#پارت40
#پسربسیجی_دخترقرتی
مرخصی گرفتم یه کاری برام پیش اومده بود
اون روز که بیمارستان بودی یهوی کجا غیبت زد ؟
گفتم که مربوط به همون کاره باید میرفتم
اهمم... پس دکی جون رو ندیدی؟
دلم لرزید :
چطور واسه چی؟
باید ببینیش چه آقای به جای برادری همه چی تموم مودب با سواد چشم پاک باورت میشه دخترای بخش خودشون رو کشتن این چند روز حتی نگاهشم بالا نمیاد یه نگاه کوتاهی بهشون بندازه
پس هنوزم نگاهت به سنگ فرشه برادر بسیجی یه لحضه همون دریای شیطون چند سال قبل توی وجودم زنده شد ، کاش اذیتش کنم
به خودم اومدم لبم رو گزیدم
دریا زشته دیگه بزرگ شدی بیخیال اون کارای بچه گانه شو
پوووف کلافهای کشیدم دوباره حواسم رو به زهرا دادم آره داشتم می گفتم خلاصه خیلی آقاست امروزم قراره به بخش خودمون بیاد بیا ببینش
من ببینمش که چی بشه ؟
هیچی محض اینکه یه جیگر دیده باشی
وای دست از این خل بازیات بردار زهرا من چکار پسر مردم دارم استغفر الله
اه جم کن بابا انگار چی شده توبه میکنه
لبخندی به لحن حرصیش زدم و گفتم
خوب حالا حرص نخور بالاخره این جیگر رو می بینم
هه نمیدونست این جیگر مودبشون چه به سر من دیونه آوره و چندین ساله برای من آشنا ترینه
با تقه ای که به در خوررد از افکارم جدا شدم
سلام خانم مجد دکتر فراهانی اومدن و میخوان وضعیت عمومی بیمار اتاق صد دو رو بدونن
هری دلم ریخت هول شدم حالا چکار کنم؟
زهرا: بالاخره اومد بدو برو که چشم و دلت از دیدن جیگر روشن بشه بلکه طلسم نگاه اون و بخت تو هم باز شد شوهر کردی رفت
زهرا همینطور لودگی میکرد و از حال داغون من خبر نداشت
راهی نبود باید می رفتم ولی ترجیح دادم فعلا من رو نشناسه با همین فکر ماسک زیر چونم رو روی صورتم کشیدم و با برداشتن پرونده بیمار به سمت اتاق صد و دو حرکت کردم نزدیک در مکثی کردم و خودم رو به تخت رسوندم هنوز امیر علی به اتاق نیومده بود بعد از یه معاینه کلی از وضعیت عمومی بیمار منتظر اومدن امیرعلی شدم
به همرا چند پرستار خانم وارد اتاق شد ، لحظه ای حس حسادت توی وجودم شعله کشید ولی وقتی نگاه به زمین دوخته ی امیرعلی رو دیدم دلم آروم شد
با استرس سلام دادم
-سلام آقای دکتر
نگاه کوتاهی انداخت و سلام کرد:
سلام خانم ، دکتر مجد نیومدن ؟
هول شدم اسمم رو گفت یعنی میشناسه ؟ نه بابا از کجا بشناسه منکه اسم کوچیکم ثبت
نشده این همه آدم فامیلشون مجده
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت40 #پسربسیجی_دخترقرتی مرخصی گرفتم یه کاری برام پیش اومده بود اون روز که بیمارستان بودی یهوی کج
#پارت41
#پسربسیجی_دخترقرتی
خودم هستم در خدمتم
ببخشید نمیدونستم ، میخواستم وضعیت عمومی بیمار رو بدونم
بله... از لحاظ عمومی مشکلی ندارن ضریب هوشیشون هم خوبه دکتر کشکولی علت کما رو
شوک عصبی یا ترس تشخیص دادن
پرونده رو سمتش گرفتم :
اینم پرونده پزشکیشون
ممنون
دستش که برای گرفتن پرونده جلو اومد خاطره گرفتن دستش توی ذهم زنده شد و لبخندی روی لبم نشست ، خوبه، که ماسک دارم و لبخندم رو نمی بینه
بعد از مکث کوتاهی پرونده رو گرفت و مشغول بررسی شد منم گوشه ای ایسادم تا کارش تموم بشه تمام وقت با دل و نگاهم در جدال بودم تا نگاهم سمتش نره
وقتی برای گرفتن پرونده دستم رو سمتش گرفتم بازم متوجه مکث چند لحظه ایش شدم با بی خیالی شونه ای بالا انداختم و بعد از انجام کارها از اتاق خارج شدم
خدا رو شکر امروز به خیر گذشت
****
از زبان امیر علی
امروز باید برای دیدن بیماری که یکماه توی کماست به بیمارستا می
رفتم
وقتی سراغ پروند بیمار رو گرفتم گفتن که پرونده دست پزشک عمومیه بخشه و کارههای عمومی
بیمار با خانم دکتر مجده
اسم مجد برام آشنا بود ولی با خودم گفتم : بیخیال توی این کشور مجد زیاده اینم یکیش حتما
که نباید اون مجد باشه
بلا به دور . خدا هم نکنه اون باشه
به سر پرستار بخش گفتم که باید مجد رو ببینم
بله دکتر بزارید الانم میگم بیان
تا شما خبرشون میکنید منم سری به بقیه بیما را میزنم لطفا بگید توی اتاق منتظر باشن تا
برسم خدمتشون
بله چشم
ممنون
بعد از سرکشی به بقیه بیمارا به سمت اتاق صد و دو رفتم
جواب سلام دختر چادری که توی اتاق بود رو دادم و سراغ دکتر مجد رو گرفتم که گفت خودم هستم خیالم راحت شد که اون مجد نیست
بعد از اینکه اوضاع بیمار رو توضیح داد پرونده رو سمتم گرفت چشمم به تسبیح فیروزه دور دستش افتا چقدر آشنا بود از خودم پرسیدم
- یعنی این همون تسبیح منه ؟
نه بابا دیونه شدی تسبیح تو چرا باید دست این خانم باشه؟
بیخیال افکارم شدم و پرونده رو گرفتم بعد مطالعه وقتی خواستم پس بدم دوباره چشمم به
تسبیح افتاد
درست تسبیح فیروزه زیاده ولی مگه چند تا تسبیح فیروزه هست که نگین کوچیک انگشتر پدر
من به ریشه هاش وصل باشه ؟
با فکری درگیر از اتاق خارج شدم
#پارت42
#پسربسیجی_دخترقرتی
از زبان دریا
*
عقلم سدی از تمام لحظه های خورد شدن و نادیده گرفتن جلوی دل بیقرارم کشیده بود و همین سدها باعث شده بود بعد از گذشت یکماه هنوزم به امیرعلی نگاه نکنم حتی وقتهای که کنارم بود و صداش آتیش به دل بیچارم می کشید
همه چی خوب پیش می رفت و من برای پنهان کردن خودم موفق بودم تا روزی که دکتر خوشنام دوست امیر علی و البته معاون رییس بیمارستان من رو به دفترش احضار کرد
با تقه ای وارد اتاق شدم
سلام دکتر کارم داشتید
بله بفرمایید بشینید
جلوش نشستم شروع کرد به صحبت
راستش خانم مجد آقای فراهانی به درخواستی از شما داشتن ولی روشون نشد شخصا به شما بگن اینه که از من خواستن بهتون بگم
بیخیال تفکراتی که می رفت تا به ذهنم هجوم بیاره گفتم:
بله دکتر درخدمتم خیره انشالله
انشالله که خیر باشه ، راستش رییس بیمارستان تصمیم داره آقای فراهانی رو برای یه سری
تحقیقات به ماموریت بفرستن ولی متاسفانه مادر بزرگ ایشون بیمار هستن و بنا به دلایلی حاضر نیستن به بیمارستان اتنقالشون بدن ، آقای فراهانی هم که نمیتونن به این ماموریت نرن برای همین از بنده خواستن تا یکی از دکترها رو بفرستم برای رسیدگی از مادر بزرگش منم شما رو پیشنهاد دادم که روشون نشد بهتون بگن ولی دکتر پس کار خودم چی میشه ؟
همیشگی
هم
-مشکلی نیست من خودم یا یکی دیگه از دکترها میتونیم کارای شما رو انجام بدیم البته که نیست فقط به مدت یک هفته روزی یکبار به ایشون سر بزنید فکر نکنم کلا دو ساعتم وقتتون گرفته بشه البته اینم بگم اختیار با خودتونه می تونید رد کنید ما با کسی دیگه هماهنگ می کنیم
اگه اجازه بدید من یه فکری بکنم اگه تونستم تا غروب بهتون خبر میدم
-ممنون خانم مجد
حالا اینو کجای دلم بزارم ، عقل و دلم در جدل بودن عقلم می گفت این کار رو نکن این کار نزدیکترت میکنه به امیرعلی ولی دلم میگفت خوب بشه مگه چی میشه امیر علی که
اینجا نیست ، فقط یه سرک کشیدن کوچولو تو زندگیشه هوووم چیزی نمیشه
آخرشم وسوسه هاس دلم کار خودش رو کرد و من درخواست دکتر خوشنام رو پذیرفتم و برای هماهنگ کردن برنامه به اتاق امیر علی رفتم ، مثل تمام این مدت ماسکم رو روی صورتم
ثابت کردم و تقه ای به در زدم
بفرمایید
سلام دکتر ، مجد هستم بلند شد و گفت:
-بفرمایید
-ممنون اگه لطف کنید برنامتون رو با من هماهنگ کنید ممنون میشم
-ولی اینطور که درست نیست لطفا بشینید
روی صندی نزدیک میزش نشستم و چشمام رو به میز جلوش دوختم:
-من منتظرم دکتر بفرماید
#پارت43
#پسربسیجی_دخترقرتی
-ممنونم از شما واقعا نمیدونم چطور از شما تشکر کنم ، راستش مادر بزرگم به خاطر بیماری
ریه ای که دارن میترسم به بیمارستان انتقالشون بدم، بالاخره محیط بیمارستان احتمالش هست آلودگیهای داشته باشه و ریش دچار عفونت بشه اینه که مزاحم
شدم
- مزاحمتی نیست دکتر بالاخره ما هم وظیفه ای داریم ، الان مشکلشون چیه ؟
شما
راستش معدشون چند وقت پیش خونریزی داشتنه و دکترشون گفتن تا مدتی باید تحت نظر باشن من خودم همه چی رو اوکی کردم فقط شما لطف کنید روزی یک بار برای چک کردنه اوضاعشون یه سر تا خونه ما برید
بله حتما مشکلی نیست
یک دسته کلید سمتم گرفت
اینم کلیدهای خونه کسی خونه نیست فقط مادر بزرگم و خانمی که کارهای مادر بزرگ رو انجام میدن اونجا هستن میتونید کاملا راحت باشید خودم هم به مدت یک هفته تهران
نیستم
کلیدا رو ازش گرفتم و بلند شدم
بله حتما سر میزنم شما نگران نباشید ، الانم اگه کاری نیست بنده مرخص بشم
نه عرضی نیست فقط
با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت:
میشه شماره شما رو داشته باشم برای خبر گرفتن ؟
به کلافگیش لبخندی زدم چقدر سختشه به شماره از همکارش بگیره طفلی توی دلم خندیدم به
این حالتش
به خودم تشر زدم
-خنده- نداره دریا یادت رفته عاشق همین خاص بودنش شدی ؟
بیخیال جنگ درونم شدم و شمارم رو براش گفتم ، با گوشی خودش به گوشی من زنگ زد تا شمارش رو داشته باشم برای مواقع ضروری بعد گرفتن آدرس از اتاق خارج شدم
قرار شد از فردا برای سر زدن به مادر بزرگش برم و بی صبرانه منتظر بودم تا یه فضولی حسابی از زندگی امیرعلی بیچاره بکنم
اونم بی خبر از اینکه من کی هستم من رو وارد حریمش کرده بود فقط کمی عذاب وجدان داشتم از اینکه نگفتم من کی هستم شاید دوست نداشته باشه من برم خونش ولی دوباره خودم رو آروم کردم
- مگه چی میشه؟ میخوام چکار کنم نمیخوام کار خاصی بکنم که
روز بعد دم غروب به آدرسی که امیرعلی داده بود رفتم اول میخواستم با کلید وارد بشم دیدم خیلی ضایع است روز اولی با کلید برم پس دستم رو روی زنگ گذاشتم
چیزی نگذشت که در توسط پیرزن ریزه میزه گیس حنای با چادر گل گلی باز شد از همون پیره زنای بود که ناخودآگاه با دیدنش لبخند میرنی ماسکی رو که برای احتیاط رو صورتم گذاشته بودم پایین کشیدم و گفتم :
سلام من مجد هستم همکار آقای فراهانی برای دیدن مادر بزرگشون اومدم
