eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
476 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت27 #پسربسیجی_دخترقرتی حال مرغ سر کنده ای رو داشتم ، عشقم کسی که دیوانه وار دوست داشتم ، داشت بر
بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کارم پشیمون شدم ولی با این فکر که این آخرین فرصته خودم رو آروم می کردم با صدای امیر علی که می گفت: بفرمایید داخل داخل شدم -سلام... با مکثی جوابم رو داد: سلام بفرمائید ؟ راستش می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی بله فرمایید در خدمتم دارم انگار از دفعه های قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکرد با استرس تسبیح توی دستم رو فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرده بود ولی چیزی نگفت روی صندلی نزدیک میزش نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم چند دقیقه که گذشت با صداش به خودم اومدم خانم مجد مشکلی پیش اومده حالتون خوبه ؟ بله... بله راستش نمیدونم چطور بگم یعنی... راحت باشید اگه کمکی از دستم ساخته باشه دریغ نمیکنم - کمک که یعنی. کلافه پوفی کشیدم و چشمام رو بستم با خودم گفتم چه مرگته دریا؟ یادت رفت این آخرین فرصته جون بکن دیگه با همون چشمای بسته گفتم : من دوستت دارم نفس راحتی کشیدم و چشمام رو باز کردم چشماش از تعجب اندازه توپی باز شده بود از شرم لبم رو گزیدم خیلی بد گفتم ولی چه میشه کرد ؟ دیگه گفته بودم با صداش به خودم خومدم نفهمیدم منظورتون چیه ؟ خوب...خوب ... يعنى من ... مدتیه یعنی چند وقته فکر میکنم به شما .... علاقه دارم یعنی چون داشتید میرفتید مجبور شدم بگم یعنی من...... بسه ..بسه خواهش میکنم معلومه چی دارید میگید؟ آره خوب من .. نمیخواد تکرار کنید خانم اصلا ببینم شما چطور اسم این حس بچه گانه رو علاقه میزارید با بغض گفتم ولی حس من بچگانه نیست امیرعلی داد زد: خواهش میکنم اصلا با خود فکر کردی چیه ما به هم میخوره که به خودت اجازه دادی این حرف رو بزنی بین من و شما خیلی تفاوته -من.... علاقه من به اندازه ای هست که به خاطر تو آدم دیگه ای بشم
- مگه میشه آدما عوض بشن گیریم هم که بتونید عوض بشید من دوست دارم با کسی همراه بشم که از اول مثل من باشه نه اینکه به خاطر من بشه یکی دیگه ، ببینید خانم مجد شما هیچ کدوم از معیارهای من رو ندارید و مطمعن باشید هیچ وقت انتخاب من نیستید بهتره این موضوع رو فراموش کنید هرچند میدونم حس زودگذریه و خیلی زود فراموش میشه احساس کردم قلبم شکست تیکههای قلبم هرکدوم به طرفی پخش شد مگه من چی کم داشتم ؟ من درسته حجاب کاملی نداشتم ولی دختر بی بند و باری هم نبودم یعنی اینقدر طوی ذهنش منفور بودم که حتی اجازه نمیداد حرفم رو کامل کنم -ولی امیر... خواهش میکنم ادامه نده راه من و تو از هم جداست الانم پاشو از اینجا برو تا کسی د نرسیده نمیخوام کسی بفهمه خواهش میکنم سر یعنی از اینکه حتی با من دیده بشه خجالت میکشید و من ساده فکر می کردم عشقم رو می پذیره واقعا که ساده بودم با قلبی شکسته و غروری نابود شده به صورتش نگاه کردم یک لحظه نگاهش توی نگاهم نشست. کلافه دستی به موهاش کشید و نگاهش رو ازم گرفت خواهش میکنم برو این کار درستی نیست که بیای و بی پروا به یه پسر بگی دوسش داری -من از سر ناچاری اومدم از سر اینکه می دونستم داری از کشور میری وگرنه اینقد خودم رو کوچیک نمی کردم باشه ...باشه ولی فرقی در اصل موضوع نداره خواهش میکنم برو باشه.. دوباره نگاهش کردم اینبار نگاهم نکرد تسبیح رو دوباره بین انگشتام فشردم این میتونه تنها یادگارت برای من باشه پس بهت برش نمیگردونم توی دلم زمزمه کردم: خدا حافظ عشق من برای همیشه با گریه از دانشگاه خارج شدم به شدت بارون می بارید و من پیاده خیابونها رو می گشتم نمیدونم چقد گذشته بود که با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم الو دریا کجای ؟ -گیتی... من...نمیدونم کجام چی میگی دریا مامانت داره دیونه میشه چرا گوشیت رو جواب ندادی میدونی چند بار بهت زنگ زدیم نمیدونم متوجه نشدم الان کجای با ماشینی یا پیاده پیاده ...نمیدونم بزار بپرسم از خانمی که از کنارم رد میشد پرسیدم و آدرس رو به گیتی دادم خودم هم همونجا زیر بارون منتظر موندم تا برسه تقریبا یک ساعت طول کشید تا رسید وای دریا اینجا چرا موندی؟ این چه حالیه داری؟ بیا بیا سوار ماشین شو تمام بدم از سرما بی حس شده بود نه از سرمای بارون بلکه از سرمای سردی امیرعلی ، از سرمای شکست غرورم ، از سرمای دل شکستم ، سرمای که هنوزم بعد از سالها وقتی به اون لحظه فکر میکنم تمام وجودم رو در بر می گیره با کمک گیتی سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتیم مامان بیچاره از دیدن حالم رو به سکته بود منم که قدرت حرف زدن نداشتم یک هفته تمام توی تب می سوختم و مامان و گیتی از من پرستاری می کردن وقتی حالم بهتر شد تمام ماجرا رو برای گیتی و مامان که حالا به لطف گیتی از همه چی باخبر شده بود توضیح دادم
دیگه همه چی تموم شده بود فصل جدید و عاشقانه زندگیم به همین راحتی به پایان رسید بعد از اون روز فقط یکبار دیگه امیرعلی رو دیدم اونم روز امتحان که البته مثل همیشه اون اصلا من رو ندید زندیگم وارد یه فصل دیگه شده بود از دریای همیشه شاد شیطون دیگه خبری نبود تنها دلخوشیم توی دانشگاه دوستی با مریم و شقایق و سحر بود که هیچ وقت تنهام نذاشتن و تمام تلاششون رو به کار گرفته بودن تا حالم رو خوب کنن ولی هیچ وقت موفق نشدن قلب زخم خوردم رو آروم کنن تنها جای دانشکاه که آرامش داشتم دفتر بسیج بود ساعتها توی اتاق سحر به اتاق امیر علی که الان اتاق شخصی دیگه ای بود زل میزدم روزها می گذشت و من داشتم پوست می انداختم ، با مفاهایم دینی زیادی آشنا شده بودم با سحر به جلسه های مذهبی زیادی می رفتم و سفر راهیان نور رو هرساله با عشق می رفتم سحر فارق التحصیل شد و من جای اون سرپرست بسیج خواهران شدم حالا یه دختر بسیجی چادری بودم یکی مثل همونهای که روزی تحقیر میکردم و خودم رو از اونا بالاتر می دیدم ولی فهمیدم که خیلی از من بالاتر بودن و چه اهداف بزرگی داشتن دختر ایدال خیلیها بودم و خواستگارهای زیادی داشتم ولی علارغم تلاش مادر و عزیز منم راه گیتی رو در پیش گرفتم و تصمیم نداشتم بدون عشق ازدواج کنم یا حداقل تا زمانی که این عشق رو در قلبم دارم نمی خواستم ازدواج کنم والان اینجا بعد از هفت سال رو به روی حرم نشستم کنم هر شب دعای کز دلم بیرون رود مهرت ولی آهسته میگویم خدایا بی اثر باشد که عمر من بعد از تو چه حاصل چه ثمر باشد... ******* زمان حال با صدای تقههای که به دره خورد به خودم اومدم ، نگاهم رو از گنبد طلای گرفتم و سمت درب اتاق رفتم بله بفرمائید ؟ ببخشید خانم فرموده بودید غذا رو توی اتاق میل می کنید ناهار رو آوردم اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم، از جلوی در کنار رفتم بفرمایید روی میز بچینید ممنونم بعد از خوردن ناهار برای نماز به حرم رفتم دوباره و دوباره از آقا آرامش خواستم همونجا با خودم عهد کردم تا برای همیشه این عشق رو کنار بزارم حداقل به خاطر مادرم تمام این هفته رو با راز و نیاز با خدا و امام رضا گذشت انرژی تازه ای گرفته بودم باید به زندگیم سرو سامون می دادم خدارو شکر طرحم رو گذرونده بودم و حالا از بیمارستان سپاه پاسداران ازم دعوت به همکاری شده بود البته به لطف سالهای که سرپرست