#خاطرات_شهدا
اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز.
مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم
مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد.
فوت کرد و یکی را داد دستم.
گفتم: "این چیه؟"
بشکن زد، گفت: "مهر کربلاست. بگیر حالشو ببر!
خیلی وقت ها روی مهرها ننوشته تربت کربلا."
گفتم: "از کجا فهمیدی مهر کربلاست؟"
گفت "مهر کربلا از قیافش پیداست..."
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن❤
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
🌷 شادی روح شهدا صلوات
#خاطرات_شهدا
#شهید مدافعحرم #سعید_انصاری🌹
همسر شهید نقل میکنند: یکی از وصیتهای مهمی که شهید سعید انصاری به همه میکردند، این بود که «نماز اول وقت هیچگاه ترک نشود.» خود ایشان نیز همیشه و در هر حالتی که بود، نمازش را در اول وقت میخواند و به اطرافیانش، این عمل پسندیده را سفارش میکرد. 🕊🌷
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدحسین_یوسفاللهی
🌷خاطره شهید سلیمانی از شهید
محمدحسین یوسف الهی :
🔵یک روز با حسین به سمت آبادان میرفتیم. عملیات بزرگی درپیش داشتیم...
من خیلی ناراحت بودم. به حسین گفتم:
چندتا عملیات انجام دادیم اما هیچ کدام آن طور که باید موفقیتآمیز نبود. این یکی هم مثل بقیه نتیجه نمیدهد.
گفت: برای چی؟
گفتم: چون این عملیات خیلی سخته و بعید میدانم موفق بشویم.
گفت: اتفاقا ما در این کار موفق و پیروز هستیم.
گفتم: حسین دیوانه شدهای. در عملیاتهایی که به آن آسانی بود و هیچ مشکلی نداشتیم نتوانستیم کاری از پیش ببریم آنوقت در این یکی که کلا وضع فرق میکنه واز همه سختتر است. موفق میشویم!
حسین خندهای کرد و با همان تکه کلام همیشگیاش گفت:
حسین پسر غلامحسین به تو میگویم که ما در این عملیات پیروزیم.
میدانستم که او بیحساب حرفی را نمیزند. حتما از طریقی چیزی که میگوید ایمان و اطمینان دارد.گفتم:
یعنی چه از کجا میگویی؟
گفت: بالاخره خبر دارم.
گفتم: خب از کجا خبر داری؟
گفت: به ما گفتند که ما پیروزیم.
پرسیدم: کی به تو گفت؟
جواب داد: حضرت زینب(س).
دوباره سوال کردم در خواب گفت یا در بیداری؟
با خنده جواب داد: تو چهکار داری. فقط بدان بی بی گفت که شما دراین عملیات پیروز خواهید شد و من به همین دلیل میگویم که قطعا موفق میشویم...
#خاطرات_شهدا🕊
🍃محل کار بود و داشت وضعیت زلزلهزدهها را از تلویزیون میدید که ناگهان از پشت میزش بلند شد و به دوستش گفت:باید بریم تبریز!دوستش با تعجب پرسید: چرا حاجی؟ محمد جواب داد:چرا داره؟ مگر نمیبینی خونه زندگی مردم رو؟،دوستش توی ذهن سریع بخشنامههای اخیر را مرور کرد و گفت: ولی حاجی، از بالا دستوری نیومده که!محمد جواب داد: دستور؟! تو این وضعیت منتظر دستوری؟دوستش که از رفتار محمد تعجب کرده بود گفت: ولی حاجی اگر بریم فعلا حق ماموریت را نمیدنها!
اخمهای حاج محمد رفت توی هم و با دلخوری گفت:مردمِ بیپناه، توی این شرایطن و تو دنبال حق ماموریتی؟! دوستش تا این جمله را شنید با شرمندگی سرش را پائین انداخت...