لبخندی به روم زد و از جلوی در کنار رفت
سلام به روی ماهت بیا داخل عزیزم خوش اومدی
ممنون مادر
وارد حیاط شدم چه حیاط با صفای بود به آدم یه حس آرامش میداد ، حیاط بزرگ مربع شکل که حوض قشنگ و آبی رنگی وسطش بود دور حوض گلدونهای سفالی با گلهای زیبای قرمز خود نمای میکرد ، کنار حوض سمت راست تخت نسبتن بزرگی با گلیم قدیمی به چشم میخورد ، در سمت چند پله بود که به ایوان خونه ختم می شد. روی هر پله
#پارت44
#پسربسیجی_دخترقرتی
یکی از همون گلدونها دیده می شد ، خونه با نمای آجری سفال و پنجره های آبی همون حس خونه های قدیمی فیلمها رو به آدم منتقل می کرد دل از حیاط با صفا کندم وارد
خونه شدم
با تعارف خانمی که هنوز اسمش رو نمیدونستم روی اولین مبل نشستم گفتم اگه بشه من مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم برم زیاد مزاحم نمیشم
کجا مادر حالا چه عجلهای داری بزار یه چای برات بیارم
نه تورو خدا راضی به زحمت نیستم زحمت نکشید
زحمت چیه مادر شما رحمتی
بدون توجه به تعارفات من وارد آشپزخونه شد.
نگاهم رو دور خونه گردوندم دقیقا مثل حیاط با صفا بود و البته با چیدمان کاملا سنتی ، مبلهای کلاسیک به رنگ فیروزه ای و فرشهای دست باف فیروزه ای جلوه ی خاصی به خونه بخشیده بود کنار حال پذیرای راه روی به چشم میخورد که به یقین اتاق خوابها و سرویس بهداشتی توی همون راه رو بودن
با اومدن همون خانم دست از دید زدن خونه برداشتم
بفرما دخترم
ممنوم زحمت افتادید خانم.....
بی بی صدام کن، من از اول به همه گفتم بی بی صدام کنن
بعدم نمکی خندید و گفت:
-عاشق اینم بهم بگن بی بی
به نمکی خندیدنش لبخندی زدم و گفتم:
- چشم بی بی جان حالا من کجا میتونم مادر بزرگ آقای فراهانی رو ببینم
دوباره خندید :
-منم دیگه من مادر بزرگ امیرعلیم
با تعجب گفتم:
ولی آقای فراهانی که گفتن حال مادر بزرگشون خوب نیست
ای مادر چی بگم از دست این پسر هرچی میگم حالم خوبه به خرجش نمیره از اول همینطور بود کل عمرش نگران منه میبینی که خوبم خدارو شکر شما رو هم زحمت انداخت
نه بی بی این چه حرفیه اتفاقا از اینکه با شما آشنا شدم خیلی خوشحالم ولی من باید انجام وظیفه کنم با اینکه خدارو شکر حالتون خوبه بازم هرروز میام و بهتون سر میزنم تا آقای فراهانی برگردن
- قدمت سر چشم منم خوشحال میشم
پس مزاحمتون میشم
رحمتی دخترم چایت رو بخور سرد شد
بعد خوردن چای بلند شدم که برم ولی مگه بی بی گذاشت با کلی اصرار راضیم کرد تا شبم
بمونم
و اینطور شد که شام هم کنار بی بی و رقیه خانم موندم
دوسه روز گذشته بود و من حسابی با بی بی جور شده بودم حالا از ظهر می رفتم اونجا و تا شب رو با بی بی و رقیه خانم سر میکردم و به قصههای شیرین بی بی گوش میدادم
خدا رو شکر همونطور که خودش گفته بود حالش خوب بود و امیرعلی الکی اینقدر نگران بود
یکی از همون روزها بی بی ازم خواست به اتاق امیرعلی برم و کتاب حافظ رو براش بیارم
#پارت45
#پسربسیجی_دخترقرتی
نگاهم
پا که به اتاقش گذاشتم قلبم از بوی عطرش ریخت جای جای اتاق بوی امیرعلی رو می داد سمت پیراهنش رفت که روی دسته صندلی آویزون بود ، پیراهن رو به بینیم نزدیک کردم نفسم گرفت از بوی عطرش و اشک از چشمام جاری شد :