بسیج دانشگاه علوم پزشکی بودم سرحال از یه سفر که تاثیر مثبتی هم توی روحیم داشت به خونه برگشتم البته دیگه خونه باغ عزیز نرفتم رفتم تا غمهای این چند ساله رو از دل مادر بیچارم پاک کنم مامان بادیدنم حسابی خوشحال شد وای دریا عزیز دلم رسیدن بخیر ، باورم نمیشه دوباره به خونه برگشتی شرمنده تر شدم از اینکه مادر رو تنها گذاشته بودم بوسیدمش و و گفتم سلام به روی ماهت عاطی گلی دلم برات تنگ شده بود عشقم از اینکه میدید بازم مثل قبل باهاش شوخی میکنم شوکه شده بود ولی سعی می کرد به روی من نیاره
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت30 #پسربسیجی_دخترقرتی دیگه همه چی تموم شده بود فصل جدید و عاشقانه زندگیم به همین راحتی به پایان
بیا تو عزیزم بیا که حسابی به موقعه رسیدی میخواستم شام بخورم آخ جون غذا دارم از گشنگی میمرم پس بدو تا سرد نشده ولی باید قبلش یه دوش بگیرم عادتم رو که میدونی تا دوش نگیرم چیزی از گلوم پایین نمیره باشه عزیزم برو زودی بیا بعد از یه دوش که حسابی هم بهم چسبید و خوردن شام دوتا چای ریختم و کنار مامان نشستم مامان خوب بگو بینم خوش گذشت سفر ، مگه میشه پیش امام باشی خوش نگذره ؟ حسابی جات رو خالی کردم عالی بود ممنون عزیزم انشالله بزودی دوباره با هم میریم حتما حالا چکاره ای ؟ فردا میرم بیمارستان باید شروع به کار کنم مطب چی نمیخوای مطب بزنی نه نمیخوام زیاد وقتم درگیر بشه میخوام وقتم رو برای تخصص بزارم کار خوبی می کنی هر کمکی لازم بود فقط به خودم بگو -چشم کی بلا دخترم با لبخند خیره صورتم شد ، عشق رو توی چشماش میدیدم خیلی خوشحال بود که بعد از چند سال به خونه برگشتم دستاش رو توی دستم گرفتم آروم بوسه ای روی دستاش نشوندم ببخش مامان خیلی اذیتت کردم این چند سال اشک از چشماش جاری شد من ازت دلگیر نبودم که بخشم من اگه حرفی هم میزدم برای خودت بود ولی اشتباه کردم الان میگم تصمیم با خودته تو حق داری برای زندگیت تصمییم بگیری قربونت برم دوباره دستاش رو بوسیدم یهوی انگار یاد چیزی بیفته گفت : آخ اگه بدونی چی شده ؟ با تعجب از حرکت ناگهانیش گفتم : چی شده ؟ وای دریا گیتی داره ازدواج میکنه از جا پریدم و با داد گفتم : چی؟ با کی؟ پس چرا به من چیزی نگفت دیروز باهاش حرف زدم -من بهش گفتم بهت نگه میخواستم سوپرایزت کنم واقعا هم سوپرایز شدم ، حالا کی هست این آقا داماد آهی کشید و گفت: بالاخره به مراد دلش رسید با آوش شوک زده گفتم
آوش ؟ مگه با کسی دیگه ازدواج نکرده بود؟ چرا ظاهرا چند سال بعد ازدواجش زنش برای همیشه ترکش کرده و رفته پس این همه وقت کجا بوده چرا الان بعد این همه سال ؟ - چی بگم خودت که گیتی رو میشناسی ظاهرا این چند سال چند بار سراغ گیتی اومده اما گیتی هر بار ردش کرده دوباره تعجب کردم چرا گیتی بعد این همه عشق ردش کرده و چرا الان بعد این همه سال قبولش کرده فکرم و به زبون آوردم مامان مثل اینکه آوش بعد جدا شدن از زنش به طور اتفاقی با گیتی روبه رو میشه بیچاره آوش اصلا از عشق گیتی خبر نداشته وقتی دوست مشترکشون میگه گیتی این همه سال به خاطر اون ازدواج نکرده میاد سراغ گیتی ولی گیتی هر بار به خاطر اینکه نمیتونه بچه دار بشه ردش می کنه شوک بعدی بهم وارد شد: چی ؟ چرا بچه دار نمیشه؟ دوباره اشک به چشمای مامانم نشست: ماما چند وقت پیش که یه مشکلی براش پیش میاد آزمایش میده و مشخص میشه که نمیتونه بچه دار بشه البته قطعی نیست احتمال کمی برای درمان وجود داره ولی نخواسته زندگی آوش خراب بشه برای همین بدون اینکه به ما بگه همیشه ردش می کرده -پس الان چی شده که بالاخره قبول کرده ؟ انگار وقتی آوش متوجه میشه که گیتی به چه دلیل ردش میکنه سراغ گیتی میاد و بهش میگه من از زن اولم دوتا بچه دوقلو دارم یه پسر به دختر که قرار بعد هفت سال یا شاید هم زودتر بیارم پیش خودم گیتی هم وقتی این رو میشنوه و میفهمه آوش بچه داره قبول میکنه باهاش ازدواج کنه آه مامان با اینکه خیلی دیر شده ولی بازم خدارو شکر که گیتی سرو سامون میگیره انشالله خوشبخت بشه -الهی آمین روز بعد با گیتی تماس گرفتم حسابی خوشحال بود که بعد این همه سال قراره به وصال عشقش برسه از ته دل برای این خوشحالیش خوشحال شدم و بهش تبریک گفتم روز اول کاری بود، خودم رو به بیمارستان رسوندم بعد از آشنای با همکاران مشغول به کار شدم کارم برای روز اول زیاد سنگین نبود . محیط کاری رو دوست داشتم بیشتر به این خاطر که با روحیم سازگار بود چند روز بعد آوش و گیتی به عقد هم در اومدن ، آوش مرد جا افتاده و می شد گفت خوش هیکل و خوش چهره ای بود گیتی بیچاره حق داشت که اینطور عاشقش شده بود چشمهای بی نور گیتی حالا از عشق برق میزد کاملا معلوم بود که شادابی به زندگیش برگشته بازم خدا رو شکر کردم چند ماه بعد هم با گرفتن یه چشن کوچیک رفتن سر خونه زندگیشون این چند ماه حسابی توی بیمارستان جا افتام و دوستای جدیدی پیدا کردم بهترین دوستم زهرا بود زهرا هم مثل من بیست و شیش سال داشت و پزشک عمومی بود که الانم کنارم نشسته و داره برام از اومدن دکتر جدید حرف میزنه زهرا میگم دریا فهمیدی چی شد ؟ نه چی شد؟ - واپس من دو ساعته دارم چی میگم دکتر کشکولی هست که قراره برگرده شهر خودش ؟ کشکولی ؟؟؟ -وای حواست کجاس دختر متخصص مغز و اعصاب رو میگم
- آها ، ... خوب ؟ میگن قراره فردا یه دکتر جدید بیاد جاش -خوب طبیعیه پس میخواستی کسی نیاد جاش نه دیونه ولی میگن طرف پسر جونیه حدود سی دوسه سال خوب بازم عجیب نیست اه بی ذوق بابا مجرده همه دخترای بخش خودشون رو آماده کردن بیاد بگیرشون تو چرا اینقد بی احساسی همینه که هنوز شوهر نکردی ترشیدی ور دل من خودکارم رو سمش پرت کردم گمشو بابا مگه من مثل تو هولم من کجام هوله فقط نمیخواستم بترشم اینه که مخ پسر عموم رو زدم اومد گرفتم بعد هم خودش کلی به حرف خودش خندید سری با تاسفم براش تکون دادم و مشغول نگاه کردن به پرونده رو به روم کردم شدم دوباره صداش بلند شد -ببین دریا نمیخوای بیشتر فکر کنی طرف تخصصش رو خارج گرفته ها بابا تو بزار بیاد شاید زن داشت نه خله بچه ها آمارش رو گرفتن تازه از خارج برگشته زنم نداره راضیه رو که میشناسی منشی رییس بیمارستان عکسشم دیده گفت به چشم برادری هلویه برا خودش -خدا خفت نکنه زهرا نمیگی کسی بشنوه؟ بابا خوبه تو شوهر کردی و بچتم توی راهه وگرنه الان منم باید برات دنبال شوهر می گشتم دوباره خندید و گفت: کسی هم نه مگه تو ، تو اگه از این عرضهها داشتی الان خودت سینگل و ترشیده نبودی بزار این دکی خودمون بیاد برات جورش میکنم گارد گرفتم تا دوباری چیزی سمش پرت کنم که با خنده از اتاق خارج شد. پوفی کشیدم و کلافه با خودم گفتم دیونه است بدبخت شوهر ندیده در حالی که سرش رو از لای در داخل داده بود گفت: -بدبخت منکه شوهر دارم تو شوهر ندیده ای نیم خیز شدم که برم سمتش بازم پا به فرار گذاشت اون روز با دیونه بازی های زهرا گذشت البته باید بگم این دیونه بازیاش حسابی برای من خوب بود و تا حدودی از دپرسی بیرونم آورده بود روز بعد در حالی که کلا ورود دکتر جدید خارج رفته رو فراموش کرده بودم وارد بیمارستان شدم وارد اتاق که شدم از زهرا خبری نبود : -یعنی نیومده ؟نه بابا این دختر اگه رو به موت هم باشه میاد یهوی یاد باردار بودنش افتادم و با ترس از ذهنم گذشت نکنه اتفاقی براش افتاده سریع گوشیم رو از کیفم خارج کردم و بهش زنگ زدم ، بعد از چند بار زنگ خوردن صدای پچ پچش رو شنیدم الو دریا کجای ور پریده ؟ توی اتاق تو کجای چرا آروم حرف میزنی ؟ اه دیونه مگه دیروز نگفتم قراره دکی خارجیه بیاد الانم همه جم شدیم سالن اجلاس تا با حضرت آقا آشنا بشیم تو هم زود خودت رو برسون
