🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت51
#سارینا
اها اومده بودیم لباس بخریم.
سامیار دستمو گرفت و یه نگاه کلی به اطراف انداخت و منم همین طور.
حس زیاد خوبی نداشتم حس می کردم کیارش همین اطرافه و زل زده بهم.
به سامیار نزدیک تر شدم و دست شو محکم تر گرفتم و بهش نگاه کردم سری برام تکون داد یعنی کسی نیست!
وارد پاساژ شدیم و سامیار طبقه دوم وارد یه بوتیک شد.
همون بوتیکی بود که واسه اون مهمونی کذایی اومده بودم لباس خریدم با سامیار دعوا کرده بودم .
نه به اون موقعه به خون هم تشنه بودیم و نه به حالا .
ده پونزده تا پسر دور هم نشسته بودن و صبحونه می خوردن.
سامیار دستمو وا کرد و با همه تک تک دست داد.
نگاهی بهشون انداختم و سلام کردم.
صاحب بوتیک شناخت و اون چندتایی که اون روز اینجا بودن.
فکر کنم همه رفیق هاش بودن.
سامیار گفت:
- سارینا انتخاب کن بپوش.
سری تکون دادم و به اطراف نگاهی انداختم.
لباس ها رو تک تک از نظر گذروندم و به یه لباس رسیدم با رنگ بنفش!
خیلی ناز بود استین هاش تا نصف دست بود و بعد کشیده می شد تا روی زمین و تا کمرم بنفش پررنگ بود و برق می زد بقیه اش تور بود و خیلی پف و دنباله دار بود.
سامیار و صدا زدم و به اون لباس اشاره کردم.
سری تکون دادن و گفت:
- فرید داداش قربون دستت اون لباس و بیار.
فرید اورد و داد دستم.
گرفتم و توی پرو رفتم پوشیدمش و بیرون اومدم جلوی اینه وایسادم.
حسابی خوشکلم کرده بود و یه تاج کم داشتم.
نگاه بقیه به خوبی روم حس می شد سامیار گفت:
- خوبه دوسش داری؟
همه از توجه سامیار به من تعجب کردن واقعا دفعه قبل اونقدر دعوایی و الان مهربون.
سری تکون دادم و گفتم:
- می خوام موهامو صاف کنم بندازم پشت م یه تاج بزارم با تور که پشت سرم باشه!
سامیار گفت:
- ولی مهم تر از اونا باید یه جفت کفش پاشنه بلند بخری چون قدت کوتاست مثلا انگار تولد 14 سالگیته نه 16.
تابی خوردم و گفتم:
- دختر هر چی کوتاه تر بغلی تر و دل ربا تر اون پسره که باید دراز باشه .
بقیه خنده ای کردن.
لباس و عوض کردم و سامیار خودش حساب کرد منم پرو پرو وایسادم نگاهش کردم.
بعله می گه وقتی با یه مرد میای خرید نباید دست تو جیبت کنی!
بعد خداحافظ ی با سامیار بیرون اومدیم و اولین زیورالات فروشی تاج ی که تو ذهن ام بود و پیدا کردم با الماس های بنفش.
بعد هم منو رسوند ارایشگاه.
چون صبح بود کارم زود راه افتاد و نیم ساعته اماده بودم.
با عروس هیچ فرقی نداشتم!
با ذوق مدام به خودم نگاه می کردم و همش تصورم این بود سامیار چی می گه!
خوشش میاد یا نه.
تک زد یعنی دم دره.
بیرون اومدم و سوار ماشین شدم با دیدنم ابرویی بالا انداخت و سر تکون داد ولی چیزی نگفت.
یعنی بد شدم؟
رو به سامیار گفتم:
- بد شدم؟
نه ای زمزمه کرد.
همین؟
بهش نگاه کردم پیراهن بنفش و کت و شلوار مشکی خیلی ناز شده بود .
ریموت و زد و ماشین و پارک کرد.
همه اینجان و خبر ندارن من الان اومدم اونم با این سر و وعض!
با ذوق پیاده شدم و با سامیار دم در وایسادیم بعد 3 ماه می خواستم ببینمشون منی که هر روز اینجا پلاس بودم.
درو یهویی با کردیم و با سر و صدا داخل رفتیم.
همه سریع اومدن توی سالن با دیدن مون مبهوت موندن.
امیر سوت بلندی زد و گفت:
- ملکهههه جون اومده همه تعظیم کنیم.
خندیدم و جلو اومد بغلم کرد و گونه امو بوسید و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود شیطون بلا.
با ذوق گفتم:
- منم همین طور.
مامان زد زیر گریه که وارفته نگاهش کردم.
محکم بغلم کرد و نمی زاشت از بغل ش بیام بیرون و مدام قربون صدقه ام می رفت.
تک بچه که باشی همینه!
لاغر شده بود یکم و معلومه زیادی غصه می خوره برعکس من که تپل تر شده بودم اونم همش به خاطر بودن با سامیار بود.
تک تک بغل همه رفتم و فیلم سینمایی هندی بود برای خودش بس که گریه کردن.
سامیار هم با همه دست دادن و دوتامون جفت هم نشستیم یه طوری بودیم احساس غریبگی می کردیم نگاه دوتامون.
بقیه با لبخند نگاهمون می کردن.
امیر چشمکی بهم زد که معنی شو نفهمیدم.
تا شب کلی مهمون قرار بود بیاد و خوشحال بودم فاطی و زهرا هم می خوان بیان.
سامیار می خواست با پسرا بره بیرون والیبال بازی کنن که گفتم:
- منم میام منم میام.
سامیار گفت:
- برو عوض کن بیا.
همه تعجب کردن فکر می کردن باز الان بهم گیر می ده و می گه نیا.
تاج و تور و لباس مو عوض کردم و یه هودی و شلوار دم پا پوشیدم.
#رمان
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
🔵سلام امام زمانم✋
یوسفِ گُمگشتهای دارد دلِ کنعانیام
شمعم و درخویش میریزم شبی بارانیام
آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر
من به دنبالِ توام بس نیست سر گردانیام؟
عزیز زهرا بقیه الله کجایی آقا؟
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
@Maddahionlinمداحی آنلاین - عزیز زهرا بقیه الله کجایی آقا - رمضانی.mp3
زمان:
حجم:
3.95M
عزیز زهرا بقیه الله کجایی آقا؟
خدا میدونه که دلا خونه
بّرس به داد ما یتیما...
𝄞◉━━━━━────◉𝄞
◁ㅤ❚❚ㅤ▷
#مجتبی_رمضانی🎙
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
تـٰاڪِهلَبگُفت:
سَلامٌعَلَیالأرباب،حُسین‹ع›♡..؛২
یِکنَفَسرَفــݓدِلَمتـٰاخودِبِیـنُالحَرَمِیــن🤍"🌿..!"
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ 🫶🏼 ’’