•♥︎🕊•
شھـادٺ
مقصدنیسٺ،راھاسٺ…
مقصدخـداسٺ♡
وشھـادٺ
معقـولٺرینراھبـہخـداست🙃🌱
#شهیدانه
-هر کسی از غم، پناهِ خود به جایی میبرد
من چو غم بینم روم شادیکنان درکوی تو..♥️
-امام حسین قلبم
گـاه گاهے ڪـه دلـم میگیـرد
پیش خــود میـگویــم
آنڪه جانم را سوخت
یاد مےآرد از این بنده هنوز؟
#حمید_مصدق
🌿
🌸مقایسه ممنوع
💠 کوه عقاب، از فاصله دور مانند عقابی زیبا و باابهت است اما هرچه به آن نزدیک میشویم دیگر اثری از آن شمایل زیبا پیدا نیست و نقش عقاب زیبا محو میشود.
💠گاهی زن و شوهرها ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خویش و با رفتار همسر خود مقایسه میکنند! در حالیکه اگر داخل زندگی آنها شویم زیباییهایی که از دور دیدیم سرابی بیش نیست!
💠این اشتباه مخربی است که ناخودآگاه بدبینی و تنفر را نسبت به همسر خود ایجاد میکند و در نتیجه بهانهای برای ندیدن خوبیها و زیباییهای همسر است.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#همسرانه_ها
دست از #پاییدن و سین جین کردن همسرتان بردارید
شک وبدگمانی های بیش ازحدشمادر نهایت اورا به ستوه آورده و به سمت فرددیگری هل می دهد
بادست خودتان عشقتان رانابودنکنید
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت17
#سارینا
وقتی چیزی پیدا نکردن رفتن.
وقتی رفتن زود از زیر مبل بیرون اومدم و حیاط و چک کردم کسی نبود.
سریع با دو از حیاط گذشتم و درو باز کردم و شروع کردم به دویدن .
یهو صدایی رو شنیدم:
- حمیددد یه دختره تو خونه بوده بدو.
یا امام حسین.
پس کمین کرده بودن .
با تمام توان شروع کردم به دویدن و از بین کوچه ها سریع عبور می کردم تا رسیدم به یه جاده هر چی دست تکون می دادم کسی واینمیستاد یه موتوری وایساد و کلاه شو برداشت و گفت:
- دختر تو اینجا چیکار می کنی داشتم می یومدم دنبالت.
یکی از بچه های ویلا بود.
سریع سوار موتور شدم و جیغ زدم:
- برووو بروووو دنبالمونن یه افرادی اومده بودن تو ویلا بدو .
سریع راه افتاد و چون موتورش 1300 بود با سرعت زیادی رانندگی کرد و از اونجا دور شدیم.
حتا روسری مو هم سرم نکرده بودم و موهام ازادانه دورم ریخته بود و با باد موتور بالا و پایین می شد انقدر سرعت ش زیاد بود اگه یه لحضه دستامو دور کمرش باز می کردم قطعا باد می بردتم!
جلوی اداره پلیس وایساد و موتور و دست یکی سرباز ها داد و گفت:
- بیا نترس در امان ایم .
اب دهنمو قورت دادم و سری تکون دادم .
با کنجکاوی همه جا رو نگاه کردم با سربازی صحبت کرد و وارد اتاق کنفرانس شدیم.
چند تا معمور نشسته و سامیار هم اینجا بود.
با دیدن من چشماش گرد شد و بلند شد سمتم اومد و بهت زده گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟
بغض کردم و یکی محکم زدم زیر گوشش با همون فنی که بهم یاد داده بود خواستم بزنم تو دلش که جا خالی داد و زدم زیر گریه:
- به خاطر توی بی غیرت به خاطر تو عوضی داشتم کشته می شدم اگر پیدام می کردن می کشتم می فهمی اونوقت مامانم ولت نمی کرد تکیه تکیه ات می کرد.
دستامو که سعی داشتم بزنمش نگه داشت و بغلم کرد و گفت:
- اروم باش سارینا اروم باش چی شده.
با هق هق گفتم:
- یه ساعت بعد شما یه افرادی اومدن ماسک داشتن و دستکش کلا سیاه پوشیده بودن دنبال یه چیزی می گشتن گفت بگردین کسی بود خلاص ش کنید نباید بفهمن ما از مخیگاه شون خبر داریم نیم ساعت زیر مبل بودم تا رفتن اومدم بیرون نگو دم در منتظر بودن ببین یه وقت کسی نبوده باشه داخل و افتادن دنبالم اگر این مرده نرسیده بود کشته بودنم منو ببر پیش مامانم می خوام برم پیش مامانم نمی خوام پیش تو بمونم .
هلش دادم عقب که دستاشو بالا برد و گفت:
- باشه باشه گریه نکن می برمت بیا این ماشین برو بشین تا بیام.
گرفتم و بیرون زدم بین ماشین ها دنبال ماشین ش گشتم و با دیدن ش سمت ش رفتم و سوار شدم.
بعد ده دقیقه زود اومد و سوار شد .
نگاهی بهم انداخت و راه افتاد.
اصلا حواسم به اطراف نبود و همش فکر می کردم اگر منو می گرفتن چطوری می کشتنم؟
که دیدم جلوی در خونه اشون وایساد
ماشین و داخل پارکینگ برد پیاده نشدم و گفتم:
- منو ببر پیش مامانم می خوام برم پیش مامانم واسه چی منو اوردی اینجا؟
با ارامشی که تاحالا ازش ندیده بودم گفت:
- قول می دم بهت خوش بگذره خوب؟
حس کنجکاوی درونم ول میخورد!
پیاده شدم و سمت در رفتم.
در رو با کلید باز کرد و رفتیم تو.
زیاد نمی یومدم اینجا نگاهی به اطراف انداختم که دستمو گرفت از پله ها رفتیم بالا در اتاق شو که تاحالا ندیده بودم باز کرد و رفتیم تو.
متعجب و شگفت زده به اتاق ش نگاه کردم.
کلی عکس پسر به در و دیوار اتاق ش زده بود طوری که اصلا رنگ دیوار مشخص نبود تا بود عکس بود فقط!
با کلی چیزای جنگ!
کلاه و لباس و توپ و تانک پلاستکی دکوری قشنگ.
کتابخونه چوبی داشت و دو تادر دیگه که نمی دونم در های چی بود.
با گفتی به اتاق ش زل زدم و به همه چیزاش دست زدم تک تک عکس هاشو نگاه کردم و گفتم:
- اینا دوستاتن؟
دستاشو توی جیب ش فرو برد و سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- یه جورایی.
با خنده گفتم:
- چقدر تو رفیق داری یه ملت رفیق توان.
لبخندی زد که از بعید بود اما نگاه ش به عکسا بود و گفت:
- همشون شهید ان! این دو ردیف شهدای جنگل تحمیلی این ردیف شهدای مدافع حرم و این ردیف شهدای اغتشاشات اخیر!
#رمان