#دوست_شهید_من ❤️
سخن شهید:
«مهــم نیــست چـه مسـئولیتی داریـم
و کـجا هستـیم🧐 هرجا که هستیم
باید درســت انجــام وظــیفه کنــیم❗️....»
#سالروز_شهادت🥀
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
معرفی #دوستان_خوب
#شهید_جواد_اللهکرم
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
#شهیدانه 🍀
🌺#امام_سجاد_علیه_السلام
راضی بودن به امور ناخوشایندی که خداوند برای انسان مقدر می کند بالا ترین درجه پرهیزگاران است.
#حدیث_روز
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت9
#سارینا
اخری شام تلفن یکی از سرهنگ ها زنگ خورد و کار واجبی براش پیش اومد و گفت حتما باید بره.
اقا بزرگ بلند شد تا دم در بدرقه اش کنه کلا خیلی مهمون نواز بود.
منم باهاش بلند شدم و تا دم در همگی رفتیم.
که دیدم یهو سرهنگه داره می ره سمت همون کفش هایی که چسب زده بودم وایییی نه!
به امیر نگاه کردم و اونم چشماشو بست و همون جور پاهاشو تو کفش کرد و داشت با اقا جون حرف می زد و قدم اول و برداشت که فرش دم در هم باهاش بلند شد و سرهنگ یکه ای خورد و به جلو پرتاب شد و چون سامیار جلوش بود و داشت مطلبی رو می گفت خورد به سامیار و اون چون به سامیار خورد اروم افتاد اما سامیار از ته تا پله افتاد پایین.
سه تا پله کوچیک بود چیزی ش نشد!
تقریبا پشت اقا جون پناه گرفته بودم و همه نگاه ها برگشت سمت من.
اقا جون که میدونست کار منه هیچ واکنشی نشون نداد و از سرهنگ معذرت خواهی کرد و گفت:
- شرمنده ما اینجا یه بچه شیطون داریم کسی رو بی لطف نمی زاره بره و بیاد.
سرهنگ خندید و گفت:
- من که چیزی م نشد سامیار جان ستون شد.
سامیار با خشم بهم نگاه کرد و به زور کفش های سرهنگ و از فرش سعی کرد جدا کنه اما انقدر چسب زده بودم جدا نمی شد که!
اقا بزرگ گفت:
- سارینا بابا چقدر زدی که جدا نمی شه؟
منم راست شو گفتم:
- یه چسب قطره ای کامل و زدم.
اقابزرگ گفت:
- سامیار جدا نمی شه یه جفت کفش نو تو جاکفشی هست بیار بده جناب سرهنگ.
سرهنگ با مهربونی نگاهم کرد و گفتم:
- به خدا نمی خواستم شما رو اذیت کنم می خواستم محمد و اذیت کنم.
خنده اش بیشتر شد و سر تکون داد و گفت:
- اشکالی نداره دخترکم.
و سامیار کفش ها رو داد و صد دفعه معذرت خواهی کرد حالا انگار چیکار کردم!
سرهنگ که رفت اقا بزرگ با عصا ش یکی زد تو کمر امیر.
که اخ امیر بلند شد و اقا بزرگ گفت:
- تا صدای تو و خنده این بچه اومد فهمیدم یه کاری کردین این بچه است تو چرا گذاشتی انجام بده؟
امیر بهت بده گفت:
- این نیم وجبی انجام داده کتک شو به من می زنید؟
منم گفتم:
- شیطون گولم زد تو باید بهم می گفتی.
چپ چپ نگاهم کرد و سامیار با مسخرگی گفت:
- تو دستای شیطون رو از پشت بستی بعد شیطون گولت زد؟
اقا بزرگ نگاه چپی به سامیار انداخت و گفت:
- نبینم چیزی به نوه من بگی فهمیدی؟
سامیار پوفی کشید و بعله ای گفت.
داخل رفتیم و امیر شاهکار مو برای همه تعریف کرد مامان تحدید وار نگاهم کرد که ترسیده گفتم:
- اقا جون من امشب اینجا می خوابم مامان می خواد بزنتم!
چشمای مامان گرد شد و گفت:
- من کی تا حالا زدمت بار دومم باشه؟
راست می گفت چون یکی یدونه بودم اصلا تاحالا کتک نخورده بودم.
اقا بزرگ گفت:
- مهلا علی نبینم چیزی به سارینا بگید که با من طرف اید .
پسرا پاشدن برن توی حیاط والیبال بازی کنن که سریع بلند شدم و گفتم:
- منم میام منم میام.
سامیار دوباره گفت:
- اخه بچه قد تو به تور می رسه؟
اقا بزرگ گفت:
- می برین سارینا رو حرفی نشنوم.
ابرویی برای سامیار بالا انداختم و رفتیم قسمت پشت ویلا که سامیار و پسرا زمین درست کرده بودن و تور بسته بودن .
سامیار و محمد یار کشتی کردن و محمد اولین نفر منو انتخاب کرد .
همه رو جا گیر کرد که گفتم:
- من خودم انتخاب می کنم کجا باشم!
محمد سری تکون داد و رفتم وسط زمین وایسادم.
نگاهی به خودم و قد م کرد و سری تکون داد.
بازی شروع شد و اولین توپ و سامیار زد که صاف اومد سمت من منم محکم جواب دادم که سوت بچه ها بالا رفت.
تمام مدت سامیار سمت من توپ می زد و می خواست من نزنم مسخره ام کنه اما من با تمام قدرت جواب می دادم و پسرا هم کمکم می کردن بلد نبودم ولی به هر نحوی بود جواب می دادم.
دستام عین چی کبود شده بود و پر از خاک شده بودم.
منتظر بودیم اونا شروع کنن و داشتم به دست کبودم نگاه می کردم حتما مامان دعوام می کرد که یهو صدای داد محمد اومد:
- سارینآااآ مراقب باشش.
سر بلند کردم که توپ با شدت خورد تو صورتم و افتادم زمین.
جیغی از درد کشیدم و امیر سریع سمتم دوید و دستمو از صورتم برداشت و وای گفت
#رمان
•🌿🌸•
پدرشونمیگفتن که آرمان
ضریبهوشیبالایی داشت ازهمون بچگی ؛
خلاصه که شهدا همشون تودلبری
ازخداوبنده خدا، ضریب هوشی بالایی دارند ..
#شهیدانه
•.
آنکه در صلح است با خود با جهان در جنگ نیست
کاش میآموخت انسان با خودش سازش کند:)
.
-فاضل نظری🌱
🎋🍓🌱
شیرین ترین توت هاااا
پای درخت میریزد!
در حالی که ما برای چیدن توت
چشم به بالا ترین شاخه ها دوخته ایم...
"این است حکایت ندیدن بهترین ها"
برای صدقه دادن، توي جیبهایمان
بدنبال کمترین مبلغ میگردیم...
اونوقت ازخـداونـد بالاترین
درجه نعمتها را هم میخواهیم
چـه نـاچـیز می بخشیم...
و چـه بزرگ تمنـا میکنیم...🌸🍃
ایستادن اجبــــار "کوه" بود
رفتن سرنــوشت "آب"
افتادن تقـــدیر "برگ"
و"صبــر" پاداش آدمــــی
پس بی هیچ چشم داشتی
حراج مــحبت کنـــیم ؛
که همه ما فقــط "خاطره ایم"🥲