با دست به پیشونیم کوبیدم کلا فراموش کرده بودم چادرم رو مرتب کردم و سمت سالن رفتم همین که به سالن رسیدم شخصی رو دیدم که داشت از پله ها بالا می رفت وقتی روی صن قرار گرفت و سمت جمع برگشت گوشه های چادر از دستم ها شد و روی زمین افتاد -امیر....علی از زبان امیر علی **** *** وقتی چرخهای هواپیما با زمین برخود کرد حس آرامشی تمام وجودم رو پر کرد چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم بالاخره غربت تموم شد و بعد از چند سال برای همیشه به کشورم برگشتم و خدا میدونه این چند سال دوری چقدر برام سخت گذشت ولی همینکه فکر میکردم برمیگردم و به ردم و به کشورم خدمت میکنم آرومم میکرد بعد از گرفتن چمدون و بارم بی صبرانه سوار اولین تاکسی شدم و آدرس خونه بی بی گل رو دادم دستم رو روی زنگ گذاشتم و هر چند ثانیه یه زنگ میزدم صدای اعتراض آمیز بی بی به گوشم رسید صبر کن ای بابا چه خبرته امون بده در که به روم باز شد و بی بی رو با اون چادر گل گلیش بین در دیدم دلم از خوشی لرزید الهى من قربونت بشم بی بی چند ثانیه شوک زده بهم خیره شد بعد کمکم محبت جای خودش رو به تعجب توی چشماش داد: -امیرم خودتی؟ برگشتی عزیز بی بی در حالی که دستهام رو برای به آغوش کشیدنش باز می کردم گفتم : اره بی بی امیرت برگشته دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم بغلم کرد و گفت: خوش اومدی ، خوش اومدی خدارو شکر که نمردم این روز رو دیدم با اخم ساختگی جواب دادم: اه بی بی انشالله سالهای سال سالم و سلامت سایه ات بالا سر من باشه تو خودت سایه سری پسر ، بیا تو بیا پسرم وارد حیاط همیشه با صفای خونه شدم هیچی تغییر نکرده بود همون حوض که داخلش با رنگ آبی رنگ شده بود همون گلدونها با گلهای قرمز دور حوض همون تخت کنار حوض همون حیاط آب جارو شده وای که چقدر دلم برای بی بی و این خونه که حس آرامش به آدم میداد تنگ شده بود چمدونم رو داخل اتاق گذاشتم و دوباره به حیاط برگشتم روی تخت نشستم و چشمام رو با آرامش بستم چقدر حس خوبی دارم از اینکه برگشتم خدا رو شکر با صدای لخ الخ دمپای بی بی که سینی به دست از پله ها پایین می اومد چشم باز کردم و سینی رو از دستش گرفتم: آخه تو چرا زحمت میکشی بی بی ، بیا بشین خودت رو اذیت نکن اذیت کجا بود پسر نبینم از این حرفا بزنی من جون میگیرم برای پسرم چای بیارم عطر چای رو به ریه هام کشیدم اخ که بی بی چقدر دلم برای این چای های عطریت تنگ شده بود اصلا بوی زندگی میدن
خندید و گفت: نوشجانت پسرم بخور بی بی پس رقیه خانم کجاست چرا تنهای؟ پیش پای تو رفت خرید خدا خیرش بده خیلی هواسش بهم هست زن بیچاره نمیزاره دست به سیاه سفید بزنم آی بی بی منظورت از سیاه سفید چیه منکه میدونم شما بیکار نمیمونی دوباره خنده ای کرد و گفت نه مادر مگه میزاره همش میگه آقا امیرعلی گفته بی بی چکار نکنه و فلان نکنه -به به لازمه یه تشکر ویژه داشته باشم از رقیه خانم خدا خیرش بده انگاری کامل حرفام یادش بوده آره عزیزم خیلی مواظبم بود بیچاره کسی رو هم که نداشت پیشش بره اینه که همیشه کنارم بود و هیچ وقت تنها نبود دستم رو گرفت و ادامه داد: ممنون پسرم که ازش خواستی بیاد پیش من بمونه خدا انشالله حفظت کنه خدا ازت راضی باشه همیشه حواست بهم بوده دستش رو بوسیدم این چه حرفیه بی بی وظیفم رو انجام دادم تاج سری به مولا زبون نریز بچه با صدای در حرفش رو قطع کرد رقیه خانم بود که با کیسه های دستش وارد حیاط شد با دیدن من اونم متعجب شد ولی چیزی نگذشت که با لبخند