🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت49
#غزال
رو ازش برگردوندم و سعی کردم اشک هامو کنترل کنم.
همون جور زل زده بود بهم و از جاش تکون نمی خورد.
دست ش سمت صورت ام اومد که زدم زیر دست ش و هلش دادم عقب و گفتم:
- حق نداری به من دست بزنی!
پوفی کشید و دستاشو توی جیب ش فرو کرد.
یکم گذشت که ابی به سر و صورت ش زد و لباس هاشو عوض کرد پایین اومد و رو به من که رو مبل نشسته بودم گفت:
- پاشو بریم بیرون یه دوری بزنیم.
بلند شدم سمت در رفتم و گفتم:
- محمد بیدار شه ببینه نیستم گریه می کنم می خوام برم ویلا.
درو باز کردم و بیرون زدم که پشت سرم بیرون اومد و درو زد و گفت:
- زنگ می زنم اگه خواب بود می ریم بیدار بود اونم می بریم.
محل ش ندادم که زنگ زد به یکی از دانشجو ها توی ماشین نشستم که اومد پشت فرمون نشست و گفت:
- خوابه.
از ویلا بیرون زد یکم چادر م که خاکی شده بود رو با دست تمیز کردم که گفت:
- راستی با چی اومدی ویلا؟ادرس اینجا رو از کی گرفتی؟
به بیرون نگاه کردم که تا چشم کار می کرد تاریکی بود فقط! و لب زدم:
- مگه نمی گی با همون مردک هم دست بودم همون خبرم کرد بیام نجاتت بدم.
دنده رو عوض کرد و گفت:
- می دونم عصبی از دستم خیلی خوب از دلت در میارم حالا جواب منو بده.
لب زدم:
- از سرایدار گرفتم رانندگی هم بلد بودم فقط خیلی وقت بود پشت فرمون ننشسته بودم با بسم الله و صلوات رسیدم.
سری تکون داد و گفت:
- چطور اومدی توی ویلا؟
پوفی کشیدم و گفتم:
-
#رمان
°•~🌻
اِیباد،بَرآنیارِسَفَرکَردِهبِفَرما . .
بازآی،کِهدَرماندِهیِدَرمانِتوهَستیم!❤️🩹'
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج ✨🕊
#منتظرانہ
ـ ـ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
•┈┈••❉🕊🌸🕊❉••┈┈•
Tahdir joze28.mp3
3.99M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_بیست_و_هشتم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
●♥️🕊●
أنی أحبك
دوستداشتنت":)
عاقبتمرابہخیرمیڪند #یاحسین🤍'🌱:))!"
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت50
#غزال
پوفی کشیدم و گفتم:
- خواستم در بزنم دیدم تنها اومدی ترسیدم گفتم شاید بتونم از دیوار بیام بالا سمت چپ ویلا رو گرفتم رفتم تا اخراش توی اون تاریکی دیدم راهی نیست داشتم برمی گشتم در بزنم دیدم یکم از دیوار ریخته خودمو کشیدم بالا اومدم بیام سمت در اصلی دیدم دو تا بادیگارد وایسادن جلوی در که توش بودی راجب تو دارن حرف می زنن موندم تا رفتن اومدم داخل بقیه اشم می دونی دیگه.
سری تکون داد و گفت:
- بهت نمیاد انقدر زرنگ باشی!
جوابی بهش ندادم رسیدیم توی شهر پیش یه بستنی فروشی پیاده شد رفت دو تا ایسپک گرفت برگشت داد دستم و گفتم:
- جلوتر یه فضای قشنگی هست برای دونفره قدم زدن می ریم اونجا پیاده روی.
سری فقط تکون دادم ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم.
ایسپک شو دادم دست ش و به اطراف نگاهی انداختم زیاد خوشم نیومد.
جو ش مناسب نبود و واقعا بدم اومد.
در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- من اینجا رو دوست ندارم جو ش به من نمی خوره.
و نشستم.
برگشت نشست و گفت:
- خوب کجا بریم؟
لب زدم:
- یعنی الان هر جا من بگم می ری؟
سری تکون داد و منتظر نگاهم کرد که گفتم:
- خوب پس برو بهشت زهرایی که سمت فلکه شهید ضرغام هست.
چرخید سمتم و با تعجب گفت:
- چی؟برم قبرستون؟الان؟
سری تکون دادم که گفت:
- دیونه شدی نه؟
نه ای گفتم که گفت:
- این همه جای خوب چرا قبرستون؟
بغض کردم و گفتم:
- اصلا هر جا دوست داری برو وقتی نظر من مهم نیست چرا می پرسی؟
روشن کرد و گفت:
- خیلی خب می رم بغض نکن چرا انقدر دل نازک شدی زود گریه می کنی می رم خوب.
