•از شهدا یاد گرفتیم:
از ابراهیم هادی،پهلوانی را...
از حاج همت،اخلاص را...
از باکری ها،گمنامی را...
از علی خلیلی،امر به معروف را...
از مجید بقایی،فداکاری را...
از حاجی برونسی،توسل را...
از مهدی زین الدین،سادگی را...
از حسين همدانى،جوانمردى و اخلاق را...
از حاج قاسم سلیمانی،ولایت مداری را...
از شهید رئیسی صبر در مقابل تلخیها را
#شهیدانه|شادی روح شهدامون صلوات
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #استوری| #باقر_العلوم🥀
عُمری زِ غَمِ کَرب و بلا خُونِ جگر خُورد
قُربانِ دل و چَشم ترِ حضرت باقر (ع)
چہِانتظـٰاࢪعجیبیست!
نهڪوششے...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
ومیگوییمخداڪُندڪهبیایـۍ..💔!
#امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#غروب_جمعه #کربلا
این جمعه هم از دیدن رویت خبری نیست
دیگر نفسم هم، نفسِ معتبری نیست
رد میشود این جمعه و تا لحظه آخر
از آمدن سبز تو، اما اثری نیست
#امام_زمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت82
#سارینا
تموم شد!
حالا همه فهمیده بودن درد سارینا چیه!
امیر رو به سامیار که سرش پایین بود و گفت:
- توی همین جمع دارم می گم اگر بیاد سمت سارینا اذیت ش کنه بهش رحم نمی کنم!
با فریاد اقا بزرگ توی بغل امیر فرو رفتم و به خودم لرزیدم:
- سامیار بیروووون دیگه جایی اینجا نداری!
تاحالا انقدر اقا بزرگ و عصبی ندیده بودم.
سامیار ببخشیدی گفت و از عمارت بیرون رفت.
دروغ چرا نگران ش شدم و به مسیر رفتن ش نگاه کردم.
هیچکس باورش نمی شد!
سامیار مورد عزت و اطمینان خانواده اینطور کاری با من کرده باشه.
زن عمو بلند شد اومد سمتم و بغلم کرد و گفت:
- شرمنده عزیزم شرمنده من نمی دونستم پسر من دل تورو شکسته نمی دونستم!
عمو سرش پایین بود و حسابی شرمنده شده بود.
لب زدم:
- هیچی ربطی به شما و عمو نداره این موضوع زن مو شما چرا معذرت خواهی می کنی؟ عمو سر تو پایین ننداز تو هیچی برای من کم نزاشتی از گل نازک تر بهم نگفتی.
عمو با عصبانیت بلند شد و دنبال سامیار رفت.
نگران به امیر نگاه کردم و گفتم:
- نره بزنه سامیار رو.
با صدای عصبی اقا بزرگ تازه فهمیدم جمله امو بلند گفتم:
- به توچه که بره بزنه یا نه؟
با خجالت لب گزیدم .
با امیر بلند شدیم و رفتیم طبقه بالا زیر نگاه های سنگین بقیه داشتم اب می شدم!
توی اتاقم نشستیم روی تخت و پاهامو توی بغلم جمع کردم.
امیر دراز کشید روی فرش وسط اتاق و گفت:
- دلم خنک شد زدم بچه پرو رو.
به امیر نگاه کردم.
به داداشی که از وجودش بی خبر بودم هم من هم مامان اینا.
وقتی توی کما بودم به شدت به خون نیاز داشتم و کسی خون ش به من نمی خورد و داشتم از دست می رفتم که زن عمو لب باز کرد و با استرس گفت خون امیر به سارینا می خوره!
همه تعجب کرده بودن چون خون عمو و زن عمو به من نمی خورد مگه می شد خون پسرشون که برگرفته از خون اون دوتاست به من بخوره؟
وقتی دید همه با تعجب نگاهش می کنن مجبور می شه قضیه مهمی رو بگه!
مادر من قبل از من باردار بوده!
و زن عمو هم باردار بوده.
اما سر زایمان بچه زن عمو می میره و چون بجز اون یک بار دیگه نمی تونسته بچه بیاره و همین هم با کلی دکتر و دارو بوده عمو بدون اینکه کسی چیزی بفهمه جای بچه ها رو عوض می کنه! چون فامیل ها یکی بودن و به پرستار پول می ده و به مامان من می گن بچه اش مرده و مامان تا مدتی افسردگی داشت و می ترسید بچه بیاره تا دو سال بعد که روی من باردار شد و زن عمو از طریق اون پرستار که عمو بهش پول داده بود می فهمه پرستاره سرطان می گیره و همه چیز رو به زن عمو می گه و التماس ش می کنه به مادرم همه چیز رو بگه تا حلال ش کنه و زن عمو دنبال فرصت بوده چون امیر تک بچه بود هم می ترسیده چیزی بگه ولی وقتی من تصادف کردم و خون می خواستم مجبور شد بگه!
