🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃
601
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
•••❥•ʝøɪɴ: @sangarshohada
سلام ای شھید...
شعبان هست و میخوانیم :
"إلهـے هَـبــ لی کمال الإنقِطاع إلیڪـ"
اما چہ انقطاعی
زیباتر از شــهادت
و زیباتر از آن، گمنامے
ڪہ از نام هم دل بریدید...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#شهید_آوینی :
جبهههـای حق
مجرای نـوری ست
ڪہ همه پروانههـا را
به سوی خـود میڪشد ،
و چه ڪند آن نوجـوان ، اگـر
پروانه عاشقی در درون خود دارد ...
زمستان ۱۳۶۰
پادگان غدیر اصفهان
#شهید_مظفر_ماستبند_زاده
و #نوجوانان_بسیجی که مجوز
اعزام به جبهه به آنها داده نمیشود
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●ایشان بیستم مرداد ۱۳۳۰ در کرمانشاه به دنیا آمد.
نماز شب و قرآن خواندنش هرگز ترک نمیشد و در هر شرایطی نماز شب را می خواند.
●ایشان در زمان حمله دمکرات ها به پادگان پاوه همراه با پاسداران و شهید چمران در دفع حملات ضد انقلاب نقش مهمی داشتند.
●در مورخه ۱۳۶۰/۲/۲ با توطئه ی بنیصدر به خاطر اینکه ایشان یک نیروی حزب اللهی بود پشت نیروهای بعث او را در ارتفاعات بازی دراز(سرپل ذهاب) پیاده کردند و نیروهای کمکی برای او نفرستادندتا در آنجا به اسارت یا شهادت برسند.
●وی پس از منهدم نمودن تعدادی از تانکهای دشمن بعثی و کشتن متجاوزان عراقی به عمق جبهه دشمن نفوذ و از خود مقاومت شجاعانه و دلیرانهای به نمایش می گذارد ولی به علت تعداد زیاد نیروهای دشمن به محاصره در آمده و در حوالی ارتفاع ۱۱۵۰ به فیض عظمای شهادت نائل آمد.
📎پ ن : رهبرانقلاب حضرت آیت الله خامنهایدر خطبههای نماز جمعه تهران شهادت ایشان را تبریک گفتند.
#امیرسرلشگر_شهید_حسین_ادیبان🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
#لحظہ_شهادت
🔹حاج احمد ڪجا میرے حاج احمد!؟
میرم رفیقمو بیارم, رفیقم جامونده..
#شهید_احمد_غلامی
#سالروز_شهادت🌷
●ولادت: ۱۳۵۶/۹/۱۰
●تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۲/۳
●شهادت:سوریہ منطقه تَل تَرابیع
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●لحظات دلجویی حاج قاسم سلیمانی از دختر خردسال شهید مدافع حرم، حامد بافنده
#شهید_حامد_بافنده
#سالروز_شهادت🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_بیست_و_یکم
صحنه های تکراری که تمام این روزها از تلوزیون پخش می شد. نمازهای نشسته امام روی تخت بیمارستان، و عمامه مشکی که گوشه اش را باز کرده و روی شانه رها کرده بود. فیلم ملاقات نزدیکان امام که از دوربین گوشه سقف اتاقشان ضبط شده بود و مردم در اخبار شبانگاهی دنبال می کردند و آخرین سجده های سخت امام در حالت نمیه هوشیاری که سید احمد آقا به پیشانیشان مهر می گذاشت. همه این تصاویر تیری بود به قلب ما، امام ذره ذره شمع وجودشان خاموش شود و ما زنده باشیم و این مصیبت را ببینیم. از سال ها قبل از انقلاب، ظلم و حبس و تبعید و تحریم را به عشق بیداری مردم تحمل کردند و تا خواستند طعم شیرین انقلاب را بچشند آتش جنگ خانمان سوز، شب و روز را از امام و مردم گرفت و داغ جوان ها را بر دل خانواده هایشان گذاشت. و امروز بعد از یازده ماه از پایان جنگ، دیگر امام را کنارمان نداشتیم بی آنکه دنیای بدون جنگ را در کنار اماممان تجریه کنیم.
حتما آقا عبدالله هم این خبر را شنیده. و شاید هرجا هست با هم قطاران زانوی غم بغل گرفته. ما که زن و خانه دار بودیم و از هیاهوی جامعه دور، این طور عزاداری، خدا به داد این ها برسدکه یک عمر خودشان را سرباز تحت امر امام می دانستند و فدایی اش بودند.
