#ایران_زیبا 😍
📸روستای بلبر در منطقه هورامان
🏮 از زیباترین و حیرت انگیزترین روستاهای غرب ایران
#ایرانگردی 😇
⭕️همسرانه
بعد از ازدواج با یک فرد، باید همیشه یادتان باشد که ممکن است در زندگی با اشخاصی زیباتر از او رو به رو شوید. اما تعهد و مسئولیت پذیری یعنی چشم بستن بر هوا و هوس های بعدی و احترام گذاشتن به انتخابی که قبلا داشتهاید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹
🔴 #تکنیک_کلامی
💠 شوهرم شبها دیر میاد خونه و با گلایه به او میگم: به خدا منم #گناه دارم، برو از هرکی میخوای بپرس، ببین هیچکی کارتو تأیید میکنه؟ إن شاء الله خدا مزدتو تو همین دنیا بده. شوهرم میگه: همینه که هست، دنبال تفریح و خوشگذرانی نبودم، اگر میترسی برو خونه مادرت.
💠 #مشاور به من گفت: خانم! اگه میخوای شوهرت زودتر بیاد، دفعهی بعد وقتی در خونه رو باز کرد یه نفس عمیق بکش و بگو:
آخیش! آروم شدم، واقعاً خونهای که #سایهی مرد روی اونه پر از آرامشه، إنشاءالله خدا سایهات رو از سر من کم نکنه و این آرامش زودتر از اینا نصیب من بشه. کاش ساعت #هشت نصیبم میشد!
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹
در یڪ خانه و خانواده چهار چیز باید باشد.
✔️محبت
✔️حرمت
✔️مشورت
✔️مدیریت
💞جایی که محبت هست چهار چیز وجود ندارد
🔻 قدرت طلبی
🔻 دشمني
🔻لجاجت
🔻تنهایی
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹
قسم به عشق..
که هیچ به دل نشسته ای، ز دل نخواهد رفت.
#مریم_قهرمانلو
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت52
#سارینا
ابی که کلافه شد یه جا خالی دادم و پامو جلوش خم کردم که سکندری خورد به جلو و با این پام کوبیدم توی پشت زانو ش که پخش زمین شد.
هوووووو همه بالا رفت.
مامان اومد و نگاهی به ما کرد و دستمو گرفت و گفت:
- بچه تو امشب تولدته نگاه کن چه شکلی شده این همه ارایش کرده بودی بیا ببینم شما هم برین تو وقت ناهاره.
تلفن سامیار زنگ خورد و نگاه همه کشیده شد سمت ش انگاد مهم بود که زود جواب دادم و فقط اها و بعله از حرف هاش فهمیدم.
سمتم اومد و دستمو گرفت و گفت:
- زن عمو یه ده دقیقه دیگه میارمش برات.
و سریع دستمو گرفت وارد سالن شدیم و مستقیم رفت اتاق ش و از توی ساک ش یه چیزایی دراورد اما به خوبی با چشم معلوم نبود!
ترسیده نگاهش کردم با یه چیزی شبیهه موچین یکی شو مثل برچسب از جلد ش جا کرد و زیر گلوم چسبوند رنگ پوست ام بود و اصلا مشخص نبود.
فشار بهش اورد که روشن شد .
بعدی رو بالای پلک م زد و اصلا مشخص نبود.
یکی روی ناخون ام زد دقیقا همرنگ ش و خم شد یکی زد روی انگشت پام.
اخری رو هم بین موهام روی پوست سرم زد و گفت:
- اینا ردیاب ان به هیچ وجه کسی نباید بفهمه تو روی پوستت ردیاب داری خوب؟
سری تکون دادم و گفت:
- حالا هر جا بری من می فهمم حتا اگه خدای نکرده اتفاقی هم بیفته من متوجه می شم سریع کجایی پس نگران نباش.
لب زدم:
- اتفاقی افتاده؟
نه ارومی گفت اما مطمعنم یه چیزی شده بود.
با کمک مامان حمام رفتم و از اول اماده ام کرد.
سالن شلوغ شده بود و همه خوشحال بودن جز سامیار یکی از لباس پوشیدن بقیه راحت نبود و سرش و اصلا بالا نمیاورد گردن ش خورد شد ها.
یکی ام انگار استرس و دلهره داشت.
