eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
پاچه های شلوار رو کمی بالا داده بود و پیراهن آبی صبح رو با پیراهنی سفید عوض کرده بود چفیه دو رنگ سبز و سیاهی روی دوشش انداخته بود و تسبیح آبی فیروزه ای از دستش آویزون بود نگاهم سمت پاهای برهنش چرخید و با خودم گفتم دیونه کفش نداره نمیگه پام زخم میشه با این فکر به صورتش نگاه کردم یه لحظه از دیدن اشکهای روی گونش احساس کردم ته دلم لرزید یه حس آنی مثل یه نسیم از قلبم گذشت برای دور شدن از افکارم سری تکون دادم و سعی کردم اون حس عجیبی که باعث می شد به امیر علی نگاه کنم رو نادیده بگیرم کم کم از دور یه ساختمون با سقف گنبدی آبی دیده میشد از مریم پرسیدم: -مریم اون ساختمون چیه ؟ -مریم مقبره شهدای گمنام آهان بازم در سکوت مشغول دید زدن اطراف شدم نگاهم به سنگهای سفیدی بود که با خط زیبای شهید گمنام روشون حک شده بود دوباره همون حس عجیب در قلبم شروع به جوشش کرد و از ذهنم گذشت چه غریبانه ، یعنی الان پدر و مادر این شهدا که حتی نمیدونن قبر پسرشون کجاست چه حالی دارن ؟ برای لحظه ای از خودم بدم اومد که این چند روز همش تلاش میکردم به این سفر نیام شاید لازم باشه حتی برای یکبار هم شده اشخاصی مثل من بیان و این غریبانه بودن رو ببینن تا بفهمن قهرمانهای واقعی چه کسانی بودن زیر لب گفتم ممنونم ازتون شاید اگه شما نبوديد من الان اینجا نبودم یکباره دلم آروم گرفت این درسته من این شهدا و آرمانهاشون رو دوست دارم و از اینکه به این سفر اومدم خوشحالم ساعتی رو کنار قبر شهدا بودیم بعد به سمت چادرها برگشتیم بچه ها همه انگار همون حس من رو داشتن چون همه ساکت بودن و به شدت در فکر چند روز دیگه هم با بازدید از مناطق جنگی گذشت و سفر ما به پیان رسید تو این چندروز سعی می کردم زیاد با امیر علی رودر رو نشم هنوزم اون ته دلم ازش حرصی بودم ولی یه کم آرومتر شده بودم فقط خدا کنه دوباره پرش به پرم نخوره وگرنه بعید میدونم اینبار هم ازش بگذرم خسته وارد خونه شدم سلام مامان خونه ای من اومدم صدای مامان از آشپزخونه به گوشم رسید که برای استقبالم نزدیکتر می شد: سلام عزیزم خوش اومدی رسیدن بخیر، همیشه به سفر خوش گذشت؟ آره مامان بد نبود اونطور که فکر میکردم خسته کننده نبود خوب خدارو شکر برو یه دوش بگیر بیا تا برات قهوه بریزم که معلومه هلاکی از خستگی گونش رو بوسیم : واقعا هم هلاکم مامان تا شما زحت میکشید برای قهوه منم اومدم بعد از یه دوش سرسری که واقعا هم چسبید کنار مامان نشستم مامانم چطوره امروز بیمارستان نرفتی ؟ امروز رو به خودم استراحت دادم خیلی خسته بودم -هوم....خوب کاری کردی
-فردا دانشگاه میری ؟ نه کلی خسته ام میخوام فردا حسابی بخوابم میخواستم بگم خالت و عزیز جون بیان آخ جون عزیزجون رو خیلی وقته ندیدم حتما بگو بیان پس خستگیت چی میشه با ذوق خندیدم و و گفتم: فدای زلفای عزیز مامان هم خندید : از دست تو ، پس دیگه میگم فردا رو بیان اینقد خسته بودم که بی توجه به غرغرهای مامان بدون خوردن شام به اتاق رفتم و یه کله تا صبح خوابیدم صبح با نوازش دستای عزیز جون بیدار شدم سلام گلکم بیدار نمیشی ؟ جیغی از شادی کشیدم و بغلش کردم: وای عزیز قربونت برم اومدی آره عزیزم تازه رسیدم دیگه طاقت نداشتم بیدارت نکنم قربونت این مهربونیت خوب کردی بیدارم کردی و ای عزیز دلنم برات پرمی کشید برو گولم نزن که حسابی ازت گله دارم اگه دلتنگ بودی چرا یه سر نیومدی پیشم ؟ -عزیز جون میدونی که الان دانشگاهم ،بخدا وقت نمیشه خوبه ، خوبه پاشو بیا پایین اون روز و روز بعد به خاطر اومدن عزیز به دانشگاه نرفتم ولی روز دوشنبه دقیقا روزی که با امیر علی کلاس داشتم بعد از زدن یه تیپ خفن راهی دانشگاه شدم وقتی به ورودی دانشگاه رسیدم دوتا پسر از این جوجه تیغیا جلوم سبز شد. جوووون عجب مالی شماره بدم خانم عصبی غریدم: گمشو بینم بابا ، چی تو خودت دیدی ؟ از ما به از این باش خانم باهات راه میام اون یکی که تا حالا نظاره گر بود گفت: کلاس نیا بابا معلومه اینکارهای شماره بده هماهنگ کنیم خوش میگذره دیگه از عصبانیت دود از دماغم خارج می شد: برو شماره بده به مادرت بی شخصیت ، گمشو تا نرفتم حراست رو بیارم همون اولی کیفم رو گرفت و گفت : - بابا حراست کیلو چند؟ ناز نیا منکه میدونم از خداته هرکاری کردم نتونستم کیفم رو از دستش بیرون بکشم هنوز، با پسرا درگیر بودم که امیر علی سر رسید چه خبره اینجا ؟ یکی از پسرا جواب داد : به تو چه بسیجی پاچه خوار چه کاره حسنی ؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت17 #پسربسیجی_دخترقرتی -فردا دانشگاه میری ؟ نه کلی خسته ام میخوام فردا حسابی بخوابم میخواستم ب
دست امیر علی به شدت رو صورت پسره فرود اومد به طوری که نتونست خودش رو کنترل کنه و به طرفی پرت شد اون یکی بلندش کرد و دوتا پا به فرار گذاشتن گویا متوجه شدن زورشون به امیر علی نمیرسه که امیر علی بدونه اینکه به من نگاه کنه راهش رو به سمت دانشگاه ادامه داد منکه تازه به خودم اومده بودم بهش رسیدم - آقای فراهانی ؟ بدون اینکه به من نگاه کنه : -بله ؟ از نگاه نکردنش کلافه شدم ولی جواب دادم: -میخواستم تشکر کنم بابات اینکه کمکم کردید خواهش میکنم کار زیادی نکردم وظیفه بود نه خوب فکر نمی کردم شما درگیر بشید . اصلا نمیدونستم کین، ظاهرا اصلا دانشجو هم نبودن شانس من بین این همه دختر نمیدونم چرا به من گیر دادن ؟ کلافه پوفی کشید در حالی که به درخت پشت سر من نگاه می کرد گفت: ولی من میدونم چرا با تعجب گفتم شما میدونید ؟ از کجا ؟ ببخشید که رک میگ ، ولی فکر نمی کنید که به خاطر ظاهرتون بود؟ هنگ کردم ، این با چه جرعتی باز از تیپ من گفت؟ خوبه دفعه قبل تته پته می کرد الان اینقد رودار شده که رک میگه : ببخشید چی گفتی شما ؟ چیز خاصی نبود گفتم به خاطر ظاهرتونه که هر کسی به خودش اجازه میده به حریمتون دست درازی کنه عصبی گفتم: - چی ؟ مگه ظاهرم جشه ؟ یعنی الان اگه خودم رو بقچه پیچ کنم دیگه کسی تیکه نمیندازه ؟ مزاحم نمیشه؟ شاید تیکه بندازه ، ولی دیگه به خودش اجازه نمیده که کیفتون رو بکشه و بگه بیا بریم مواظب حرف زدنتون باشید آقا ابروی بالا پروند و گفت: -مگه این کار رو نکردن ؟ - دلیل نمیشه از روی ظاهر آدم روقضاوت کنن چرا- اتفاقا شما خوتون به هر کسی اجازه قضاوت میدید بعد یه نگاه به موهام انداخت و گفت : مثلا الان من میگم اصلا رنگ موهاتون قشنگ نیست عوضش کنید منو میگی اول تعجب کردم از اینکه به من نگاه کرد بعد یهوی عصبانیت جای تعجب رو گرفت: به تو چه مگه من برا تو رنگ کردم که اینو میگی اصلا.... اصلا ..... چرا به موهای من نگاه کردی پوزخندی زد و گفت: که ما - مگه ننداختی بیرون ببینیم ؟ ؟ ؟ نخير من برای دل خودم تیپ میزنم و مو رنگ میکنم
دوباره ابروبالا پروند اگه برا دل خودتون بود تو خیابون یا دانشگاه به نمایش نمیذاشتین مطمعنا از نداشتن اعتماد به نفس و برای دیده شدن بیرون گذاشتین نخیر....نخیر ...... اینطور نیست ببینید خانم مجد شما هرطوری بگردی فرقی به حال من نداره ولی الماس وجودی خودتون رو دارید کدر می کنید بهتره به جای جبهه گرفتن به حرف من و عمل خودتون فکر کنید یا حتی به این سوال که خودتون پرسیدید واقعا چرا باید به شما گیر بدن؟ چون بی فرهنگ و بی کلاس هستن ، باید عادت کنن دیگه با دیدن یه دختر دست و پای خودشون رو گم نکنن به چه قیمت؟ به قیمت نمایش گذاشتن تن و بدن زنا و دخترا ؟ بی خیال بابا چرا شما بسیجیا اینقد امل هستید؟ حالا مثلا تمام کشورهای خارجی بی حجاب هستن مگه چیشده ؟ دیگه کسی کاری هم به کسی نداره واقعا ؟ یعنی الان اونجا دیگه تجاوز نیست دیگه تیکه پرونی به دخترا نیست ؟ نه که نیست مگه اونا مثل کشور ما بسته و امل هستن که تا یه دختر دیدن بیرن بهش ؟ پس این همه آمار تجاوز چرا بالاست؟ چرا آمار بیماریهای جنسی بالاست اینطور که شما می گید نیست خانم مجد اونجا فقط زن بی ارزش شده متوجه هستید ؟ پوزخندی زدم و گفتم: حالا حتما این الماس باید زیر چادر باشه چرا وقتی خدا زیبای داده باید قایمش کنم ؟ -برای اینکه خدشه بهش وارد نشه برای اینکه همون خدا خودش گفته این زیبای رو بپوشون مگر برای همسرت بابا بی خیال واقعا املی یک لحظه عصبی شد ولی خودش رو کنترل کرد و پوزخندی زد بله شما درست میفرمای ما امل هستیم لابد حیوانات که لخت میگردن و تفکر ندارن خیلی روشنفکر و به روز هستن اگر روشنفکری و باکلاس بودن اینه خدارو شکر من امل هستم منم اگه حرفی زدم برای خاطر خودتون بود وقتی حرفش تموم شد بدونه اینکه منتظر جواب بمونه راهش رو گرفت و رفت ، از اینکه نتونسته بودم جوابش رو بدم از اعصبانیت در حال انفجار بودم بیخیال کلاس شدم و رفتم توی فضا سبز دانشگاه نشستم تا مریم و شقایق بیان تمام مدت نقشه برای امیر علی بخت برگشته کشیدم آخرشم هم تصمیم گرفتم مدتی نقش یه عاشق رو بازی کنم بعد از اینکه باهام دوست شدم غرورش رو بشکنم و به همه ثابت کنم که مذهبیا دروغ میگن وقتی مریم و شقایق اومدن از نقشم براشون گفتم که کلی خندیدن: مریم-برو بابا مطمعن باش نگاتم نمیکنه شقایق بابا شنیدم کم خاطر خواه نداره ولی نگاشونم نمیکنه حالا بیاد دوس پسر تو بشه ولمون کن باو ؟ حالا می بیند -مریم: اصلا بیا شرط ببندیم -باشه سر چی -شقایق بابا دریا بیخیال ، نمیتونی ضایع میشی ها تو چکار داری ؟ شرط رو بگو مریم: باشه اینکه اگه تو بردی همه شام مهمان من اگه تو باختی مهمان تو سر
اوکی هستم بعد از دست دادن راهی خونه شدیم تمام اون روز و شب رو به نقشم فکر کردم که باید چکار کنم ، قدم اول این شد که باید هرروز جلوی چشمش باشم پس باید امار رفت و آمدش رو بگیرم دوم اینکه باید کمی تا حدودی تیپ بازم رو کنترل کنم و بعد و مهمتر اینه که باید فردا برم حرفام رو از دلش در بیارم خبیث خندیدم و گفتم - یه آشی برات بپزم برادر بشین و نگاه کن صبح با آلارم گوشی بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و سمت حمام رفتم تا با گرفتن یه دوش سرحالتر بشم دیشب تا دیروقت بیدار بودم و الان کسل پوووف همینه دیگه به جای عمل میشینم به فکر کردن الان که موقعه عمله من كسل حالا کی حسش رو داره بره دانشگاه بعد از گرفتن یه دوش و تا حدودی سرحال شدن به مامان و عزیز پیوستم سلااااااام صبح بخیر عشقای من مامان سلام عزیزم صبح بخیر عزیز سلام گلم چه عجبی بلاخره ما دیدیمت ، یا دانشگاهی یا خواب اوه بی خیال عزیز بخدا وقتی از دانشگاه میام هلاک خواب می شم عزیز از بس که تنبل بودی الان با یه کار هلاک میشی -اه عزيز من ؟ .... من تنبل بودم؟ دستی از پشت دور گردنم حلقه شد و صدای خاله گیتی توی گوشم نشست : پ ن پ من تنبل بودم و همش مثل خرس خواب بودم اصلا شما نبودی جیغی از شادی کشیدم و گیتی رو بغل کردم -وای گیتی جوووووون کی اومدی ؟ گیتی : صبح اومدم خانم خرسه وای پس چرا من رو بیدار نکردی ؟؟؟ واسا بینم تو چرا با عزیز نیومدی؟ معلوم نیست نابغه برای اینکه بیمارستان شیفت بودم وااااا شیفت دو روزه آخه نخیر خانم جای یکی از دوستان بودم واقعا که منو به دوستت فروختی؟ اولا ولم کن دیگه له شدم ، دوم اینکه این چه حرفیه ؟ میدونی که چقد برام عزیزی اوخ ببخشید اینقدر از دیدنت خوشحال شدم که نمیدونم دارم چکار می کنم همه خندیدن و مشغول خوردن صبحانه شدیم نگاهم روی گیتی نشست: گیتی تنها خاله من و متخصص زنان بود با مشغله کاری بسیار زیاد به همین خاطر خیلی کم پیش می اومد که ببینمش گیتی سی سال داره و مجرد البته بهتره بگم عاشق مجرد گویا گیتی وقتی دانشجو بوده عاشق همکلاسی خودش میشه و اون عاشق کسی دیگه ای و اینطور میشه که گیتی عزیز بعد از این شکست عشقی تصمیم میگره هرگز ازدواج نکنه و تمام تلاش مامان و عزیز برای راضی کردنش به ازدواج با شکست مواجه میشه و الان به همراه عزیز که به خاطر بیماری قلبش مجبوره توی باغ لواسان زندگی کنه زندگی میکنه با صدای گیتی به خودم اومدم -چیه بابا ؟تموم شدم خوشگل ندیدی اینطور زل زدی به من ؟
اوه- چه خودشم تحویل می گیره تو فکر بودم بابا مامان دریا جان بهتره به جای زبون درازی صبحانت رو تموم کنی مگه دانشگاه نمیری شما با دست به پیشونیم زدم وااای اصلا یادم رفت چقد گیجم من گیتی حالا بگو بینم با این گیجی چطور میخوای دکتر بشی بیچاره مریضا از حرص جیغی کشیدم و قندی طرفش پرت کردم دلشونم بخواد من به این نازی عزیز گیتی ول کن بچم رو دیرش میشه گیتا وا مامان از کی تا حالا این خرس گنده بعدم خودش قش قش خندید با عجله به اتاقم رفتم تا آماده بشم بچه اس دستم سمت مانتوی صورتی جیغم که حسابی همت کوتاه بود رفت اما یاد عهد دیشبم افتادم : پووووف نه دریا قرار شد راعایت کنی تو میتونی مانتوی مشکی که تا روی زانوم بود به همرا شلوار طوسی رنگ و مقنعه همرنگ شلوارم پوشیدم موهای همیشه افشانم رو محکم بالا بستم و مقنعم رو جوری تنظیم کردم که مقدار کمی از موهام بیرون باشه آرایش جیغ همیشگی رو بیخیال شدم و به جاش فقط داخل چشمام کشیدم با یه رژ مات یه هوووم بدم نشدم انگار خانمتر شدم ، بزن بریم پیش به سوی امیر علی بیچاره وارد دانشگاه شدم و سمت ساختمانی که بسیج دانشجوی بود حرکت کردم مداد بعد از زدن تقه ای درب اتاق رو باز کردم، امیرعلی پشت میزش مشغول خواندن قرآن بود با دیدن من قرآن رو کنار گذاشت : سلام بفرمائید سلام ، می تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟ تند سرش رو بالا آورد که یک لحظه چشم تو چشم شدیم یهو دلم ریخت دوباره همون حس شیرینی که توی شلمجه بهم دست داد دلم رو به بازی گرفت امیر علی بود که چشماش رو دزدید انگار موقعه ورود من رو نشناخته بود و حالا متعجب از این همه تغییر بود خوب بیچاره حقم داشت -بله ... بفرماید در خدمتم راستش آقای فراهانی اومدم راجب حرفای دیروزم معذرت خواهی کنم حق با شما بود من خیلی تند رفتم ببخشید نه...نه خواهش میکنم منم خیلی تند رفتم شما ببخشید -خواهش میکنم حرفای شما درست بود امیدوارم دیگه از من دلخور نباشید نه خانم مجد دلخوری از اولم نبود خیالتون راحت باشه لبخندی زدم و با یه تشکر از دفترش خارج شدم خوبه دریا خانم برای شروع خوب بود بریم برای قسمت بعدی نقشه مسیرم رو سمت بسیج انشجوی خواهران کج کردم سلام خانم سلام عزیزم میتونم کمکتون کنم بله .... راستش اومدم عضو بسیج بشم
بله حتما در خدمت هستم بفرمایید تا براتون پرونده تشکیل بدم مدارکتون همراهتون هست ؟ بله تمام مدارک رو تحویل دادم ، بعد از تشکیل پروند رو به من گفت: ببینید خانم مجد ما الان به شما یه کارت عضو عادی میدیم بسته به فعالیتهای شما میتونید کارت فعال دریافت کنید بله خانم... حسینی هستم سحر حسینی خوشبختم بله خانم حسینی راستش من نمیدونم باید چه کارای انجام بدم اگه راهنمایم کنید ممنون میشم چرا که نه ؟ فعلا که کار خاصی نیست ما شماره شما رو یاداشت کردیم با شما تماس می گیریم -ممنون از لطفتون خواهش میکنم با یه نفس عمیق از اتاق خارج شدم خوب اینم قسمت دوم حالا قسمت سوم اینه که بدونم این آقای بسیجی چه روزای کلاس داره و من چند روز در هفته می تونم ببینمش متاسفانه چیزی دستگیرم نشد فکر کنم باید دست به دامن شقایق و مریم بشم با این فکر سراغ بچه ها رفتم که از قبل آمارشون رو داشتم و مثل همیشه توی فضا دانشگاه نشسته بودن سلام بچه ها کلاس تشکیل نشده که اینجا نشستیت ؟ سبز مریم: اولا سلام دوما گیج میزنیا نیم ساعت دیگه کلاس تشکیل میشه شقایق : سلام بیا تو هم بشین که هنوز کلی وقت داریم وا پس چرا اینقد زود اومدید؟ مریم خودت چرا زود اومدی ما هم به همون دلیل چرت نگو من اومدم قدم اول نقشه امیر علی رو پیاده کنم تو هم برا همین اومدی؟ شقایق ای وای هنوز بیخیال نشدی؟ چقد گیری تو دختر هه بشین تا بیخیال بشم مریم ما برای اون بخت برگشته نیومدیم از سر بیکاری اومدیم خوبه که اومدید اتفاقا کارتون دارم مریم ها ؟ بگو بینم کارت چیه -راستش من هر کاری کردم نتونستم ساعت کلاسها و ساعتهای کاری امیرعلی رو پیدا کنم شقایق اینکه مشکلی نیست دختر خاله من هم همکارشه هم همکلاس با ذوق از جا پریدم: جدی میگی کی هست کجاست الان شقایق:مسعول بسیج بانوانه -اه خانم حسینی رو میگی ؟ چشماش رو باریک کرد و گفت: شقایق تو از کجا می شناسیش ؟ از اونجا که الان پیشش بودم و رفتم عضو بسیج شدم دهن دوتاشون از تعجب باز موند مریم تو میخوای بری بسیج ؟ تو کجا بسیج کجا ؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
#پارت22 #پسربسیجی_دخترقرتی بله حتما در خدمت هستم بفرمایید تا براتون پرونده تشکیل بدم مدارکتون همراهت
هه چه خوش خیالی ها من فقط برای نزدیکی به امیر علی رفتم اونجا مریم : یعنی جدی جدی نمیخوای بیخیال این بیچاره بشی؟ امکان نداره باید ادب بشه رو به شقایق گفتم: حالا به نظرت دختر خالت آمار میده؟ شقایق:آره بابا ببین چطور خودم تخلیه اطلاعاتیش کنم کارت نباشه -مرسی گلم فقط مواظب باش نفهمه واسه منه گندش در بیاد شقایق اوکی بابا خیالت راحت تا فردا خبرش بهت میدم ممنون عشقم مریم با افسوس سری تکون داد و گفت: هی چی بگم که تو حرف حرف خودته حالا پاشید بریم به کلاسمون برسیم بعد از کلاس اون روز و راحت شدن خیالم از آمار گیری امیر علی همراه خاله گیتی به بازار رفتم و کلی لباس مناسب نقشم خریدم البته بماند که گیتی بیچاره دهنش از این تغییر باز مونده بود ولی چیزی به روی خودش نمی آورد. شاید هم فکر می کرد متحول شدم روز بعد شقایق خبر آورد که امیرعلی بجز دوشنبه ها که با خودمون کلاس داره کلاس دیگه ای نداره ولی هروز به دفتر بسیج میاد و قراره بعد پاس کردن این درس برای گرفتن تخصص به روسیه بره پس وقت زیادی ندارم و باید از راه بسیج بهش نزدیک بشم روزها می گذشت و من همچنان در پی یک نگاه یا توجه از جانب امیرعلی بودم ولی این بشر انگار از جنس سنگ بود و تمام نقشه های من به فنا می رفت این موضوع من رو بیشتر حرصی میکرد ، شب روز از خودم میپرسیدم چرا من رو نمی بینه شاید ساعتها خودم رو توی آینه نگاه میکردم برای پیدا کردن عیبی در صورتم ولی به نتیجه ای نمی رسیدم زیاد رفتنم به دفتر بسیج باعث ایجاد دوستی عمیقی بین منو سحر حسینی شده بود و من حالا با علاقه و بدون توجه به نقشم برای دیدن امیرعلی به دفتر بسیج می رفتم و البته سحر بیکار نبود و هروز دریچه ی جدیدی از فلسفه بسیج و حجاب و عفاف به روی من باز می کرد . هم تغیرات ظاهریم دیگه به خاطر امیرعلی نبود. بلکه برای خودم بود ولی هنوزم مقاومتهای داشتم در مورد پوشش مثلا اینکه همیشه اون یه کم مو باید بیرون باشه ولی نوع لباسم معقول تر شده بود و البته آرایشم کمتر یک روز که مثل همیشه که برای دیدن سحر رفته بودم پوشهای دستم داد تا به دست امیرعلی برسونم تقه ای به در زدم و وارد دفترش شدم : سلام آقای فرهانی مثل همیشه سرش برای نگاه کردن بالا نیومد و سر به زیر جواب داد: سلام بفرمائید این پرونده رو خانم حسینی دادن بدم شما ممنون یک لحظه فقط یک لحظه کودک درونم شیطنتش گل کرد که اذیتش کنم پرونده رو سمتش گرفتم دستش رو که برای گرفتن پرونده دراز کرد پرونه رو سمت خودم کشیدم پوف کلافه ای کشید ، دوباره سمتش گرفتم اینبار هم دستش که بلند شد سمت خودم کشیدم