راه افتاد و گفت:
- ایسپک تو بخور اب شد.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- می خورم.
بلاخره رسیدیم ماشین و پارک کرد و نگاهی به ماشین های بقیه انداخت و گفت:
- شبا هم شلوغه؟
سری تکون دادم که گفت:
- نصف شبی می خوای بری سر خاک بابات؟الان مزاحم ش هم می شی به خدا.
متعجب گفتم:
- بابام؟خاک بابام اینجا نیست که.
اون متعجب تر شد و گفت:
- چی؟پس چرا اومدیم؟
راه افتادم و گفتم:
- بیا می فهمی.
از در که وارد شدیم رسیدیم به قبرستون خوفناک و تاریک!
خدایی از تاریکی خیلی می ترسیدم.
به شایان که قدم زنان اروم می یومد نگاه کردم و گفتم:
- بیا دیگه چرا انقدر اروم میای؟
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- دارم میام خوب.
عین مورچه می یومد.
#رمان
⚠️ #تلنگر
آیتالله بهجت:
ما آمدهایم زندگی کنیم
تا قیمت پیدا کنیم
نه اینکه با هر قیمتی زندگی کنیم
زندگی ما حکایت یَخ فروشی است
که از او پرسیدند: فروختی؟
گفت: نه، ولی تمام شد…
#بهخودمونبیایم🕊
💫با_ما_همراه_باشید✨
┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
#اصول_زندگی_شاد 🦋
❇️ ارزش زندگی زمانی نمایان میشود که
با داشته هایت احساس خوشبختی کنی
معجزه این است
که هرچه داشته هایت را
بیشتر با دیگران سهیم شوی
داراتر میشوی
#انرژی_مثبت
#دوست_شهید_من ❤️
🥀آقا مرتضی ...
ای شقایق های آتش گرفته!!!
دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را در خود دارد...
آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود #شهادت بسراید؟
📆20 فروردین ماه سالروز شهادت #شهیـدآوینے🌷 و روز هنر انقلاب اسلامی گرامی باد.
#شرطزیـارتآسمانوداعبـازمیناستــــ
#شهیدانه🌿
─┅🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃•┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🤍🫀:)!
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی"عاشقم"
خون شد انگشتم بر آجر حَک کنم؛ ما بیشتر . . .
╰═•♥️◍⃟🎼═╯
گویند که یارِ دگری جوی
و ندانند بایست که قلب دگری داشته باشم .🫀•|
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت51
#غزال
پوفی کشیدم و بهش نگاه کردم با دقت داشت به اطراف نگاه می کرد انگار بار اوله بهشت زهرا می دید.
برگشتم سمت ش و کنارش وایسادم چون تنهایی می ترسیدم قدم بزنم!
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- می ترسی؟
به جلو نگاه کردم و گفتم:
- نه.
یهو شروع کرد به دویدن و گفت:
- جن بخورتت.
یهویی بود جیغ خفه ای کشیدم و دویدم که بهش برسم وایساد و قش قش خندید و به قیافه ام نگاه کرد.
حتما رنگ و روم پریده.
منم نامردی نکردم یه مشت خوب زدم تو بازوش منتظر بودم گریه کنه دیدم فقط نگاهم می کنه که گفتم:
- الکی نگو که دردت نیومد.
دوباره راه افتاد و گفت:
- اخه جوجه تو مگه زور داری من دردم بیاد؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خوبه همین دو ساعت پیش سه نفر رو ناکار کردم.
لب زد:
- اونو من هنوزم باورم نشده کار تو بوده بگن کار ادم فضایی بوده بیشتر باورم می شد تا تو.
با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
- قیافه اتو اونجوری نکن اخم بهت نمیاد.
رسیدیم به مزار شهدا که کنار هر کدوم یه فانوس بود و نور خوبی می پیچید.
حدود20 نفر زوج زوج هر کدوم روی یه مزار نشسته بودن و یا حرف می زدن یا دعا می خوندن.
شایان با کنجکاوی به همه جا نگاه کرد و رنگ نگاهش عوض شد.
با عشق داشتم یه مزار شهدا نگاه می کردم و ارامش رو به وجودم تزریق می کردم که دیدم شایان دستمو بین دست ش گرفت.
خجالت کشیدم و دستمو عقب کشیدم تا ول کنه اما ول نکرد و محکم تر گرفت.
هر چی با زور سعی کردم دستمو جدا کنم ول نکرد و انقدر محکم گرفت که دردم گرفته بود و اروم گفتم:
- ایی دستم.