دلش نمی خواست یه ثانیه هم بمونه از یه طرف هم منو و نمی تونست ول کنه و از جفتم تکون نمی خورد با رفتار هاش همه فهمیده بودن یه چیزی شده اما بروز نمی داد.
به سامیار نگاه کردم که غرق فکر بود دلم نمی یومد انقدر اذیت بشه مخصوصا که هی دست می کشید به گردن ش با اینکه درد گرفته بود اما باز هم سرش رو بالا نمیاورد.
دستشو گرفتم و پاشدم.
همه مشغول خوردن کیک بودن و قبلش مامان می خواست برقصم اما دیدن حال سامیار کلا کلافه ام کرده بود و کیک و بریده بودم و دورهمی تازه شروع شده بود اما نمی تونستم حال سامیار و تحمل کنم.
سمت طبقه بالا رفتیم و گفتم:
- ساک تو بردار بریم.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- نه تولدتته تمام شد می ریم.
ساک شو برداشتم و سمت اتاقم رفتم از بالکن پایین اومدیم و سوار ماشین شدم که سوار شد و بی وقفه از ویلا زدیم بیرون نفس شو فوت کرد شدید و حرکت کرد.
خسته کفش ها رو در اوردم و پاهامو روی صندلی جمع کردم و گفتم:
- توروخدا بیا این تاج و در بیار سرم کند.
زد کنار و زود تاج و در اورد و با سرعت حرکت کرد.
سرعت ش بالا بود و حسابی نگران شده بودم.
ترسیده گفتم:
- چی شده اخه.
سامیار گفت:
- هیسس ساکت باش.
از داد ش به خودم لرزیدم و بغض کردم اخه مگه من چیکار کرده بودم؟
انگار فوران کرد که گفت:
- همش تقصیر توعه سه ماهه زندگیم الاف تو شده به خاطر تو و تصمیم های بچه گانه تو اگر با اون کیارش در نیوفتاده بودی اگر توی اون عمارت نحس پا نزاشته بودی الان راحت بودم دوستم و گروگان نگرفته بودن خدا لعنتت کنه فقط مصبیتی!
بهت زده نگاهم به حرف و کلمه هایی بود که عین پتک روی سرم کوبیده می شد.
منم مثل خودش با بغض داد زدم:
- اون موقعه که جای مواد ها رو گفتم خوب کبک ت خروس می خوند حالا خرت از پل گذشته من شدم مقصر؟
با چشای اشکی نگاه مو ازش گرفتم و به جاده تاریک دوختم.
اشکام روی صورتم سر خورد و حسابی دلم شکسته بود ازش.
نامرد.
فقط صدای فین فین من و نفس های عصبی سامیار توی ماشین می پیچید.
جلوی عمارت پارک کرد و کلید و انداخت روی پام و گفت:
- وقت ندارم مراقب تو باشم باید برم دنبال دوستم برو داخل بقیه مراقبت ان.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من التماست نکردم مراقب ام باشی فردا هم از اینجا می رم تو دست اون کیارش بیفتم بهتر از تو و حرفای توعه! مرسی که تولد مو زهرم کردی.
پیاده شدم و نموندم چیزی بشنوم و رفتم داخل.
و ماشین ش با سرعت دور شد.
با چشای گریون سمت ویلا رفتم و درو باز کردم که با دیدن افراد داخل ویلا دهن م از ترس و تعجب وا موند.
کیارش که روی مبل نشسته بود و بادیگارد هاش.
با دیدن م پاشد که عقب عقب رفتم حالا می فهمم چی شده!
#رمان
کیارش سامیار و دور زده بود و وانمود کرده بوو رفیق هاش و گروگان گرفته تا سامیار و بادیگارد ها رو دست به سر کنه و منو گیر بیاره.
با دو دویدم سمت ته عمارت تنها جایی که می تونستم برم همون جا جایی نبود.
با فاصله ازم می دویدن و می دونستم خون م امشب حلاله!
با نفس نفس رسیدم به خونه ها و تازه فهمیدم کجا اومدم.
با نفس نفس نگاه کردم که دیدم همون خانواده مرده روح شون وایساده دم در هر اتاق.
ترسیده نگاهشون کردم اما ترسناک تر الان کیارش بود.
بغض کرده گفتم:
- من می دونم شما روح اید بهم گفتن توروخدا بهم امون بدید می خوان بکشنم.
هم از این ور وحشت داشتم از اون ور.
ولی دلم خوش بود اینا خطری ندارن و اونا بیفتم دست شون تکیه تکیه ام می کنن!
اون زن از کنار اتاق کنار رفت و دست شو کشید سمت اتاق.
صبر و جایزه ندیدم و دویدم سمت شون دروغ چرا قلبم داشت می یومد تو دهن ام.
و وارد اتاق شدم پشت در قایم شدم.
همه اشون بهم نگاه کردن و نزدیک هم شدن رفتن جلو تر .
کیارش و دار و دسته اش رسید و با دیدن اینا خشک شدن.
دقیقا مثل اون روز من و سامیار.
کیارش با خنده گفت:
- حتما لباس جن پوشیدن بزنید شون .
و خودش اولین تیر رو زد که از مرده رد شد خورد تو دیوار.
حالا ترس توی چهره تک تک شون افتاده بود.
مرده از زمین جا شد و بالا تر رفت.
اب دهنمو قورت دادم و همه اونا پا گذاشتن به فرار.
بیرون اومدم و با ترس بهشون نگاه کردم و گفتم:
- تورو
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
کیارش سامیار و دور زده بود و وانمود کرده بوو رفیق هاش و گروگان گرفته تا سامیار و بادیگارد ها رو دست
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت53
#سارینا
خدا با من کاری نداشته باشید.
همزمان همه اشون برگشتن سمت ام.
یهو رنگ شون از مشکی تغیر کرد و چهره های واقعی شون به نمایش در اومد و می تونستم هر کدوم و ببینم.
همون هایی بودن که سرهنگ گفته بود.
مرده یعنی خان گفت:
- ما از اون زمان که کشته شدیم منتظر بودیم به یک نفر کمک کنیم تا از این حالت معلق بودن بین زمین و اسمون در بیایم ممنون که تو اومدی ما خیلی وقته منتظرت بودیم حالا می تونیم بریم اون دنیا و راجب مون تصمیم گرفته بشه! برو دختر.
اب دهنمو قورت دادم و همه چی مثل فیلم می موند یه فیلم خیالی ترسناک.
سری تکون دادم و اروم اروم سمت عمارت رفتم در عمارت باز شده بود و یه ماشین داشت وارد می شد و بقیه اشون توی حیاط مونده بودن تا ببین چیکار کنن.
اروم سوار موتورم شدم و با بسم الله که سامیار همیشه می گفت روشن کردم و فقط گاز دادم و با سرعت از در خارج شدم که صدای تیر بلند شد کامل روی موتور خم شده بودم و یکم مونده بود به جاده برسم که صدای تیر اومد اومد و پهلوم سوخت.
انقدر درد ش شدید بود که کنترل موتور
از دستم خارج شد و با شدت پرت شدم روی زمین و موتور چند غلط خورد افتاد و روی زمین با شدت پرت شدم و چند ملق خوردم و به صورت افتادم.
احساس کردم جون از دست و پام رفته و نفس های اخرمه.
تمام تنم درد می کرد و انقدر دردش شدید بود که نتونستم چشامو باز نگه دارم.
# سامیار
باورم نمی شد یکه خورده باشم!
با دو حلیه اینکه ما گیر افتادیم سرهنگ و بقیه رو کشید بیرون و با حیله دوستام منو!
خنده هاش پشت تلفن روی مخ ام بود.
صدای ایمیل گوشیم اومد و سرهنگ و بقیه سریع سمتم اومدن.
باز کردم یه فیلم بود پلی کردم سارینا رو نشون می داد که با موتور با سرعت داشت می رفت سمت جاده و صدای شلیک و خون از پهلوش زد بیرون و از روی موتور پرت شد روی اون سنگ ریزه و خار و خاک ها و چند ملق خورد و بیهوش بود.
دوربین کم کم بهش نزدیک تر می شد و کیارش با پوزخند با پا برش گردوند و گفت:
- نمی کشمش فعلا باهاش کار دارم البته زنده موندن ش به تو بستگی داره سرگرد جون باید کل مواد ها رو برگردونی.
و فیلم قطع شد.
بهت بده نگاهم به صفحه گوشی خشک شده بود.
من چطور مواد ها رو برگردونم؟
#رمان