🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت89
#شایان
اشک هاش روی گونه هاش چکید.
انقدر چشاش پر بود که بدون اینکه پلک بزنه گوله گوله اشک از چشم هاش می ریخت.
به سند ازدواج و شناسنامه نگاه کرد.
از توی دستم گرفت شون و گفت:
- پس طلاق ام دادی!
درو باز کرد و رفت داخل درو بست.
پلکی زدم که اشک هام روی صورتم ریخت.
خدا لعنتت کنه شیدا الهی زنده زنده بسوزی جلوی چشم هام همون طور که زندگیم جلوی چشم هام سوخت دود شد رفت هوا.
نفس عمیقی کشیدم و سوار شدم.
شیدا با مسخرگی گفت:
- اخی لیلی و مجنون گریه می کردن؟الهی!
لب زدم:
- پسرم کجاست،؟
خیلی ریلکس گفت:
- عمارته.
سریع سمت اونجا رفتم.
تا رسیدم داخل رفتم که دیدم توی سالنه.
با دیدنم حتی سمت ام نیومد.
به در نگاه کرد وقتی دید شیدا اومد داخل بغض کرد و گفت:
- پس مامانم کو؟
چی بهش می گفتم؟جوابی هم داشتم بدم؟
زد زیر گریه.
شیدا لب زد:
- عه من می رم کار دارم باز این شروع کرد.
و زد بیرون بری که برنگردی حیف جون پسرم فعلا توی دستاته و گرنه خودم خلاص ت می کردم.
بغلش کردم که هل داد عقب و با گریه گفت:
- تو مامانمو کتک زدی تو مامانمو انداختی بیرون من مامانمو می خوام من مامانمو می خوام.
سعی می کردم اروم ش کنم اما فایده ای نداشت و فقط گریه می کرد.
رو ساعتی گذشته بود انقدر گریه کرده بود چشاش سرخ سرخ شده بود اما خسته که نمی شد هیچ بدتر گریه می کرد.
سرمو بین دستام گرفتم و نمی دونستم چه غلطی بکنم الان!
تا خود شب محمد یه بند گریه کرد.
توی سالن نشسته بودم و از صدای گریه هاش عصبی و کلافه شده بودم.
شیدا یهو از جاش بلند شد و رفت تو اتاق.
سریع توی اتاق رفتم دستشو برد بالا که محمد و بزنه که دستشو از پشت گرفتم و هلش دادم عقب و داد کشیدم:
- حق نداری بهش دست بزنی فهمیدی؟
پوزخندی بهم زد و از اتاق رفت بیرون.
محمد باز شروع کرد به گریه کردن توی بغلم گرفتمش و گفتم:
- عزیزم دورت بگردم قلب من محمدم یکم صبر کن مامانت و برمی گردونم.
خودشو روی تخت انداخت و فقط گریه می کرد بچه داشت تلف می شد
#رمان
سلاماً علی من مَرَّ علی مُرَّنا فحَلَّاه...
سلام بر او که بر تلخیمان گذشت و شیرینش کرد...
#عربی_نوشت
•🕊🌿•
خدایا یک مرگی رو برامون رقم بزن
که همه حسرتش رو بخورن🤍
-شهید محسن حججی
#شهیدانه
تعریف من از عشق همان بود که گفتم
در بند کسی باش که در بند حسین است:)..!♥️
#عاشقانه_مذهبی🥲
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت90
#شایان
تا صبح بالای سر محمد بیدار بودم.
فقط گریه می کرد توی خواب هم هق هق می کرد و چه به خواهش و تمنا چه به زور و التماس حتی یه لقمه غذا هم نخورده بود.
چشاش و بینی ش از فرط گریه سرخ سرخ شده بود و بی حال توی رخت خواب ش هم نمی رفت روی پارکت سرد دراز کشیده بود.
ساعت 5 صبح بود درمونده روبروش نشسته بودم و باز داشت گریه می کرد با هق هق گفت:
- من مامانمو می خوام منو ببر پیش مامانم تو مامانم و نی نی شو کتک زدی.
با حرف هاش بیشتر جیگرم اتیش گرفت و اشک های خودمم سر خورد روی صورتم.
التماس وار گفتم:
- بابایی دردت به جونم بریم یکم غذا بخور کور می شی انقدر گریه کردی.
فقط گریه کرد و گفت:
- من مامانمو می خوام اگه منو نبری پیش مامانم انقدر گریه می کنم تا بمیرم.
و روشو کرد اون ور و به گریه کردن ادامه داد.
طاقت نیاوردم از جا بلند شدم ساک شو جمع کردم و با پول و بقیه وسایل و گفتم:
- پاشو ببرمت پیش مامانت بری پیش اون تا من دوتاتونو برگردونم.
از جاش بلند شد ولی گریه کردن ش تمومی نداشت.
غزال عشق من بود چه برسه به محمد که مهر مادری غزال حک شده بود توی وجودش.
تا عمر داشت نمی تونست مادری به خوبی و پاکی و مهربونی غزال پیدا کنه حق داشت اینجوری بی تاب مادرش باشه.
محمد عاشق این بود خواهر یا برادر داشته باشه حالا که غزال ارزو ش رو هم براورده می کرد.
دستشو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم شیدا از پله ها اومد پایین و گفت:
- این هنوز داره زر زر می کنه؟مخ مو خورد کجا می بریش؟
باعصبانیت گفتم:
- دارم می برمش پیش مادرش زن مو ازم گرفتی مجبورم محمد ام از خودم دریغ کنم تا خوشحال باشه.
شیدا پوزخندی زد و گفت:
- جهنم چیه این اخه ببر بده به همون راحت زندگی کن.
محل ش ندادم و سوار ماشین شدیم.
#غزال
ساعت 4 و خورده ی صبح بود که بیدار شدم برای نماز.
اخ که چقدر روی نماز گریه کردم و بی تاب محمدم بودم.
با گریه از خدا خواستم باز بیینمش و بتونم بغلش کنم بچه امو.
بعد از اون دیگه از ناراحتی خوابم نبرد و ماتم زده روی یکی از صندلی های توی رستوران نشستم.
انقدر خسته و و دل شکسته بودم که دوست داشتم همین الان بمیرم.
از ناراحتی قلبم تیر های خفیف می کشید و این بیشتر ازارم می داد.
ساعت 5 بود که دخترا بیدار شدن و دیدن من نیستم اومدن دنبالم توی سالن که دیدنم نگران سمتم اومدن و فکر کردن دردم گرفته اما خیال شونو راحت کردم که فقط خوابم نبرده.
کم کم پسرا هم بیدار شدن.
پنج و نیم بود که همه روی میز صبحونه نشسته بودیم و داشتیم صبحونه می خوردیم.
جالب اینجاست اقای تیموری هم اومده بود اینجا.
با صدای فاطمه بهش نگاه کردم همه داشتن بهم نگاه می کردن فاطمه گفت:
- حواست کجاست غزال سه ساعته دارم صدات می کنم صبحونه اتو بخور چایی ت سرد شد.
نگاهی به صبحونه کردم و گفتم:
- نمی خورم اشتها ندارم.
زهرا با ناراحتی گفت:
- فکر خودت نیستی به فکر اون بچه باش اون چه گناهی کرده اخه؟
اخ بچه! داغ دلم بیشتر شد.
اما الان تمام فکر و ذکرم پیش محمد بود
#رمان
تاریخ تولدت دست خودت نبوده ؛
اما تاریخ تحولت دست خودته :)
+هواستوبدهرفیق🙂
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(: