eitaa logo
سنگرشهدا
7.4هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
3هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ●ظرف غذایش که دست‌ نخورده می‌ماند، وحشت می‌کردیم...! «فقط برای خدا» ; مجموعه روایاتی از سلوک و مکتب سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
●خانواده شهید مغنیه به یک مهمانی خانوادگی بزرگ دعوت بودند. محل مهمانی در منطقه الغبیری بود.همه بچه ها و نوه ها به مناسبت ولادت حضرت رسول ص دور هم جمع بودند.از همه ی نوه ها درخواست شده بود برای این جلسه صحبتی کوتاه آماده کنند و طی چند کلمه بگویند که برای سال جدید میلادی چه برنامه هایی دارند .همه ی نوه ها صحبت کردند تا اینکه نوبت رسید ●به جهاد مغنیه..جهاد فقط گفت:  طرحم برای سال بعد را هفته ی آینده میگویم!...همه شروع به اعتراض کردند، می گفتند جهاد دارد شرطی که برای همه گذاشته شده را نقض میکند. بعضی ها میگفتند کارش را آماده نکرده است! ●وسط خنده و اینکه هرکسی به شوخی چیزی میگفت، جهاد از حرفش کوتاه نیامد، اصرار داشت که طرحش برای سال آینده را هفته ی بعد می گوید.درست یک هفته بعد دوباره خانواده دور هم جمع شدند ولی این بار، در بین خیل گسترده ی کسانی که برای تسلیت آمده بودند!!... طرح جهاد، شهادت بود. ✍راوی:مادربزرگ شهید 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
معلم خوب از معبر حرفهایش درهای بهشت را باز میڪند بہ روی شاگردانی ڪہ در ملڪوتِ قلب او آمادهٔ درس گرفتن هـستند سلام بر معلمانی ڪہ راههای آسمان را به شاگرانشان نشان دادند 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
روزه را دوست دارم اگر ؛ با نگاه تو افطار کند ، چشمانم . . . j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● شب قبل از جلسه معارفه، آقا عبدالله لباس نظامی اش را تمیز و اتو کشیده به جارختی کمد آویزان کرد. کت و شلوار طوسی رنگی با راه های طریف سفید داشت که فقط گاهی برای مهمانی ها تنش می کرد. آن هم اگر هوا خیلی گرم یا خیلی سرد نبود که بخواهد با کاپشن همراهمان بیاید. یک پیراهن سفید نو هم از کاور در آوردم و اتو کردم و کنار کت و شلوارش گذاشتم. "واقعا فردا با کت و شلوار می خواهید بروید؟ لباس نظامی نمی پوشید؟" "مگه می خدام برم پادگان؟ این جا اداره است." "خیلی برام جالبه. میشه منم بیام؟" "آن شالله توی یک موقعیت بهتر شما هم بیا. این جلسه تنها باشم بهتره" با هیجان گفتم:"همیشه توی لباس نظامی دیدمتون" خندید. چروک های دور چشمش عمیق پیداشد. گفت:" همیشه تو پادگان برامون پا می چسباندند، از این به بعد ما باید برای ارباب رجوع پا بچسبونیم." ماه های اول برای سروسامان دادن کارها و اینکه پرونده های عقب مانده بررسی و حل بشود به خانه که می رسید ساعت از یازده شب گذشته بود. با این حال سعی می کرد بیدار بماند و کنار بچه ها باشد. از چشم های خواب آلودش پیدا بود که فقط دلش می خواهد بگوییم برو استراحت کن تا سرش را روی بالش بگذارد و در لحظه به خواب برود. رو به تلوزیون نشسته بود ولی خواب خواب بود. می گفت:"چشم هایم را بستم اما ذهنم بیدار است" می ترسیدم مریض شود، نه از خانه کم می گذاشت نه از اداره. اما باید می پذیرفتم که آقاعبدالله، همان عبدالله بیست سال پیش نیست. از میانسالی هم پا فراتر گذاشته و به استراحت بیشتری نیاز دارد. بالاخره از نگرانی ام گفتم که می ترسم کار زیاد ضعیف و بیمارش کند. گفت:" این مسئولیت هم مثل پست های دیگر تمام می شه. شاید توی این فاصله بتونم گره ای از کار کسی باز کنم. اگر بتونم و کوتاهی کنم فردای قیامت چطور جوابگوی اونی باشم که مشکلش به دست من باز می شده و من براش کاری نکردم. شما اون وقت به جای من جوابگو هستی؟" "نه والله، من اصلا خودم رو قاطی این کارا نمی کنم. " کنترل را برداشت. تلوزیون را خاموش کرد. پای مبل روی زمین نشست و ادامه داد:" گاهی بچه های شهدا میان و از اسم و رسمشون می پرسم. یادم میاد گدرشون رو می شناختم حتی با بعضی هاشون توی یک منطقه باهم بودیم. کنار خودم شهید شدن. حالا می بینم پسرش، دخترش کارشون جایی گیر کرده و سایه پدر بالای سرشون نیست. اگر نتونم مشکلشون رو حل کنم غم دنیا میشینه رو دلم. انگار تمام این بیست و چند سال هیچ کاری نکردم. " " خدا بهت توان بده. من فقط نگران سلامتی ات هستم. والا کی بدش میاد دعای خیر مردم پشت سرش باشه" " من از نیتت باخبرم، ولی مسئولیت همینه دیگه، یعنی سنگینی بار امانتی روی دوشت" از بلند شد." من برم بخوابم که فردا دیر بیدار می شم" چراغ های اضافی را خاموش کردم و رفتم توی آشپزخونه. ظرف ها را شستم و برای فردا برنج خیساندم که صبح زود غذا را درست کنم و همراه آقا عبدالله سری به اداره بزنم. کی از همکارانش را معرفی کرده بود تا در بعضی برنامه های اردویی همراهی شان کنم. تعریف خانم منوچهری را زیاد شنیده بودم. این برنامه های فرهنگی اردویی هم زیرنطر خانم منوچهری انجام می شد. معتمدین معین نام طرحی بود که واسطه آشنایی من و خانم منوچهری شد. می رفتم تا از نزدیک ببینمش و با برنامه شان بیشتر آشنا شوم.. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● اولین روزی بود که با آقا عبدالله به اداره می رفتم. با هم رفتیم به اتاق خانم منوچهری :"این هم عیال ما. توجیه شون کنید. از این به بعد بعضی برنامه ها همراهیتون کنند." بنده خدا استقبال گرمی کرد. صفا و بی ریایی اش همان لحظه جذبم کرد. به نظر نمی آمد. حرف هایش از سر رودربایستی و تعارف باشد. خصوصا وقتی از خانواده های شهدا گفت از رسیدگی به کم و کسری زندگی شان، رفاقت با همسران و دخترانشان و از آن هایی که در گذر زمان فراموش شده اند. عضو جدید و ثابت دیدارهایشان شده بودم. در کنار سرکشی ها یک دوره آموزشی هم در باغ جنت برای مان تدارک داده بودند که آن ها را هم شرکت می کردم. تا با مهارت بیشتری با بستگان شهید ارتباط بگیرم و خواسته هایشان شده بودم. در کنار سرکشی ها یک دوره آموزشی هم در باغ جنت برایمان تدارک دیده بودند که آن ها را هم شرکت می کردم تا با مهارت بیشتری با بستگان شهید ارتباط بگیرم و خواسته هایشان را بنیاد منتقل کنم. در همه اردوهای یک روزه شان من دعوت می شدم. آقا عبدالله سفارش کرده بود خودم را معرفی نکنم. خانم ها که اسمم را می پرسیدند فامیل خودم را می گفتم. می پرسیدند شهید سالاری هم داریم؟! می گفتم خوب شما حتما نشنیدید. نیمی از دردودل هایشان را در همین جمع های صمیمی می شنیدم. اردوهای راهیان نور هم در کنار لذت یک سفر معنوی، پر بود از خاطراتی که گمان نمی کنم از یادم برود. آن هم میان زنانی که یک عمر به تنهایی بچه هایشان را سر و سامان داده اند و تنها با یاد شوهرشان زندگی می کنند. با چهره های ساده و شکسته ای که خبر از دورن محکم و قدرتمندان می داد. جبهه های جنوب و خاطرات راویان، تصاویری برایم مجسم می کرد که در سال های زندگی در اهواز فقط یک رویش را دیده بودم. بچه های قد و نیم قدر در گرمای بی امان خوزستان، من، دخترها و خانه های سازمانی که دیوارهایشان همدم ساعت های بی کسی ام بود و عبدالله که معمولا نبود و فقط وقتی می آمد تعریفی از روزهای سختم را می شنید. روی دیگر آن روزها اتفاقات تلخ و شیرین جبهه بود. مسیرهای شناسایی و ماندن های چند روزه و چند ماهه زیر پلک های کمین دشمن. از بمب های شیمیایی که هنوز خاک فکه را آلوده خود کرده و هزار مسلم شیرافکن تا سال ها بعد از جنگ زهرش را چشیدند و دم بر نياوردند. راهیان نور، روی دیگر زندگی عبدالله بود که من هیچ گاه ندیده بودم. موشک باران های اهواز و مجروحیت های پی در پی بوی جنگ را می کشاند به خانه همه زن هایی که شوهرانشان در جبهه بودند، اما خاک شلمچه با همه وجود، نا گفته ها را برایم باز می گفت. ." ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 7 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
1_6728650.mp3
4.07M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء هشتم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح 🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
●شهدا مسافران جنت رضوان هستنند که بال ملائک فرش قدوم آن هاست که ملائک عالم قدس بدان تبرک می جویند ولی زمینیان از مقام آنان بی خبر اند... 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قنوتت مونده تو خاطرم قاسم برادر بودی با رهبرم قاسم امیر سربازان حرم قاسم... 📎پ ن : مداحی دلنشین حاج محمود کریمی در حرم امام رضا(ع) j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
درخواست حاج اسماعیل از 🍃خانه ساده حاج اسماعیل دولابی در حوالی میدان خراسان سال‌ها محل آمد و رفت اهالی محل و طلبه‌ها بود، می‌آمدند و از کلام ساده اما پر مغز او درس اخلاق و عرفان می‌گرفتند. یکی از این افراد، شهید جاویدالاثر «ابراهیم هادی» بود. وی پهلوان کشتی ایران و از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب بود. امیر منجر همرزم شهید هادی در کتاب «سلام بر ابراهیم» خاطره دیدار وی با مرحوم حاج اسماعیل دولابی را چنین نقل کرده است: 📍سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود. از خیابانی رد شدیم. ابراهیم ناگهان زد به پشتم و گفت: امیر نگهدار. من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم: چی شده؟! گفت:اگر وقت داری برویم دیدن یک بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم. با ابراهیم وارد یک خانه شدیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود. به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی؟ چه عجب از این طرف‌ها! ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم. همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد. حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما را یک کم نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید، خواهش می‌کنم اینطوری حرف نزنید! بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. ان‌شاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم. بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون رفتیم. بین راه گفتم: ابراهیم! این بنده خدا را کمی نصیحت می‌کردی. سرخ و زرد شدن نداشت! با عصبانیت پرید تو حرفم و گفت: چه می‌گویی، تو اصلا این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟ جواب داد: این آقا یکی از اولیاء خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشان حاج میرزا اسماعیل دولابی بود. سال ها گذشت تا مردم حاج آقای را شناختند. تازه با خواندن کتاب «طوبی محبت» فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده است. ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
ارباً اربا بس كه گرديده تنت ناتوانم من ز خيمه بردنت بر مزار ِ خويش تا شمعت كنم بايد از رويِ زمين جمعت كنم 😔 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
