🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت50
#غزال
پوفی کشیدم و گفتم:
- خواستم در بزنم دیدم تنها اومدی ترسیدم گفتم شاید بتونم از دیوار بیام بالا سمت چپ ویلا رو گرفتم رفتم تا اخراش توی اون تاریکی دیدم راهی نیست داشتم برمی گشتم در بزنم دیدم یکم از دیوار ریخته خودمو کشیدم بالا اومدم بیام سمت در اصلی دیدم دو تا بادیگارد وایسادن جلوی در که توش بودی راجب تو دارن حرف می زنن موندم تا رفتن اومدم داخل بقیه اشم می دونی دیگه.
سری تکون داد و گفت:
- بهت نمیاد انقدر زرنگ باشی!
جوابی بهش ندادم رسیدیم توی شهر پیش یه بستنی فروشی پیاده شد رفت دو تا ایسپک گرفت برگشت داد دستم و گفتم:
- جلوتر یه فضای قشنگی هست برای دونفره قدم زدن می ریم اونجا پیاده روی.
سری فقط تکون دادم ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.
ایسپک شو دادم دست ش و به اطراف نگاهی انداختم زیاد خوشم نیومد.
جو ش مناسب نبود و واقعا بدم اومد.
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- من اینجا رو دوست ندارم جو ش به من نمی خوره.
و نشستم.
برگشت نشست و گفت:
- خوب کجا بریم؟
لب زدم:
- یعنی الان هر جا من بگم می ری؟
سری تکون داد و منتظر نگاهم کرد که گفتم:
- خوب پس برو بهشت زهرایی که سمت فلکه شهید ضرغام هست.
چرخید سمتم و با تعجب گفت:
- چی؟برم قبرستون؟الان؟
سری تکون دادم که گفت:
- دیونه شدی نه؟
نه ای گفتم که گفت:
- این همه جای خوب چرا قبرستون؟
بغض کردم و گفتم:
- اصلا هر جا دوست داری برو وقتی نظر من مهم نیست چرا می پرسی؟
روشن کرد و گفت:
- خیلی خب می رم بغض نکن چرا انقدر دل نازک شدی زود گریه می کنی می رم خوب.
راه افتاد و گفت:
- ایسپک تو بخور اب شد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- می خورم.
بلاخره رسیدیم ماشین و پارک کرد و نگاهی به ماشین های بقیه انداخت و گفت:
- شبا هم شلوغه؟
سری تکون دادم که گفت:
- نصف شبی می خوای بری سر خاک بابات؟الان مزاحم ش هم می شی به خدا.
متعجب گفتم:
- بابام؟خاک بابام اینجا نیست که.
اون متعجب تر شد و گفت:
- چی؟پس چرا اومدیم؟
راه افتادم و گفتم:
- بیا می فهمی.
از در که وارد شدیم رسیدیم به قبرستون خوفناک و تاریک!
خدایی از تاریکی خیلی می ترسیدم.
به شایان که قدم زنان اروم می یومد نگاه کردم و گفتم:
- بیا دیگه چرا انقدر اروم میای؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- دارم میام خوب.
عین مورچه می یومد.
#رمان
⚠️ #تلنگر
آیتالله بهجت:
ما آمدهایم زندگی کنیم
تا قیمت پیدا کنیم
نه اینکه با هر قیمتی زندگی کنیم
زندگی ما حکایت یَخ فروشی است
که از او پرسیدند: فروختی؟
گفت: نه، ولی تمام شد…
#بهخودمونبیایم🕊
💫با_ما_همراه_باشید✨
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
#اصول_زندگی_شاد 🦋
❇️ ارزش زندگی زمانی نمایان میشود که
با داشته هایت احساس خوشبختی کنی
معجزه این است
که هرچه داشته هایت را
بیشتر با دیگران سهیم شوی
داراتر میشوی
#انرژی_مثبت
#دوست_شهید_من ❤️
🥀آقا مرتضی ...
ای شقایق های آتش گرفته!!!
دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را در خود دارد...
آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود #شهادت بسراید؟
📆20 فروردین ماه سالروز شهادت #شهیـدآوینے🌷 و روز هنر انقلاب اسلامی گرامی باد.
#شرطزیـارتآسمانوداعبـازمیناستــــ
#شهیدانه🌿
─┅🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃•┅─
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥🤍🫀:)!
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی"عاشقم"
خون شد انگشتم بر آجر حَک کنم؛ ما بیشتر . . .
╰═•♥️◍⃟🎼═╯
گویند که یارِ دگری جوی
و ندانند بایست که قلب دگری داشته باشم .🫀•|