُقوقِ اللّهِ على عِبادِهِ النَّصيحَةُ بمَبْلَغِ جُهْدِهِم ، و التَّعاوُنُ على إقامَةِ الحقِّ بَينَهُ
از حقوق واجبِ خداوند بر بندگانش اين است كه با تمام توانشان خير خواه يكديگر باشند و براى بر پا داشتن حقّ در ميان خويش، هميارى كنند
#امام_علی_علیه_السلام
#نهجالبلاغهخطبه216
#حدیث_ناب
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#اصول_زندگی_شاد 🦋
💮 همیشه مهربان خواهم ماند
حتی اگر کسی قدر مهربانیم را نداند
من خدایی دارم که به جای همه برایم جبران میکند …
#انرژی_مثبت
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت20
#غزال
سمت پله ها رفتم و گفتم:
- من باید برم محمد الان بیدار می..
که بادیگارد با اشاره ارباب زاده جلوم وایساد.
کم مونده بود پس بیفتم.
حس می کردم پاهام توان نگه داشتن وزن مو نداره.
روی زمین افتادم و دستامو جلوی صورتم گرفتم و زدم زیر گریه.
ارباب زاده روی صندلی نشست و گفت:
- خوب!حالا دو تا راه داریم یا اینکه غزال زن من بشه مادری کنه برای بچم که در این صورت من فرهاد و نه تنها می بخشم بهش خونه و کار هم می دم و راه دوم اینکه غزال همسر من نشه و من طلب مو با فرهاد صاف کنم که فقط با کشتن ش طلب من صاف می شه و من رضایت می دم.
شکه سرمو بالا اوردم و ناباور نگاهش کردم و لب زدم:
- تو این کارو نمی کنی!
ارباب زاده گفت:
- امتحان ش مجانیه.
سرمو بین دستام گرفتم و اشکام دونه دونه روی زمین ریخت.
فرهاد با صدای گرفته ای گفت:
- این ..کار..و برای ..من می کنی مگه نه ابج..ی؟
با چشای اشکیم بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا هیچی ت به بابا نرفته؟بابا کجاست ببینه با دختر یکی یدونه اش چیکار کردی!کجاست بیینه کل مال و منال شو فروختی مواد خریدی کجاست ببینه داداشم روی ناموس خودش شرط بندی کرده؟اخه کی خواهر خودشو می زاره وسط؟فرهاد من خواهرتم می فهمی؟مگه من از مدرسه می یومدم پسری چپ بهم نگاه می کرد تا خون از دماغ و دهن ش سرازیر نمی شد ولش نمی کردی؟کجا رفتته اون غیرتت؟کی انقدر بی شرف شدی فرهاد؟تو به جایی رسیدی که برای زندگی خودت داری منو معامله می کنی اره؟کی با خواهر خودش این کارو می کنی که تو کردی؟
هق زدم و داد کشیدم:
- کییییی فرهاد؟
سرشو روی زانوش گذاشت و شونه هاش می لرزید.
به ارباب زاده نگاه کردم و گفتم:
- توروخدا این کارو نکن خواهش می کنم به برادرم رحم کن اون جوونه تازه 21 سالشه شده.
ارباب زاده نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- 2 دقیقه وقت انتخاب داری.
سرمو بین دستام گرفتم.
چیکار می کردم؟ زندگی خودم یا داداشم؟ اگر می گفتم خودم تا اخر عمر باید با عذاب وجدان سر می کردم مگه من دل اینو داشتم مردن داداشمو بیینم؟
اخ خدا!کل رویاهام یه شبه دود شد رفت هوا.
با صدای ارباب زاده بهش نگاه کردم:
- خوب کدومو انتخاب می کنی؟
از نرده ی پله کردم و بلند شدم.
فرهاد ملتمس بهم نگاه کرد پلکی زدم که اشکام سر خورد پایین و گفتم:
- تو که تمام ارزو های منو نابود کردی زندگی رو ازم گرفتی اینم روش من مثل تو دل بدبخت کردن کسی رو ندارم فقط تا عمر داری یادت باشه چیکار کردی با من خوب؟
به ارباب زاده نگآه کردم و گفتم:
- زن ت می شم فقط خونه و کار رو بهش نده اول بفرست ش کمپ اگه ترک کرد بعد بهش بده.
بلند شد و گفت:
- باشه فردا می ریم محضر بعد از رسمی شدن ازدواج مون می فرستمش بره کمپ خودم مراقبشم.
سری تکون دادم که رو به بادیگاردش گفت:
- بهش برسین.