سه روز بعد از رحلت امام، آقا عبدالله برگشت، گرفته و ناراحت. مثل همه اهالی آنجا، مدام در خود فرورفته بود. ما هم که این روزها ر مراسم های امام شرکت می کردیم وضعمان بهتر از مردهایمان نبود. هیچ کس حوصله پخت و پز و خانه داری نداشت. همان خرما و حلوا و چای که سهمیه مراسم ختم بود، جیره غذای ماهم شده بود.
از ظرف خالی شده حلوا شکری و خرده حلوا های که روی طبقه یخچال و پای در آن ریخته بود و نایلون نانی که درست بسته نشده بود و نان های داخلش خشک شده بودند می شد میان وعده بچه ها را حدس زد. بمیرم الهی دخترها این چند روز فقط حلوا شکری خوردند.!
قبل از غروب تک و توک سیب زمینی های درشتی که مانده بود را آب پز کردم و پیاز داغ مختصری آماده کردم. به اذان نکشیده پوره سیب زمینی را آماده کردم و با نان و ترشی که خودم انداخته بودم سر سفره گذاشتم. بچه ها دلی از عزا در آوردند و آماده شدند تا برای نماز مغرب. عشا به مسجد محله بیایند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_بیست_و_دوم
آقا عبدالله که بی تابی من و زهرا را دیده بود همان شب گفت :"بهتره شما هم برید شیراز،. این دختر بیشتر از هرکسی به مادر احتیاج داره. اون ها هرچقدر هم محبت کنند کافی نیست. این طفل معصوم الان سه ماهه از ما دوره و خوب طاقت آورده. شما هم برید با این وضع اتفاقا کنار خانواده بودن به نفع تو هست. من هم قول میدم اگرچه برای اون دوتا نبودم اما برای این یکی خودم و برسونم. می خوام جبران کنم. آن شالله اگه زنده باشم ، میام و قبل و بعد از به دنیا آمدنش کنارتم"
" شما اینجا تنهایی، کی برات غذا درست کنه؟ لباساتو بشوره!"
" غذا که ستاد هست. لباسارو هم خودم می شورم. هر تعطیلی که به پستم بخوره، بی معطلی میام شیراز"
" پس بزار تا آخر هفته بمونم خونه رو تروتمیز کنم و برم"
" من که راضی به زحمتت نیستم. تا پس فردا بمونید، جمعه عصر براتون بلیط میگیرم "
زمستان و بهار آن سال را بدون عبدالله گذراندم. مثل بارداری های قبل نبود که ویارم را ببیند و یا کسالت ها و بی حوصلگی هایم را کنارش باشم و انرژی بگیرم.اما تماس های هرروزه اش عاشقم کرده بود. انگار این دوری روزهای شیرین تازه عروس و دامادی را به خاطرم می آورد و هشت سال پیش برایم مثل دیروز زنده شد.
با شروع دردهای زایمانم، آقا عبدالله مرخصی گرفت و خودش را رساند. لحظه به لحظه اتفاقات سختی که برای به دنیا آمدن دخترها تجربه کردم برایم زنده شده بود و نمی توانستم باور کنم که همیشه یک اتفاق تلخ تکرار شدنی نیست. بعد از غروب با هم رفتیم بیمارستان و تا وقتی وارد سالن زنان و زایمان شدم، آقا عبدالله شاد و پر انرژی روبرویم ایستاده بود و نگاه کردن به صورتش اضطراب درونم را کم کرد.
قبل از اذان صبح پسرم به دنیا آمد. ناتوانی از کم کاری پرستارها و بی توجهی شان به ضعف و ناتوانی ما خسته ترم کرده بود، بی آنکه کسی برای عوض کردن لباسهایم کمکی بکند، لباس صورتی بخش را پوشیدم و روی ویلچر نشستم. و خدمه مرا به اتاق مادران برد.
تا آمدن عبدالله و مادر و نوزادم به خواب عمیقی رفتم. چشم که باز کردم، ساعت هشت صبح بود. همین که پرستار با تخت نوزاد کنارم ایستاد حضورشان را حس کردم و چشم باز کردم. از قنداقی که ماهرانه دورش پیچیده شده بود معلوم بود خاله جانم و مادر هم اینجا هستند. پرستار پسرم را توی آغوشم گذاشت.
