#شهیدانہ🕊
به شوخی به یکی از دوستانم گفتم:
من ٢٢ ساعت متوالی خوابیده ام!
گفت: بدون غذا؟!
همین سخن را به دوست دیگرم گفتم:
گفت: بدون نماز؟!
و این گونه خدای هر کس را شناختم...
[-شهیدمصطفی چمران🌿]
#حاجحسینیڪتا میگفت:
"واسہحآجتآۍدنیآییتونفقطازشهدابخواین!
خداائمہروگذاشتہواسہآخرت
البتہایشونمیگفتنواسہاینڪہمطمئنشین
حاجتبدن
میتونیدشهداروبہائمہقسمبدین=]"🕊♥️
-
#نمازِاولوقت📿
هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی ؛
در این فکر نباش که وقت ِنماز خواندن
نیافتی ، بلکه ! فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی که خداوند نخواست در مقابلش بایستی : )🤌🏻
- شهیدنویدصفری |
#سیوسهپلاصفهان💛
لَا تَسْتَعْجِلْ النَّتَائِجَ،
فَالثِّمَارُ لَا تَنْضُجُ فِي يَوْمٍ وَلَيْلَةٍ.
در رسیدن به نتیجهها شتاب نکن،
میوهها در یک شبانهروز نمیرسند...🎯.
#قشنگیجاتعربی
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹 🕊 ࢪمآن↻⇦
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت16
#کمیل
بهت زده بودم و هر طوری حساب می کردم واقعا زینب خیلی زرنگ بود که تونست بیاد به جبهه!
اصلا چطور خودشو جای پسر جا زد!
هر طور حساب می کنم قد و شکل چهره اش صداش رفتارش به پسرا نمی خوره.
پستچی انگار ذهن مو خوند که گفت:
- هر چی فرمانده ها می پرسن دختر خانوم چطور تونستی بیای جبهه ابجی می گه من دست پروده اقا کمیل ام!
خنده ام گرفت.
تمام مدت فکر می کردم شیر زن پرورش می دم نگو اون دوست داشت مرد باشه.
#زینب
هنوز تو مقر فرماندهی بودم و محمد داشت شیر می خورد.
با چشای درشت و مژه های بلندش بهم خیره بود و قلوپ قلوپ صدای شیر خوردن ش توی فضا می پیچید.
دستمو توی دست ش گرفته بود طوری که انگار می خواستم فرار کنم!
یکی از رزمنده ها داخل اومد و لباس ش خونی بود!
با لحن حال خرابی گفت:
- فرمانده زحم جراحت بعضی از نیروهایی که فرستادن عقب خرابه نمی کشن تا برسن تهران!دکتر و وسایل حداقل تا نیم ساعت دیگه نیاز داریم.
من به جای فرمانده گفتم:
- وسایل من توی چادر شماره6 هست بیارشون بیمار ها کدوم چادر ان؟
با سر پایین گفت:
- ابجی دکتری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله همه چی هم بلدم نگران نباشید.
بلند شدم و دنبال ش رفتم.
وارد چادر شدم اکثرا خوب بودن بجز اونی که دو تا تیر توی پاش بود و عفونت کرده بود.
نگاهی به محمد انداختم که اصلا حاضر نبود از من جدا بشه.
به بالشت اشاره کردم که همون رزمنده بهم داد.
محمد و روی خابوندم و شیشه شیر شو دست ش دادم.
نگاهی بهم انداخت و دید نزدیک شم با خیال راحت به خوردن ادامه داد.
منم مشغول کارم شدم.
به سختی بی حس ش کردم اما بازم درد می کشید و مدام زیر لب ذکر یا حسین می گفت.
بلاخره تیر ها رو در اوردم و چند تا امپول بهش زدم برای عفونت پاش.
تا ساعت2 شب مشغول بودم و عرق از سر و روم می بارید.
اخراش محمد بی قراری می کرد و چهار دست و پا اومد سمتم و از پام گرفت بلند شد گریه می کرد و دستاشو باز می کرد یعنی بغلش کنم.
تند تند پانسمان دست اخری رو بستم و دستامو شستم.
بغلش کردم که ساکت شد و خابالود نگاهم کرد.
