eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت1 #پسربسیجی_دخترقرتی هو الحق شنل بافت مادر بزرگ رو دورم پیچیدم میخواستم سردی که تک تک سلولهای
بعد از بستن چمدونم به همراه مامان پیش عزیز رفتیم بازم مشغول آشپزی بود ، این عزیز خانم عاشق آشپزیه با اینکه کمکی داره تو خونه ولی غذا رو خودش میپزه انصافا هم که دست پختش عالیه عزیز بازم که پا اجاقی فدات بشم خدانکنه دخترم اگه این غذا رو هم نیزم که کلا باید یه گوشه بمونم اوه مگه . بده این حجم بیکاری؟ خوشبحالت منکه عاشق استراحت و بیکاریم آره جون خودت خوبه سال به سال تو خونه نیستی معلوم نیست تو اون بیمارستان چکار میکنی ؟ -وا عزيز مثلا خیر سرم دکترم هااااا معلوم نیست چکار میکنم ؟ -خوبه خوبه مامانت و گیتی کم بود ؟ حالا حتما تو هم باید دکتر می شدی ؟ اوه مردم آرزوشونه بچشون دکتر بشه خانواده مارو باش تورو خدا صدای خنده مامان که تا الان به حرفای ما گوش میداد بلند شد و به عزیز ز گفت: _مادر من چکار بچم داری خانم دکتر مامانشه بعد هم گونه من رو محکم بوسید و برای هزارمین بار با ذوق گفت: -مرسی دریا که منو بابات رو به آرزومون رسوندی جواب بوسش رو با بوسه ای دادم و گفتم کمترین کاریه که برا جبران زحماتت انجام دادم مامان فدای تو دخترم حالا بیا غذا بخوریم که من از خستگی هلاکم امروز نخوابیدم - وای ببخشید مامان اصلا حواسم نبود دیشب شیفت بودی الان سفره پهن میکنم بعد از خوردن ناهار مامان برای استراحت به اتاق عزیز رفت منم، مشغول جم کردن سفره شدم ،بعد از جم کردن سفره رفتم کنار عزیز نشستم که مشغول دیدن سریال مورد علاقش بود طبق معمول کلی هم نصیحتم کرد که تو شهر غریب دارم میرم چکار کنم و چکار نکنم انگار که نه انگار دوسال توی یه شهر دیگه تنها زندگی کردم عزیزه دیگه کاریش نمیشه کرد . کم کم داشتم به ساعت پرواز نزدیک میشدم یک بار دیگه وسایل رو چک کردم همه چی اوکی بود وسایل رو تو ماشین مامان جا دادم حالا نوبت مامان بود که بیدارش کنم با تقه ای به در وارد اتاق شدم اه مامان بیداری ؟ آره ساعت زنگ گذاشتم پس زود راه بیفتیم که وقت زیادی تا پرواز نمونده باشه مادر من آماده ام کاری ندارم همه وسایلت رو برداشتی چیزی فراموش نکنی ؟ آره مامان همه رو برداشتم تا شما یه چای بخوری من اومدم برم برای آماده شدن به اتاقم رفتم ، چون کار خاصی نداشتم سریع آماده شدم می خواستم از اتاق بیرون که نگاهم به تسبیح فیروزه روی میز افتاد دوباره دلم لرزید ، تنها یادگاری که از عشقم داشتم ، یعنی بازم با خودم ببرم؟ مثل این چند سال که به جونم بسته بود مگه نمیخوام برم که آرامش دل بگیرم و فراموش کنم؟ یعنی درسته که این تسبیح رو ببرم و هر لحضه بازم به یادش باشم ؟ بالاخره دلم پیروز شد و تسبیح رو برداشتم نه این تسبیح نمیتونه از من جدا باشه ، به جونم بسته است مامان کنار ماشین منتظرم بود بعد از خدا حافظی با عزیز سمت فرودگاه حرکت کردیم ، به لطف دیر کردنم زیاد منتظر نموندم داشتن گیت رو میبستن که رسیدم ، یه بوس رو گونه مامان کاشتم و با یه خداحافظی سمت گیت دویدم
اوه ، خدا رو شکر به موقع رسیدم از روی بلیط شماره صندلی رو پیدا کردم و نشستم از اونجای که خوشخواب بودم بعداز به پرواز در اومدن هواپیما خیلی زود به خواب رفتم با صدای خانمی که کنارم نشسته بود چشمام رو باز کردم -خانم....خانم بیدارشو باید کمربندت رو ببندی میخوایم فرود بیایم تمام مسیر رو خواب بودم حتما با خودش میگه این خوشخواب دیگه کیه ، با خجالت یه تشکر کردم و مشغول بستن کمربند شدم بعد از تحویل گرفتن چمدونم به سمت خروجی فروگاه رفتم: خانم تاکسی نمیخواین؟ به ماشینش نگاه کردم خوبه تاکسی ویژه فرودگاه بود : چرا آقا لطفا زحمت چمدون رو بکشید چشم خانم درب عقب رو باز کردم و روی صندی جا گرفتم چند دقیقه بعد راننده هم سوار شد: کجا برم خانم ؟ یه هتل نزدیک به حرم لطفا چشم مشغول دید زدن خیابونا شدم زیاد، شلوغ نبود خدارو شکر زود به هتل رسیدیم همونطور که می خواستم هتل نزدیک به حرم بود : سلام خانم خوش آمدید می تونم کمکتون کنم ؟ سلام خسته نباشید یه اتاق می خواستم بله حتما ،تنها هستید ؟ -بله -مداركتون لطفا بله بفرمائید بعد از کارای ثبت اتاق یکی از خدمه به اتاقی که در طبقه ی پنجم بود راهنمایم کرد . نگاهی گذرا به اتاق انداختم ، یه اتاق نسبتا بزرگ با تختی یک نفره سفید بادمجونی کنار پنجره ای که با پرده های حریر سفید پوشیده شده بود گلیم فرش با مجونی رنگی کف اتاق بود که روی سرامیکهای سفید جلوه خاصی داشت. سمت راست اتاق دوتا در بود که یکی سرویس بهداشتی و اون یکی کمد دیواری بود در کل اتاق تمیزو جم جوری بود البته بهترین حسنش در این بود که پنچره اتاق دقیقا روبه روی حرم بود ، و من این رو خیلی دوس داشتم نگاهم رو به گنبد طلای دوختم حس خوبی تمام وجودم رو در برگرفت واقعا چه حس خوبی بود این نزدیکی ، بلاخره حسم کار خودش رو کرد و تصمیم گرفتم که همین امشب به حرم برم وارد محوطه شدم و شروع کردم به خواندن دعای اذن دخول ، ناخواگاه اشکم جاری شد. یه جای خونده بودم وقتی اشکت در میاد یعنی طلبیده شدی ، یعنی اجازه داری بیا با همون چشمای اشکی به زیارت رفتم خدارو شکر زیاد شلوغ نبود و راحت تونستم زیارت کنم زیارتم که تموم شد به محوطه برگشتم و نماز زیارت خوندم بعد از نماز و کلی گریه کردن و درددل کردن برای آقا و خواستن آرامش برای دلم راهی هتل شدم اینقد خسته بودم که بدون خوردن شام روی تخت افتادم و نمیدونم کی به خواب رفتم با صدای زنگ گوشی برای نماز بیدار شدم بعد از نماز کلا خواب از سرم پریده بود البته نا گفته نماد دلیلش زود خوابیدن سر شب بود صبح
روی تخت نشستم و به گنبد طلای خیره شدم ، تسبیح فیروزه دور دستم رو باز کردم و شروع کردم به ذکر گفتن دوباره همون حس سرما کل بدنم رو در بند کشید نگاه دیگه ای سمت گنبد طلای انداختم ، تسییح، رو به لبهام نزدیک کردم و مثل تمام این سالها با اشک بوسیدمش با خوم زمزمه کردم یعنی الان کجاست ؟ اصلا من رو یادش هست ؟ بیقرار تر شدم لعنتی چرا باید به یادم باشه؟ مگه من کی بودم براش که به یادم باشه؟ درمانده به گنبد نگاه کردم -آقا تورو جان جوادت اگه راهی به این عشق نیست بگو به خدا از این درد رهام کنه دیگه نمی کشم خسته شدم چه حالی عجیبی دارم خدایا ، ته دلم به ندای میگفت خدایا رهام نکن از این عشق ، خنده داره ولی عقل و دلم یکی نیست با کلافگی سری تکون دادم تا این افکار رو از خودم دور کنم ولی بی فایده بود این افکار انگار دیگه جزئی از من بودن سرم رو به تاج تخت تکیه دادم و شروع کردم به مرور خاطراتم هفت سال قبل * مامان .... ماما .. اهههه کجای مامان ای یامان چیه ؟ چته خونه رو گذاشتی رو سرت ؟ وای مامان وای قبول شدم همون دانشگاه که میخواستم ، همون رشته که میخواستم ، شوکه شده گفت؟ راس میگی دریا ؟ .....وای یعنی بالاخره به آرزوم رسیدم؟ یعنی دخترم دکتر میشه ؟ وای آره مامان پزشکی قبول شدم اونم دانشگاه تهران.. یه دفعه انگار یاد چیزی افتاده باشم چشمامو تنگ کردم و گفتم: -ببینم مامان یعنی وقعا خیال داشتی با رتبه یک رقمی قبول نشم ؟ خنده شادی کرد و گفت: -ایش... حالا انگار خودش باورش شده ، یادش رفته خونه رو سرش گذاشته ای قربون مامانم برم شوخی کردم ، بدو بزن بریم که وقت جشنه بریم دخترم که این بهترین اتفاق زندگیمه باید حسابی جشن بگیریم پس بریم که امشب شام مهمون دریای آره حتما مهمون دریا از جیب من ؟ اه مامان مگه جیب منو شما داره ؟ بود پروی حوالم کرد و سمت اتاقش رفت تا آماده بشه ، همین طور که سمت اتاقم می رفتم خدا رو شکر کردم که بالاخره تونسته بودم مامان رو خوشحال کنم مامان و بابا هر دو متخصص قلب بودن البته بابا وقتی من سیزده ساله بودم تصادف کرد و از دنیا رفت و من و مامان رو تنها گذاشت بعد از مرگ بابا مامان ازدواج نکرد و تمام وقتش رو برای من گذاشت بماند که من راضی نبودم و اگر ازدواج می کرد اصلا مخالفتی با این موضوع نداشتم که تونستم به لطف خدا مامان رو به آرزوش برسونم و همون رشته ای که می خواست حالا هم قبول بشم با صدای مامان به خودم اومدم دریا کجا موندی ؟ بیا بریم دیگه
