eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
476 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 نگاه تندی بهش انداختم و گفتم: - فکر نمی کنم زندگی زناشویی ما به تو ربطی داشته باشه! فرهاد یقعه امو گرفت و گفت: - تو اومدی گند زدی به زندگی خواهرم اون از گل نازک تر به کسی نمی گه زدی له و لورده اش کردی اونم با یه بچه ولش کردی بعد می گی به تو ربطی نداره بی غیرت؟ هلش دادم عقب و دستاشو از دور یقعه ام کنار زدم و گفتم: - ببین نمی خوام دعوایی بشه که غزال بیشتر از این ناراحت بشه پس برو کنار. با خشم بهم نگاه کرد. محمد ترسیده نگاهمون کرد و گفت: - مامانم کی بیدار میشه؟من مامانمو می خوام. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: - بیدار می شه عزیزم دلم یکم بخوابه خسته است پسرم. کنارش دراز کشید و دستشو دورش حلقه کرد. چشای غزال وا شد که فرهاد گفت: - یا خودش مزاحمه یا بچه اش! جواب شو ندادم و به غزال نگاه کردم. نگاهی به محمد کرد و دستشو دورش حلقه کرد محمد فوری بهش نگاه کرد و دید بیداره نشست و بدون معطلی گفت: - مامانی تو خواب بودی بابایی و دایی داشتن دعوا می کردن! دایی!دایی کی؟ متعجب گفتم: - دایی؟دایی کیه؟ محمد با انگشت فرهاد و نشون داد. از راه نرسیده دایی هم شده ! غزال موهای محمد و نوازش کرد و رو به ما گفت: - دوتا مرد گنده خجالت نمی کشین می پرین بهم،؟از بچه ام محمد یاد بگیرین. پتو رو روش مرتب کردم و گفتم: - خوبی عزیزم؟ و بهش نگاه کردم نمی خواست چیزی بگه اما وقتی دید محمد نگاهش می کنه فقط گفت: - خوبم. پرستار داخل اومد و وقتی دید غزال بیداره گفت: - امیدوارم حالت خوب باشه عزیزم!چند سالته؟ غزال لبخندی زد و گفت: - ممنون به لطف شما 19. پرستار سری تکون داد و رو به من گفت: - خانوم تون چند ماهه بارداره؟ مونده بودم چی بگم!این مدت امار همه چی از دستم در رفته بود نمی دونستم کی روز و شبم رو می گذرونم! وقتی جوابی از من دریافت نکرد به غزال نگاه کرد و غزال لبخند تلخی رو به من زد و به پرستار گفت: - 5 ماهه. پرستار یاداشت کرد و گفت: - زیر نظر کدوم یک از ماما ها هستین؟ غزال گفت: - هیچکدوم. پرستار متعجب گفت: - اصلا مرتب سنوگرافی می رین؟چکاپ می رین؟داروی های تقویتی مصرف کردید،؟ غزال نه ای گفت. پرستار متعجب به من و غزال نگاه کرد و گفت: - از این ازدواج خون بسی ها چی هستید؟ نه ای گفتم. پرستار با تشر گفت: - پس شما چجور همسری هستید که نمی دونید بنیه همسرتون ضعیفه و باید چکاپ و تقویت بشن؟ چی می گفتم! می گفتم یه عفریته اومده گند زده به زندگیم! غزال لب زد: - من توان پرداخت این هزینه ها رو نداشتم و همین طور چون توی رستوران کار می کنم از صبح تا ظهر ... پرستار فوری گفت: - چیی؟کار می کنی با این وعض ت!