یک ثانیه دور می شدم چنان گریه می کرد اما همین که بغلش می کردم درجا ساکت می شد!
برگشتم توی چادری که اونجا ساکن بودم و محمد هوس کرده بود توی بغلم بچرخونمش تا خوابش ببره.
توی بغلم بود و لالایی براش می خوندم و طول چادر رو متر می کردم.
گیج خواب بود ولی بازم چشماش رو سعی می کرد باز نگه داره.
دستام حس می کردم بی جون شدن بلاخره بعد از نیم ساعت خواب ش برد.
به خاطر محمد رزمنده ها هم نمی تونستن روضه های شبونه اشونو برگذار کنن و مجبور شدن برن چادر بغلی.
محمد و اروم توی جاش خوابوندم و وقتی مطمعن شدم کامل خوابیده نفس راحتی کشیدم.
با سر و صدای بیرون از چادر اومدم بیرون فرمانده داشت با یه نوجونن که بهش می خورد 13 سآلش باشه بحث می کرد.
پسره برگشت که با دیدن قیافه اش بهت زده گفتم:
- امید توییی؟
برگشت سمتم و با دیدن من چشاش درخشید و گفت:
- سلام عروس فراری تو اینجایی؟
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- عروس فراری؟
سری تکون داد و گفت:
- یه ده رو ریختی بهم همه دنبالت بودن تا فهمیدن اومدی جبهه اقا جون ت که به خون ت تشنه است تا عمر داری نباید برگردی طرد ت کرده سهند هم که رفیق های لات ش رو بسیج کرده پیدات کنن.
وارفته بهش نگاه کردم و گفتم:
- تو چطور اومدی؟
خندید و گفت:
- دختر خاله گل کاشی گل.
متعجب گفتم:
- چرا؟
با ذوق گفت:
- تو که گم شدی همه دنبالت بودن روستا ریخته بود بهم و اشفته بودن موقعیت عالی بود منم فرار کردم اومدم جبهه.
#رمان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت17
#زینب
با چشای درشت شده بهش نگاه کردم.
که فرمانده گفت:
- همین الان برمی گردی شما اقا پسر!
امید که بدتر من یه دنده بود رفت نشست کنار بقیه رزمنده ها که دور هم نشسته بودن و قران می خوندن و گفت:
- من که برنمی گردم شرمنده این همه نقشه کشیدم بیام حالا برگردم،؟جون فرمانده راه نداره.
اخمی کردم و گفتم:
- صد بار بهت گفتم درست صحبت کن امید.
بهم نگاه کرد و با هیجان گفت:
- به خاطر کمیل فرار کردی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی گفتی؟
با خنده و هیجان گفت:
- من که می دونم کمیل و می دیدی حتی همین لباس های تنت هم کمیل داده دوختن خوب از دیوار بالا می ری ها دختر خاله.
مات بهش نگاه می کردم.
با خنده بیشتری گفت:
- نگران نباش به کسی نگفتم ها وو من از پارسال می دونم یه بار که اومدم ریاضی برام بگی داشتی قایمکی می رفتی دیگه اومدم دنبالت دفعه اخری هم اومدم علوم و بگی نبودی فهمیدم باز رفتی پیش کمیل دیگه اومدم دیگه از دیوار رفتی بالا بابا ایول داری به خدا.
نگاهمو به اطراف دوختم و با دیدن یه چوب برش داشتم.
لبخند از لب امید پاک شد و بلند شد عقب عقب رفت.
با صدای اروم ولی عصبی گفتم:
- پس زاق سیاه منو چوب می زنی امید خان اره؟یه پدری من از تو در بیارم امید فقط وایسا.
پا گذاشت به فرار و منم افتادم دنبالش.
خیلی فرز بودم و نمی تونستم بزنمش.
مثل دخترا جیغ جیغ می کرد و همه جا رو گذاشته بود رو سرش.
با نفس نفس وایسادم و تهدید بار چوب و توی دستم تکون دادم و گفتم:
- اخ امید فقط بیای تو دستم چنان ادم ت کنم که خودت کیف کنی!
با نفس نفس نشست و گفت:
- دختره ی هار حتما این زبون درازی ت رو هم کمیل بهت یاد داده.