و تازه مادر من فهمید دوتا بچه داره.
ولی امیر عادت کرده بود و به احترام زن عمو که این همه مدت بزرگ ش کرده بهشون می گه مامان و بابا و به مامان و بابای اصلی ش هم می گه مامان و بابا البته طول کشید تا عادت کنه!
و اینطور شد که من فهمیدم داداش دارم!
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت83
#سارینا
#صبح
قرار بود امروز امیر سرگرمم کنه و بریم خرید!
دلهره عجیبی گرفته بودم و نمی دونم به خاطر چی بود!
سوار شدیم که امیر نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چته؟ چرا رنگ ت پریده؟
لب زدم:
- هیچی استرس دارم دلشوره دارم.
لب زد:
- از بس به چیزای منفی فکر می کنی به این چیزا فکر نکن خوب؟
سری تکون دادم که حرکت کرد جلوی یه مجتمع بزرگ وایساد.
پیاده شدیم و داخل رفتیم.
امیر گفت:
- خوب از کجا شروع کنیم؟
اوووم تا من برم یه ابمیوه ای چیزی بگیرم تو هم ببین از کجا شروع کنیم خوب؟
سری تکون دادم که گفت:
- زبون تو موش خورده ابجی؟
خندیدم که گفت:
- ای جونم قربون خنده هات بشم.
و رفت سوار اسانسور شد.
با دیدن همون بوتیک ی که اون روز اومدم و لباس جشنی خریدم برای مهمونی که کیارش منو دید و اون روز سامیار توی همین بوتیک بود.
ناخوداگاه سمت ش رفتم و وارد بوتیک شدم.
سلام ارومی کردم و به اطراف نگاهی انداختم که محمد و دیدم.
لب زدم:
- سلام اقا محمد!
محمد یکم نگاهم کرد و گفت:
- سلام شما؟
لبخندی زدم و گفتم:
- سارینا م دختر عموی سامیار.
دهن ش اندازه غار علی صدر وا شد.
بهت زده گفت:
- جون من؟ یا پیغمبر تو همون دختر شره ای؟
سری تکون دادم و گفت:
- بزنم به تخته خانوم شدین اصلا نشناختم به خدا باور کنم خودتی سارینا؟
سری تکون دادم و هی به پشت سرم نگاه می کرد.
متعجب اومدم برگرد که هول کرد و سریع گفت:
- چیزه چیزه راستی درس ت چی شد؟
متعجب گفتم:
- خوندم دیگه افسری قبول شدم همون اداره خودتون.
دوباره چشاش گرد شد و گفت:
- جون من؟بابا ایول داری تو عجبا.
همه اشون داشتن به پشت سرم نگاه می کردن.
دیگه تاب نیاوردم و برگشتم که دیدم کرکره رسید تا پایین و سامیار پشت سرم بود و داشت یه چیزی روی دستمال می ریخت.
اب دهنمو قورت دادم و عقب رفتم و گفتم:
- کرکره رو چرا دادین پایین؟ می خوام برم بیرون.
همه اشون نگاهم کردن که با خشم گفتم:
- داداشم پوست از سرتون می کنه به خدا.
سامیار جلو اومد و گفت:
- شرمنده سارینا ولی با اوضاع ی که امیر درست کرده کسی
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت84
#سارینا
سامیار گفت:
- شرمنده سارینا ولی با اوضاع ی که امیر درست کرده کسی نمی زاره من سمتت بیام چه بابام و خانواده ام چه اقا بزرگ و خانواده ات مجبورم بدزدمت!کلی حرف باهام دارم .
جلو اومد که عقب رفتم و گفتم:
- من با تو نامرد هیجا نمیام امیر پدر تو در میاره می کشتت.
با گام های بلند تر سمتم اومد که از پشت بازو هام گرفته شد توسط محمد و گفت:
- شرمنده ابجی.
تا اومدم جیغ بکشم سامیار خودشو بهم رسوند و دستمال رو روی صورتم فشار داد.
تکون می خوردم تا ولم کنه اما نمی شد و داشتم خفه می شدم که نفس کشیدم و گیج شدم و خواستم بیفتم که سامیار گرفتمم و دیگه چیزی نفهمیدم.
#امیر
سریع در و باز کردم رفتم داخل و بلند بلند سارینا رو صدا کردم که مامانمون گفت:
- سارینا که با تو بیرون بود!