آمد خانه و وسایلش را جمع کرد و رفت منطقه؛ همسرش دیگر عادت کرده بود، محمد هیچوقت در کار خودش محدود نمیشد
آقا محمد حتی خیلی زودتر از حضور رسمی نیروهای نظامی برای کمک به مناطق زلزله زده رفت!
#شهید_مدافع _حرم_حاج_محمد_بلباسی🌹
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضائی
♦️ میگفت:خیلی به امام زمان ارادت داشت.
ازین ارادتای خشک و خالی که فقط بشینی بگی «آقاجان کی میای دورت بگردم» نه!
دنبال آمادگی بود
دنبال آماده سازی بود
دنبال آگاهی بود.
🔅 میگفت:
همون اولای دوره آموزشی با چند تا از بچه ها دوره های مهدویت راه انداخته بود در مورد علایم آخرالزمان و آیات و روایات در مورد امام زمان و از اینجور مسایل صحبت میکردن،البته جلساتشون زیاد طول نکشید چون یکی از فرماندهاشون فهمیده بود و بهشون گفته بود که تعطیلش کنن. محمودرضا هم راحت پذیرفته بود.
خودش میگفت تو اینجور جلسات اگه استاد نداشته باشی احتمال به انحراف کشیده شدن و مراد و مرید بازیای الکی زیاده.(تجربه اش رو هم داشت.)
اما همش دنبال مطالعه درباره حضرت و شرایط ظهور و آمادگی برای ظهور بود.
این رو از نامه ی معروفی که برای خانومش تو ماههای آخر نوشته بود میشد کامل دید.
💠 میگفت:
خلاصه اینکه انتظار محمود، یه انتظار واقعی بود. نمیخوام الکی محمود رو گندش کنم یا حالا که شهید شده مقدس بازی در بیارم،نه. محمود واقعا دغدغه امام زمانش رو داشت. واقعا داشت سعی میکرد آماده باشه. واقعا فرمایشات حضرت آقا و اطاعت از دستوراتشون رو در راستای ظهور و تمرینی برای ظهور میدید ...
🇮🇷 شادی_روح_شهدا_صلوات
#بشیم مثل شهدا
#شهید_مهدی_ذاکرحسینی
تکاور جاویدالاثر مدافع حرم «مهدی ذاکرحسینی» از رزمندگان لشکر عملیاتی ۲۷ حضرت محمدرسول الله (ص) در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۹۵ در حومه شهر حلب سوریه بر اثر موشکباران دشمن به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید ذاکرحسینی از تکاوران بسیار شجاع لشکر ۲۷ بود و هنگام شهادت ۳۱ سال سن داشت.
💚|#خاطرات_شهدا
پدر بزرگوار شهید:
پسرم مهدی نمی گذاشت کسی متوجه کارهایش شود. سعی می کرد خیلی پنهانی کارهایش را انجام دهد. مثلاً در را می بست و نمازش را در خلوت خودش می خواند. یا در خلوتش مشغول خواندن کتاب مداحی اهل بیت (علیه السلام) می شد. مخالف شدید ریا بود و دوست داشت کار های عبادی و دینی اش را خیلی عمیق در خفا انجام دهد.
🇮🇷 #بشیم_مثل_شهدا
#خاطرات_شهدا
✍خاطره ای از همسر شهید مدافع حرم عبدالکریم اصل غوابش
مدتی بود که یکی از اقوام و نزدیکان در بستر بیماری بودند و تقریبا تمام فامیل به عیادت ایشان رفته بودند کم و بیش از احوال ایشان با خبر بودیم ولی هنوز وقت سر زدن به ایشان مقدور نشده بود همه از ما میپرسیدند که به عیادت رفته ایم و من اظهار تاسف می کردم که وقت دیدار ایشان هنوز میسر نشده ولی ان شاالله می رویم یک روز به حاجی گفتم همه به عیادت رفته اند از من می پرسند که ما به دیدار رفته ایم و من هم مشغله شما را بهانه کرده ام کاش زودتر وقت بشود و ما هم به عیادت برویم ؛ ناگهان حاجی چهره اش به اخم نشست که خانم اگر ما برای حرف و سخن دیگران بخواهیم به عیادت برویم این عمل ما ریا است و ما فقط باید برای هرکاری رضایت خدا را در نظر بگیریم و هر قدمی که در زندگی برمیداریم برای خشنودی و رضای خدا باشد.