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت6 #پسربسیجی_دخترقرتی روی تخت نشستم و به گنبد طلای خیره شدم ، تسبیح فیروزه دور دستم رو باز کردم
وای اصلا یادم رفت آماده بشم اولین، لباسی که دم دست بود رو پوشیدم بریم مامان من آماده ام نه بیا بعد یه ساعت آماده نباش اوه عشقم تلخ نشو بالاخره اومدم واقعا که خیلی رو داری بزن بریم عاطی گلی پوفی کشید و سمت ماشینش رفت شام رو توی محیطی شاد خوردیم، بعد شام هم به بام شهر رفتیم، کلا شب خوبی بود به من حسابی خوش گذشته بود صبح روز بعد با انرژی مضاعفی برای رفتن به دانشگاه آماده شدم و از اونجای که مامان مجبور بود برای عمل اورژانسی خودش رو به بیمارستان بروسونه باید تنها برای انجام کارای ثبت نام می رفتم یک ساعت دانشگاه بعد بودم ، دهنم از صف طولانی که جلوی روم بود باز موند اوه اینجا رو ببین کم کم دو ساعت علاقم که شده همونطور که پیش بینی میکردم دو ساعت و خوردهای منتظر بودم تا نوبتم رسید ، بعد از انجام کارهای ثبت نام و مشخص شدن زمان تشکیل کلاسها که سه هفته بعد بود به خونه برگشتم تمام این سه هفته رو هروز دنبال خرید برای دانشگاه بودم و دقیقا عین بچه های دبستانی هر چیزی رو که می دیدم میخریدم البته مامان هم ذوق زده تر از من هیچ حرفی نداشت سه هفته هم گذشت و بالاخره روز رفتن به دانشگاه رسید ، با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم و کش و قوسی به بدنم دادم بزن بریم دریا خانم که دانشگاه منتظرته بعد یه دوش و خشک کردن موهام رفتم سراغ آرایش کردن البته چون روز اول بود ترجیع دادم پس یه مداد داخل چشمهای درشت به رنگ شبم کشیدم و یه رژ آرایشم کاملا ملایم باشه. فقط گلبهی با یه روژگونه هم رنگش شد همه آرایشم رفتم سر وقت لباس حالا روز اولی چه لباسی بپوشم مناسب باشه ؟ بعد کلی بالا پایین کردن کمدم تصمیم گرفتم شلوارجین یخی با مانتوی سورمه ای کوتاهم که تا بالای زانوم بود رو بپوشم ، درسته تیپم عین بچه دبیرستانیا شد ولی خوب روز اول بود و باید سنگین می رفتم ببینم جو چطوره بعد تیپ های مخصوص دریا رو بزنم به حرفای خودم خندیم پاک خل شدم با یه بسم الله سمت دانشگاه رفتم : اینجا رو باش فکر کردم فقط من بچه مثبت بازی در آوردم و زود اومدم نه انگار این بچه دکترا همه مثل من ذوق زده بودن خوشحال از اینکه کلاسها تشکیل میشه سمت کلاس رفتم جز من ده ، دوازده نفر دیگه توی کلاس بود که ترم اولی به نظرمی رسیدن اولین صندلی رو انتخاب کردم و نشستم چند دقیقه که گذشت دختر ناز و شیک پوشی سمتم اومد و به صندلی کناریم اشاره کرد: جای کسیه خانم ؟ نه بفرمائید دستش رو سمتم گرفت ، همینطور که دستم رو توی دستش میذاشتم گفت: ببخشید سلام نکردم سلام، من مریم هستم افتخار آشنای با چه کسی رو دارم ؟ لبخندی به لحن مثبتش زدم
سلام ، منم دریا هستم و خوشحالم از آشنایتون شما هم ترم اول هستید ؟ بله خیلی معلومه ؟؟؟؟ خندید راستش آره خیلی تک خنده ای از صداقتش زدم و گفتم: همچنین شما دوباره خندید و گفت: ایول خوشم اومد عین خودمی پس بی خیال رسمی شدن و این حرفا دوستیم دیگه ؟ اینبار من دستم رو سمتش گرفتم اوکی دوستیم مریم هم مثل من نوزده ساله و طبق آماری که گرفتم تک دختر خونه با دو برادر بزرگتر از خودش و پدرش مدیر شرکت کامپیوتری بزرگی بود ، خونشم تقریبا به خونه ما نزدیک بود و مهم تر از همه مشترک بودن همه کلاسهای ما با هم بود با ورود استاد منم دست از آمار گیری مریم بیچاره کشیدم روز اول بود و تقریبا همه کلاسها با یک معارفه به پایان رسید البته بهتره بگم هفته اول به همین روال گذشت طی این یک هفته دوستی بین من و مریم عمیق تر شده بود با اینکه آدمی با روابط اجتماعی بالا بودم و خیلی زود با همه دوست میشدم ولی از جای که روحیات مریم خیلی به من نزدیک تر بود دوستی عمیقی بین ما شکل گرفت به طوری که تمام کلاسها رو با هم بودیم و از خونه هم تا دانشگاه و بلعکس با هم می رفتیم با اینکه درسهای سختی رو باید پاس میکردیم ولی در روحیه شاد و صد البته شیطون ما تاثیری نداشت مریم هم پایه تمام شیطنت های من بود بچه های کلاس اکثرا ترم اولی بودن و تک و توکی ترم بالای هم بین کلاسها دیده می شد و این برای ما خیلی دلجسب تر بود و حسابی آتیش می سوزندیم هفته دوم شروع کلاسها از راه رسید و من حالا تا حدودی با جو دانشگاه آشنا شده بودم و صد البته فهمیده بودم که الان میتونم از اون تیپهای مخصوص خودم بزنم از نظر حجاب دختر کاملا آزادی بودم و مامان با اینکه خودش از لحاظ حجاب آدم بازی نبود با تیپ زدن من اصلا مشکلی نداشت و حق انتخاب رو به خودم سپرده بود .البته ناگفته نماند منم از حد خودم خارج نمیشدم و آزادیم رو تنها در حجابم خلاصه کرده بودم و اصلا اهل داشتن روابط با جنس مخالف نبودم و اگر رابطه ای هم بود صرفا رابطه دوستی ساده ای بود که به هیچکدوم اجازه ورد به حریمم رو نمی دادم شنبه از راه رسید و من منتظر مریم بودم تا به دانشگاه بریم با صدای بوق ماشین مریم برای آخرین بار خودم رو جلوی آینه چک کردم ، حالا جای تیپ مدرسه ای هفته پیش رو یک مانتوی قرمز کوتاه تا بالای زانو و یک شلوار یخی جینی که اندام ظریفم رو بخوبی نشون میدادند گرفته بود . مقنعه مشکیم رو حسابی عقب داده بودم تا جای که موهای خوشحالت سیاهم به خوبی دیده می شد. آرایش ملیح صورتم کمی تند تر شده بود چشمهای سیاه درشتم رو با خط چشم مشکی درشت تر و وحشی تر آرایش کرده بودم ، لبهای قلوه ایم که خودشون تقریبا قرمز بودن رو با رژ قرمزی قرمز تر کرده بودم حسابی از خودم راضی بودم اون زمان به نظرم عیده آل ترین تیپ رو دادشتم یه بوس برای خودم فرستادم و با یه خداحافظی از مادرم از خونه خارج شدم مریم با دیدنم سوتی کشید و گفت:
اوووووه کی میره این همه راه رو حسابی پسر کش شدی چه خبره حالا می خواستی جز خودت کسی دیده نشه با خنده گفتم اولا- سلامت کو دوما نه که تو اصلان به خودت نرسیدی خوب حالا ولی به خوبی تو نشدم که بشین کم حرف الکی بزن دیر شد مریم دختر ظریفی بود که چشمان سبز بسیار زیبای داشت به رنگ جنگل با پوستی گندوم گون که در برابر پوست سفید من تیره تر به نظر می رسید با موهای بلوند که دقیقا برعکس موهای سیاه من بود با قدی که چند سانتی از قد یک و هفتادی من کوتاه تر بود روی هم رفته دختر ظریف و زیبای بود با صدای مریم به خودم اومدم با مای یا کجای؟ بپر پایین که اه چه زود رسیدیم رسیدیم بله اگه منم کل راه رو تو هپروت بودم الان می گفتم چه زود رسیدیم وا منو هپروت ؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت: پ ن پ عمه منه همیشه خدا توهپروته خوب حالا راه بیفت کلاس تموم شد دستی به گونه زدو قدمهاش رو تندتر کرد حواسم به غرغر کردنای مریم برای دیر کردنم بود که یه دفعه با کسی برخورد کردم و گوشیم از دستم افتاد باغصه کنار گوشی نازم که نابود شده بود نشستم با دیدن صفحه شکسته گوشی عصبی سر بلند آقا کردم تا شخصی که بهم تنه زده بود رو با فهشام مورد عنایت قرار بدم که دیدیم بلههه یه پسر البته از نوع بسیجیش از همون برادرای که چشمشون جز سنگ فرش چیزی نمی بینه روبرومه از اونجای که با این تریپ آدما حسابی مشکل داشتم بیشتر عصبی شدم و با غیض گفتم: مگه نمیبینی آقا حواست کجاست زدی گوشیم رو داغون کردی بدون اینکه به من نگا کنه با صدای آرومی گفت: من معذرت میخوام خانوم ولی فکر کنم شما خودتون حواستون نبود و با من برخورد کردید بدون اینکه اصلا بفهمم چی میگم با داد گفتم: حالا من هواسم نبود نمی شد تو یه کم سرت رو بالا بگیری مگه چی تو این سنگ فرشه که امثال شما زل میزنید بهش ؟ با اینکه معلوم بود حرصی شده ولی بازم با حفظ آرامش جوابم رو داد منکه گفتم معذرت میخوام الانم حاضرم خسارت گوشیتون رو پرداخت کنم دست مریم رو کشیدم سمت ورودی و گفتم: همینم مونده از تو خسارت بگیم برو بینم بابا که دهنش باز مونده بود و دنبال من کشیده می شد گفت: مریم دریا آروم باش مگه بیچاره چکار کرد که اینطوری عصبی -مگه ندیدی گوشیم رو داغون کرد باشه خوب اتفاقی بود ، عمدی که نبود شدی اههه مريم ولم كن كلا خوشم ازش نیومد خواستم حالش رو بگیرم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت9 #پسربسیجی_دخترقرتی اوووووه کی میره این همه راه رو حسابی پسر کش شدی چه خبره حالا می خواستی جز