رو به من گفت:
- بریم.
نگاهی به فرهاد انداختم که باز اشک به چشمام هجوم اورد.
دستمو جلوی دهنم گرفتم و بی جون از پله ها بالا رفتم.
دستمو به دیوار گرفتم و سعی کردم هق هق مو خفه کنم.
ارباب زاده درو بست و نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بسه اشکاتو پاک کن محمد اینجوری ببینتت می ترسه!
هر طوری بود خودمو کنترل کردم و اشکامو پاک کردم.
سمت عمارت راه افتادیم که گفت:
- چرا بهم دروغ گفتی راجب خانواده ات؟
لب زدم:
- دروغ نگفتم فقط نگفتم از دست برادرم فرار کردم چون منو قمار کرده.
#رمان
#احکام_خوشبختی
📚 مشقت داشتن روزه به دلیل شغل
💠 سؤال: اگر روزه گرفتن برای کسی به دلیل نوع شغلی که دارد، مشقت داشته باشد و نتواند روزه را به پایان برساند؛ آیا می تواند از ابتدای صبح، روزه نگیرد؟
✅ جواب: باید از هنگام اذان صبح، روزه را نیت کند و هرگاه در طول روز ادامۀ روزه، طاقت فرسا و غیرقابل تحمل شد، می تواند افطار کند و در زمان مناسب، قضای آن را بگیرد.
#احکام_روزه
🍂🍃🍂🍃🌹🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه
روزه خواران ماه رمضان به زبان مازندرانی😃😃😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید ☆🌹🌸☆
دوامُ الحال مِنَ المُحال
«هیچ حالی دائمی نیست.»
- امیرالمومنینعلی'؏' -❤️🩹
چادرم را باد نیاوردھ
ڪھ باد ببرھ…
چادرم پرچم غیرتِ
همھے مردمان سرزمینم است
ڪھ سرخے خونشان را
بھ سیاهے آن بخشیدھاند:)
#چـادرانـہ💕✨
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت21
#غزال
با حرف ارباب زاده به لباسم نگاه کردم:
- لباس ت خونیه زود عوض کن محمد نبینه.
سری تکون دادم والا ویلا شدیم که دیدم محمد بغ کرده نشسته روی مبل.
با دیدن ما زد زیر گریه و دوید سمتم.
خم شدم و بغلش کردم سرشو به سینه ام چسبوندم و گفتم:
- جان عزیز دلم چی شده مامانی قربونت برم؟چرا گریه می کنی؟
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- بیدار شدم نبودی تلسیدم.(ترسیدم)
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
- نه قربونت برم من که همیشه پیشتم ترسیدی کجا برم؟
ازم جدا شد و بهم زل زد و گفت:
- اون مامانی ها که می یومدن بد بودن تا چند روز می موندن تموم می شد می رفتن ترسیدم تو هم تموم بشه بری.
به ارباب زاده نگاه کردم که با لبخند پر از معنایی گفت:
- مامانت دیگه قرار نیست بره می خوایم فردا با مامانت بریم ازدواج کنیم همیشه مامان پسرم بمونه.
با جیغ از سر ذوق که محمد کشید من و ارباب زاده سمعک لازم شدیم.
دوباره محکم بغلم کرد و دستاشو دور گردنم گره زد که گفتم:
- قربون ذوق ت برم خفه شد مامانی ها.
یهو عقب رفت دستشو جلو اورد که خونی بود.
چشاشو خیلی بانمک گشاد و گفت:
- مامانی لباست خونیه منم خونی کرد.
ترسیده بهم نگاه کرد فکر کرد چیزیم شده!
گرفتم ش سمت ارباب زاده و گفتم:
- خون نیست که مامانی امم چیزه اها یه ببعی رو کشتن تو حیاط که شب گوشت بخوریم خون ش پاچید روی من.
یهو با هیجان گفت:
- بریم ببینم بریم ببینم.
ارباب زاده گفت:
- دیگه جمع ش کردم عزیزم بار بعدی می برمت ببینی.
لب زدم:
- من برم لباس عوض کنم.
هر دو سری تکون دادن ساک و برداشتم و توی اولین اتاق رفتم لباس مو عوض کردم که صدای در اومد:
- بعله.
ارباب زاده گفت:
- می خوایم بریم بازار اماده شو.
باشه ای گفتم و چادرمم سرم کردم.
اماده که شدم نماز مو خوندم و از اتاق بیرون اومدم.
چقدر دلم می خواست وقت داشته باشم و سر نماز یکم با خدا درد و دل کنم بدجور دلم گرفته بود.
