🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت49
#غزال
رو ازش برگردوندم و سعی کردم اشک هامو کنترل کنم.
همون جور زل زده بود بهم و از جاش تکون نمی خورد.
دست ش سمت صورت ام اومد که زدم زیر دست ش و هلش دادم عقب و گفتم:
- حق نداری به من دست بزنی!
پوفی کشید و دستاشو توی جیب ش فرو کرد.
یکم گذشت که ابی به سر و صورت ش زد و لباس هاشو عوض کرد پایین اومد و رو به من که رو مبل نشسته بودم گفت:
- پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم.
بلند شدم سمت در رفتم و گفتم:
- محمد بیدار شه ببینه نیستم گریه می کنم می خوام برم ویلا.
درو باز کردم و بیرون زدم که پشت سرم بیرون اومد و درو زد و گفت:
- زنگ می زنم اگه خواب بود می ریم بیدار بود اونم می بریم.
محل ش ندادم که زنگ زد به یکی از دانشجو ها توی ماشین نشستم که اومد پشت فرمون نشست و گفت:
- خوابه.
از ویلا بیرون زد یکم چادر م که خاکی شده بود رو با دست تمیز کردم که گفت:
- راستی با چی اومدی ویلا؟ادرس اینجا رو از کی گرفتی؟
به بیرون نگاه کردم که تا چشم کار می کرد تاریکی بود فقط! و لب زدم:
- مگه نمی گی با همون مردک هم دست بودم همون خبرم کرد بیام نجاتت بدم.
دنده رو عوض کرد و گفت:
- می دونم عصبی از دستم خیلی خوب از دلت در میارم حالا جواب منو بده.
لب زدم:
- از سرایدار گرفتم رانندگی هم بلد بودم فقط خیلی وقت بود پشت فرمون ننشسته بودم با بسم الله و صلوات رسیدم.
سری تکون داد و گفت:
- چطور اومدی توی ویلا؟
پوفی کشیدم و گفتم:
-
#رمان
°•~🌻
اِیباد،بَرآنیارِسَفَرکَردِهبِفَرما . .
بازآی،کِهدَرماندِهیِدَرمانِتوهَستیم!❤️🩹'
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج ✨🕊
#منتظرانہ
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
•┈┈••❉🕊🌸🕊❉••┈┈•
استاد معتز آقائیTahdir joze28.mp3
زمان:
حجم:
3.99M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_بیست_و_هشتم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
●♥️🕊●
أنی أحبك
دوستداشتنت":)
عاقبتمرابہخیرمیڪند #یاحسین🤍'🌱:))!"
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت50
#غزال
پوفی کشیدم و گفتم:
- خواستم در بزنم دیدم تنها اومدی ترسیدم گفتم شاید بتونم از دیوار بیام بالا سمت چپ ویلا رو گرفتم رفتم تا اخراش توی اون تاریکی دیدم راهی نیست داشتم برمی گشتم در بزنم دیدم یکم از دیوار ریخته خودمو کشیدم بالا اومدم بیام سمت در اصلی دیدم دو تا بادیگارد وایسادن جلوی در که توش بودی راجب تو دارن حرف می زنن موندم تا رفتن اومدم داخل بقیه اشم می دونی دیگه.
سری تکون داد و گفت:
- بهت نمیاد انقدر زرنگ باشی!
جوابی بهش ندادم رسیدیم توی شهر پیش یه بستنی فروشی پیاده شد رفت دو تا ایسپک گرفت برگشت داد دستم و گفتم:
- جلوتر یه فضای قشنگی هست برای دونفره قدم زدن می ریم اونجا پیاده روی.
سری فقط تکون دادم ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.
ایسپک شو دادم دست ش و به اطراف نگاهی انداختم زیاد خوشم نیومد.
جو ش مناسب نبود و واقعا بدم اومد.
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- من اینجا رو دوست ندارم جو ش به من نمی خوره.
و نشستم.
برگشت نشست و گفت:
- خوب کجا بریم؟
لب زدم:
- یعنی الان هر جا من بگم می ری؟
سری تکون داد و منتظر نگاهم کرد که گفتم:
- خوب پس برو بهشت زهرایی که سمت فلکه شهید ضرغام هست.
چرخید سمتم و با تعجب گفت:
- چی؟برم قبرستون؟الان؟
سری تکون دادم که گفت:
- دیونه شدی نه؟
نه ای گفتم که گفت:
- این همه جای خوب چرا قبرستون؟
بغض کردم و گفتم:
- اصلا هر جا دوست داری برو وقتی نظر من مهم نیست چرا می پرسی؟
روشن کرد و گفت:
- خیلی خب می رم بغض نکن چرا انقدر دل نازک شدی زود گریه می کنی می رم خوب.
راه افتاد و گفت:
- ایسپک تو بخور اب شد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- می خورم.
بلاخره رسیدیم ماشین و پارک کرد و نگاهی به ماشین های بقیه انداخت و گفت:
- شبا هم شلوغه؟
سری تکون دادم که گفت:
- نصف شبی می خوای بری سر خاک بابات؟الان مزاحم ش هم می شی به خدا.
متعجب گفتم:
- بابام؟خاک بابام اینجا نیست که.
اون متعجب تر شد و گفت:
- چی؟پس چرا اومدیم؟
راه افتادم و گفتم:
- بیا می فهمی.
از در که وارد شدیم رسیدیم به قبرستون خوفناک و تاریک!
خدایی از تاریکی خیلی می ترسیدم.
به شایان که قدم زنان اروم می یومد نگاه کردم و گفتم:
- بیا دیگه چرا انقدر اروم میای؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- دارم میام خوب.
عین مورچه می یومد.
#رمان