چشماش از تعجب باز شد -مگه می شناسیش که خوشت ازش نمیاد؟ نه نمی شناسم ولی خوشم از این مردای که یقه میبندن و زل میزنن به زمین برا ریا بعد هرکاری دلشون بخواد میکنن نمیاد حالا کم حرف بزن بریم که کلاس فکر کنم تموم شد سری با تاسف برام تکون داد و همراهم شد هم در کمال نا باوری کلاس هنوز تشکیل نشده بود و منو مریم نفسی از سر آسودگی کشیدیم هنوز سر صندلی جا نگرفته بودیم که از ورود همون پسر بسیجی به کلاس چشم های هردومون از تعجب باز موند با همون تعجب به مریم :گفتم ای وای اینم تو کلاس ماست؟ شقایق یکی از همکلاسی هامون که کنار دستمون نشسته بود و نیمچه دوستی با منو مریم به هم زده بود نذاشت مریم حرف بزنه سریع گفت: آقای فراهانی رو میگی ؟ فراهانی ؟ آره دیگه همین که الان وارد کلاس شد اسمش امیرعلی فراهانیه ترم آخره ولی گویا این واحد رو گفتن دوباره باید بخونه از این بچه درس خوناست طوری که شنیدم برای تخصص بورسیه شده روسیه ولی به خاطر مشکل این واحد مجبور شده این ترم رو هم بمونه مریم با خنده گفت : اوه چه باحال بچه درسخونی که کارش در اومده شقایق با تعجب پرسید وا چرا کارش در اومده؟ آخه دریا خانم خوشش از این تریپ آدما نمیاد و قطعا این ترم برای آقای فراهانی جهنم میشه شقایق آره دریا ؟ این بنده خدا که خیلی آدم محترمیه طوری که از ترم بالای ها شنیدم سرش به کار خودشه و کاری با کسی نداره آره جون خودش بابا این فیلم دانشگاهشه باید بیرون دیدش بینم بازم همینطوری حاج آقاست مریم: بابا تو خیلی بد بینی به نظر منم که خیلی اقای محترمیه اگه من به جاش بودم تو اون حرفا رو بهم میزدی چند تا چیز بارت میکردم ولی بنده خدا حتی نگاهتم نکرد اینبار شقایق تعجب کرد و گفت: چرا حرف بارش کرده مگه همدیگه رو می شناسن؟ مریم - نه بابا بیچاره اتفاقی خورد به دریا گوشیش افتاد دریا هم قشنگ شستش پهنش کرد رو طناب تا خشک بشه با این حرف مریم هر سه تا بلند خندیدیم که همه توجها رو جلب کردیم از جمله آقای برادر که با ابروی بالا رفته سمت ما برگشت تا مارو دید یه پوزخند زد و روش رو برگردوند منو میگی از حرص قرمز شدم زیر لب گفتم: پسره سه نقطه برا ما پوزخند میزنه بعد میگید مگه چکار کرده همینه دیگه خوشم از این آدما نمیاد چون فکر میکنن فقط خودشون خوبن چون ریش میزارن و یقه می بندن بعد ما به خاطر یه خنده شدیم آدم بده قصه مریم: خوب حالا حرص نخور شیرت خشک میشه پوزخند بزنه مگه مهمه ؟ بی خیال طی کن شقایق هم حرف مریم رو تابید کرد خودمم دیدم حق با ایناست مگه اصلا مهمه این چی فکر میکنه یه ترمه دیگه رد میشه میره
اون ساعت به دلیل نیومدن استاد کلاس کنسل شد و چون اون روز همون یک کلاس رو داشتم برای تعمیر گوشیم به مرکز شهر رفتم خسته وارد خونه شدم طبق معمول مامان خانم بیمارستان بود. اوف- بازم باید تنها غذا بخورم وای که من چقد بدم از تنها غذا خوردن میاد ولی چه باید کرد دریا خانم مجبوری میفهمی مجبور بعد از خوردن نهار یه کله خوابیدم تا غروب غروب، با صدای مامان بیدار شدم دریا بیدار شو بینم گرفته راحت خوابیده سلام مامان . شده چی تازه می پرسی چی شده؟ این گوشی وامونده رو چرا خاموشه؟ نگران شدم محکم به پیشونیم کوبیدم آخ مامان ببخشید گوشیم رو دادم برا تعمیر اصلا یادم رفت خبرت کنم -تعمیر چرا ؟اصلا چرا گوشی خونه رو جواب نمیدی؟ خدا خفت نکنه نمیدونم تا خونه چطور اومدم وا مامان نمی بینی خواب بودم بعدم یه آدم نا حسابی زد بهم گوشی نازم پودر شد دیگه تعمیر چی داشت یکی دیگه می گرفتی نه مامان من عاشق گوشی نازمم همچین میگه انگار بچشه پاشو بینم بیا یه چیزی برا شام درست کن منکه خسته ام - آی ماماااااان - يامااااان زود اوف حالا چی درست کنم برای راحتی خودت ماکارانی درست کن با لب و لوچه آویزون به سمت آشپزخونه رفتم بعد از خوردن شام مامان که از بس خسته بود دوباره به اتاقش رفت برای استراحت منم که حسابی خوابیده بودم ، خودم رو با و بگردب سرگرم کردم ، اینقدر محو بودم که نفهمیدم کی ساعت از نیمه شب گذشته و من هنوز بیدارم صبح با غرغر کردنای مامان به خاطر دیر بیدار شدنم بیدار شدم از اونجای که گوشی نداشتم با مریم هماهنگ کنم با ماشین خودم سمت دانشگاه رفتم ، کمی دیر تر از همیشه به دانشگاه اه رسیدم و کلاس برگذار شده بود، بعد از اجازه خواستن از استاد وارد کلاس شدم البته غرغرهای استاد بماند روی صندلی کناری مریم جا گرفتم مریم - چرا دیر اومدی؟ دیشب دیر خوابیدم صبح خواب موندم ، خوب شد مامان خونه بود!! مریم توکه میدونی صبح کلاس داری دردت چیه شب بیدار میمونی ؟ صدای استاد که خطاب به من بود مانع جواب دادنم به سوال استاد خانم مجد دیر اومدی نظم کلاس رو هم به هم زدی ببخشید استاد تکرار نمیشه مریم شد بهتره تکرار نشه که منم مجبور بشم طوری دیگه برخورد کنم الانم اگه حرفاتون تموم شده حواستون رو به درس بدید اییش استاده نچسب انگار نوبرش رو آورده حالا ده دقیقه دیر شده چه اتفاقی افتاده ، حتما تا آخر ترم هم میخواد این رو بکوبه تو سرم دیگه تا آخر کلاس جیک نزدم بعد از کلاس همراه مریم از کلاس خارج شدیم ، سالن شلوغ بود و همه دور تابلوی علانات شده جمبودن
-مریم بیا بریم ببینم چه خبره مریم - بریم خودمون رو به تابلو رسوندیم ، قرار بود اردوی راهیان نور ثبت نام کنن پووووف این به ما نمیخوره بیا بریم مریم چرااا ؟ منکه بدم نمیاد برم چی شوخی نکن یعنی میخوای بری بین کلی خاک و شن جنوبی که چی بشه ؟ ول کن بابا مریم دریا یعنی واقعا به نظر تو همچین جای مقدسی که چندیدن نفر به خاطر آرامش الان ما خونشون ریخته فقط خاک و شن به نظر میاد ؟ -وای بیخیال این چیزا مریم جون خودت ، اگه دلت مسافرت میخواد بیا با خودم بریم کیش بترکونیم مريم- ولی من دوس دارم حتی برای یکبارم شده به زیارت این منطقه مقدس برم برام خیلی با ارزشه پشت چشمی نازک کردم و گفتم: ایپپپیش برو بابا اصلا من چکار تو دارم برو خوش باشی با این بسیجیا مریم یه کم منمن کرد و گفت: -میگم تو هم بیا من تنها بدون هیچ دوستی چطور برم؟ با چشمای باز شده از تعجب گفتم چی من بیام؟ عمرا من اصلا اینجور جاها با این آدما بهم خوش نمیگذره خودت اگه میخوای برو -دریا تورو خدا به خاطر من همین یه بار مگه چی میشه ؟ وای مریم بیخیال من ، من نمیام اصلا حرفشم نزن دريا جون خواهش ، خواهش اصلا نمیشه مشغول بحث بودیم که شقایق هم به ما پیوست: چی شده دخترا من هیچی این دیونه میگه بیا بریم شلمچه شقایق جدی ؟ مریم میخوای بری ؟ منم میام مریم واقعا چه خوب جمعمونم که جور شد ، دریا تو هم باید بیای جون خودتون بیخیال من بشید من یکی نمیام ، مریم تو می خواستی تنها نباشی اینم همراه با شقایق میری دیگه :مریم خیلی بدی دریا من دلم میخواد تو هم باشی شقایق دریا تو هم بیا من چندبار رفتم خیلی حس خوبی داره -بابا شما دیوانه اید یعنی واقعا چندبار رفتی ؟ مگه چی داره که بازم بخوای بری ؟ ، من نیستم شقایق تو بیا میفهمی چه حسی داره خلاصه از اونا اصرار از من انکار آخرش هم اونا موفق شدن من رو برای رفتن به این سفر راضی کنن ، برای ثبت نام باید به دفتر بسیج می رفتیم به محض رسیدن به دفتر بسیج و دیدن امیر علی فراهانی به عنوان مسئول بازم پشیمون شدم ولی کار از کار گذشته بود و مریم و شقایق داشتن از امیر علی سوال می پرسیدن مریم ببخشید آقای فراهانی برای کاروان راهیان نور بازم ظرفیت هست ثبت نام کنیم؟ امیر علی بله در خدمت هستم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت12 #پسربسیجی_دخترقرتی -مریم بیا بریم ببینم چه خبره مریم - بریم خودمون رو به تابلو رسوندیم ، ق