کلافه دستی بین موهاش کشد و گفت: - مشکلی پیش اومده خانم مجد ؟ با شیطنت خندیدم نه مشکلی نیست فقط میخوام بدونم چرا نگاه نمیکنی ؟ مگه چی میشه ؟ خواهش میکنم خانم مجد اگه شما کاری ندارید ، من کلی کار دارم اوه بی ادب منظورش اینه برو بیرون بازم حرصی شدم پرونده رو سمتش گرفتم همینکه دستش رو برای گرفتن پرونده جلو آورد با یک تصمیم آنی بچگانه دستش رو گرفتم و مثلا الان چی شد خوردمت بی خیال بابا و گفتم: یک لحظه حس کردم بیچاره سکته کرد تندی دستش رو کشید و فریاد کشید: با چه اجازه ای همچین کاری کردی ؟ با صدای دادش ترس توی دلم ریخت فکر نمی کردم اینقد ناراحت بشه ببین آقای .. ساکت شو برو بیرون همین الان دیگه نمیخوام چشمم بهت بیوفته فهمیدی ؟ ولی گوش کن.. گفتم برو بیرون با بغض پرونده رو روی میز گذاشتم و از دفترش بیرون زدم سمت ماشینم دویدم می دونستم کارم اشتباه بوده ولی باید میزاشت معذرت خواهی کنم من فقط آنی تصمیم گرفتم وای دریا این چه کاری بود؟ چه کار احمقانه ای کردی صدای هق هقم كل ماشین رو گرفته بود و یه فکر موزی داشت عین خوره مغزم رو میخورد اون به من گفت نمیخوام دیگه چشمم بهت بیوفته وای خراب کردم حالا اگه دلم براش تنگ شد چکار کنم ؟ با این فکر محکم وسط اتوبان ترمز کردم که با بوقهای اعتراض زیادی روبه رو رو گوشه ای کشیدم شد ، آروم ماشین چرا من باید دلم براش تنگ بشه؟ چرا همچین فکری کردم؟ اصلا این چه احساسیه که وقتی می بینمش قلبم میلرزه ؟ چرا هروز که به دفتر بسیج میرم ناخودآگاه منتظر دیدنش میشم؟ چی داره به سرم میاد ؟ به دستم نگاه کردم همون دستی که دست امیرعلی رو گرفته بود خدای من یک لحظه تنم از فکر اینکه دست امیرعلی توی دستم بوده گرم شد. دستش چه گرمای داشت انگار هنوزم دستم گرمه ناخود آگاه دستم سمت لبام رفت و اون رو بوسیدم دادی کشیدم چرا ؟ چرا ؟ چی شده؟ و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن من این رو نمی خواستم من فقط خواستم ازش انتقام بگیرم پس چرا الان ناراحتیش داره داغونم می کنه می خودم رو به لواسون خونه عزیز رسوندم باید با یکی حرف بزنم و چه کسی بهتر از گیتی تلفنی به مامان خبر دادم که چند روز خونه عزیز میمونم و از اونجای که اتاق مخصوصی اونجا داشتم بدون براداشتن وسیله ای حرکت کردم تا شب که گیتی بیاد توی اتاق بودم و به امیر علی و عصبانیتش فکر می کردم شب وقتی گیتی اومد شروع کردم به تعریف کردن جریان از اول تا اون روز گیتی خوب این یه لجبازی بچه گانه بوده پیش میاد بیخیال شو بهش فکر نکنن عزیزم ولی چیزای دیگه هم هست مثلا . ؟ چیه ک اینطوری به همت ریخته ؟ چی
با بغض گفتم گیتا وقتی می بینمش دلم میلرزه نگاهم دست خودم نیست همش دنبالشه دوس دارم همیشه ببینمش الان از اینکه دستش رو گرفتم هنوز بدنم داغه گیتی من میترسم از اینکه دیگه نبینمش من جونم داره به لبم میرسه از اینکه ازم متنفره من چم شده ؟گیتا من چم شده؟ اینا رو گفتم و با صدا شروع کردم به گریه کردن آروم بغلم کرد وگفت: -هيش عزیزم آروم باش عزیزم آروم ، دوسش داری؟ آره دریا عاشق شدی ؟ انگار جریان برق از بدنم رد شد نه ... نه... این امکان نداره من نمیتونم دوسش داشته باشم کلافه بلند شدم سمت پنجره رفتم احساس خفگی داشتم پنجره رو برای هوای تازه ای باز کردم ولی نشد هنوزم احساس خفگی داشتم با خودم تکرار کردم : نه من دوسش ندارم نه من هیچ وقت عاشق امیر علی نمیشم من ازش بدم میاد من فقط میخوام حرصش بدم ولی دلم با یه پوزخند وسط افکارم اومد پس این حالتای که داری چیه چشمام رو بستم تا افکار رو دور کنم ولی صورت امیر علی توی ذهنم نقش بست اشکام دوباره از گونم جاری شد بازم حس شیرینی مثل نسیم از قلبم عبور کرد روی زمین زانو زدم با همون گریه گفتم : -گیتی من دوسش دارم ..... من عاشقش شدم دوباره بغلم کرد ولی دریا میدونی که این عشق اشتباه تا جون نگرفته تمومش کن -میدونم ، میدونم مگه من خواستم که جون بگیره که الان بخوام فراموشش کنم من این رو نمی خواستم - عزیزم ... عزیزم اشکهای گیتی هم جاری شد فکر کنم اونم ترسید سرانجام عشق منم مثل خودش بشه حق با گیتی بود باید جلوی جون گرفتن این عشق رو بگیرم من و امیرعلی راهمون از هم جداست ، جدای همه اینها اون از من خوشش نمیاد این عشق یعنی خودزنی باید بیخیالش بشم از همین الان شروع میکنم و دیگه بهش فکر نمی کنم با این فکر از گیتی جدا شدم حق با توه گیتی من باید این احساس اشتباه رو پاک کنم آره عزیزم همین کار رو بکن تا زوده جلوش رو بگیر نزار یکی بشی عین من باشه گلم؟ باشه عزیزم ؟ باشه ..باشه تمام تلاشم رو می کنم اون روز و چند روزی که خونه عزیز بودم تمام تلاشم رو برای فکر نکردن به امیر علی به کار گرفتم ولی بی اثر بود انگار این اعتراف به خودم که دوستش دارم باعث شده بود بی پروا تر به اون فکر کم حالا بی پرواتر رویاهای شیرینی از با امیرعلی بودن توی ذهنم نقش می بست دوست داشتم لذت گرفتن دستش رو دوباره و دوباره بچشم نظرم عوض شد . من نمی خواستم این عشق رو فراموش کنم من تلاش میکنم تا به عشقم برسم من مثل گیتی کنار نمی کشم از این فکر انگار انرژی تازه ای گرفتم با انرژی مثبتی به خونه برگشتم تا فصل جدیدی از زندگیم رو شروع کنم روز بعد برای معذرت خواهی از امیرعلی راهی دانشگاه شدم با استرس و هیجان خاصی وارد دفترش شدم انگار تازه داشتم می دیدمش قلبم دیوانه وار شروع به کوبش کرد دستام می لرزید و این استرس از صدام هم مشخص بود: -سلام ... آقای فراهانی
با تعجب نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد از جواب دادن به سلامم گفت: ببخشید انگار حرفای اون روزم رو فراموش کردید که بازم اینجا هستید؟ خواهش می کنم دیگه اینجا نیاید دوباره بغض تو گلوم نشست. ناخوآگاه گفتم : -امیر علی... با دست رو دهنم کوبیدم وای حواسم نبود ابروهای امیر علی هم از تعجب بالا پرید تند گفتم: ببخشید... ببخشید حواسم نبود سری تکون داد گفت: - بهتره برید خانم مجد ولى من اومدم معذرت خواهی کنم بخدا منظوری نداشتم اصلا خودمم نمیدونم چرا همچین کار اشتباهی کردم خواهش می کنم من رو ببخشید ببینید خانم مجد اینکه شما به اشتباه خودتون پی بردید خوبه و منم شما رو می بخشم ولی فرقی در اصل موضوع نداره به نظر من بهتره دیگه من و شما با هم رو در رو نشیم ولى... خواهش میکنم خانم اینطور بهتره با صدای که بزور شنیده می شد گفتم : با...شه با غمی عمیق از اتاقش خارج شدم سردرگم بودم نمیدونستم حالا باید چکار کنم چیزی هم به آخر ترم نمونده بود و من داشتم از دستش میدادم قلبم از اینکه شاید دیگه نبینمش فشرده شد ولی چه باید می کردم همه چی تقصیر خودم بود تقصیر بچگی کردنم کاش اصلا پا تو این بازی نمیزاشتم روزهای بعد هم همینطور با بی محلی امیر علی گذشت هر راهی برای نزدیک شدن بهش پیدا می کردم رو می بست حتی اجازه نزدیک شدن هم بهم نمیداد چه برسه به اینکه بخوام دلش رو به دست بیارم روز به روز افسرده تر میشدم و دیگه خبری