🌷اکنون مدتهاست که حاجی کنار من نیست و این خاطره ایشان بسیار برای من شفاف است و من سعی میکنم در هر کاری رضای خدا را در نظر بگیرم .
💌#خاطرات_شهدا
نماز اول وقت
🕊شهید مدافعحرم #محمدرضا_بیات
یه روز تو لشکر عملیاتی ۲۷ محمد رسول اللهﷺ بودیم. برای بحث واحد تیر انتقالی تو کوههاى لشکر داشتیم آموزش میديديم که کار رسید به اذان ظهر!
شهید بیات آخرین نفر بود؛ هر نفر باید طی مراحل خاص بیستتا تیر میزد. محمدرضا دو تا تیر که شلیک کرد، اذان شد و اسلحش رو بالا سرش گرفت و از خط آتش بیرون اومد.
گفت: حاجی وقت نماز شده، تیر انتقالی رو بذاریم بعد از نماز. هرچی گفتیم که آقا اول تیر رو بزن بعدش نماز رو میخونى، محمدرضا گفت: "ما پیرو آقا امام حسین عليهالسلام سید و سالار شهدا هستیم و ایشون هم موقع جنگ، جنگ رو تعطیل کردند؛ حالا ما یه آموزش رو تعطیل نکنیم؟!!"
#نماز_اول_وقت
#شهیدمحمدرضابیات
#خاطرات_شهدا
❣ روضه برای اطمینان قلب
در کربلای5، شلمچه، شهرک دوعیحی جلو ستون حرکت میکردم که شهید مجید بهادری گفت برایم روضه بخوان! گفتم بلد نیستم.
گفت جان مجید یک روضه بخوان میخواهم قلبم مطمئن شود.
من هم با زبان ساده روضه وداع شروع کردم. ناله مجید بالا رفت. نشست و گریه کرد. بعد بلند شد و مرا بغل کرد و گفت:
¤¤قلبم مطمئن شد¤¤
من نفهمیدم چه گفت تا شب عملیات که در کنارم تیر به قلبش اصابت کرد و فریاد یا حسین (ع) سر داد و تمام.
تازه معنی قلب مطمئن را فهمیدم.
👈 راوی: پوررکنی
#شادی_روح_شهدا_صلوات 🌷
✅#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊شهید وحید فرهنگی والا
در مورد مهریه نظر خانواده ها را ملاک قرار دادیم
من از آقا وحید خواسته بودم در کنار هر مهریه ای که خانواده ها صحبت کنند ۱۲ شاخه گل نرگس 🌼 به نیت حضور حضرت مهدی ذکر کنند.
بعد از صحبت ها آقا وحید یک دسته گل آورده بودند
وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند شاخه گل نرگس بینشان است و این برای من نشانه خوبی بود.
مهریه ام ۱۱۴ سکه بهار آزادی به همراه سفر حج بود که من مهریه ام را بخشیدم.
به او می گفتم: از خدا خواسته ام اگر قرار بر جدایی بین ماست این جدایی با شهادت 🦋 باشد ولی اگر مرگ 🍁 بین ما جدایی می اندازد، اول برای من باشد؛ چرا که من طاقت جدایی و تنها ماندن را ندارم و امیدوارم شهادتت در رکاب آقا #امام_زمان (عج) باشد.
می گفتم: لایق شهادت هستی 🌱
و او می گفت شهادت لیاقت می خواهد.
🌀 به روایت: همسر شهید
#خاطرات_شهدا✨
هنگام صحبت با نامحرم سرش را پایین می انداخت.
حجب و حیا در چهره اش موج میزد.
