eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
300 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
684 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ گریه کن ... ببخش درس بگیر رها کن
الهى! غم ،از چشمان قشنگتان دور باشد دلتان غرق امید و نور باشد
-السَّلامُ عَلَی رَبیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام سلام بر تـو ای بهار خلایق و خرمی روزگار ..
- میگه که؛ تـو‌ یه‌ جـوری‌ واسه‌ امام‌زمانـت‌ کار‌کن‌، که‌ وقتی‌ میگـی ﴿ العجــل ﴾ آقا‌ بگن ‌: 312 نفر دیگه‌ مثل‌ تو داشتم ، تا‌ الان‌ ظهور کرده‌ بودم🦦🌱 -
و از جمعه ای که رو به غروب میرود هیچ تصویری نداریم جز چشمانی که در امتداد انتظار خوابیده اند... -عکاسیـــــم>>>📸 #غروب_جمعه|#انتظار
چه روزها كه يك به يك غروب شد، نيامدي چه بغض ها كه در گلو رسوب شد، نيامدي خليل آتشین سخن، تبر به دوش بت شكن خداي ما دوباره سنگ و چوب شد، نيامدي براي ما كه خسته ايم و دلشكسته ايم ، نه ولی براي عده اي چه خوب شد نيامدي! تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام دوباره صبح، ظهر، نه، غروب شد نيامدي... 👩🏻‍🦯❣😔
هر که تو را نشناخت؛👨🏻‍🦯. از پایان دنیا سخن گفت...! تو می آیی و همه خواهند فهمید که دنیا تازه آغاز می‌شود(:🤍' (؏ـج)🌱؛
- وقتی از بیدار بودنمان خِیر ندید ، فرمود ؛ خوابتان هم عبادت است!
_ خدایا اگر خواستم حیاتم را وقف ِ غیر ِ تو کنم ، به من مهلت ِ حیات مده .((((:🌱-
کسانےکه به نامِ آزادی ، ولنگاری را درجامعه ترویج میکنند ؛ آزاد نیستند ! اینها اسیر دست بسته ی فرهنگ غربی اند !! -رهبری
- محبوبـَم؛ مثل شادی نباش که می‌گذرد و پنهان می‌شود، مثل غم باش و با من بمان.😔🤌🏽✨ -
مثلِ شهريور باش! دوان دوان به سوی مهر ، به استقبال باران پاييزی و عاشقانه های بی انتها برو! مثلِ شهريور باش! تقويم را به هم بريز، فصل را عوض كن، ساعت ها را تغيير بده و برگ تمام درختان را به پای عشق قربانی كن! مثلِ شهريور باش! شهريور كه باشی، انتهای مسيرت،پر از مهر می شود 👩🏻‍🦯
مشكلات زندگى نميان كه نابودت كنن، ميان كه بهت كمك كنن تا پتانسيل هاى نهفته ات رو بشناسى.
♡ .اگه یه چیز خوبی رو بهت میده خودشم محافظشه. از حسادت‌های بقیه نترس چون تو یه نفرو داری که صاحب تموم قدرت‌های این دنیاست.
زندگی یک صفحه‌ی امتحانه، هرطور تحویل بدی، هرطور حلش کنی، هرطور بنویسی، همونطور هم باهات تا میشه ! فقط تنها فرقش اینه که از این داستانا نیست که تو بدخط بنویسی استاد نتونه بخونه . ‌. استاد ِجهان هرجور بنویسی بلده بخونه مهم اینه درست نوشتی یا باطل ریختی تو برگه .
[🗯] بچه مذهبی‌ ویترینِ‌ اسلامه‌ چه‌ خوشش‌ بیاد‌ چه‌ نیاد ! شاید‌ با ی رفتاری‌ یکی‌ رو‌ عاشق‌ اسلام‌ کنیم و‌ شاید‌ با‌ یه‌ رفتاری‌ یکی‌ کلاً‌ بگه‌ من‌ از‌ مذهبی‌ها‌ بدم میاد ؛ رفقا مراقب باشیم ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول آقایِ ابتهاج :  خون می چکد از دیده در این کنج صبوری  این صبر که من میکنم افشردن جان است ؛
« تا بفهمم چیست صدبار از خودم پرسیدمش عشق آسان بود اما من نمی‌‌فهمیدمش ... '! »
.♥️🌙• عاشقانه شهدایی 🥲 رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خاستگاری کرده؛از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه» با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد؛به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود؛ معذرت خواهی در کارش نبود بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند؛طاقت نداشت سردرد من را ببیند -همسر شهید مصطفی احمدی روشن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ رسیدم تهران و اول رفتم خونه می دونستم پاشا میاد و عمرا اگه اینجا می موندم. درس های فردا مو برداشتم و فرم مدرسه امو پوشیدم با لباس گرم چادرمم زدم و زدم بیرون . تاکسی گرفتم یه راست رفتم گلزار شهدا. تنها جایی که می تونست ارومم کنه گلزار شهدا بود. فانوس های کنار هر مزار شهید و بوی گلای بهم ارامش می داد. سلامی به شهدا کردم و طبق معمول به مزار ها نگاه کردم و اونی که دوست داشتم باهاش خلوت کنم و انتخاب کردم و روی مزارش نشستم. اول با گلاب شستم مزار شهید رو و بعد گل رو روی مزارش گذاشتم . به غیر از من خیلیا اینجا بودن . چادرمو طور روی صورتم گذاشتم که اشک هام مشخص نباشه. هر چی بهش زنگ زدم قطع کرد اخر سر هم گوشی رو خاموش کرد. هوفی کشیدم غیرتم اجازه نمی داد این موقعه شب زن م تنها بیرون باشه! بلاخره به گلزار شهدا رسیدم. فکر می کردم کسی نباشه اما افرادی در حال رفت و امد بود یکم خیالم راحت شد. اینجا اصلا تاریک و ترسناک نبود! کنار مزار هر شهید فانوس بود و حالت قشنگی داشت. تک یا دو نفره کنار هر قبر تک و توکی ادم نشسته بود . چشم چرخوندم که دیدمش. از روی کیف استایل ش فهمیدم خودشه. سمت ش رفتم و روبروش نشستم. چادر توی صورت ش بود و درست نمی دیدم مطمعنن و گفت: - اقا لطفا اینجا نشنید ممنون . لب زدم: - کی گفت بی اجازه ام این همه راه تنها بیای؟ با مکث چادر رو از روی صورت ش برداشت و متعجب بهم نگاه کرد. انقدر گریه کرد بود رد اشک روی صورت ش خشکیده بود. فین فینی کرد و گفت: - دوست داشتم همون طور که تو بلد نبودی روی قول ت وایسی منم نتونستم اونجا بمونم الانم برو. لب زدم: - هوا سرده سرما می خوری پاشو بریم خونه. جوابمو نداد و گفتم: - یا پا می شی یا جلوی همه این ادم ها میندازمت رو کولم می برمت! بلند شدم و جلو تر راه افتادم. داشتم از مسیر تاریک می بردمش تا سریع بتونم از دستش در برم. متعجب گفت: - من از این راه نیومدم خیلی تاریکه! یاس کجایی نمی بینمت. با قدم های اروم و خمیده توی قسمت تاریک تر رفتم و چشم هامو بستم مسیر و حفظی توی ذهنم بلد بودم و پا تند کردم و وقتی کامل ازش دور شدم شروع کردم به دویدن. وقتی مطمعن شدم اثری ازش نیست نفس راحتی کشیدم اما جای امن نداشتم حالا! چیکار می کردم؟ فهمیدم باید می رفتم خونه تو انبار می خوابیدم. اصلا به فکرش هم نمی رسید من برم خونه! سریع تاکسی گرفتم و رفتم خونه. زود توی انباری رفتم اما خیلی تاریک و کثیف بود. مجبوری برگشتم تو خونه که صدای ماشین ش اومد از پنجره نگاه کردم خودش بود. انقدر عصبی و کلافه بود که حد نداشت. چیکار می کردم،؟ سریع زیر تختم رفتم که بخت خوبم اومد دقیقا خودشو محکم انداخت رو تختم چون قدیمی بود میله اش محکم اومد پایین و خورد روم . جیغی کشیدم که سه متر از تخت پرید سریع خم شد زیر تخت و با دیدن من نفس راحتی کشید و تخت بلند کرد بازمو گرفت کشیدتم از زیر تخت بیرونو تخت و ول کرد. سریع بلند شدم سمت در برم که چراغ خواب مو پرت کرد جلوم محکم خورد تو دیوار و خورد شد جیغی زدم و سر جام خشکم زد. همون کنار تخت رو زمین نشست و سرشو بین دستاش گرفت و گفت: - قدم از قدم برداری از این اتاق بری بیرون من می دونم با تو! همون کنار در رو زمین نشستم . حسابی خسته بودم و نا نداشتم. دراز کشیدم و کوله امو زیر سرم گذاشتم که گفت: - بلند شو بیا رو تخت . نمی خوامی زمزمه کردم. و خیلی زود خوابم برد. ساعت 5 صبح گوشیم زنگ خورد. نشستم و پتویی که روم انداخته شده بود و کنار زدم حتما کار پاشاست. خودشم دو قدم اون ور تر دراز کشیده بود و پاهاشو چسبونده بود به در یعنی درو بسته بود! اروم بلند شدم و خواستم درو باز کنم که با چشای بسته گفت: - کجا به سلامتی؟ لب زدم: - وضو بگیرم نمازه.