🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت15
#یاس
پاشا سریع خودشو رسوند بهم و گفت:
- چی شد کی این بلا رو سرت اورد خیلی درد داری؟ گریه نکن بریم بیمارستان.
بلندم کرد و گفت:
- بینی تو بگیر سمت بالا سر تو خم کن.
دستمو گرفت تا نیفتم.
کم کم دردم بهتر شد و فیروزه برای خود شرینی باهامون اومد.
ولی من مطمعن بودم از عمد زده ولی حرفی نزدم.
دکتر گفت فقط ظربه دیده و چیزی نیست.
یه دست لباس پاشا برام از نزدیک ترین فروشگاه خرید و لباسامو توی نایلون انداخت تا ببرم خونه بشورم.
و سمت بازار رفت.
اینه امو از کیفم در اوردم و نگاهی به پیشونیم که یکم کبود شده بود انداختم و بینی م که سرخ بود.
پاشا نگاهی بهم انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد:
- چیزی نیست نگران نباش خوب می شه.
سری تکون دادم و به جلو خیره شده ام.
حتا صندلی عقب نشسته بودم و فیروزه جلو بود.
می دونستم همه این کار ها رو می کنه تا حرص منو در بیاره.
ولی برام مهم نبود.
اخم های پاشا در هم بود و نگاهی به فیروزه انداخت و پوفی کشید.
از پنجره به بیرون نگاه کردم.
یه پاساژ که کیپ تا کیپ موزون لباس عروس بود توی پارکینگ ماشین و پارک کرد.
پیاده شدیم و پاشا خواست بیاد دستمو بگیره که فیروزه از بازو ش اویزون شد و شروع کرد باهاش حرف زدن و دمبآل خودش کشیدش.
پاشا هم دمبالش راه افتاد.
منم پشت سرشون با فاصله راه می رفتم.
فیروزه تند تند راه می رفت و خودم خسته بودم و نا نداشتم بزار هر کاری می خوان بکنن.
فیروزه انگار می خواست لباس عروس بپوشه و توی یکی از موزون ها بردش و راجب لباس عروس ها نظر می داد.
انقدر با پاشا حرف زده بود و راجب لباس عروس ها نظر داده بود که پاشا کلا انگار منو یادش رفت.
انگار فیروزه عروس بود.
حتا لباس عروس هم انتخاب کرده بود!
سمت پاشا رفتم و گفتم:
- می خوام برم خونه می بری منو؟
سر بلند کرد و بلاخره دل از خواهرش کند و گفت:
- تازه اومدیم اینا رو نگاه کنم.
باشه ای گفتم و روی صندلی ها نشستم.
واقعا نظر من براش مهم نبود؟
بغض بیخ گلوم نشست.
چشام مدام پر و خالی می شد.
نمی خواست از من نظری بپرسه؟
مگه من عروس ش نبودم؟
باشه!
بلند شدم از موزون بیرون رفتم.
یه تاکسی گرفتم و برگشتم خونه.
همه خونه ما بودن.
سلام ی کردم و خواستم برم تو اتاقم که اقا بزرگ گفت:
- دختر پاشا کجاست؟ مگه نرفتید لباس عروس ببنیید؟
با بغض ی که سعی در مهار کردن ش داشتم گفتم:
- چرا با خواهر جان ش داره انتخاب می کنه الاناست که انتخاب هم کنه بخره بیاره.
فقل در اتاقم که شکسته بود.
وسایل و درس هامو برداشتم رفتم توی اتاق مهمان و درو قفل کردم می دونستم شکوندن یه قفل در براش کاری نداره.
میزی که گوشه اتاق بود و پشت در گذاشتم و خودمو روی تخت انداختم و زدم زیر گریه!
چقدر بدبخت بودم من!
نه از خانواده شامس اوردم و نه از شوهر!
تمام خیال بافی هام یه شبه بر باد فنا رفت.
#رمان
[#یهپـیامبرایِشمـا📨]
مراقب امام زمان ِ
گوشه قلبتون باشید ،
نزارید یادش خاک بخوره !
هر شب یه خلوتی
با آقا داشته باشیم ؛
یه عرض ارادتی ،
یه درد و دلی (:
هیچ چیز ارزش ِ اینو نداره
که جای آقارو تو
قلبامون بگیره ،
که هر چی شیعه میکشه
از فراموشی ِ
وجود امام زمانشه !💔
#امام_زمان
شیرین تر از همیشه بخند ...
که این زندگی چای تلخی ست
که کنارش قند نگذاشته اند ...!
#انرژی_مثبت
آرامش شب
حاصل آرامش درون است
از خدا میخواهم
آرامشی الهی،
دلی شاد
و انگیزه ای قدرتمند ،
برای فردایی زیبا داشته باشید ...
شبتون سرشار از عشق خدایی
#شب_خوش🌙✨
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
تـوی عبادت کردنا
حواست بـاشه
خـدا عـاشق میخـواد
نه مـشتری بهـشت . ݁
💌#عشق_فقط_خدا
#سلام_امام_زمانم
السلامعلیکیاصاحبالزمان ✨؛
وقتی رایحه ی یاد تو
به خیال من رسوخ میکند ،
تک تک ویرانه هاے قلبم را
آذین میبندم برای تصور تو ؛
عزیزتریـ🫀ـن میهمان ناخوانده من ...
کی آمدنت را به ما هدیه میکنی؟! (:
- اَللَّـهُـمَّ عَـجِّـل لِـوَليِـكَ الْفَـرَج ❤️🩹
#امام_زمان