✨يا رب ز تو امشب عـطا می طلبم ✨هشیاری و بخشش خطا می طلبم ✨مقبولی روزه و نماز و طاعـــات ✨از درگه لطفت به دعــا می طلبم ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● . بنیاد شهید بهانه ای شده بود تا بیشتر از قبل آقا عبدالله را بشناسم. همه چیز دست به دست هم داده بود رفاقت با جانبازهای اعصاب و روان، قطع نخاع و شیمیایی.همان هایی که اگر با توپ پر پا توی بنیاد می گذاشتند بعضی سعی می کردند زیاد دم پرشان نباشند تا ترکش عصبانیتشان دامنشان را نگیرد. همان ها با توپ پر به اتاق آقا عبدالله می آمدند و با لبخند بنیاد را ترک می کردند. جذبه حاجی آن ها را هم می گرفت. یک شب که بعد از شام ظروف روی میز را برداشتم و کمی آن جا را خلوت کردم تازه چشمم به گوشی موبایل درب و داغان روی میز افتاد. از آقا عبدالله پرسیدم :"این گوشی شماست؟ گوشی شما اینطوری نبود که!" "گوشی خودمه" "یعنی من گوشی شما رو نمی شناسم؟" ماجرای ارباب رجوع را برای من و بچه ها تعریف کرد. گفت:"وقتی آمد توی اتاقم با یک من عسل نمی شد خوردش. از پشت در اتاق سر و صدایش می آمد. می شنیدم که منشی دارد قانعش می کند صبر کند و بعد از هماهنگی بیاید. از جایم بلند شدم که در را باز کنم و دعوتش کنم، خودش در را باز کرد و آمد تو. رگ پیشانی و گردنش بیرون زده بود. صورتش برافروخته بود. دستش را گرفتم و روی صندلی نشاندم. خودم هم کنارش نشستم. گفتم شما می خواستی ما را ببینی ما هم سعادت داشتیم با شما آشنا بشیم دیگر عصبانیت برای چی؟ " به هر حال حرفهایش را زد و گله و شکایتش را هم کرد. قول دادم تا جایی که اختیار با من باشد رسیدگی کنم. گوشی ام که زنگ خورد خیلی کوتاه با همکارم حرف زدم و گوشی را روی میز جلویمان گذاشتم. برداشتش. یک نگاهی بهش انداخت و گذاشت توی جیبش و گفت من این گوشی شما را برمیدارم! من هم گفتم بردار برای خودت اگر با این گوشی دلخوری شما برطرف می شو. یک چای با هم خوردیم و خداحافظی کرد که برود. تا دم در رفت صدایش کردم که خوب عاقبت بخیر گوشی را دادم، سیم کارت را که ندادم. سیم کارت را پس بده حداقل. برگشت گوشی را گذاشت روی میز و گفت همینجوری گفتم نمی خوام. ولی اصرار کردم که برداردش.یک گوشی که ارزشی نداشت. سیم کارتم را گذاشت روی گوشی قدیمی خودش و آن را برداشت و برد" " گوشی خوبی بود ولی.. " " ای خانووم. امثال این جانباز اعصاب و روانشون رو برا این مملکت گذاشتن. دست و پاشون رو گذاشتن چیزی که زیاده گوشی خوبه" خندیدم:" آن شالله مبارکش باشه، ولی توی عالم رفاقت دست روی خوب چیزی گذاشته" " من که فرقی برام نمی کرد. با همین هم کارم راه می افته" می دانستم همه این رفتارها مستقیم یا غیرمستقیم نکته ای می شود برای بچه هایمان و روزی پایشان را جای پای پدرشان می گذارند."." ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● چهار سال و نیم از مسئولیتش در بنیاد می گذشت. وقتی آمد خانه به من گفت :"دیدی گفتم این هم مثل پست های دیگر زود تمام می شود" _تمام شد؟ بازنشسته شدید؟ _بازنشسته که نه، ولی ماموریت اینجا تمام شد. در مراسم تودیع شرکت کردم تا برای آخرین بار خانم منوچهری و بقیه خانم های بنیاد را ببینم. هر چند می گفتند ما منتظریم تا دوبارهذببینیمتان، ولی آنجا دیگر کاری نداشتم. وقتی آقای اسکندری پشت تریبون چند کلامی برای مهمان ها حرف زد، همه وجودم گوش شده بود و می شنید. قبلا هم این حرف ها را در مصاحبه تلوزیونی اش شنیده بودم. مجری که پرسید بزرگترین دغدغه شما چیست و حاج آقا جواب داد اینکه گرفتاری به امید حل مشکلش سراغ من بیاید و من نتوانم باری از دوشش بردارم سخت‌ترین لحظه زندگی من خواهد بود. همه این ها را بیش از هرکسی من باور می کردم. حقیقت گفتگوی بدون شعارش را با تمام وجود احساس می کردم. بعد از مراسم تودیع برگشتیم خانه. کتش را در آورد و روی پشتی مبل انداخت. نشست و نفس عمیقی کشید و گفت:"آخيش اینم از این. تموم شد" حکم بازنشستگی اش را هم یک سال و نیم