eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
306 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
722 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا سریع خودشو رسوند بهم و گفت: - چی شد کی این بلا رو سرت اورد خیلی درد داری؟ گریه نکن بریم بیمارستان. بلندم کرد و گفت: - بینی تو بگیر سمت بالا سر تو خم کن. دستمو گرفت تا نیفتم. کم کم دردم بهتر شد و فیروزه برای خود شرینی باهامون اومد. ولی من مطمعن بودم از عمد زده ولی حرفی نزدم. دکتر گفت فقط ظربه دیده و چیزی نیست. یه دست لباس پاشا برام از نزدیک ترین فروشگاه خرید و لباسامو توی نایلون انداخت تا ببرم خونه بشورم. و سمت بازار رفت. اینه امو از کیفم در اوردم و نگاهی به پیشونیم که یکم کبود شده بود انداختم و بینی م که سرخ بود. پاشا نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد: - چیزی نیست نگران نباش خوب می شه. سری تکون دادم و به جلو خیره شده ام. حتا صندلی عقب نشسته بودم و فیروزه جلو بود. می دونستم همه این کار ها رو می کنه تا حرص منو در بیاره. ولی برام مهم نبود. اخم های پاشا در هم بود و نگاهی به فیروزه انداخت و پوفی کشید. از پنجره به بیرون نگاه کردم. یه پاساژ که کیپ تا کیپ موزون لباس عروس بود توی پارکینگ ماشین و پارک کرد. پیاده شدیم و پاشا خواست بیاد دستمو بگیره که فیروزه از بازو ش اویزون شد و شروع کرد باهاش حرف زدن و دمبآل خودش کشیدش. پاشا هم دمبالش راه افتاد. منم پشت سرشون با فاصله راه می رفتم. فیروزه تند تند راه می رفت و خودم خسته بودم و نا نداشتم بزار هر کاری می خوان بکنن. فیروزه انگار می خواست لباس عروس بپوشه و توی یکی از موزون ها بردش و راجب لباس عروس ها نظر می داد. انقدر با پاشا حرف زده بود و راجب لباس عروس ها نظر داده بود که پاشا کلا انگار منو یادش رفت. انگار فیروزه عروس بود. حتا لباس عروس هم انتخاب کرده بود! سمت پاشا رفتم و گفتم: - می خوام برم خونه می بری منو؟ سر بلند کرد و بلاخره دل از خواهرش کند و گفت: - تازه اومدیم اینا رو نگاه کنم. باشه ای گفتم و روی صندلی ها نشستم. واقعا نظر من براش مهم نبود؟ بغض بیخ گلوم نشست. چشام مدام پر و خالی می شد. نمی خواست از من نظری بپرسه؟ مگه من عروس ش نبودم؟ باشه! بلند شدم از موزون بیرون رفتم. یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه. همه خونه ما بودن. سلام ی کردم و خواستم برم تو اتاقم که اقا بزرگ گفت: - دختر پاشا کجاست؟ مگه نرفتید لباس عروس ببنیید؟ با بغض ی که سعی در مهار کردن ش داشتم گفتم: - چرا با خواهر جان ش داره انتخاب می کنه الاناست که انتخاب هم کنه بخره بیاره. فقل در اتاقم که شکسته بود. وسایل و درس هامو برداشتم رفتم توی اتاق مهمان و درو قفل کردم می دونستم شکوندن یه قفل در براش کاری نداره. میزی که گوشه اتاق بود و پشت در گذاشتم و خودمو روی تخت انداختم و زدم زیر گریه! چقدر بدبخت بودم من! نه از خانواده شامس اوردم و نه از شوهر! تمام خیال بافی هام یه شبه بر باد فنا رفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[📨] مراقب امام زمان ِ گوشه قلبتون باشید ، نزارید یادش خاک بخوره ! هر شب یه خلوتی با آقا داشته باشیم ؛ یه عرض ارادتی ، یه درد و دلی (: هیچ چیز ارزش ِ اینو نداره که جای آقارو تو قلبامون بگیره ، که هر چی شیعه می‌کشه از فراموشی ِ وجود امام زمانشه !💔
شیرین تر از همیشه بخند ... که این زندگی چای تلخی ست که کنارش قند نگذاشته اند ...!
آرامش شب حاصل آرامش درون است از خدا میخواهم آرامشی الهی، دلی شاد و انگیزه ای قدرتمند ، برای فردایی زیبا داشته باشید ... شبتون سرشار از عشق خدایی 🌙✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۱۵۱ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
0151.mp3
2.95M
🍃 صفحه ۱۵۱ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
151 Ansarian-Quran-Farsi-Juz-08-10.mp3
3.15M
🍃 صفحه ۱۵۱ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
تـوی عبادت کردنا حواست بـاشه خـدا عـاشق میخـواد نه مـشتری بهـشت . ݁ 💌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ السلام‌علیک‌یاصاحب‌الزمان ✨؛ وقتی رایحه ی یاد تو به خیال من رسوخ می‌کند ، تک تک ویرانه هاے قلبم را آذین می‌بندم برای تصور تو ؛ عزیزتریـ🫀ـن میهمان ناخوانده من ... کی آمدنت را به ما هدیه می‌کنی؟! (: - اَللَّـهُـمَّ عَـجِّـل لِـوَليِـكَ الْفَـرَج ❤️‍🩹