محمد و ارباب زاده اماده کرد بود محمد بهم نگاه کرد و گفت:
- مامانی تو الایش می کنی؟
نفعمیدم چی گفت و گفتم:
- چی می کنم؟
ارباب زاده گفت:
- ارایش منظورشه.
اهانی گفتم و رو به محمد گفتم:
- نه عزیزم خوشم نمیاد.
دوباره چشاشو گشاد کرد و گفت:
- بی الایش هم خیلی خوشکلی خیلی زیاد اون شیدا الایش می کرد هم زشت بود.
خنده ام گرفت ارباب زاده ابرویی بالا انداخت و به زور خنده اشو کنترل کرد.
نیم وجبی چه چیزایی می گه!
معلوم نیست شیدا باهاش چجور بوده که حتی مامانی هم بهش نمی گه می گه شیدا!
#رمان
🪴🍃🪴
🍃🪴
🪴
#همسرانه
🍃اگر همسرتون رو دوست دارید و میخواید رابطه پایدار داشته باشید شنونده خوبی باشید تا آرامش بدید☺️
شنونده خوبی باشید تا وضعیت رو خوب کنترل کنید
❌اگه همسرتون چیزی گفت که باب میلتون نبود یهو نپرید بهش!
نزنید تو ذوقش!
فقط گوش بدید بعد با آرامش نظرتون رو بگید
اونوقت معجزه رو می بینید👌
#همسران_مثبت
🪴
🍃🪴
🪴🍃🪴
27.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸قدرت خدا (گریه وخنده)
با استناد به آیه ۴۳ سوره نجم، این موضوع به زیبایی بیان شده که باهم مشاهده میکنیم.
#جواد_فروغی
#ماه_رمضان
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
حـٰاجقـٰاسمفَـرمُـودن ؛
ازخُـداونـدیِكچـیزخواسـتَم ...
خواسـتَمڪه
خُـدایـٰااگَـرمـَنبخواهـَمبـهانـقِلـٰآب
اسلـٰامۍخِـدمَـتڪُنمبـٰاید
خُـودَمراوقـفانقلـٰابڪُنم
ازخُـداخـواستَـمایـنقدربہمَـنمشغَلـه
بدهَـدڪه
حتۍفِڪرگـناههَمنَڪُنم
#حاج_قاسم_سلیمانی
#سرباز
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت22
#غزال
از ویلا بیرون زدیم محمد دوید و در جلو رو باز کرد.
عقب وایساد تا من سوار بشم ای خدا قربون شیرین زبونی هات بشم.
نشستم و اومد توی بغلم درو بستم ارباب زاده هم سوار شد.
نه به اون اخم و تخم اومدن ش نه به این اروم بودن الانش.
اره دیگه همون چیزی که می خواسته شده چرا نباید اروم باشه.
باز اشک تو چشام جمع شد که با صدای محمد به خودم اومدم:
- مامانی گریه می کنی؟
با سوال ش ارباب زاده هم بهم نگاه کرد و دوباره به جلو نگاه کرد که گفتم:
- نه عزیزم خاک رفت تو چشام.
محمد گفت:
- خاک نیست که مامانی.
به خودم تکیه اش دادم و گفتم:
- هست ولی ما نمی بینیم.
محمد گفت:
- ولی من می بینم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خاک و همه می بینم اما خوب یه گرد و غبار کوچیکی هم از خاک همیشه توی هوا هست عزیزم.
درست متوجه نشد چی گفتم و بیخیال شد.
ارباب زاده نگه داشت محمد به بیرون نگآه کرد و از خوشحالی هووورایی گفت.
مرکز بازی سرپوشیده برای بچه ها بود.
پیاده شدیم محمد دوید سمت در که گفتم:
- مامانی اروم می یوفتی.
گوش داد و در باز کردیم رفتیم داخل.
ارباب زاده گفت:
- محمد و می زاریم اینجا مال رفیقمه امنه مخصوص بچه هاست بعد می برمت خرید.
لب زدم:
- خرید چی؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- فکر کنم هر کی زن بگیره قبلش باید ببرش خرید درسته؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- من بار اولمه می خوام ازدواج کنم چیزی نمی دونم.
ارباب زاده اخم کرد و گفت:
- حساب این کنایه ات رو بعدا می رسم.
بعد هم رفت سمت رفیق ش و باهاش دست داد.
بفرما همینم کم بود ارباب زاده به عنوان شوهر برام امر و نهی کنه که تکمیل شد.
#رمان