eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 صبر تنها عصبانی نشدن نیست صبر یعنی اینکه قادر باشید هفت احساس : تنفر، علاقه، لذت، اضطراب، خشم، غم و ترس را در خود کنترل، مدیریت و مهار کنید.
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 ❌️یه اخم به همسر انسان رو هزار سال عقب میندازه ! 🔸فرزند استاد فاطمی نیا
بعضی ها اینقدر خوبن که هیچ راهی جز اینکه دوسشون داشته باشی ، سر راهت نمیذارن ، بودنشون بهت آرامش میده ، مثه یه هدیه از طرف خدا اینا اومدن تا دنیا جای بهتری برای زندگی کردن و نفس کشیدن باشه ، درست مثل طُ..!:)❤️‍🩹🫠
حضرت‌مولانا‌میگه: من‌دوستامو‌نه‌‌با‌قلبم‌نه‌باعقلم‌دوست‌دارم قلب‌وایمیسه،عقل‌فراموش‌میکنه:) من‌اونارو‌با‌روحم‌دوست‌دارم،چون‌نه‌وایمیسته نه‌فراموش‌میکنم🌸💕'
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نجات کبوترای حرم 🫀 زائراتم مثل خودت مهربونن🥲 یا ضامن آهو⚘️
-نیست‌ در‌ مذهب ‌این ‌سلسلہ هرگز دستے خالے از ‌پنجرہ‌ فولاد رضا‌ برگردد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💑همسران موفق💑 آقایان به استقلال نیاز دارن اقایان به تنهایی نیاز دارن خانوم محترم وقتی اقا دچار مشکل میشه وقتی مرد بدهکاره وقتی مرد در حل کارش درگیری پیش میاد.وقتی مرد مسئله ی داره که نمیتونه حل کنه وقتی مرد ذهن درگیری دارن دوست دارن که در غار تنهایی باشن اقا دوست داره از صخره بره بالا و بره تو این غار تنهایی خانوم محترم لطفا اقا رو در راه صخره تعقیب نکن لطفا وارد غار تنهایی اقا نشوید. وقتی مرد مشغله ذهنی داره و وارد غارتنهای شده شما دخالت نکنید . وارد غار تنهایی اقا شدن همان و لطمه شدید خوردن هم همان ‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به همسرتان بگویید چقدر خوشبخت هستید. زن ها دوست دارند همسرشان به رابطه ای که دارد افتخار کند و به دلیل آرامشی که در این رابطه دارد هم از آن ها قدردانی كند. ‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 داشتم می رفتم سمت اتاقم که با صدای سامیار برگشتم: - سارینا. نگاهش کردم به استانه در اتاق تکیه داده بود سمت ش رفتم که گفت: - ممنون امشب خیلی خوب بود. نیشم شل شد و گفتم: - خواهش می کنم. لبخندی زد و رفت تو اتاقش. توی اتاق رفتم و وسایل مو جمع کردم بریم خونمون. پله ها رو پایین رفتم که دیدم بابا و مامان دارن صحبت می کنن. نگاهشون کردم که مامان گفت: - سارینا مامان باید دوباره بمونی. با صدای پایی برگشتم سامیار هم کوله اش دستش بود و اومده بود پایین حتما می خواست بره خونه اشون. امیر هم که دو ساعت پیش رفته بود شیراز پروژه داشت. سامیار گفت: - چیزی شده عمو؟ بابا گفت: - واسه یکی از شرکت ها مشکل پیش اومده باید برم دبی خیلی فوریه کار های پاسپورت سارینا اماده نیست فردا پس فردا هم تعطیله نمی شه کاری کرد اقا بزرگ هم باید بیاد چون نصف شرکت ها به نام اونه و نصف ش من و نصف دیگه اش مهلا بابا و مامان تو که باز راهی شدن و بابات معموریت داره می تونی چند روزی سارینا رو پیش خودت نگه داری؟ اخ جون باز تنهایی با سامیار. با حرف سامیار بهت زده بهش نگاه کردم: - عم..ه چی عمو؟ عمه نیست سارینا بره پیشش؟ پوزخندی به خودم زدم یه هفته من پیش اون بودم حالا حاضر نبود اون یه روز منو نگه داره! بابا گفت: - نمی دونم چون سارینا زیاد با عمه هاش جور نیست می دونه که. سامیار انگار خیلی بد خورده بود تو پرش . رو به مامان گفتم: - نمی خواد بچه ها حداقل دو سه تایی شون اینجا هستن و سر می زنن زهرا و فاطی هم میان پیشم اونا اومدن می مونم خونه نیومدن میام اینجا نمی خوام سربار کسی باشم من می رم تو ماشین بابا شما برین منم زنگ می زنم فاطی و زهرا بیان پیشم. مامان سری تکون داد و نگاه خیره سامیار رو روی خودم حس کردم اما حتا نگاهش هم نکردم. من انقدر به فکر اونم اما اون انگار برعکس منه حالش از من بهم می خوره. اعصابم با حرفاش خورد شده بود. مامان و بابا زود وسیله جمع کردن و مامان صد بار بهم سفارش ها رو گوش زد کرد. بابا گفت: - چی شد بابا جون نیومدن دوستات،؟ لب زدم: - الان میان برین شما. مامان نگاهم کرد و گفت: - قربونت برم چرا ناراحتی؟ما زود بر می گردیم. لب زدم: - نه مامان ناراحت نیستم خوابم میاد. سری تکون داد و بوسیدم بابا هم بغلم کرد و رفتن. داخل رفتم اصلا به فاطی و زهرا زنگ نزده بودم دلم می خواست تنها باشم. تا روی مبل نشستم گریه ام گرفت. نمی دونم چرا تمام رفتار های سامیار برام مهم شده بود تا خوب بود باهام ذوق می کردم و وقتی اینجور پسم می زد کلی بغض می کردم. خدا لعنتت کنه سامیار. با صدای گوشی بیدار شدم: - الو صدای زهرا پیچید: - الو هوی کپک هنوز خابیدی؟ می خوایم بریم خرید میای؟ پس فردا مهمونیه یکی از دوستامه باهم بریم گفتم. فکر خوبی بود لب زدم: - چهارپایه اتم زری جون بیاین دنبالم با ماشین می ریم. فاطی جیغ کشید و هوووورا گفت. قطع کردم و از سر لج سامیار حسابی به خودم رسیدم. چرا سامیار؟ مگه قراره ببینم؟ یا اصلا به اون چه؟ پاک خل شدم. یه شلوار پاکتی و کت کوتاه پوشیدم چتری هام روی صورتم و رژ سرخ کافی بود . چشمکی به خودم زدم و کلید ماشین و کارت مو برداشتم. زنگ در زده شد و بچه ها رسیدن تا درو وا کردم عین همین پسرای هیز زل زدن بهم. فاطی گفت: - خانومممم خوشکله عروس بابام می شی؟ زدیم زیر خنده. سوار ماشین شدیم و گاز شو گرفتم دکمه جمع کردن سقف ماشین و زدم و فاطی صدای اهنگ و زیاد کرد و عینک هامو زدم و راه افتادیم. همه امون مغرور شده بودیم و نگاه های زیادی رو روی خودمون حس می کردیم. به اصرار فاطی رفتیم پاساژ عماد. ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و وارد پاساژ شدیم. چند تا بوتیک اسپرت فروشی بود بچه ها دنبال لباس مجلسی شیک بودن . رفتیم طبقه دوم پر بود از موزون های لباس مجلسی. ولی شلوغ بود و اکثرا هم فروشنده ها پسر بودن. با دیدن یه ماکسی جذاب دخترونه دست بچه ها رو گرفتم و وارد بوتیک شدیم. یه عده پسر نشسته بودن و انگار داشتن چیز مهمی می گفتن بهم. سر بلند کردم فروشنده رو صدا بزنم که با صدای محمد جا خوردم: - به به سارینا خانوم. سمت ش رفتم و سلام کردم که با نفر بعدی کپ کردم. سامیار؟ اینجا؟ با صدای محمد سر بلند کرد و بهم نگاه کرد متعجب سر تا پامو از نظر گذروند. لب زدم: - سلام می خوام برم مهمونی امشب اومدم لباس بخرم.
سامیار هیچی نگفت! هه حتما عارش می شه دوستاش بفهمن من دختر عموشم. اما محمد زحمت شو کشید: - سارینا خانوم دختر عموی سامیار. بقیه خودشونو معرفی کردن و منم خوشبختمی گفتم. به لباس نگاه کردم که رنگ بندی هاش دقیقا پشت سر سامیار بود لب زدم: - بلند می شی می خوام لباس و نگاه کنم. با حرص پاشد رفت اون ور نشست. منم بهش پوزخند زدم. یه لباس که کلی طور بود از جلو کوتاه از پشت طور ش تا روی زمین کشیده می شد و خیلی ناز بود. برگشتم و فاطی و صدا زدم: - فاطی بیا ببین چه رنگ بهم میاد. اومد سمتم و از بین پسر ها عبور کرد نگاهی انداخت و گفت: - اومم پوستت که سفیده چشات ابی اگر این ابی پرنگه رو بپوشی فکر کنم 100 تا خاستگار و 500 تا دوست پسر پیدا کنی شماره ها رو باید با گونی جمع کنی. زهرا انگار متوجه سامیار و بقیه نبود و چشمش پیش لباسه بود و گفت: - ولی اشتباه کردی زدی توی صورت اون پسر خوشکله خدایی خوشکل بود . فاطی پرت گفت: - کدوم پسره؟ زهرا گفت: - همون که رفته بودیم پارک که دم در مدرسه سارینا رو دید دنبالمون تا پارک اومد یه دست گل خریده بود به این بزرگی خیلی خوش سلیقه بود معلوم بود بچه پولداره پیشنهاد دوستی داد به سارینا اینم نه برداشت نه گذاشت بش گفت خم شه اونم خم شد یکی محکم زد تو صورت ش بینی پسره خون اورد ابروش رفت. لباس و برداشتم و گفتم: - حق ش بود. زهرا گفت: - ولی همه ارزو شون بود با