با اخم بهش نگاه کردم که گفتم:
- کمیل نه اقا کمیل ازت بزرگ تره یاد داده حساب بچه بی ادب های مثل تورو برسم!
روی زمین نشستم و نفسی تازه نکرده یهو بمب دور تر ازم خورد زمین و صدای بدی ایجاد کرد.
وای باز شروع شد.
چند قدم اون ور تر از چادر محمد هم یه بمب خورد.
جیغی کشیدم و سمت چادر دویدم.
همه سریع از چادر ها بیرون اومدن و روی زمین ها کامل دراز می کشیدن.
با وحشت سریع وارد چادر شدم محمد که حالا بیدار شده بود رو بغلم کردم سریع روی زمین اون طرف از تر دراز کشیدم.
خودمو سپر محمد کرده بودم هر بلایی سرم بیاد فقط محمد چیزی ش نشه!
بعد دو دقیقه بمب بارون قطع شد و همهمه افتاد توی اردوگاه ته سریع زخمی ها رو جمع کنن اصلا ببین کی شهیده شدا!
دور همه جا رو گرفته بود و درست جایی رو نمی دیدیم.
اما ندیدم کسی بگه شهید داربم.
کم کم دود کنار دفت
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊
🕊🌹
🕊
ࢪمآن↻⇦
💜جبهہۍ عآشقۍ💜
#بہ_قلم_بانو
#قسمت18
#زینب
محمد و توی بغلم گرفتم و بلند شدم.
چند تا رزمنده سریع سمتم اومدن که گفتم خوبم و به بقیه برسن.
باید حتما محمد و یه چک می کردم ببینم تست شنوایی ش چطوره مگه می شه صدای به این بلندی بشنوه و نترسه؟
خداروشکر کسی صدمه ندیده بود چون حملات شدید نبود.
وقتی دوباره ارامش به گردان برگشت دوباره همه برگشتن سر جاهاشون.
فرمانده گردان خودمون سمتم اومد و گفت:
- لطفا بیاین توی چادر فرمانده ها اونجا ساکن باشین هم ما راحت باشیم هم شما.
سری تکون دادم و امید وسایل مو برداشت و توی چادر فرماندهی رفتیم.
محمد و نشوندم و ساک ها رو یه گوشه گذاشتم.
پوشک در اوردم محمد و عوض کنم برگشتم دیدم نیست.
چشم چرخوندم با دیدن محمد که می خواست سر پیکنیک که روشن بود و کتری چایی روش بود و بگیره جیغ بلندی کشیدم که ترسیده عقب اومد.
همه از جا پریدن و فرمانده مهدوی هم از خواب پرید.
زود گفتم:
- اروم اروم مامان بیا بیا عقب بیا افرین اره.
تا اومد عقب دویدم سمت ش و محکم بغلش کردم کشیدمش عقب.
نفس مو به سختی رها کردم.
بقیه نفس توی سینه اشون حبس شده بود و هنوز توی جو جیغ کشیدن ام بودن.
محمد بدتر بچه ام ترسیده بود و ساکت نشست تو بغلم تکون نخورد.
محکم به خودم چسبوندمش!
این بچه شده بود یه تیکه از وجودم انگار که خودم به دنیا اورده باشمش یا شاید حتی بیشتر!
محمد و عوض کردم و روی پاهام گذاشتمش تابش می دادم تا بخوابه و لالایی براش می گفتم.
اما بدون اینکه حتی خمیازه بکشه ریلکس داشت نگاهم می کرد و گاهی دستشو می مکید.
خودم خوابم گرفته بود حسابی ولی محمد نه!
دستشو از دهن ش در اوردم که نق زد و فهمیدم گرسنه اشه.
شیشه شیر شو برداشت و بهش خواستم بدم که نخورد و پس ش زد هر کاری می کردم به دهن نمی گرفت.
شاید دلش سوپ بخواد!
یکم از سوپ گرم کردم و بهش دادم که خورد و صدای خوردن ش توی فضا پیچید!
انقدر قشنگ می خورد همه عاشقش شده بودن.
بی خوآبی داشت روانیم می کرد.
فرمانده ها رفته بودن پیش رزمنده ها و چادر خالی بود.
گوشه چادر دراز کشیدم