لب زد:
- اگه مثل نخوای دستتو بکشی منم مجبور نیستم انقدر محکم دستتو بگیرم.
و فشار دستشو کمتر کرد و گفت:
- ببین اینا هم همسر هاشون کنارشونن دست همو گرفتن من که همسرتم نمی دونم تو چرا از من فرار می کنی؟
کنار اولین مزار نشست و گفت:
- نکنه عاشق کسی هستی اره؟
چون دستمو گرفته بود منم مجبور شدم کنارش بشینم و محل ش ندادم که گفت:
- با توام نکنه عاشق کس دیگه ای هستی؟این سکوتت یعنی چی؟یعنی اره؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نخیر یعنی یه حرفی بزن که بتونه حقیقت داشته باشه تا وقتی بابام بود که بچه بودم بعدشم که بابام رفت من موندم و گند کاری های داداشتم بعدشم که اومدم پیش تو و توی خونه تو 24 ساعت ور دلتم چطوری عاشق یکی دیگه شدم؟مگه بجز تو و داداشم و بابام مرد دیگه ای فرصت شده توی زندگیم ببینم که عاشق بشم؟الانم که دیگه متاهلم اون موقعه که مجرد بودم به کسی نگاه کردم چه برسه به حالا که متاهلم.
به مزار نگاه کرد گفت:
- خوبه خیالم راحت شد.
لب زدم:
- پس حالا دستمو ول کن.
بدتر لج کرد و گفت:
- چرا از من که همسرتم انقدر دوری می کنی؟چرا من نمی تونم دستتو بگیرم؟
دستمو از دست ش کشیدم و گفتم:
- چون توی شناسنامه همسرمی قانونی همسرمی ولی توی دلم نه!چون فقط اشک منو در اوردی چون منو خریدی قمار کردی من تو رو بیشتر یه زندان بان می بینم تا همسر.
به مزار شهید گمنام نگاه کردم و طبق معمول اشکام که همیشه اماده باریدن بود ریخت روی گونه هام.
سرمو پایین انداختم تا کسی متوجه نشه!
شایان گفت:
- ولی قبل از اینکه بفهمی من دنبالتم چون قمارت کردم من بهت گفتم زن من شو.
بی رمق بهش نگاه کردم و گفتم:
- اونم به خاطر محمد بود نه به خاطر من پس فرقی نداره.
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
من را نبخشیدی....
#ماه_رمضان
دیگه تموم شد😭
بهترین ماه خدا تموم شد
لحظات آخر مهمانیه
دعاکنید حاجات همگیمون برآورده به خیر بشه.🥺
امشب آخرین سحرِ ماهرمضونه..🚶
زود میگذره...زمان با کسی که
دوسش داری زود میگذره...!
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت52
#غزال
پوفی کشید و گفت:
- خب من الان خوشحالم تو اومدی توی زندگی من و محمد چون هم خانوم خوبی هستی هم مادر خوبی و الان برای جبران لطف ت چی می خوای؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- اینکه دیگه قمار و کارای حرام و خلاف نکنی و سر منم داد نزنی.
با تعجب گفت:
- همین؟یعنی خونه ای ماشین ی طلایی چیزی نمی خوای؟
اب زدم:
- نه اونا منو خوشحال نمی کنه.
بهت زده گفت:
- واقعا؟مطمعنی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره خوب مگه چیه؟
زل زد بهم و گفت:
- اکثرا خانوما چیزای دیگه می خوان تو با همه فرق داری.
شونه ای بالا انداختم و چیزی نگفتم.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- پس اینجا پاتوق بچه مذهبی هاست اره؟
سری تکون دادم که گفت:
- چی شد مذهبی شدی؟
به مزار شهید چشم دوختم و گفتم:
- خانواده ام از اول مذهبی بودن بابام همه چی رو بهم یاد داد و گذاشت خودم راه مو انتخاب کنم اسلام بهترین راه زندگی برای هر فردی هست!من با جون و دل اسلام رو دوست دارم شیعه بودنم رو دوست دارم چون خدا گفته و چون خدا گفته یعنی خوبه!خدا بد کسی رو نمی خواد اگر کاری می کنه به صلاح ادمه منم راضیم به رضای خدا .
سری تکون داد و گفت:
- خوبه که انقدر خدا رو دوست داری و همیشه می تونی بهش تکیه کنی اما من چون زیاد اشنایی با خدا ندارم هیچ وقت تکیه گاه نداشتم.