🖇 لحظه ای که خانم ها به خداوند متعال نزدیکترند
⚠️ ⏯ چیزی رو گوش بده که اگر آقا صاحب الزمان شنیدن شرمنده نشی…
آمریڪا1423: جانم فداۍ رهبࢪ💪🏻😎😂
باید وضو بگیرم ، قبل از نگاهِ ࢪویَت👀؛🪽^^ آیاتِ سجده داࢪند ، آن چشم ها ڪہ داࢪ؎ :)'♥️'🪴じ
327.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ نحوه صحیح ساکت کردن بچه 😳😳 😂😂😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📣با ما همراه باشید ☆🌹🌸☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 دلم می خواست بمیرم اما توی این وضعیت نباشم! با این همه پول و ثروت نمی تونستم زن مو ببرم چکاپ که الان بگه توان هزینه اشو نداشته و داره کار هم می کنه! پرستار با جدیت گفت: - واقعا من نمی دونم به شما چی بگم!کار برای شما مثل سم هست نباید کار کنید باید زیر نظر یه دکتر فوقلاده هم باشید!. و نگاه اخمالودی به من انداخت و رفت. هم اعصاب من خورد بود که نمی تونستم از زن ام حمایت کنم هم اعصاب فرهاد که گند زده بود به زندگی خودش و خواهرش. غزال با حرف های پرستار کاملا توی خودش رفته بود لبخند از لب ش پاک شده بود! مطمعنم اگه من و فرهاد و محمد نبودیم گریه می کرد! حق داشت از دست من و زندگی من گریه کنه! رو به فرهاد گفتم: - من امشب کنارش می مونم تو اگه می خوای بری برو. فرهاد نگاهی به غزال کرد و غزال نگاهش به محمد بود. نگاه فرهاد و روی خودش حس کرد بدون اینکه بهمون نگاهی بکنه گفت: - نیازی به هیچکدومتون ندارم می خواید برید برید. فرهاد سری تکون داد و گفت: - من باید برم شب شیفت دارم توی کمپ فردا برمی گردم. غزال فقط گفت خدانگهدار. فرهاد بیرون رفت روی صندلی کنار تخت نشستم و گفتم: - خودم امشب کنارتون می مونم تا فردا که مرخص بشی. جواب مو نداد. و فقط به محمد نگاه می کرد. محمد نگاهی بین مون رد و بدل کرد و بعد سرشو به بغل غزال فشار داد و گفت: - مامانی گرسنمه. بلند شدم و گفتم: - می رم یه چیزی براتون بگیرم بیارم. بازم چیزی نگفت انگار که اصلا صدای منو نشنوه. حرف های پرستار بدجور همه امونو به هم ریخته بود. همین که رسیدم جلوی یه هایپر مارکت شیدا زنگ زد و گفت فوری باید برم و بار سر جون غزال و محمد تهدید ام کرد! لعنتی بهش فرستادم و خواستم بگم شرکتم اما می دونم قبول نمی کنه و شاید حتی اونجا رو سر زده باشه اون منتظره از من اتو بگیره تا بلا سر محمد و غزال بیاره. مجبور شدم برم روستا. می دونم سر اینکه غزال و ول کردم رفتم دیگه عمرا جوابمو نمی ده! مثلا قرار بود امشب پیشش باشم. با عصبانیت روی فرمون کوبیدم و دوباره شیدا رو لعنت کردم! نیم ساعتی گذشته بود و هنوز نیومده بود. مطمعنم شیدا بهش زنگ زده ما رو ول کرده رفته. محمد گرسنه اش بود و بیشتر از این نمی تونستم صبر کنم. پرستار رو صدا کردم سرمم رو در بیاره درش اورد و گفت: - امشب و باید بمونید و استراحت کنید و در صورت نیاز اگر دیدیم حالتون باز بد شد سرم وصل می کنیم. همین که بیرون رفت از روی تخت بلند شدم. محمد متعجب بهم نگاه کرد. اروم پایین اومد و محمد رو پایین اوردم. نمی تونستم اینجا بمونم ممکن بود محمد مریض بشه. از اتاق بیرون زدیم و حساب کردم از بیمارستان بیرون زدم و پیش دکه توی بیمارستان برای محمد خرید کردم. روی صندلی نشستم و براش باز کردم ابمیوه رو سمتم گرفت و گفت: - مامانی تو نمی خوری؟ لبخندی به روش زدم و گفتم: - نه قربونت برم تو بخور. باشه ارومی گفت و وقتی سیر شد بلند شدیم یه تاکسی گرفتم برگشتم رستوران. درو باز کلید باز کردم و داخل رفتم. دقیق به موقعه رسیده بودم. اقای تیموری پیش اقای سعدونی نشسته بود. بهشون که رسیدم سلام ی کردم و نشستم. اقای تیموری نگران گفت: - کجا بودید؟خیلی نگرانتون شدم تلفن تون رو هم جواب ندادید. سری تکون دادم و گفتم: - شرمنده یه اتفاقاتی افتاد و دیگه یکمم این بچه بی قراری کرد مجبور شدم برم بیمارستان. اقای سعدونی گفت: - واقعا دوران سختیه امیدوارم راحت بگذرونیدش. تشکری کردم و ماجرا شیدا رو براش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرف هام اول اقای سعدونی بابت کشته شدن برادر اقای تیموری به ایشون تسلیت گفت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی باران همه دغدغه اش باغچه نیست! گاهی از غصه تنها شدنش میبارد...🌧