:"تا خانواده ات نیومدن شیرش بده و بزارش توی تخت"
"به شوهرت که زنگ زدم که بیاد بیمارستان. می پرسه بچه چیه؟ می گم پسر. بهم میگه بارک الله."
به زور نیشخندی زدم و گفتم:"به شما؟"
"من هم همین رو گفتم، پرسیدم با منید؟! گفت نه با خانومم بودم. گفتم پس بیایید خودتون بهش بگید"
پشت سرش حاج عبدالله و مادرم و خاله جان آمدند توی اتاق. زهرا هم آمده بود.آقا عبدالله بغلش کرد و چانه اش را بوسید و از زهرا پرسید :"داداشت خوشکله؟"
زهرا سر کج کرد و خیره به داداش کوچولوی گفت :" نه زشته، خیلی ریزه است"
حق داشت ذوق زده باشد. برای دخترها که نبود. اولین ساعات تولد بچه ها حس عجیب پدر یا مادر شدن را بیشتر از روزهای بعد می شد درک کرد.
اسمش را علیرضا گذاشتیم. همان موقع قبل از خواندن اذان و اقامه در گوش هایش، آقا عبدالله علیرضا صدایش کرد. به خودش چسباند. علیرضا در بغل پدرش اندازه یک نصفه نان بربری بود به ظهر نکشیده مرخص شدم و برگشتم خانه. حسابی شرمنده ام کرده بود. یک گوسفند جلوی پایم سر برید و با سلام و صلوات و اسپند و قرآن به خانه آوردم. زهرا و فاطمه بالا و پایین می پریدند و دور من و علیرضا می چرخیدند. پدرشان سرشان را گرم می کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_هفتم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 11 📿 12 📿 13 📿 15 📿 16 📿 20 📿 21 📿 22 📿 24 📿 25 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_756_900)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
📌اونایی که دنبال #پاکی ان ، بیان 🏃♂🏃♂
📌اگه همه جور #گناه کردی و میخای #تغییر کنی ، بیا🏃
📌اینجا راهو نشونت میدن ✔️
قبول نداری؟!
📌با #داداش_رضا آشنا شو ، حرفاشو بشنو ☺️ ، بیا🏃♂
📌حرفای دل جوونی که قبلا واسه سایتای پورن فیلم اپلود میکرد
📌ولی الان شده مدیر بزرگترین سایت مذهبی😳
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
زودتر بیا🏃♂🏃♂ این لینک تا صبح هست توکانال ،بعدش پاک میشه
پشیمون میشیاااا
زودتر بیا🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂😍😊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃
602
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
•••❥•ʝøɪɴ: @sangarshohada
صبح از تـو و چـــــای از تـو
ولبخــند از تــو
عاشق شدن و ابــراز وجـــودش بـا مـا
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#فرازے_از_وصیت_نامہ
●سلام مرا بہ رهبرم امام خامنہ اے برسانید و بہ ایشان بگویید از ایشان شرمنده ام چون یڪ جان بیشتر نداشتم تا در راه دفاع از حریم اسلام و انقلاب تقدییم نمایم
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#سالروز_شهادت🌷
iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
هر انسانی ...
یک تولد دارد ؛ یک مرگ
و " شهیــد " ...
تنهـا انسـانی است
ڪہ مرگـش را هـم
تبدیل به تولـد می ڪند ...
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#سالروز_ولادت🌷
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
سنگرشهدا
هر انسانی ... یک تولد دارد ؛ یک مرگ و " شهیــد " ... تنهـا انسـانی است ڪہ مرگـش را هـم تبدیل ب
#خاطرات_شـهید
●کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم به حمید نگاه کردم، گفتم : نه من نمیبخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت،
□ماتشان برده بود، پدرم پرسید: دخترم مهریه رو میگیری؟ رک و راست گفتم : بله میگیرم، حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه
●بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم : اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده #دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم : نذر سلامتی آقای من!
✍راوی؛همسر شـهید
📎پ ن : برشی از کتاب یادت باشد
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
#سالروز_ولادت
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
#تنها_دلخوشی
●مجموعه کلیپ #روایت_سلیمانی برشهایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی حاج قاسم سلیمانی هست
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#گلزار_شهدای_کرمان
دقایقی پیش ...❤️
چه مکانے پاک تر از اینجا
براے این پیوند مقدس؟!💕
چه نگاهے زیباتر از نگاه #شهدا
به زنــدگیتـان؟!