چی می شد مال من میشدی امیرعلی آخه مگه من چی کم داشتم ؟ منکه تمام دلم رو بهت دادم بی معرفت
دوباره نفس عمیقی بین پیراهنش کشیدم و با بی میلی سر جاش قرار دادم ،نگاهی به اتاق سادش انداختم اتاقی که شاید کلا شانزده متر نبود
در یک سمت کتابخونه بزرگی که با کتابهای مذهبی و پزشکی پر شده بود و سمت دیگه تختی به همون رنگ با رو تختی سفید و گلیم فرش دست بافت قدیمی که کف اتاق خودنمای می کرد در آخر یک میز تحریر و صندلی کنار پنجره ای که رو به حیاط بود نگاهم به قاب عکس روی دیوار افتاد که رو به روی تخت خواب قرار گرفته بود.
زن و مرد جوانی به همراه بچه ده دوازده ساله ای که معلوم بود امیر علیه داشتم همچنان به عکس نگاه میکردم که با صدای بی بی به خودم اومدم
-کجا موندی دخترم
وای اصلا یادم رفته بود برای چی اومدم دستی به صورتم کشیدم تا اثری از اشک نباشه با لبخند
به سمتش برگشتم :
ببخشید داشتم به این عکسی نگاه میکردم
پدر و مادر امیرعلی هستن
-پس الان کجان؟
روی
تخت نشست و اشاره کرد منم کنارش بشینم
- محمدم بابای امیرعلی رو میگم وقتی با نفیسه ازدواج کرد دختر خواهرم بود حسابی خوشحال
بودم ، خوشبخت بودن محمدم، معلم بود و همینجا پیش خودم زندگی می کردن با اومدن امیرعلی خوشبختیشون کاملتر شد ، ولی نمیدونم کی زندگیشون رو چشم کرد. یه روز که تصمیم داشتن به مسافرت برن هر کاری کردن تا منم برم قبول نکردم گفتم شما برید خوش باشید ، رفتن، و روز بعد خبر دادن که تصادف کردن رفته بودن ته دره خدا خواسته بود و امیرم از ماشین پرت میشه بیرون ، ماشین آتیش میگیره و محمد و نفیسه توی آتیش می سوزن امیر تا مدتها بیمار بود و بی تاب ولی به یاری خدا حالش بهتر شد و با این غم کنار اومد حالا منم و همین امیر خواهرم هم میاد و میره ولی امیر بیشتر به من وابسطه شد و همیشه کنار من موند
دستی به چشمای اشکیش کشید و گفت :
هی .... اینم جزوی از روزگاره
خدا بیامرزتشون خیلی تلخه بیچاره آقای فراهانی چقد سخته پدر و مادر رو باهم از دست بدی
اره خیلی سخته ولی خدا خواسته کاری نمیشه کرد
درسته ، خدارو شکر که شما رو داره
و خدارو شکر که من امیرم رو دارم
به سمت کتابخونه رفتم و از بین کتابها حافظ رو جدا کردم دست بی بی دادم :
بفرما اینم حافظ
چرا به من میدیش خودت برام بخون
چی بخونم بی بی
نمیدونم امیر علی همیشه نیت میکنه و میخونه میگه حافظ باید حرف دلت رو بگه حالا تو هم
نیت کن
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت45 #پسربسیجی_دخترقرتی نگاهم پا که به اتاقش گذاشتم قلبم از بوی عطرش ریخت جای جای اتاق بوی امیرع
#پارت46
#پسربسیجی_دخترقرتی
چشم بستم و نیت کردم
آن ترک پری چهره که دوش از برما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سرما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چون از دست دوا رفت دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
اشکی که از چشمم چاری شد رو با انگشت گرفتم تا بی بی نبینه
بی بی چه با سوز میخونی عزیزم
لبخندی به روش زدم
بی بی غم رو خونه دلت نکن دخترم خدا بزرگه
-میدونم بی بی میدونم
آهی کشیدم و کتاب رو سرجاش قرار دادم امیر علی درست میگه و چه قشنگ حال دل من رو هم گفت
گفته
بود حافظ حرف دل آدما.
