🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت57
#سارینا
امیر با خشم به سامیار نگاه کرد دور زد یقعه اشو گرفت و گفت:
- پس تو مقصر بودی که سارینا افتاد دستشون اره؟ منت می زاری سرش مراقبشی؟ اگه اون نبود که اون شب روح تون هم به مواد ها نمی رسید بعد که خرت از پل گذشت پرونده ات با موفقیت انجام شد ترفیع مقام گرفتی گفتی بیخیال سارینا بره به جهنم؟ اگه اون نبود توی دوتا پرونده کمکت کنه که هیچی نبودی جناب سرگرد! برو بیرون مثل همون موقعه که ولش کردی که الان این حال و روزش باشه الانم بهتره بری و ادای نگران ها رو در نیاری چون اصلا بهت نمیاد.
و هلش داد عقب.
سامیار نگاهی بهمون انداخت و رفت بیرون.
بغض ام ترکید!
دوست داشتم الان بگه نه عصبی بودم اون حرف زدم یا بگه من به فکرت بودم دنبالت بودم ولی ساکت بود یعنی حرف های ما درست بود!اون حتا نگران من نشده بود و من توی بدترین و خوب ترین شرایط به فکر شم و دلم اونو می خواد.
نمی دونم چم شده بود اما حساس شده بودم روی تک تک حرکات سامیار.
امیر بغلم کرد و گفت:
- اروم باش حالت خوب نیست اروم باش دختر.
وقتی اروم شد کنار رفت و پتو رو روم مرتب کرد و بهم نگاه کرد.
نشست روی صندلی و گفت:
- سامیار همش دنبالت بود فهمید رکب خورده دیونه شد همش توی اداره بود یا جایی که از تو نشون ی پیدا کنه فک نکنم سر جم 24 ساعت خوابیده باشه تمام این دوهفته!چشاشو که دیدی همون روز که تو فرار کردی عملیات داشتن نجاتت بدن ندیدت دیونه شد فکر کرد بلایی سرت اوردن هر چی گلدون و وسایل بود شیکوند به زور نگهش داشتن فکر می کرد بلایی سرت اورده اون مردک هر چقدر از بادیگارد ها بازجویی می کرد همه می گفتن فرار کردی!ولی خوب سامیار می گفت امکان نداره.
بهت زده گفتم:
- واقعا نگرانم شده بود؟
امیر سر تکون داد و گفت:
- نمی دونستم مصبب گیر افتادنت خودشه و گرنه خرخره اشو می جویدم هر چند که رکب خورد.
سری تکون دادم .
به زور اسرار های سامیار ترخیص ام کردن.
نمی دونستم چرا می خواد من مرخص بشم!
خودش تمام کار ها رو انجام داد و حالا اومده بود تا کمکم کنه برم توی ماشین.
واقعا فازش چیه؟
یه بار پسم می زنه یه بار نه.
امیر دیگه چیزی بهش نگفت یعنی خودم گفتم نگه!
سمتم اومد و دستشو پشت کمرم گذاشت و کمک کرد بشینم.
نفس مو فوت کردم و با کمک ش از تخت پایین اومدم.
دستشو دور شونه هام گذاشت و تقریبا کامل بهش تکیه دادم.
راه افتاد و سرمم رو امیر گرفته بود.
عقب ماشین سامیار دراز کشیدم و خودش سرم رو از امیر گرفت سویچ و دادبهش و گفت:
- بشین پشت فرمون.
و نشست پایین پام و سرم رو گرفت درو بست.
نگاهی بهم انداخت و منم بر و بر زل زده بودم بهش.
لب زد:
- خوبی؟ درد نداری؟
فقط سر تکون دادم که خودمم معنی شو نمی دونم!
حس خیلی خوبی بهم دست می داد که حالا به فکرمه و مراقبمه.
امیر مانع رو ندید و ماشین پرید که ایی م پیچید.
سامیار سریع با دست نگهم داشت و داد کشید:
- چیکاررررر می کنی یواش برو.
امیر سر تکون داد فقط.
کلا همه تو کار سر تکون دادن ایم!
بلاخره رسیدیم و سرمم رو امیر گرفت و سامیار کمک کرد پیاده بشم.
امیر نگران بهم نگاه کرد و گفت:
- سامیار سرخ شده درد داره زود ببرش تو.
واقعا پهلوم درد می کرد.
در خونه اقا بزرگ و باز کردیم و داخل رفتیم.
خیلی عادی نشسته بودن و حرف می زدن.
یعنی نگران من نبودن؟
مامان با دیدن م چشاش گرد شد.
اب دهنمو قورت دادم جلو رفتیم و سامیار روی مبل خابوندم و امیر گفت:
- حواست باشه پهلوی تیر خورده اش اون سمته فشار نیاد.
سامیار گفت:
- نه تو مراقب بازوش باش باز خون ریزی نکنه.
و امیر چون سردم بود یه پتو گذاشت روم.
هیچکس چیزی نمی گفت و همه ساکت بودن و بهت زده بجز عمو.
به سامیار نگاه کردم که فهمید و دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- خبر ندارن.
مامان از حال رفت اومدم نیم خیز بشم که سامیار سریع دست گذاشت روی شونه هام و نگهم داشت و گفت:
- چیکار می کنی مگه می خوای بخیه ها رو پاره کنی اروم بگیر.
نگران گفتم:
- وای مامانم بیهوشه.
انقدر همه شکه بودن که امیر به خودش اومد و به صورت مامان اب زد تا به هوش اومد.
زد زیر گریه و بابا روی زمین جفت ام نشست.
دستمو گرفت و گفت:
- دورت بگردم سالمی؟
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- اره فقط دوتا تیر خوردم که درشون اوردن سالمم.