عصبی نشستم روی صندلی و گفتم:
- رفتیم خرید گفتم ببین کدوم بوتیک بریم تا برم یه چیز بگیرم بخوری برگشتم نبود هر چی زنگ می زنم خط ش خاموشه!
ساعت از شب گذشته بود و از نگرانی داشتم دق می کرد که گوشیم زنگ خورد سریع خیز برداشتم و بلند ش کردم سامیار بود چیکار داشت؟
نکنه سارینا پیش اونه؟
سریع جواب دادم با حرف هاش کارد می زدی خون ام در نمی یومد و منتظر حرفم نشد قطع کرد!
هر چی می گرفتم خاموش بود عصبی گوشی و پرت کردم سمت دیوار که هزار تیکه شد.
همه دورم جمع شده بودن و مامانمون بدجور گریه می کرد.
و التماس می کرد بگم چی شده!
نالیدم:
- سامیار سارینا رو دزدیده برده پیش خودش گفته وقتی برمی گردیم که سارینا عاشقم باشه!
اقا بزرگ نفس راحتی کشید و گفت:
- پدر خدابیامرز ام یه چیزی می دونست که از بچگی اینا رو محرم هم کرد!
با حرف اقاجون چشمام گرد شد و گفتم:
- چی!
اقا بزرگ گفت:
- اقام عاشق این دوتا بچه بود و محرم شون کرد از نوجوانی الان سامیار همسرشه!صیغه اشون تا ابده مگر عقد کنن باطل بشه!هیچ فکر نکردی چرا دوران عملیات انقدر سامیار با سارینا راحت بود؟ سامیار به دختری نگاه نمی کرد چه برسه دستشو بگیره می دونست سارینا زن شه و مشکلی نداره .
چنگی به موهام زدم و گفتم:
- نکنه اذیت ش کنه؟
اقا بزرگ گفت:
- نه جرعت شو نداره فقط اونو دزدیده تا ما روش تاثیر نزاریم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت85
#امیر
راست می گفت اقا بزرگ!
اقا بزرگ سری تکون داد و گفت:
- ان شاءالله که خوشحال برمی گردن.
عصبی پاشدم و رفتم بالا.
#سارینا
چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم.
نگاهی به کل اتاق انداختم یه اتاق ساده بود و همون جور با لباسام و چادرم روی تخت بودم و پتو روم بود.
اومدم نیم خیز شم که تازه متوجه دستم شدم.
چشمام گرد شد!
یه دستم با دستبند به تخت بسته شده بود.
یه طوری نشستم و یکم باهاش ور رفتم اما باز نمی شد.
یاد اخرین اتفاقات افتادم
من پاساژ امیر سامیار بیهوش!
اب دهنمو قورت دادم و بلند سامیار رو صدا کردم و جیغ زدم که صدای قفل در اومد و در باز شد.
یه پسری اومد داخل و بهم نگاه کرد و گفت:
- چته ابجی چیزی می خوای؟
لب زدم:
- واسه چی دست منو بستین؟ پدر تونو در میارم من پلیسم!
پسره دست به سینه انگار براش جک بگم نگاهم کرد و گفت:
- برو از سامیار شکایت کن از منم کاری بر نمیاد فقط گفته تا بره و بیاد اگر اب و دون می خوای بهت بدم.
اخمامو توهم کشیدم و گفتم:
- بزار بیام از این اتاق بیرون اول از همه از تو شکایت می کنم.
برو بابایی گفت و درو بست قفل کرد.
حرصم در اومده بود با دیدن کیف ام با ذوق برش داشتم و یه دستی بر عکس ث ش
کردم که همه چیزام ریخت بیرون.
اما گوشیمو ندیدم.
اخ سامیار دارم برات.
می دم امیر یه فصل مفصل کتک ت بزنه!
دستم داشت زخم می شد و حسابی دردم گرفته بود.
اشک تو چشام جمع شده بود ی عمرا از اون پسره ی بیشعور که حتا نمی دونم کی هست کمک بگیرم!
وای نمازم هام حتما قضا شده الهی دستت بشکنه سامیار.
در باز شد و با فکر اینکه سامیاره سر بلند کردم اما باز همون پسره بود.
جلو اومد و سینی غذا رو گذشت کنارم با خشم زدم زیر سینی و جیغ زدم:
- گمشو از ناموس خودت هم جای من بود انقدر ریلکس براش ۼذا مباوردی؟
که دیدم داره بالا و پایین می پره!
متعجب بهش نگاه کردم هییع قرمه سبزی چپ شده رو بود از روی زانوش .
#رمان