اگه مریم - پس میشه لطفا منو دوستام رو ثبت نام کنید چه مدارکی لازمه ؟ امیر علی با چشمای به میز دوخته شده و ابروی بالا رفته گفت: بله حتما فقط الان اسم رو ثبت سیستم میکنیم بعد بقیه مدارک رو میگم خدمتتون :مریم بله مریم راستین ، شقایق محمدی و دریا مجد اینبار دو ابروی امیر علی با تعجب بالا پرید نگاه کوتاهی به من انداخت و با یه پوزخند حرص درار اسم مارو نوشت بعد از پرسیدن وقت حرکت و مدارک مورد نیاز از اتاق خارج شدیم . از حرص یکی پس کله مریم زدم : همین رو میخواستی دیگه من با این تیپم بیام دفتر بسیج تا این بچه حذبی برام پوزخند برنه مریم آی دستت بشکنه به من چه تو تیپت پوزخندیه ؟ برای جلوگیری از پس گردنی بعدی تندی ازم جدا شد و گفت : الانم غصه نخور برو ساکت رو ببند که سه روز دیگه رفتنی شدیم ، راستی مدارکتم فردا حتما بیاری یادت نره با حرص گفتم: باشه مگه تو میزاری یادم بره؟ زورگو بابا من نخوام بیام کی رو ببینم ؟ شقایق دندوناش رو نشون داد و گفت من و مریم رو بعد هم خودش و مریم شروع کردن به خندیدن درد بگیرید این حال و روز من خنده هم داره ، حالا هم به جای هرو کر بیاید بریم کلاس حوصله غرغر به استاد دیگه رو ندار تمام سه روز گذشته با غرغر کردنای من به جون مریم و شقایق گذشت اما مرغشون یک پاه داشت که باید حتما منم همراهشون برم آخر هم حرف ، حرف اونا شد کلافه نگاهی به ساعت اندختم دقیقا سه ساعت بود که منتظر رسیدن اتوبوسها بودیم ولی خبری نبود که نبود مریم من ده دقیقه دیگه بیشتر نمیمونم اگه نیان رفتم گفته باشم :مریم - اه باز شروع کردی بابا گفتن تو راهن دارن میان چند ماه به دنیا اومدی تو چند ماهه چیه سه ساعت علاف تو شدم... هنوز حرفم تموم نشده بود که امیر علی به جمع نزدیک شد و گفت: -خانمها آقایون لطفا اینجا جمع بشدید تا گروه بندی کنیم اتوبوسها رسیدن همینطور که زیر لب غر میزدم با مریم و شقایق به جمع پیوستیم دوباره صدای امیر علی بلند شد امیر علی : لطفا اسامی خواهرانی رو که میخونم سوار اتوبوس اول بشن شروع کرد به خوندن اسامی ، منو مریم و شقایق توی گروه اول بودیم و مسعولیت اتوبوس گروه اول با امیر علی بود ، اینم از شانسه منه که باید تو سفرم کنار این ان ولی چه باید کرد وقتی داشتم از کنارش رد میشدم تا سوار اتوبوس بشم آروم صدام زد باشم امیر علی : ببخشید خانم مجد میشه یه لحظه صبر کنید کارتون دارم ؟ ناخودآگاها ابروهام بالا پرید: بله بفرمایید امیر علی اگه میشه صبر کنید بچه ها سوار بشن میگم خدمتتون
باشه منتظرم امیر علی ممنون کولم رو به مریم که کمی اونطرف تر منتظرم بود دادم تا سوار اتوبوس بشه خودم هم همونجا چشم به امیر علی دوختم ، داشت برای دوستاش که هر کدوم مسئول یک ماشین بودن موضوعی رو توضیح میداد. برای اولین بار به تیپ و قیافش توجه کردم ، موهای قهوی تیره که به زحمت تارهای بور بینشون دیده میشد ، چشمهای درشت عسلی روشن ، صورتی گندوم گون که با ریشهای مرتب پوشیده شده بود و لب و دهنی متناسب نگاهم رو از صورتش به هیکلش دادم قدی حدود یک و هشتاد و پنج نه لاغر بود نه چاق در یک کلام میشه گفت جذاب بود با تکرار کردن دوباره کلمه جذاب در ذهنم متوجه افکارم شدم چطور شد؟ که من به یه پسر ریشو با لباسهای ساده لقب جذاب دادم؟ همیشه در ذهن من پسرانی جذاب بودن که مطابق با مد روز لباس بپوشن نه امیر علی که یک پیراهن مردانه ساده به رنگ آبی آسمانی و یک شلوار پارچهای سیاه پوشیده بود ، نه نه این تریپ پسرا اصلا برای من جذاب نیستن یا حداقل میشه گفت برای من دوست داشتنی نیستن حتی اگر جذاب باشن نمیدونم چند دقیقه در افکار خودم غرق بودم که متوجه شدم امیر علی داره بهم نزدیک میشه ببخشید خانم مجد معطل شدید خواهش میکنم بفرمائید؟ احساس کردم دستپاچه شد ، داشت تلاش میکرد که عادی به نظر برسه ولی زیاد موفق نبود همینطور که مثل همیشه به زمین زل زده بود با منمن گفت امیر علی:ببینید خانم مجد نمیدونم چطور بگم ولی من مسئول این سفر هستم و موظفم بعضی چیزا رو به بچه ها گوشزد کنم ، حقیقتش این سفری که داریم میریم یه سفر مذهبیه و خوب مقدس میدونید حرفش رو قطع کرد و کلافه پوفی کشید دوباره شروع کرد به صحبت: -میدونید ....شما .... یعنی نوع لباس پوشیدن شما اصلا مناسب این مکان نیست... چشمام از تعجب باز موند ،یعنی چی این الان به من چی گفت یه نگاه به خودم انداختم به شلوار جین آبی مانتوی سفید تا روی زانوم که به نظر خودم خیلی هم بلند بود . با حرص دندونی به هم سابیدم : ببخشید مگه لباس من چشه؟ اصلا شما چکار به لباس من داری ؟ من علاوه بر مسئول بودن سفر وظیفم امر به معروفه و . ولم کن بابا امر به معروف من همیشه همینطوری لباس می پوشم هرجا هم بخوام با همین لباسم میرم و به شما هم مربـ مربوط نمیشه ، شما هم اگه راس میگی خودت رو ارشاد کن که چشمت به دختره مردمه تا بینی لباس چی پوشیده ولی خانم مجد. دوباره حرفش رو قطع کردم گفتم : حرفت رو زدی دیگه نمیخوام چیزی بشنوم عصبی به سمت اتوبوس حرکت کردم پسره بیشعور فضول اه اه پرو پرو به من میگه لباست مناسب نیست به توچه آخه ؟ شیطونه میگه همینجا ول کنم برم من حوصله این بچه حذبیا رو ندارم ، نه اصلا چرا برم حالا که اینطور شد از لج اینم شده میرم تا چشمش کور بشه بچه بسیجیه رودار سوار اتوبوس شدم و کنار مریم نشستم از صورت سرخ شدم فهمید عصبیم :
-مریم: چی شد دریا جون چکارت داشت ؟ هیچی بابا ولش کن در حدی نیست در موردش حرف بزنیم بیخیال از دست مریم هم عصبی بودم همش تقصییر مریم بود که من رو مجبور به این سفر کرد احساس می کردم بهم توهین شده ، من دختری که مرکز توجه خیلی از پسر ها بودم الان از طرف کسی تحقیر شده بودم که هیچوقت این طور آدم ها رو حساب نمی کردم ، حسابی سوخته بودم البته حقیقت دیگه این بود که خودم هم حرفهای خودم رو قبول نداشتم به امیر علی گفتم تو به دخترا نگاه میکنی در صورتی که اون تنها پسری بود که با دیدن تیپ و قیافه امروزی من به من نگاه نمیکرد و انگار اصلا من رو نمیدید ، با عجز پیش خودم اعتراف کردم که حرصم میگیره از بی توجهیش ، مطمعن بودم که میخواد خودش رو الکی پاک نشون بده برای همین تصمیم گرفتم دستش رو برای همه رو کنم و به خودم ثابت کنم که تمام کارهاش ریاست و اونم یکیه مثل تمام مردهای که دیده بودم با این افکار و تصمیمی که گرفتم کمی آروم شدم آره همینه باید به خاطر این توهینش خوردش کنم با صدای مریم از جا پریدم : -مریم با خودت حرف میزنی ؟ دیونه شدی ؟ فهمیدم بلند فکر کردم برای همین ماست مالیش کردم تا بیخیال بشه هرچند قانع نشد ولی دیگه سوالی نپرسید ، چشمهام رو روی هم گذاشتم تا بخوابم بلکه با خوابیدن مسیر طولانی برام کوتاه تر بشه غروب بود که به شلمچه رسیدیم ، چادرهای زیادی برای اسکان ما آماده شده بود با اینکه از اول این سفر توی ذوقم خورده بود ولی با دیدن چادرها کلی شاد شدم عاشق این بودم که شب رو توی چادر صبح کنم و الان به لطف این سفر اجباری به آرزوم می رسیدم بعد از توضیحات امیر علی به سمت چادر رفتیم برای جاگیر شدن و آماده شدن برای رفتن به زيارت البته من نمیدونستم که توی این بیابون میخوام به زیارت چی برم ولی ترجیح دادم در سکوت همراه مریم و شقایق هرجا رفتن برم همگی جلوی چادر منتظر بودیم تا به سمتم مسیری که مشخص شده بود حرکت کنیم ، نگاهم رو به دخترا دوختم همه چادری بودن و خیلی ها هم چفیه روی دوششون بود ، حتی مریم و شقایق هم چادر داشتن ، تازه معنی حرفهای امیر علی بیچاره رو فهمیدم تنها وصله ناجور کاروان من بودم با مانتوی سورمه ای تا روی زانو و شلوار جین یخی و موهای که آزادانه از مقنعم بیرون اومده بود همراه با آرایش که تقریبا رو به غلیظی می رفت لبم رو به دندون گرفتم بفهمی نفهمی خجالت کشیدم ولی دوباره به خودم دلداری دادم : -که چی بشه ؟ من بدم میاد وقتی چادری نیستم برای ریا چادر بپوشم من همینم ، همه جا هم همینطور میرم هرکسی هم هر فکری میخواد بکنه کم کم به دروازه ورود نزدیک می شدیم یهوی یه سیب بهم دست داد احساس می کردم قبلا اینجا بودم اینجا برام آشنا بود نگاهم ناخودآگاه به هر سمتی می چرخید ، غروب بود و آسمان رو به سرخی می رفت حالا ورودی دروازه بودیم چند پسر مذهبی با ظرف اسفند کنار دروازه ورود مونده بودن و به همه خوشآمد میگفتن و در سمت مخالف چند نفر دیگه کنار دروازه خروج به روی مردم گلاب می پاشیدن از دروازه عبور کردیم انگار بین یک خاکریز جاده ساخته بودن جاده خاکی که جوانان زیادی رو به آغوش کشیده بود جوانهای که بعضی از اونها مشغول ذکر گفتن بودن و بقیه مانند ابر بهار اشک میریختن برای لحظه ای نگاهم به امیر علی افتاد