رو
***
از زبان امیر علی
تقریبا کارم تموم بود و باید به خونه بر میگشتم هروز، جویای حال بیبی از خودش بودم خدا رو شکر حالش خوب بود و حسابی با خانم مجد گرم گرفته بود
بار آخری که زنگش زدم کلی ذوق کرد و گفت:
- امیر این دختر عروسه خودمه ها گفته باشم
بی بی بیخیال کم نقشه برا دختر بیچاره بکش شاید اصلا شوهر داشته باشه
- نه نداره خودم از زیر زبونش کشیدم
خندیدم و گفتم :
کاراگاه شدی بی بی ؟
-حالا هرچی ، میخوای امروز که اومد برات خواستگاریش کنم؟
با صدای بلند شده ای گفتم:
چی
میگی بی بی من هنوز یه بارم صورت این بنده خدا رو ندیدم هنوز دوماه نشده همکارمه چه
شناختی دارم که برم خواستگاری بیخیال
-خیالت راحت همه چی تمامه هم مومنه هم قشنگه هم دکتره دیگه
میخوای چی
-بی خیال بی بی مگه نگفتی خوبه آدم دل به جفتش بده بزار منم جفتم رو پیدا کردم خبرت می
کنم
خیلی باید بی سلیقه باشی دل به این عروسک ندی
#پارت47
#پسربسیجی_دخترقرتی
دوباره خندیدم و
و گفتم:
من قربون سلیقت برم چشم اجازه بده حداقل یه بار ببینمش بعد اگه دل دادم بهت میگم
باشه فقط زود دل بده که من میخوام قبل مردنم عروسیت رو ببینم
انشاالله همیشه سلامت باشی و عروسیه مونو نتیجه هاتم ببینی
تو حالا برام عروس بیار تا موقعه نتیجه
چشم بی بی امان بده عروسم برات میارم
پوف کلافه ای کشیدم و تماس رو قطع کردم این بی بی تا من رو زن نده ولم نمیکنه
قرار بر این بود که. پس
فردا برم ولی چون کارم تموم شده بود تصمیم گرفتم امروز بی خبر برم تا
مثل همیشه بی بی رو سوپرایز کنم
*****
یک هفته به پایان رسیده بود قرار بود که فردا امیر علی برگرده و امروز روز آخری بود که من به
دیدن بی بی می رفتم
غروب با خرید شاخه گلی برای بی بی راهی خونش شدم
کلید انداختم و در رو باز کردم همونجا داخل راه رو کوتاه
دم در داد زدم :
-کجای بی بی که گل دخترت اومد ...