به سمتم اومد به احترامش بلند شدم و کیسه ها رو ازش گرفتم سلام رقیه خانم زحمت کشیدید سلام مادر رسیدن به خیر خوش اومدی چه زحمتی رحمته بفرما شما خودم میبرم نه مگه من میزارم دیگه اجازه تعارف بیشتر بهش ندادم و کیسه ها به آشپزخونه بردم بعد ریختن یه چای برای رقیه خانم به حیاط برگشتم با خجالت دستی به گونه زد و گفت: خدا مرگم بده شما چرا پسرم شما خسته ای خودم می ریختم خدا نکنه کاری نکردم بعد خوردن چای شروع کردم به تعریف از این چند سال که اونجا بودم بی بی جان خلاصه اینکه کار خاصی اونجا نداشتم جز دانشگاه رفتن و کار کردن از صبح که دانشگاه بودم بقیه روزها هم کار می کردم با اینکه زندگی توی همچین محیطهای با روحیم سازگار نبود ولی مجبور بودم بسازم ، دیگه خدا رو شکر گذشت بی بی همین فقط کار کردی درس خوندی منو باش منتظر بودم با عروس بیای بلند خندیدم و و گفتم: وای بی بی خیال داشتی برات عروس خارجی بیارم؟ آخه به من میاد زن خارجکی بگیرم ؟ -چه میدونم مادر گفتم بالاخره تو هم دل به یکی می بندی منم به آرزوم میرسم بعد با تعجب پرسید یعنی اونجا دختر ایرانی نبود بگیری مادر ؟ دوباره به نحوه سوال پرسیدن سادش خندیدم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت35 #پسربسیجی_دخترقرتی خندید و گفت: نوشجانت پسرم بخور بی بی پس رقیه خانم کجاست چرا تنهای؟ پیش
چرا بی بی بود ولی میدونی که من دوس دارم با چطور دختری ازدواج کنم هوووم ؟ خوبه پس خودم باید برات آستین بالا بزنم بزار بینم چه کار میکنم برات وای عزیز بزار برسم عرقم خشک بشه خودم برات عروس میارم شما نگران نباش دستش رو مشت کرد جلوی دهنش -وا دوره ما یه حیای بود خجالتی بود بچه سرت رو بنداز پایین خجالتم خوب چیزیه اه اه میگه خودم عروس برات میارم منو رقیه خانم شروع کردیم به خندیدن رقیه خانم:بی بی دیگه اون دوره تموم شد الان خودشون انتخاب میکنن بی بی بلا به دور چه دوره ای شده روی موهای حنایش رو بوسیدم الهی قربونت برم بی بی من مال هر دوره ای باشم باید شما برام دختر تایید کنی تا ازدواج کنم با لبخندی گفت: شوخی میکنم پسرم از خدا خوشبختی تو رو میخوام میخوام اول دل ببندی بعد ازدواج کنی ازدواج با عشق خوبه خوبه دلت پی جفتت باشه ممنون بی بی عزیزی بلند شدم رو به دوتاشون گفتم: حالا اگر این خانمهای مهربان به من اجازه بدن یه کم بخوابم بی بی برو مادر برو استراحت کن حالا تا شام خیلی مونده نه بی بی زودتر بیدارم کنید باید نماز بخونم باشه پسرم برو روی تختم دراز کشید و چشمامو بستم با اینکه خسته بودم ولی ذهنم درگیر بود درگیر آینده باید در اولین فرصت برم سراغ مجوز و کارهای مطب چند روز بعد که حسابی استراحت کردم سراغ کارهای مطب رفتم تقریبا یک هفته دوندگی برا گرفتن مجوز داشتم بر عکس تصورم کارها زود انجام شد و موفق به گرفتن مجوز شدم نزدیک به خونه بی بی توی ساختمان پزشکان تونستم مطبی اجاره کنم تقریبا چند هفته ای از شروع به کارم در مطب می گذشت که تصمیم گرفتم به دیدن استاد برم استاد دوران دانشگاهم که البته راهنمای درسیم برای گرفتن تخصص بود کشکولی با تقه ای وارد اتاقش شدم سلام استاد مهمان نمیخواید بلند شد و آغوشش رو برام بازکرد به به ببین کی اینجاست امیر علی فراهانی بهترین دانشجو مردانه بغلش کردم : شما لطف دارید دکتر بیا بیا بشین بینم چطور شده یاد ما افتادی این چه حرفیه دکتر ؟ من همیشه به یاد شما بودم تازه اومدم چند هفته ای میشه آی پسر چند هفته است اومدی بعد الان میای دیدن من با شرم سرم رو پایین انداختم و جواب دادم: شرمنده ام دکتر میدونید که من چقدر عجولم سراغ کارای مطب بودم ببخشید دیر رسیدم شوخی کردم پسر خوش اومدی پس به سلامتی مطب زدی خدمت