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_بیست_و_سوم
دومین سال تحصیلی زهرا هم در شیراز گذشت. از چند ماه قبل منتظر بودیم تا جانشینی برای آقا عبدالله در ستاد تیپ معین شود و برای دوره دافوس به تهران رفتیم. شهر پویا و زنده تهران، شباهتی به شهرهای کوچکی که تا به حال در آن ها زندگی می کردم نداشت و البته بیشتر از آن ها شیراز را به یادم می آورد. حداقل این بود که عصرهای پنجشنبه و جمعه، شهر مثل دنیای ارواح خالی از سکنه و سوت و کور نمی شد. آقا عبدالله خیابان ها را رد مکرد و جاهایی را که می شناخت به ماهم می شناساند. نزدیک تهران پارس بودیم. می گفت:"این جا به دانشگاهمان هم نزدیک است. خانه ای که اجاره ام الحمدلله همسایه های خوبی دارد. می توانی در نبود من با آن ها معاشرت کنی"
قبلا برای اجاره خانه آمده بود محله را کاملا یاد گرفته بود و بی پرس و جو جلوی در منزل ترمز کرد. خانه سه طبقه قدیمی سازی بود که طبقه پایین و حیاطش دست ما بود. وسایل را با کمک هم آوردیم. علیرضا تازه راه افتاده بود و چند قدم می رفت و به زمین می خورد. او را دست دخترها سپردم و روفت و روب خانه را شروع کردم. همسایه طبقه دوم که صاحب خانه مان هم بود با یک سینی شربت آبلیمو آمد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد و خوش آمد گفت. خیلی اصرار داشت که اگر کمکی از دستش بر می آید برایمان بکند، اما وسیله ها زیاد نبودند و چیدنشان کاری نداشت.
استقبال گرم صاحب خانه، غربت روز اول را کمتر کرد و باب یک دوستی صمیمانه را گشود. چند روز اول را سرگرم تر و تمیز کردن خانه و شستن حیاط و تمیز کردن در و پنجره ها بودم. آقا عبدالله هم صبح می رفت و شب بر می گشت. به رسم احترام همان روزهای اول سری به خانه صاحبخانه مان زدم و احوالی از ایشان پرسیدم. همسرش شهید شده بود و با همسر دوم و بچه هایی که از شهید داشت، زندگی می کرد. می گفت طبقه بالایی ها هم مستاجرندو این طرف کم و بیش همسایه ها پاسدارند و بعضی ها هم مثل همسر شما دانشجوی دانشگاه امام حسین.
قبل از اینکه شیطنت های علیرضا عاصی اش کند بلند شدم و خداحافظی کردم و گفتم که از روزهای بعد من منتظر شما هستم. این طور که بیایم و بچه ها پا به پای هم آتش بسوزانند انصاف نیست. به نظرم همسن و سال می آمدیم و حرف یکدیگر را خوب می فهمیدیم. همین که اسم کوچکم را از روز اول پرسید و با اسم صدایم می کرد، یک رنگی و سادگی بینمان بیشتر از دیگران شده بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_بیست_و_چهارم
با بازشدن مدارس، دانشگاه امام حسین هم ترم جدیدش را آغاز کرد. زهرا کلاس سوم می رفت و امسال خودش را برای جشن تکلیف آماده می کرد. فاطمه را برای کلاس اول بدرقه کردم و با علیرضا تا لحظه ورودش به کلاس در حیاط مدرسه کنارشان بودیم. آقا عبدالله دوره سخت دافوس را آغاز کرده بود. حالا علیرضا مونس روزهای تنهایی ام شده بود و جای خالی دخترها را برایم پر می کرد و ظهر که هردو برمی گشتند، بدو بدو خودش را به پشت در می رساند و صدایشان می کرد. شب هم دخترها خسته درس و مشق به هگخواب می رفتند و او از سر و کول پدرش بالا می رفت و خستگی توی کارش نبود.