با دیدن صحنه رو به روم مات سر جام موندم، امیرعلی روی تخت مشغول خوردن چای بود که
بادیدن من چای به گلوش پرید
بی بی با دست به پشتش ضربه زد
آروم پسر چی
شد؟
و با لبخندی مشکوک نگاهی بین من و امیرعلی گردوند ، ولی امیر علی با ابروی بالا رفته و بدون
توجه به بی بی
گفت:
شما . ؟ ... شما اینجا چکار میکنید؟
بعد انگار چیز عجیبی دیده باشه نگاهی دوباره به سر تا پام انداخت
بی بی به جای من جواب داد:
وا حالت خوبه امیر دکتر مجده مگه خودت نفرستادی ؟
دوباره با تعجب از جا پرید
-من ؟ کی فرستادم ؟
انگار کلا قاطی کرده بود ، حتی یادش نمیاد همکاری با اسم مجد توی بیمارستان داره ، دستی
به موهاش کشید و رو به من
- نمیخواید بگید جریان چیه ؟
گفت:
تمام تلاشم رو می کردم تا نگاهم رو کنترل کنم ، در حالی که چشم به زمین دوخته بودم گفتم: -جریانی نیست آقای فراهانی من مجد هستم همکارتون و خودتون از من خواستید برای دیدن بی بی بیام الانم روز آخره نمیدونستم شما تشریف میارید وگرنه مزاحم نمیشدم دوباره بغض کردم و لبم رو گزیدم خدای من نکنه جلوی بی بی چیزی از گذشته بگه امیر علی ولی من نمیدونستم شما...
ببخشید مزاحم شدم من فکر نکنم دیگه اینجا کاری داشته باشم
گل رو به بی بی دادم کلید ها رو رو تخت گذاشتم :
با اجازه
بی بی که تازه به خودش اومده بود گفت :
#پارت48
#پسربسیجی_دخترقرتی
-کجا- بری بیا بشین دخترم یه چای با هم میخوریم بعد امیر میرسونت
نه ممنون باید برم کار دارم
پس حداقل بزار امیر برسونتت
-ماشین آوردم بی بی
گونش رو بوسیدم و با یه خداحافظی از امیر علی که همچنان در فکر بود از خونه خارج شدم
از زبان امیر علی
***
کش و قوسی به بدنم دادم و از ماشین پیاده شدم حسابی بدنم کوفته بود از شیراز تا تهران یک
کله رانندگی کردم
آخی بالاخره رسیدم، یکی نیست از من بپرسه چرا با ماشین خودم رفتم ، پس پرواز به این
خوبی رو واسه
گذاشتن چی
کلید انداختم و در رو باز کردم مثل همیشه بی بی و رقیه خانم تنها توی حیاط نشسته بودن سلام به مادرای گلم من اومدم
بی بی سلام عزیزم رسیدنت بخیر خوش اومدی
رقیه خانم سلام مادر خوش اومدی
-ممنون
بی بی پیشونیم رو بوسید و گفت:
جات حسابی خالی بود پسرم بیا بشین که مادر زنت حسابی دوست داره میخواستم چای
بریزم
چشم اجازه بدید الان میام
واقعا هم تنها چیزی که الان با این خستگی می چسبید چای بود پس سریع وسایلم رو توی اتاق
گذاشتم و به بی بی و رقیه خانم پیوستم
بی بی ؟ مادر مگه قرار نبود فردا بیای چطور شد امروز اومدی
اگه ناراحتین برگردم؟
با دست به شونم زد و گفت:
اینطوری نگو شیطون میدونی که همش چشمم به دره تا تو ازش بیای داخل
- قربونت گیس گلابتون کارم، زود تموم شد نخواستم الکی بمونم گفتم بیام یه روز رو هم با شما خانمای گل بگذرونم به نظرتون چطوره فردا بریم زیارت شاه عبدالعظیم ؟
بی بی و رقیه خانم همزمان گفتن
خیر ببینی
از هماهنگ بودنشون لبخندی روی لبم نشست، لیوان جایم رو بالا بردم هنوز اولین جرعه رو کامل نخورده بودم که صدای دخترونهای توی حیاط پیچید
بی بی کجای که گل دخترت اومد......
