eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
475 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
- شب. جمعه است و ، هوایت نکنم میمیرم ؛💔🕊
امین قدیمenc_17137295788952820024905.mp3
زمان: حجم: 3.02M
🎙تنهاترین آدم دنیا منم ‌ 𝄞◉━━━━━────◉𝄞 ◁ㅤ❚❚ㅤ▷
😍 📸روستای بلبر در منطقه هورامان 🏮 از زیباترین و حیرت انگیزترین روستاهای غرب ایران 😇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️همسرانه بعد از ازدواج با یک فرد، باید همیشه یادتان باشد که ممکن است در زندگی با اشخاصی زیباتر از او رو به رو شوید. اما تعهد و مسئولیت پذیری یعنی چشم بستن بر هوا و هوس های بعدی و احترام گذاشتن به انتخابی که قبلا داشته‌اید. ‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 شوهرم شب‌ها دیر میاد خونه و با گلایه به او میگم: به خدا منم دارم، برو از هرکی میخوای بپرس، ببین هیچکی کارتو تأیید میکنه؟ إن شاء الله خدا مزدتو تو همین دنیا بده. شوهرم میگه: همینه که هست، دنبال تفریح و خوشگذرانی نبودم، اگر میترسی برو خونه مادرت. 💠 به من گفت: خانم! اگه میخوای شوهرت زودتر بیاد، دفعه‌ی بعد وقتی در خونه رو باز کرد یه نفس عمیق بکش و بگو: آخیش! آروم شدم، واقعاً خونه‌ای که مرد روی اونه پر از آرامشه، إن‌شاء‌الله خدا سایه‌ات رو از سر من کم نکنه و این آرامش زودتر از اینا نصیب من بشه. کاش ساعت نصیبم میشد! ‎ ‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹
در یڪ خانه و خانواده چهار چیز باید باشد. ✔️محبت ✔️حرمت ✔️مشورت ✔️مدیریت 💞جایی که محبت هست چهار چیز وجود ندارد 🔻 قدرت طلبی 🔻 دشمني 🔻لجاجت 🔻تنهایی ‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹
قسم به عشق.. که هیچ به دل نشسته ای، ز دل نخواهد رفت.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 ابی که کلافه شد یه جا خالی دادم و پامو جلوش خم کردم که سکندری خورد به جلو و با این پام کوبیدم توی پشت زانو ش که پخش زمین شد. هوووووو همه بالا رفت. مامان اومد و نگاهی به ما کرد و دستمو گرفت و گفت: - بچه تو امشب تولدته نگاه کن چه شکلی شده این همه ارایش کرده بودی بیا ببینم شما هم برین تو وقت ناهاره. تلفن سامیار زنگ خورد و نگاه همه کشیده شد سمت ش انگاد مهم بود که زود جواب دادم و فقط اها و بعله از حرف هاش فهمیدم. سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت: - زن عمو یه ده دقیقه دیگه میارمش برات. و سریع دستمو گرفت وارد سالن شدیم و مستقیم رفت اتاق ش و از توی ساک ش یه چیزایی دراورد اما به خوبی با چشم معلوم نبود! ترسیده نگاهش کردم با یه چیزی شبیهه موچین یکی شو مثل برچسب از جلد ش جا کرد و زیر گلوم چسبوند رنگ پوست ام بود و اصلا مشخص نبود. فشار بهش اورد که روشن شد . بعدی رو بالای پلک م زد و اصلا مشخص نبود. یکی روی ناخون ام زد دقیقا همرنگ ش و خم شد یکی زد روی انگشت پام. اخری رو هم بین موهام روی پوست سرم زد و گفت: - اینا ردیاب ان به هیچ وجه کسی نباید بفهمه تو روی پوستت ردیاب داری خوب؟ سری تکون دادم و گفت: - حالا هر جا بری من می فهمم حتا اگه خدای نکرده اتفاقی هم بیفته من متوجه می شم سریع کجایی پس نگران نباش. لب زدم: - اتفاقی افتاده؟ نه ارومی گفت اما مطمعنم یه چیزی شده بود. با کمک مامان حمام رفتم و از اول اماده ام کرد. سالن شلوغ شده بود و همه خوشحال بودن جز سامیار یکی از لباس پوشیدن بقیه راحت نبود و سرش و اصلا بالا نمیاورد گردن ش خورد شد ها. یکی ام انگار استرس و دلهره داشت. دلش نمی خواست یه ثانیه هم بمونه از یه طرف هم منو و نمی تونست ول کنه و از جفتم تکون نمی خورد با رفتار هاش همه فهمیده بودن یه چیزی شده اما بروز نمی داد. به سامیار نگاه کردم که غرق فکر بود دلم نمی یومد انقدر اذیت بشه مخصوصا که هی دست می کشید به گردن ش با اینکه درد گرفته بود اما باز هم سرش رو بالا نمیاورد. دستشو گرفتم و پاشدم. همه مشغول خوردن کیک بودن و قبلش مامان می خواست برقصم اما دیدن حال سامیار کلا کلافه ام کرده بود و کیک و بریده بودم و دورهمی تازه شروع شده بود اما نمی تونستم حال سامیار و تحمل کنم. سمت طبقه بالا رفتیم و گفتم: - ساک تو بردار بریم. نگاهی بهم کرد و گفت: - نه تولدتته تمام شد می ریم. ساک شو برداشتم و سمت اتاقم رفتم از بالکن پایین اومدیم و سوار ماشین شدم که سوار شد و بی وقفه از ویلا زدیم بیرون نفس شو فوت کرد شدید و حرکت کرد. خسته کفش ها رو در اوردم و پاهامو روی صندلی جمع کردم و گفتم: - توروخدا بیا این تاج و در بیار سرم کند. زد کنار و زود تاج و در اورد و با سرعت حرکت کرد. سرعت ش بالا بود و حسابی نگران شده بودم. ترسیده گفتم: - چی شده اخه. سامیار گفت: - هیسس ساکت باش. از داد ش به خودم لرزیدم و بغض کردم اخه مگه من چیکار کرده بودم؟ انگار فوران کرد که گفت: - همش تقصیر توعه سه ماهه زندگیم الاف تو شده به خاطر تو و تصمیم های بچه گانه تو اگر با اون کیارش در نیوفتاده بودی اگر توی اون عمارت نحس پا نزاشته بودی الان راحت بودم دوستم و گروگان نگرفته بودن خدا لعنتت کنه فقط مصبیتی! بهت زده نگاهم به حرف و کلمه هایی بود که عین پتک روی سرم کوبیده می شد. منم مثل خودش با بغض داد زدم: - اون موقعه که جای مواد ها رو گفتم خوب کبک ت خروس می خوند حالا خرت از پل گذشته من شدم مقصر؟ با چشای اشکی نگاه مو ازش گرفتم و به جاده تاریک دوختم. اشکام روی صورتم سر خورد و حسابی دلم شکسته بود ازش. نامرد. فقط صدای فین فین من و نفس های عصبی سامیار توی ماشین می پیچید. جلوی عمارت پارک کرد و کلید و انداخت روی پام و گفت: - وقت ندارم مراقب تو باشم باید برم دنبال دوستم برو داخل بقیه مراقبت ان. پوزخندی زدم و گفتم: - من التماست نکردم مراقب ام باشی فردا هم از اینجا می رم تو دست اون کیارش بیفتم بهتر از تو و حرفای توعه! مرسی که تولد مو زهرم کردی. پیاده شدم و نموندم چیزی بشنوم و رفتم داخل. و ماشین ش با سرعت دور شد. با چشای گریون سمت ویلا رفتم و درو باز کردم که با دیدن افراد داخل ویلا دهن م از ترس و تعجب وا موند. کیارش که روی مبل نشسته بود و بادیگارد هاش. با دیدن م پاشد که عقب عقب رفتم حالا می فهمم چی شده!