چای آورده و کنار آقا عبدالله نشستم و از محبت های خانم همسایه می گفتم. حرف هایم که تمام شد، آقا عبدالله گفت:"یادم باشه، همسرش رو که دیدم ازشون تشکر کنم. یه پیشنهادی هم برای شما دارم. شما همین که شرایط سخت زندگی با من را تحمل میکنی، داری جهاد می کنی. اگر مایلی یک کار جهادی دیگه هم بکن"
"من کنارت سختی نمی بینم. دارم عشق میکنم. ولی کار جهادیتون چیه؟ باید چی کار کنم؟ "
" یه دوستی دارم، بنده خدا شیمیایی، دکتر گفته حتی یک سر سوزن نمک برات سمه، غذاهای دانشگاه هم که نمک و روغنش همین جوری دیمی هست. از وقتی اومده اینجا حالش بد شده. یه زحمتی میتونی بکشی؟ از همون غذایی که هرروز برای خودت و بچه ها درست می کنی، قبل از اینکه نمک بهش اضافه کنی، یه کم برای اون برداری، می گم ظهر بیاد دم در ازت بگیره"
" این که زحمتی نیست. غذای خودمونه. حالا یه نفر بیشتر. اصلا میخوای جدا براش غذا درست کنم"
" شما بچه داری، توقعی ازت نیست. "
" برای من کاری نداره. خوشحال میشم اگه واقعا مفید باشم. "
خیره شد به صورتم و با حیای همیشگی اش گفت :" شما تاج سری خانوم. زندگی من و با سه تا بچه توی غربت مدیریت می کنی، مفیدتر از این؟! "
" تا وقتی جنگ بود شما خدمت کردید،حالا بزارید ما خدمت کنیم چیزی آزمون کم نمیشه"
" شما هم مجاهدی. دست کمی از رزمنده ها نداری. بیا این بچه رو بگیر خوابش برد"
دستم را زیر کمر عبدالله گرفتم که آقا عبدالله از جایش بلند شد:
" نه، نه! خودم می برمش، جاشو بنداز. خودم می برمش توی رختخوابش. "
دهان کوچکش باز بود و چشم های قشنگش بسته. حالا با روزهای اول تولدش که زهرا می گفت زشته خیلی فرق داشت. آرام او را سرجایش خواباند و رویش را با پتو پوشاند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃
#صد_و_نود_و_هفتم
#ختم_قران_شهدا
ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید..
@R199122
📿 13 📿 15 📿 16 📿 20 📿 21 📿 22 📿 24 📿 25 📿
وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون
صلوات ختم شده⇩⇩⇩
( #s2_757_100)
ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃
603
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
•••❥•ʝøɪɴ: @sangarshohada
ای شهیـد ...
دعا کن برای عاقبت بخیری ما؛
تویی که ختم به خیر شد عاقبتت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🔸 " در محضـر شهیــد "...
ماهی یڪ بار ...
بچههای مدرسه جبل عامل رو
جمع می ڪرد ، می رفتند
و زباله هـای شهر رو
جمـع آوری می ڪردند ...
می گفــت :
با این کار هم شهر تمیز میشه
و هم غـــرور بچه ها می ریزه ...
📚 یادگاران « کتاب شهید چمران »
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🔴واقعه #طبس، تجلی نصرت الهی
♦️پنجم ارديبهشت 1359 يكي از روزهاي حساس و سرنوشت ساز و به يادماندني در تاريخ ايران اسلامي است. در اين روز بزرگ يك بارديگر خداوند قهار به ياري امت انقلابی آمد و از عالم غیب ؛ جنودِ رحمانی که بادها و شن ها بودند برای نصرت نظام اسلامی برانگیخته شدند و مُهر ذلت و خذلان را بر سر شیطان بزرگ تا ابد کوبیدند چرا كه خود در قرآن شريفش فرموده: «ان تنصرواالله ينصركم ويثبت اقدامكم» و وعده او تخلف ناپذير است.
🔴شرح عملیات
♦️در ۵ اردیبهشت ۱۳۵۹(۲۴آوریل ۱۹۸۰) ۶ هواپیما و ۸ بالگرد آمریکایی برای آزادی ۵۳ گروگان در تهران وارد فضای پروازی ایران شدند.
♦️ در هنگام اجرای عملیات با ورود به حریم هوایی ایران یکی از بالگردها در ۱۲۰ کیلومتری راور کرمان دچار نقص فنی شده و به اجبار فرود میآید و سرنشینان آن به بالگردی دیگر منتقل میشوند و همان بالگرد نیز دچار نقص فنی شده و به ناچار به ناو هواپیما بر بازمیگردد.