لب زدم:
- من کمکت می کنم خدا رو درک کنی بفهمی با تمام وجودت خودمم کنارت هستم البته اگر انقدر منو اذیت نکنی و اینکه پس خانواده ات چی؟
با مکث گفت:
- مامانم همیشه تو ارایشگاه ها و مهمونی ها بود من خودم بزرگ شدم پدرمم که همش شرکت بود یا با مامانمم مهمونی از بچگی یاد گرفتم تنها باشم گفتن زن بگیر گفتم شاید زندگیم بهتر بشه دختر عموم رو دادن بهم اون بدتر از خانواده ام بود گفتن بچه بیارین درست می شه بچه اوردیم اونم شد مثل من و این زجرم می داد طلاق دادم بچه امو اذیت می کرد!من نمی خوام محمد بشه یکی مثل خودم می خوام تکیه گاه داشته باشه سعی کردم باشم اما محمد مامان می خواست و من هر دایه ای که میاوردم اذیت ش می کرد چون مادر واقعی ش نبود فقط فکر پول بودن ولی تو که اومدی حال محمد عالی شد تورو مادر واقعی خودش می دونه و خوشحاله و منم خوشحالم و جدا از محمد تو واقعا خوبی این کاملا حس کردم یه عنرژی مثبتی توی وجودت داری که منو سمت خودش جذب می کنه من تشنه ی ارامشم توی زندگی می خوام تو برای من و محمد اونو به وجود بیاری البته به وجود اوردی می خوام ابدی باشه این محبت.
واقعا ناراحت شدم براش و یکم ابن خل بودن و عصبانی بودن ش رو درک کردم چون تنها بوده و پرخاشگر بار اومده و این تنهایی که و حسرت یه جور تاثیر منفی توی ذهن و روح و جسم ش باقی مونده.
شاید بهتر بود کمی بیشتر با این مرد راه می یومدم تا اونم طعم خوشبختی رو بچشه!
بهش تکیه دادم و دستمو جلوش روی پاش گذاشتم که نگاهی به دستم انداخت و بعد خودم و دوباره به دستم و دستشو توی دستم قفل کرد و گفتم:
- تمام تلاش مو می کنم حال تو و محمد رو خوب کنم،خوب ابدی.
لبخندی بهم زد و گفت:
- ممنونم.
سری تکون دادم که گفت:
- بابت امشب هم ببخشید باز عصبی شدم!
اشکالی نداره ای گفتم که گفت:
- خیلی مهربونی می دونستی؟
خنده ای کردم و گفتم:
- اره بچه های مدرسه بهم می گفتن انقدر مهربونی همه الاغ حسابت می کنن ازت سواستفاده می کنن.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- کسی جرعت نداره!کسی ازت سواستفاده کنه الفاتحه
#رمان
🌷﷽🌷
☪ #عاشقانه_های_نیمه_شب 💟
🔻#دعای_افتتاح
5️⃣ خودت منو پُررو کردی !
🌻اللّٰهُمَّ إِنَّ عَفْوَكَ عَنْ ذَنْبِى ، وَتَجاوُزَكَ عَنْ خَطِيئَتِى ، وَصَفْحَكَ عَنْ ظُلْمِى ، وَسَتْرَكَ عَلَىٰ قَبِيحِ عَمَلِى ، وَحِلْمَكَ عَنْ كَثِيرِ جُرْمِى عِنْدَ مَا كانَ مِنْ خَطَإى وَعَمْدِى أَطْمَعَنِى فِى أَنْ أَسْأَلَكَ مَا لَاأَسْتَوْجِبُهُ مِنْكَ الَّذِى رَزَقْتَنِى مِنْ رَحْمَتِكَ ، وَأَرَيْتَنِى مِنْ قُدْرَتِكَ ، وَعَرَّفْتَنِى مِنْ إِجابَتِكَ🌼
خدایا،
✅ بخششت از گناهم
✅ و گذشتت از خطایم
✅ و چشمپوشیات از تجاوزم
✅ و پردهافکنیات بر کردار زشتم
✅ و بردباریات از فراوانی جرمم از آنچه از خطا و گناه عمدیام بود،
مرا به طمع انداخت که از درگاهت چیزی را که شایسته آن از سوی تو نیستم درخواست کنم، آنچه از رحمتت نصیبم نمودی و از قدرتت نشانم دادی و از اجابتت به من شناساندی،
✔️ وقتی آدم در حق بزرگی بدی کنه و دائما خلاف توصیه هاش عمل کنه ، از اینکه ازش درخواستی داشته باشه خجالت میکشه😓😓
❤️ولی خدا با من جوری رفتار کرده که خیلی راحت ازش همه چیز میخوام با اینکه خیلی جاها به حرفش گوش نکردم .❤️
🌷🌷اینقدر به من مهربونی کردی و خطاهای منو پوشوندی که من اینجوری باهات راحتم💕💕💕
💐
💐💐
💐💐💐
💐💐💐💐