چای به گلوم پرید و شروع کردم به سرفه ، بی بی با دست پشتم زد و گفت:
آروم پسر چی شد؟
با چشمای از حدقه در اومده خیره شدم به کسی که رو بروم بود باورم نمیشه این اینجا چکار می
کرد؟
چیزی
که از فکرم گذشت رو به زبون آوردم و دوباره مثل برق گرفته ها به شخص رو به روم خیره شدم تصویری از ذهنم عبور کرد ، دختری با مانتوی قرمز و موهای که آزادانه از مقنعه بیرون افتاده بود دریای مجد
#پارت50
#پسربسیجی_دخترقرتی
خوب نه فکر نکنم چون هیچ احساسی ندارم با این فکر کمی آشفتگی ذهنم آروم شد و تونستم بخوابم
**
از زبان دریا
چیزی که ازش میترسیدم به سرم اومد بالاخره امیر فهمید من کیم حالا چطوری باهاش رو در رو بشم کاش هیچ وقت پیشش اعتراف نمیکردم حداقل الان اینقدر سختم نبود که ببینمش ، به خودم تشر زدم
اوف دریا بی خیال کاریه که شده خودتم میدونستی بالاخره روزی این اتفاق می افتاد ، الانم بهتر شد دیگه استرس این که بفهمه رو نداری
خوب حالا برنامه چیه از امروز باید چکار کنم جناب عقل
هیچی خیلی عادی مثل این مدت رفتار میکنی اصلا فکر کن امیرعلی نیست
نمیشه ای خدا پس این دل بی صاحب رو چکار کنم
معلومه هیچی وقتی اون تورو نمیخواد باید دلت رو ساکت کنی بزاریش یه گوشه باشه بابا باشه با اینکه سخته ولی حرفت رو قبول دارم من نباید اشتباه گذشته رو تکرار کنم بله که نبایدم تکرار کنی مگه دیروز ندیدی حالش رو قشنگ معلومه اگه میدونست تو کی هستی هیچ وقت بهت اجازه نمیداد پا تو خونش بزاری بهتره اینبار با دل تصمیم نگیری اوف تسلیم حق با تواه
منو ببین تورو خدا دارم با خودم بحث میکنم همینم کم بود دیونه بشم
روز بعد طی توافقی که روز قبل با عقلم کرده بودم تصمیم گرفتم خیلی عادی و بدون هیچ استرسی به بیمارستان برم اصلا انگار که امیر علی وجود نداره
برای تحویل بخش همراه زهرا و پرستارهای بخش وارد بخش شدیم چند دقیقه بعد امیر علی هم به ما اضافه شد
وقتی کار تحویل بخش تموم شد بدون اینکه به امیر علی توجه ای داشته باشم همراه زهرا از گروه جدا شدم تا به اتاقم برم ولی با صداش متوقف شدم :
ببخشید خانم مجد ؟
آروم باش دریا چیزی نیست عادی برخود کن ، سمتش برگشتم و مثل خودش نگاهم رو به زمین
دوختم:
بله بفرمایید؟
اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم
قبل اینکه چیزی بگم زهرا گفت:
پس من میرم تا بیای
سری براش تکون دادم که یعنی باشه بعد از رفتن زهرا رو به امیر علی گفتم:
-درخدمتم
راستش میخواستم بابات این چند روز که مواظب بی بی بودید هم از طرف خودم هم بی بی تشکر کنم و اینکه بی ادبی اون روز من رو ببخشید راستش یه کم شوکه شدم نتونستم
تشکر کنم بازم ممنونم از لطفتون
-خواهش میکنم آقای دکتر وظیفه من بود
بعد از مکث کوتاهی اضافه کردم
هر کس دیگه ای هم جای شما بود من همین کار رو میکردم بالاخره من پزشکم و یه سری
وظایف دارم
این بزرگی شما رو میرسونه به هر حال بازم ممنونم ببخشید وقتتون رو گرفتم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت50 #پسربسیجی_دخترقرتی خوب نه فکر نکنم چون هیچ احساسی ندارم با این فکر کمی آشفتگی ذهنم آروم شد و
رفقا میخواستم بهتون بگم که رمان #پسربسیجی_دخترقرتی
به دلایل اینکه مشکل متنی پیدا کرده pdf رو گذاشتم خدمت شما ممنونم از همراهی تون :)))👀🌱
#صࢪفأجھـتاطلاع