♦️۶ هواپیما و ۶ بالگرد دیگر خود را به طبس رسانده و در تاریکی شب در منطقهای دور افتاده بدون متوجه شدن نیروهای نظامی ایرانی فرود میآیند.
♦️در حین سوختگیری یکی دیگر از بالگردها دچار نقص فنی شده و در مجموع در حالیکه هنوز عملیات آغاز نشده، ۳ فروند بالگرد از دست رفته بود.
♦️ پس از تماس با مرکز عملیات، کارتر دستور بازگشت نیروها را میدهد؛ ولی هنگام برخاستن هواپیماهاوبالگردها طوفان شن آغازشدویک هواپیمای سی۱۳۰ویک بالگرد سیاچ-۵۳ به هم خورده و هر دو آتش میگیرند که در این حادثه ۸ نفر از نیروهای آمریکایی در آتش سوخته و۴ بالگرد ناتوان از پرواز پس روی زمین باقی میمانند، نیروها با ۵ هواپیما خود را به ناوهواپیمابر ناو نیمیتز میرسانند و بدینترتیب عملیات بطور کامل شکست میخورد.
♦️جالب است بدانید که شبی که عملیات در آن به وقوع پیوست مهتابی بود و معمولاً در این شب ها از توفان و بادهای تند خبری نیست و افزون بر این، بر اساس پیش بینی های علمی اداره ی هواشناسی امریکا، در شب عملیات، هوای کویر توفانی نبوده است!
♦️برژینسكى مشاور امنيت ملي رئيس جمهور آمريکا حالت كارتر را پس از صدور دستور توقف عملیات و عقب نشینى و آتش گرفتن هواپیما و هلیكوپتر آمریكایى چنین توصیف كرده است:
♦️«وى بعداً سرش را میان دو دستش گرفت و به مدت چند ثانیه روى میز گذاشت... با شنیدن این خبر، به مانند مار زخمى به خود پیچید و آثار درد و نگرانى بر تمامى صورت او آشكار شد و به اطرافیانش بد و بى راه میگفت».
🔴دوباره خیانت داخلی:
♦️پس از فرار امریکایی ها و صدور اعلامیه توسط کاخ سفید مبنی بر شکست عملیات و این که اسنادی سری و مهمی در درون هلی کوپترها به جای مانده است. به دستور مستقیم بنی صدر که در آن زمان سمت فرماندهی کل قوا را داشت، هلی کوپترهای به جا مانده بمباران شدند و اسناد سری و مهم باقی مانده در آتش سوختند و محمد منتظر قائم فرمانده سپاه پاسداران یزد که از هلی کوپترها حفاظت می کرد، به شهادت رسید.
🔴امام خمینی(ره) در پیامی در تاریخ ۵ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹ گفت:
♦️آیا جز این بود که یک دست غیبی در کار است؟ چه کسی هلی کوپترهای آقای کارتر را ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟ شنها ساقط کردند. شنها مأمور خدا بودند، باد مأمور خداست
#اسلام ناب محمدی(ص)_رمزینه نصرت الهی
#اسلام آمریکائی_ذلت و خذلان ابدی
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
#خاطرات_شهید
●محمدرضا علاقه ی فراوانی به حضرت فاطمه زهرا(س) داشت و در تمامی مداحی های خود در مدح ایشان می خواندند.علاقه ی تورجی زاده به حضرت فاطمه زهرا(س) به حدی بود که وصیت کرد بر روی سنگ قبرش نام مبارک حضرت زهرا را بنویسند.
تورجی زاده همیشه نمازهایش را اول وقت می خواند و بسیار قرآن تلاوت می کرد.
●پیش از نماز صبح به راز و نیاز با خداوند مهربان می پرداخت و آنقدر خالصانه به نیایش می پرداخت که گاهی صدای گریه های او موجب بیدار شدن اطرافیانش می شد.او عبادت های خود را تا طلوع آفتاب ادامه می داد.
تورجی زاده به طور مداوم در جبهه مجروح می شد و قبل از آنکه به طور کامل بهبود یابد مجدد به جبهه می رفت.
●محمدرضا تورجی زاده در پنجمین روز اردیبهشت سال ۱۳۶۶در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان در حین فرماندهی گردان یازهرا در سنگرش از ناحیه ی پهلو،بازو جراحت و ترکش هایی دید و به مقام شهادت نائل شد.
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
#سالروز_شهادت 🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