استادپناهیان میگفت:
چراخودترورهانمیکنے؟دادبزنیازامامحسینبخوای؟
برودرخونہاباعبداللهمنتشروبڪش
دورشبگرد..
مناجات ڪنباامامحسین!
بگوامامحسینممنباتوآغازکردم،
ولمنکنی...
دیگهنمیکشمادامہبدم
متوقفشدم...!'
امامحسینبازمدستترومیگیرهفقط
بخواهازش...(:🤍🌻
~🦋~~
یا اباعبداللّٰه!
من قبل از شما
چه میدانستم
دلتنگی یعنی چه..💔!'
@Barrane_eshgh1_2507836867.mp3
زمان:
حجم:
9.1M
♡••
شبِجمعھسٺ
هوایٺنڪنممیمیرم..
امام حســــــــین جانم!
از اینجایی که منم،
تا آنجایی که شمایی،
وجب به وجب دلتنگم...❤️🩹
#یِڪمِصرَعۅخُلـٰاصِہدِلمتَنگِڪَربَلـٰاست ࣫͝
10روزمیریڪربلاء؛355روزدلتتنگہ!!
بخاطرِهمینہڪہمیگنهیچجایدنیا
برایآدمڪربلاءنمیشههاا❤️(:!
-
11.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بارون قشنگ کربلا.. 🥺✨
#𝙿𝙰𝚁𝚃_1
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
رمـانزیبـایعـشقپـاڪروتقدیـمنگـاهتـونمیڪنیم!
آنروزبـرایقایـمڪردناشڪهایـمزیـربـارانقـدممیزدم.
شایـدایـنقطـراتتنھـاوبھتریـنمرھـمِرویزخـمهایمبود.
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
کمد رو زیر و رو کردم ولی خبری از روسریام نبود.
_مامان؟ روسری صورتیمو کجا گذاشتی؟
مامان: همونجا توی کمده، خوب بگرد.
_اینجا نیست مامان!
مامان: خب یه روسری دیگه سرت کن، مگه روسری قحطیه؟
نفسم رو از حرص بیرون دادم و روسری آبی مو سرم کردم.
به کیفم که یه گوشه اتاق افتاده بود خیره شدم.
کتاب ها و وسایل هام رو توش ریختم و چادرم رو سرم کردم.
از اتاق بیرون رفتم و به مامان که توی آشپزخونه داشت آشپزی میکرد نگاهی کردم و گفتم:
_خداحافظ مامان من رفتم!
مامان: برو خدا به همراهت!
سریع از خونه بیرون رفتم و مسافت خونه تا خیابون رو طی کردم.
به تاکسی زرد رنگی که داشت به سمتم میاومد اشاره کردم که بهایسته!
سوار تاکسی شدم و سرم رو انداختم داخل گوشی!
اصلا نفهمیدم کی رسیدم دانشگاه، از تاکسی پیاده شدم و به نگهبان جلوی در کارتم رو نشون دادم.
وارد محوطه که شدم اکسیژنم رو خالی کردم.
ممکن بود به سخنرانی امروز حاجآقا رحیمی نرسم، به خاطر همین به سمت سالن همایش دویدم.
در سالن رو باز کردم.
سخنرانی تازه شروع شده بود.
خیلی دستپاچه قلم و کاغذم رو برداشتم و روی یکی از صندلی ها نشستم.
نکته های مهم سخنرانی رو یادداشت کردم.
بعد از تموم شدن سخنرانی از روی صندلی بلند شدم و مثل بقیه به سمت حاجآقا رفتم.
نمیدونستم چه سوالی داشتم ولی میخواستم پیش حاجآقا باشم.
با صدای آشِنای مزاحمی برگشتم و به شریفی که کمی عقب تر از من ایستاده بود نگاه کردم.
شریفی: سلام خانم مقدم.
_سلام!
به سمت در خروجی قدم برداشتم که احساس کردم داره دنبالم میاد.
به درک، بذار بیاد.
در کلاس رو با کردم و روی صندلی خودم نشستم.
به جای خالی فاطمه نگاهی کردم و بعد به تخته خیره شدم.
استاد درس رو شروع کرد.
سنگینی نگاه شریفی رو حس میکردم.
از شروع کلاس زل زده بود به من!
گوشیم رو قایمکی از داخل کیفم در آوردم و پیوی شریفی رو باز کردم.
_میشه انقدر به من زل نزنید؟
انگار اینترنتش روشن بود.
سریع پیام رو سین زد و نوشت:
-من به شما زل نزدم، دارم به دیوار نگاه میکنم.
#𝙿𝙰𝚁𝚃_2
🧡 #رمانعـشقپـٰاڪ🎻
نفسم رو از حرص بیرون دادم که با صدای تق در کلاس باز شد.
فاطمه بود، تا حالا اینقدر از دیدنش خوشحال نشده بودم.
فاطمه نفسنفس میزد انگار تا اینجا دویده بود.
فاطمه: سلام استاد، میتونم بشینم؟
استاد: چرا اینقدر دیر خانم هدایت؟
فاطمه: شرمنده استاد، توی راه خوردم به ترافیک مجبور شدم پیاده بیام.
استاد: بفرمایید.
فاطمه اومد و کنارم نشست.
_دیگه داشتم ناامید میشدم که میای!
فاطمه: هیس بذار به درس گوش بدم.
همراه فاطمه روی نیمکت داخل محوطه نشستم.
فاطمه دو تا شیرکیک خریده بود.
شیر کیک خودم رو برداشتم و گفتم:
_هعی، الان اگه خونه بودم، زرشک پلو با مرغ الان جلوم بود، این چیه آخه؟
فاطمه: به این میگن ناهار دانشجویی، بخور که شیرش گرم میشه!
با تعجب به شریفی که از اون سر محوطه حواسش به من بود نگاه کردم.
_این پسره احمق یه روزی آبروی من رو میبره!
فاطمه: کی رو میگی؟
به شریفی اشاره کردم و گفتم:
_این احمقه رو میگم.
فاطمه: وا، پسر به این خوبی چیکارش داری؟
_نمیفهمی که، همش زل زده به من!
فاطمه: کی به تو را میزنه؟ داره به باغچه نگاه میکنه؟
_هه، برو خودت رو مسخره کن.
نگاهم رو از شریفی گرفتم و به زمین دوختم.
فاطمه: جزوه هامو چیکار کردی؟
_فرصت نکردم حتی یه صفحه ازش بخونم.
فاطمه: چیکار میکنی تو که اینقدر فرصت نداری؟
_بلند شو بریم خونه!
فاطمه: کجا؟ حالا نشسته بودیم.
_برو خونه تون بشین، من میخوام برم.
گوشیم رو در آوردم و شماره حامد رو گرفتم.
بعد از چند بوق جواب داد:
-جانم؟
_کجایی؟ میتونی بیای دنبالم؟
حامد: نه من سرِکارم نمیتونم بیام.
_اَه داداشی مثل تو پس به چه دردی میخوره؟
حامد: صبر کن یکی از دوستام میاد اونطرف میگم بیاد دنبالت!
_نمیخواد، اگه خودت نمیای لازم نیست کسی رو بفرستی!
حامد: نترس نمیخورتت، آشناست، خداحافظ!
خواستم حرفی بزنم که تماس قطع شد.
فاطمه: هدیه صبر کن منم بیام.