وقتی برای کمک به مغازه پدرش میرفت اگر خانمى وارد مغازه میشد کتابی در دست میگرفت سرش را بالا نمی آورد و میگفت:«پدر شما جواب بده...»
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
#یادبگیریم_ازشهدا
#حواستوجمع_کن_رفیق
✅#خاطرات_شهدا
✅#سیره_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🌹🕊شهید احمد عطایی
در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود و با ناراحتی 😔 رفتم سرکار
حاج احمد بلافاصله گفت: چی شده چرا ناراحتی؟
من هم گفتم: با مادرم حرفم شده
و جزئیات ماجرا را توضیح دادم.
خیلی از دستم عصبانی شد و گفت: وسایلت را جمع کن و برو، کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. 🤲🏻
واقعا هم همین طور بود
خیلی به مادرش ارادت داشت 💐 و با احترام خاصی با او برخورد می کرد.
می گفت: برای جذب در سپاه در روند کار اداری ام به مشکل برخوردم و کلاً ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمی کرد پاسدار نمی شدم.
به من سفارش کرد: اگر می خواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی.
📚 پروانه های شهر دمشق
#حواسمون_باشه_رفیق
#حرف_قشنگ_شهدایی
#یادبگیریم_ازشهدا
☑️#خاطرات_شهدا
⭐️#شهید_مدافع_حرم
🥀🕊 شهید سجاد مرادی
اذن شهادت از امام رضا (ع)
سجاد هر وقت دلتنگ می شد یک گزینه داشت = امام رضا (ع)
یکی از دوستانش می گفت: یک بار به مشهد رفتیم و یکی از رفقا را دیدیم. گفت صبح رسیدم و عصر میخواهم برگردم. گفتم مگر دیوانه ای اینهمه راه برای نصف روز؟
گفت با هواپیما ✈️ آمدم
وقتی رفت دیدم سجاد در خودش است.
گفتم: چه شده؟
گفت: واقعا باید به حال امثال اینا حسرت خورد؛ دلتنگ امام رضا (ع) شده و در حالی که کار داشته نصف روز آمده پابوس آقا 🥺
با خانواده هم زیاد می رفت مشهد
موقعی که اسم سوریه و اعزام و ... پیش آمد، زنگ زد به یکی از رفقای مدافع حرمش. او گفت: سجاد! برو از امام رضا (ع) اجازه رفتن بگیر
سجاد رفت مشهد
معلوم نیست چه گفت به ضامن آهو که ضامن سجاد هم شد 💔
پیکر سجاد روز شهادت امام رضا (ع) سال ۱۳۹۴ در گلستان شهدا به خاک سپرده شد
#خاطرات_شهدا
علی یک اخلاق قشنگی داشت، اگر متوجه میشد غریبهای هم مشکل دارد، قلباً افسوس میخورد؛ انگار که رفیقِ خودش است! میگفت: ای خدا کاش میشد برایش یک کاری کنیم..
اگر خودش نمیتوانست کمکی کند، با اطرافیان صحبت میکرد.🌱
شهید علی خلیلی
+ شادی روح همه شهدا صلوات
#خاطرات_شهدا
شهید حسین خرازی با لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد.
آنقدر اتوبوس تکان میخورد که کودک کُردی که همراه پدرش کنار او نشسته بود، دچار تهوع شد..
او کلاه زمستانیاش را زیر دهانِ کودک گرفت و کلاه کثیف شد.
پدر بچه خواست بچهاش را تنبیه کند اما حسین خرازی با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است میشوییم، پاک میشود. ☺️
مدتها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند و کاری از دستشان بر نمیآمد!
رئیس گروهِ دشمن که با نیروهایش به آنها نزدیک شده بود، ناگهان اسلحهاش را کنار گذاشت! سردار خرازی را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: من پدرِ همان بچهام..
با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی.
حالا فهمیدم که شما دشمنِ ما نیستی 🤝
شهید حسین خرازی
📖 حدیث خوبان، ص۲۵۴
#یادبگیریم_ازشهدا