آره با اجازتون -آفرین پسر احساس آرامش دارم از داشتن همچین شاگردی خندید و گفت: البته الان دیگه ماشاء الله خودت استادی نفرمایید دکتر من همیشه شاگرد شما هستم زنده باشی ، حالا چطور شد که اومدی دانشگاه چرا مطب نیومدی؟ پسر والا دیگه گفتم تا بعد ظهر دیر میشه میخواستم زودتر ببینمتون خوب شد زود اومدی منم دیگه رفتنیم با تعجب گفتم کجا ؟ -دارم برمیگردم شیراز واقعا دکتر چرا اتفاقی افتاده؟ نه پسرم حقیقتا دیگه خسته شدم دیگه پیر شدم دوس دارم آخر عمری توی ولایت خودم باشم انشالله که سالهای سال سایه ی شما بالا سر ما باشه ولی استاد پیر کجا بود ماشاء الله . هنوز جوانید نه دیگه پسر پیر شدیم رفت خوب حالا بگو بینم بیمارستانی جای دعوت به کار نشدی؟ نه هنوز خوبه من یه پیشنهاد دارم برات خیره انشاء الله خیره عزیزم راستش توی بیمارستانی که کار میکردم هنوز نتونستن کسی رو برای جای گزین کردنم پیدا کنن اگه اشکالی نداره تو رو معرفی کنم نه استاد چه اشکالی اتفاقا خوشحال هم میشم چرا که نه باشه پس مدارکت رو بفرست به ایمیلم تا به رییس بیمارستان نشون بدم بعد خبرت میکنم چشم استاد وقتی به خونه برگشتم رزومه درسی و کاریم رو برای استاد ایمیل کردم چند روز بعد دکتر تماس گرفت و گفت که با کار کردنم توی بیمارستان موافقت شده و از هفته بعد باید مشغول به کار بشم یک هفته گذشت و امروز برا معارفه باید به بیمارستان امام میرفتم خودم رو توی آینه نگاه کردم موهام رو مثل گذشته یکطرفه مرتب کردم به دلیل لطیف بودن زیادی چند تار روی پیشونیم ریخته شد کمی عطر بین ریشهای کوتاه و مرتب شدم کشیدم پیراهن کرمم رو به همراه کت و شلوار مشکیم پوشیدم مقداری عطر به لباسم زدم خوب شد با یه . الله به سمت بیمارستان حرکت کردم بسم همه دکترها توی سالن اجلاس جم شده بودن برای معارفه البته نه اینکه جلسه برای من باشه بلکه برای قدر دانی از دکتر کشکولی بود حالا این وسط هم من رو به بقیه به عنوان جایگزین دکتر معرفی می کردن بعد از تقدیر از دکتر از من خواستن به روی صن برم و خودم رو معرفی کنم از زبان دریا نه .... باورم نمیشه..... امیر علی اینجا چکار میکنه ؟
مات شخص رو به روم شده بودم هنوزم باورم نمیشد خدایا یعنی درست میبینم؟ این امیر علیه ؟ خدای من با صدای صحبتش به خودم اومدم با سلام من امیر علی فراهانی هستم متخصص مغز و اعصاب از دانشگاه بین المللی روسیه دکتر کشکولی این لطف رو به من داشتن و بنده رو به اعنوان جایگزن خودشون معرفی کردن امیدوارم که بتونم اینجا در این مکان مقدس خدمتی به کشورم کرده باشم خودش بود پس اشتباه نمی دیدم آروم عقب عقب در حالی که همچنان چشمام مات صورتش بود از سالن خارج شدم و خودم رو به اتاقم رسونم دستی به گونم کشیدم خیس اشک بود یکدفه احساس کردم قلبم آتیش گرفت خدای من امیرعلی برگشته الان اینجا نزدیک به من با دست همه برگههای روی میزم رو پرت کردم ولی چرا الان ؟ها چرا الان که من تصمیم داشتم فراموشش کنم؟ چرا؟ چرا؟ چی رو میخوای ثابت کنی؟ چرا اور دیش جلو چشم من ؟ سر خوردم روی زمین سرم رو روی زانوهام گذاشتم -خدایا چرا ؟مگه چه گناهی کردم که اینقد باید عذاب بکشم ؟ حالا من چطور ببینمش ولی مال من نباشه باز باید بشینم نگاهاش که اصلا به من نیست رو ببینم؟ آخه چرا بین این همه دکتر باید امیر علی بیاد جای دکتر کشکولی ؟ چرا؟ چرا؟ حالا من باید چکار کنم چکار؟ با عجله بلند شدم و وسایلم رو جم کردم فعلا باید از اینجا برم امیر علی نباید من رو ببینه باید برم باید فکر کنم بعد از رد کردن چند روز مرخصی و خبر دادن به مامان سمت خونه عزیز حرکت کردم باید فکر کنم ببینم چکار کنم داغون به خونه عزیز رسیدم با دیدن آشفتگی حالم و چشمای سرخم نگران پرسید: دریا عزیزم چی شده دخترم چرا اینقد داغونی با گریه خودم رو توی بغلش انداختم عزیز دارم میمیرم عزیز دارم دیونه میشم چرا اینطور میشه همش چرا آخه ؟ شده مادر جون به لبم کردی بگو چی شده برای عاطفه اتفاقی افتاده ؟ چی نه عزیز خودم داغونم خودم دارم جون میدم دستم رو گرفت و کمکم کرد روی مبل بشینم لیوانی آب به سمتم گرفت: بیا این رو بخور کمی آروم بشی بعد بگو چی آب رو سر کشیدم و گفتم: -عزیز امیر علی برگشته کی اومده؟ کجا دیدیش؟ شده نمیدونم چه وقت اومده امروز اومده بود بیمارستان قراره همونجا کار کنه خوب حال تو چرا اینه ؟ مگه همیشه نمی خواستی ببینیش؟ ولی عزیز الان دوس ندارم من داشتم فراموشش میکردم بالاخره بعد این همه سال تونسته بودم با خودم کنار بیام چرا الان اومد؟ حتما خیری توشه دخترم تو که از کارای خدا خبری نداری چه خیری عزیز ؟ چه خیری؟ اونکه منو نمیخواد حتما خدا آوردش بازم منو عذاب بده تا با بی محلیاش دوباره خوردم کنه -کفر نگو بچه خدا هیچ وقت بد بندش رو نمیخواد توی هرکارش خیری هست خودت رو جمع کن و به خدا توکل کن هرچه خیره پیش میاد یا علی بگو و خودت رو آروم کن
ولی عزیز من دیگه نمیرم نمیخوام بازم ببینمش -چی میکی دختر یعنی اینقد ضعیفی تو باید با واقعیت های زندگیت رو به رو بشی میفهمی نه نمی فهمم عزیز نمیتونم سرم رو نوازش کرد و گفت: -میتونی عزیزم من میدونم میتونی تو دختر قوی بودی و هستی باید بتونی تو باید به اون چیزی که خدا برات خواسته رو در رو بشی دوباره شروع کردم به هق هق اگه بازم عاشق تر شدم چی؟ اگه بازم دیونه شدم؟؟ اگه بازم پسم زد چکار کنم؟ اینبار دیگه جون میدم عزیز -دیگه قرار نیست تو بری جلو که پست بزنه میفهمی دریا تو باید بتونی خودت رو کنترل کنی تو میدونی اون تورو دوست نداره عاشقت نیست تو باید با این باور جلو بری و نزاری بازم داغون بشی هوووم باشه ؟ یعنی شما فکر مکنی میتونم عزیز بله که میتونی پاشو پاشو دیگه نمیخوام با این حال و روز ببینمت پاشو برو خود رو سر و سامون بده بیا ناهار بخور بعد از خوردن ناهار به اتاق همیشگی و صندلی همیشگی پناه بردم پرده اتاق رو کنار زدم و روی صندلی روبه روی پنجره نشستم به باغ خیره شدم چرا اومدی امیر علی ؟ اومدی بازم خزون جونم بشی؟ ته دلم انگار خوشحالم از اومدنت ولی عقلم میگه بازم نابودم میکنی کاش مهربونتر شده باشی کاش اصلا چرا دارم بازم به خودم امید میدم نه اینبار نباید ببیازم باید بتونم باهات کنار بیام باید منم مثل خودت بی توجه باشم آره درستش هم همینه قسم میخورم دیگه باهات چشم تو چشم نشم که بازم عاشقتر بشم تا جای که بتونم ازت دور میمونم که اصلا من رو نبینی از زبان امیر علی چند روزی از شروع کارم در بیمارستان میگذشت خدا رو شکر همه چی روی روال بود و تونسته بودم بین مطب و بیمارستان تعادل برقرار کنم در هفته چهار روز باید بیمارستان می رفتم که بیشتر صبح بود غروب هم مطب می رفتم رقیه خانم همچنان کنار بی بی بود اوالایل فکر کرده بود حالا که برگشتم ردش میکنم تا بره ولی با شرایط کاری که من دارم و با توجه به تنها بودن خودش تصمیم گرفتم هنوزم بمونه کنار بی بی تا تنها نباشه بی بی هم که قربونش برم کمر همت رو بسته و داره دنبال زن برا من میگرده دیونم کرده میگه خوب نیست پسر تو این سن عزب باشه دیگه باید زن بگیری کوتاه بیا هم نیست البته خودم هم بی میل نیست به نظرم دیگه وقتشه ولی خوب منم دوست دارم مثل هر انسان دیگه ای با عشق ازدواج کنم بی بی معتقده عشق بعد ازدواجم به وجود میاد ولی من دوس دارم قبل ازدواج دل ببندم از زبان دریا مشغول مطالعه پرونده یکی از بیمارا بودم که توی کما بود با صدای زهرا نگاه از پرونده گرفتم: دریا این چند روز کجا بودی ؟