مامان بلند شد و سمت سامیار رفت 1 2 3 و یه کشیده ی محکم زد توی صورت سامیار.
لب گزیدم و همه شکه نگآهشون کردن.
سامیار سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
مامان با عصبانیت گفت:
- اینجور از دخترم مراقبت کردی اره؟
#رمان
- رازِشب -.mp3
8.36M
🎼 آهنـــگ راز شب [حامیم]
•🎧•●━━━┈┈ ───❤️⇆❤️
#مـــوزیــک #انـگیـــــــزه🎧🎼
خــــــــدایا...
بهترین درسهـــــا را
در زمان سختــــــی آمــــوختم؛
و دانستـــــم صبور بودن یک ایمــــــان است،
و خویشتن داری یک عبـــــــادت ....
فهمیدم ناکامی به معنای
تاخیـــــــر است، نه شکست...
فهمیـــــدم جــــز به تو نمـــیتوان امُیــــــــــد داشت
و جز با عشق به تو نمیتوان
زندگــــــی کرد ...
شب زیباتون بخیر🌙🌃
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
🟤سلام امام زمانم✋
من از تو مینویسم و از اشک جاری ام
از حد گذشته مدت چشم انتظاری ام
تعجیل کن در آمدنت ای صبور من
گسترده نیست دامنهی بردباری ام..
سلامتی و فرج مولایمان صاحب الزمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف#صلوات⚘️
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
sotode - mahe posht abr.mp3
2.14M
به عشق تو دچارم...❤️🩹(:
آنکه از کفر در آورد مرا مهر تو بود
همهاش زیر سر توست مسلمان شدنم..
#فقطحیـدرامیـرالمومنیـناست
#مولایمن<✨️🌓>
فرقینمیکندوسطروضـهیاحـرم : ))
روزیبرایعشق ِتوجـانمیدهمحسـین❤️🩹 . .
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری تمیز و هنرمندانه..❤️🩹
امٰان امٰان تا کسی رو از دست ندیم
قدرشو نمی دونیم...😢
#شهید_جمهور |#خادم_مردم
#حدیث_روز🗯
🌺امام علی علیه السلام فرمودند:
مَنْ تَوكَّلَ عَلَي اللّه ذَلَّتْ لَهُ الصِّعابُ وَ تَسَهَّلَتْ عَلَيْهِ الأَسْبابُ،
هر کس به خدا توکل کند، دشواری ها برای او آسان می شود و اسباب برایش فراهم می گردد.
📚 تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 197
دیگر نمیشود
تو را از دور دوست داشت ؛
تو باید نزدیڪ باشے
خیلے نزدیڪ
آنقدر نزدیڪ ڪہ
سرم روے شانهات جا خوش ڪند
نہ هوایت در سرم . . .!🥺🫀🔗'
#عـاشقـانھاۍمـذهبۍ
877_42097111061582.m4a
491.9K
🎼 من دنیامو میدم
🎧ته عشقو با تودیدم
•🎧•●━━━┈┈ ───❤️⇆❤️
#مـــوزیــک #انـگیـــــــزه🎧🎼
رفقا اینارو کلمه به کلمه با قلبم براتون مینویسم، تا جایی که براتون ممکنه نشر بدید تا به دست همه برسه این موضوعات ساده و اصل.
ممنونم💎
#حـــرف #حســاب
❤️🔥📖✍
ⁱᶠ ⁿᵒ ᵐⁱʳᵃᶜˡᵉ ᶜᵒᵐᵉˢ ᵗᵒ ʸᵒᵘ
ᵍᵉᵗ ᵘᵖ ᵃⁿᵈ ᶜʳᵉᵃᵗᵉ ⁱᵗ ʸᵒᵘʳˢᵉˡᶠ
اگه هیچ معجزه ای به سراغت نمیاد
بلند شو و خودت اونو خلق کن . . .🌊💙
#دلـــــی
🍓🍃🤍
#تلنگر🗯
✅"همسر فرعون" تصميم گرفت که عوض شود و شُد یکی از زنان والای بهشتی....
⭕️پسر نوح تصميمي براي عوض شدن
نداشت...... غرق شد و شُد درس عبرتی
برای آیندگان...
✅اولي همسر يک طغيانگر بود
و دومي پسر يک پيامبر...!!!
براي عوض شدن هيچ بهانه ای قابل قبول نيست!
اين خودت هستي که تصميم
مي گيري تا عوض شوي...👌🌹
⭕️حرف حساب➰
خواهرِ با حجابم. . !
وقتی دلت میگیره از پوزخندهای به ظاهر روشنفکرها!!!
قرآن رو باز کن و سوره ی ”مطففین”
آیات ۲۹ تا ۳۴ رو بخون📖
”آنان که امروز به تو میخندند
،فردا گریانند و تو خندان”
پس سرت رو بالا بگیر و
به حجابت افتخار کن.
#چادرانه
و الله غالب علی امره
ولی از بین اون همه انگشتر که آقا به افراد هدیه دادن، این یکی عجب سرگذشت متفاوتی داشت!
آه از آن انگشتر و انگشت سوخته😭😭
#رئیسی_عزیز | #شهید_جمهور
ماذا أكتب لكِ؟ و أنا كلما حاولت أن أكتب؛
شعرت بأن قلبي سيقلع من مكانه ؛
ليسكن صدرك . . .
چه برایت بنویسم؟!
که هرگاه خواستم برایت بنویسم ،
احساس کردم که قلبم ،
از جایش کنده خواهد شد تا در سینهٔ تو بنشیند :)))))
#غسان_کنفانی | #یک_فنجان_شعر🤍