از اون دریا شاد و شیطون نبود دیگه از تیپ های دریای خبری نبود دیگه آرایش برام مهم نبود وقتی امیر علی نگاهم نمی کرد هیچی مهم نبود. شکست رو پذیرفته بودم و تصمیم گرفتم دیگه باهاش رودر رو نشم ولی همیشه و همه جا نگاهم بهش بود همیشه پنهانی نگاهش می کرد یک روز که داشت به سمت مسجد می رفت با فاصله دنبالش رونه شدم مثل همیشه سر به زیر بود. ته دلم لرزید از پاک بودنش چقدر خوبه امیرعلی که چشمت به کسی نیست چقد خوبه که خیالم راحته ، اگه به یکی نگاه میکردی می مردم از غم ،هرچند الان دارم توی غم دست و پا میزنم ولی درد اینکه بفهمم نگاهت که برای من نیست برای کس دیگه ی باشه من رو می کشه برای وضو گرفتن کنار حوض جلوی مسجد نشست تسبیح فیروزه ای که همیشه دستش بود رو کنارش روی لبه ی حوض گذاشت ، موقعه رفتن فراموش کرد که تسبیح رو برداره با عجله سراغ تسبیح رفتم و اون رو برداشتم مثل یک شی مقدس به لبهام نزدیک کردم بوسه آرومی روش نشوندم تصمیم داشتم اون رو بهش برگردونم ولی مگه چی می شد اگه چندروز بیشتر دستم باشه ؟ به کجا بر میخورد؟ چند هفته دیگه . هم به سرعت گذشت و به پایان ترم نزدیک شده بودیم قرار بود از هفته بعد برای فرجه امتحانات تعطیل کنن
حال مرغ سر کنده ای رو داشتم ، عشقم کسی که دیوانه وار دوست داشتم ، داشت برای همیشه از من دور میشد و من همچنان جر نگاه کردن به اون کاری از دستم بر نمی اومد دوباره به گیتی پناه بردم با دیدنم کلی تعجب کرد: دریا....چی شدی تو ؟ چرا اینقد داغونی ؟ -گیتی.... امیرعلی داره میره با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن شد؟ حالا چکار کنم؟ اگه نبینمش میمیرم دلم به دیدنش خوش بود حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ مگه قرار نبود فراموش کنی ها ؟ مگه قرار نبود نزاری جون بگیره؟ پس چی نشد ... نشد گیتی نشد حتی بهم اجازه نداد نزدیکش بشم تا فرصتی داشته باشم عاشقش کنم تا عشقم رو بهش نشون بدم همش ردم کرد دریا ... دریا ... مگه نگفتم بهت چرا اینقدر پیش رفتی ؟ چرا ؟ دست خودم نبود بخدا ، بابا دست خودم نیست این دل لامصب عقلم رو از کار انداخته حالا چی آوردنش شده که اینطور داغونی دنیا که به اخر نرسیده هنوزم وقت داری برای به دست نه ندارم دردم همینه ندارم چرا مگه همکلاست نیست؟ چرا ولی داره برای ادامه درسش میره خارج کشور کنارم سر خورد و روی زمین نشست وای خدای من نه ، آخه چرا داره میره ؟ از اولم قرار بود بره بورسیه شده این ترم هم فقط برای مشکل یه درس اینجا بود وای ... وای ...دریا تو همه اینها رو میدونستی و باز دل دادی؟ به دلت اجازه دادی تا این حد پیش بره هق زدم دست خود لعنتیم نبود اصلا نمیدونم چطور بهش دل بستم -خوبه ..خوبه پاشو خودت رو جمع کن من نمیزارم تو هم عین من بشی باید بهش بهش بگی قبل اینکه بره چی من برم بهش بگم ؟ آره مگه چیه؟ تو باید تلاش خودت رو بکنی تا مثل من پشیمون نشی ببین دریا این عشق افتاد ولی حالا که افتاده برای به دست آوردنش باید از خیلی چیزا بگذری نباید اتفاق می یکیشم غرورته ولی من می ترسم اگه بازم پسم زد؟ اگه .... اگه ... مسخرم کرد .... اگه..... اگه ، اگه نداریم احتمال هر چیزی هست ولی باید تلاش خودت رو بکنی چون وقتی نموند باشه ؟ کمی فکر کردم دیدم حق با گیتیه حتی اگر به قیمت نابود شدن غرورم هم باشه دوس دارم امیرعلی بدونه که عاشقشم باید بهش بگم این تنها و آخرین فرصت منه باشه بهش میگم آفرین دختر خوب حالا هم بهتره خوب استراحت کنی عین میت شدی سرحال که شدی بهتر تصمیم می گیری بعد از یه استراحت حسابی و کلی فکر کردن انرژی تازه ای پیدا کردم ته دلم امیدی بود که نمیدونم از کجا بود ولی امید داشتم امیرعلی عشقم رو بپذیره