بعد آورد خانه و دو دستی تقدیم کرد و گفت این هم خدمت شما بازنشسته شدیم. دیگه حالا در خدمت خانواده ایم. نماز شب را طبق معمول همه این سالها ترک نمی کرد و برای نماز صبح هم به مسجد روبروی خانه، آن طرف خیابان می رفت. بعد تا یکی دو ساعت اطراف شهرک را پیاده روی می کرد و برای صبحانه ساعت هفت خانه بود. چای را دم کرده و میز را چیده بودم که باهم صبحانه بخوریم. دخترها هم هفت و نیم از خانه خارج می شدند آقا عبدالله بیشتر روزها می رساند شان. از آن طرف هم می رفت سراغ دوستان قدیمی اش. یا اینکه قرار می گذاشت با رفقایشان بروند و کارهای اداری شان را انجام دهند. برنامه اش بعد از بازنشستگی تغییری نکرده بود. جز اینکه بیشتر می دیدمش و مهمانی ها را مجبور نبودم تنها بروم. یک طعم دیگری داشت تفریح های دونفری. بعدازظهرها راه می افتادیم خانه خاله جان و مادر و خواهر و برادرها. پنجشنبه هم زیارت اهل قبور و گاهی دعای کمیل و حرم شاهچراغ. بودنش بدعادت کرده بود و دلم برایش زود زود تنگ میشد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 1 📿 2 📿 4 📿 5 📿 8 📿 9 📿 20 📿 22 📿 26 📿 27 📿 28 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء نهم.mp3
4.2M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء نهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح 🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
ﺑــــﺮﺍﮮ ﻣـــﻦ ﻭﻃــﻦ ﯾــﻌـﻨـﮯ ﺗـــﻦ ﺗـــﻮ .... 🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
●بخشندگی و سخاوت شهید محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و ۶کلاه و لباس زمستانی میفروخت.. ●محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود 📎پ ن: شهیدی که بازبان روزه به شهادت رسید 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
🔺مصری ها با این همه خیانت حکامشان در حق فلسطینیان سریال رمضانی النهایه را درباره نابودی اسرائیل می سازند؛ 🔺هندی ها بدون کمترین نقشی در نابودی داعش، در «تایگر زنده است» به جنگ داعش می روند؛ 🔺آن ها با داستان های خیالی درباره قهرمانان ساختگی شان فخر می فروشند؛ اما ما با این همه قهرمان و حماسه و شهید و ماجراهای واقعی هنوز باید حسرت یک فیلم یا سریال درباره نقش و مدافعان حرم در برقراری امنیت منطقه را بخوریم. 🔺باور کنیم عمدی در ساخته نشدن حداقل یک فیلم درباره سیاست راهبردی نظام در دفاع از وجود ندارد؟! 📝 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
تر نشد ، گر کام ما از آبِ دنیا باک نیست ما غلامان حسینیـم ، تشنگی میراث ماست . . . به فدای لبِ عطشانِ اباعبدالله سومار ؛ دی ۱۳۶۵ عملیات کربلای شش عکاس : اسماعیل داوری j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
نهمین روز ... فقط بـا دل پُـر غُصه بگو «به دو دستِ قلمِ حضرتِ ساقی»، العَفو j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
وقتِ اذانِ مغرب و افطار و ربنا من آرزو ڪنم تو برآوردہ می‌شوی ؟! j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● نه انگار که سالها با مردی زندگی می کردم که نیمی از سال خانه نبود و نیم دیگرش وقت معینی نداشت. نیروی تحت امر سپاه بود و خودش هم سرش درد می کرد برای شب و روز کار کردن. گاهی با خودم فکر میکردم اگر الان هم بخاطر تجربه اش برای کار بفرستن شهرستان تاب دوری اش را دارم؟ چیزی نگذشته بود که فکر راه انداختن قنادی به سرش زد. گفت بهتر از بیکاری و بی هدف سرکردن است. حق داشت برای روزهای پیش رو برنامه داشته باشد اما به موهای سفید و تک و توک چروک صورتش که نگاه میکردم دلم می خواست فقط توی خانه بنشیند و آرامش داشته باشد. ولی چه آرزوی محالی که آقا عبدالله یک جا بنشیند. برای اجاره مغازه قنادی و خرید لوازم صبح تا شب بیرون بود. به صنف قنادها هم سرزده بود. مجوز لازم بود، امتحانش را هم داد. نمره اش از صد، نود و هشت شد. پروانه کسب هم گرفت و از اینکه هم خودش فعالیت می کند و هم دست چند نفر را می گیرد احساس رضایت می کرد. دو روز بعد از اخذ مجوز و سر و سامان دادن کارها، یکی از دوستانش تماس گرفت و خواست که در یک سفر یک روزه در یکی از شهرستان هاهمراهش باشد. آمدند دنبالش و رفتند. بعد از سه روز که برگشت گفت:"این دوستان ما توی دوسه تا از شهرستان های اطراف پروژه های مهندسی دارند و از من خواستند باهاشون همکاری کنم. بهشون گفتم میخوام قنادی راه بندازم، ولی پیشنهاد آقایون هم بد نیست" "من فقط نظرم رو میگم باقی هرجور صلاح می دونی، ولی شما سنی ازتون گذشته دیگه اون توان قبل رو نداری با کارگر و شاگرد سروکله بزنی، در ضمن تخصصت هم سالها مهندسی بوده" " چندبار باهاشون برم چون این بنده خداها خیلی اصرار دارن کنارشون باشم. گفتن قرارداد می‌بندیم باهات ولی اگر بخوام برم، برای کمک فکری میرم و حقوقی ازشون نمی گیرم به خودشونم گفتم. " بعد از آن چند شهرستان دیگر با دوستش آقای قاسمی می رفتند و آخر هفته برمی گشتند. اولین جلسه رسمی برای شروع کارش با تماس گروهی از فرماندهان سپاه مصادف شد. قبل از هرکسی از این تماس با من صحبت کرد. اهمیت پدافند در محور سوریه مقابل تکفیری ها چیزی نبود که بین عامه مردم رواج داشته باشد، اما فرماندهان عالی رتبه سپاه به عنوان نیروهای مستشاریاعزام می شدند. همین پیشنهاد را به آقا عبدالله هم داده بودند. قنادی و هنر و ذوق همیشه بیدار عبدالله، درخواست همکاری دوستانش برای پیگیری پروژه های استانی، دعوت به جبهه سوریه مقابل تروریست های تکفیری! در فاصله کوتاهی سرش شلوغ تر از دوران خدمتش شد. بالاخره تکلیف قنادی روشن شد. مجموز کسب، کنار بقیه لوح و اسناد در خانه ماند، ولی سفرهای شهرستانی همچنان پابرجابود. شنبه می رفتند و سه شنبه یا چهارشنبه برمی گشتند. . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● دور هم نشسته بودیم. اخبار قسمت کوتاهی از زندگی رزمندگان سوری را به تصویر کشیده بود راه های زیرزمینی که برای تردد از اقامتگاه تا خط مقدم جبهه شان ساخته بودند. با حسرت آهی از ته دل کشید و خیره به تلوزیون، چشم از آن بر نمی داشت. از غوغای دلش خبر داشتم، اما نمی دانستم به سپاه قدس چه جوابی داده. فردای آن شب، از سوریه گفت، از سردار قاسم سلیمانی و نیروهای‌ :"بچه های ایرانی اونجا زیادن. میخوام برم کمکشون. دلم اونجاست." "خوب شما به آقای قاسمی هم قول دادید" "برمی گردم با اونها هم کار میکنم. این پروژه یک جور سرگرمی بوده، اما بحث سوریه فرق میکنه" می دانستم وقتی حرف از کاری می زند حتما خوب در موردش فکر کرده. آن قدری که جای بحث نمی ماند. وقتی گفت می خواهم بروم سوریه کمکشان. یعنی همه چیز در اولویت های بعد. الان فقط به سوریه فکر میکنم. همان شب بچه ها دور هم توی سالن نشسته بودند. بهشان گفت:" اگر بهتون اعتماد نداشتم هیچوقت نمی گفتم می خوام چکار کنم. ولی می دونم که حرفهای من از این خونه بیرون درز نمی کنه" بابا که حرف می زد بچه ها ساکت بودند،سراپاگوش.عادت همیشگی شان بود. "می خوام برم لبنان. اگر اونجا جلوی تکفیری هارو نگیریم آتیش جنگ تا اینجا کشیده میشه" رو به من کرد و گفت:" یه لطفی کن حاج خانوم، ساک سفر من رو آماده کن" زهرا سر به زیر انداخته بود. فاطمه و علیرضا به پدرشان نگاه می کردند و حتما آن ها هم مثل من معنای نگاه های دور از شک و تردید پدرشان را می فهمیدند. دلیلی برای منصرف کردنش وجود نداشت. آخر حرف حساب جواب نداشت. زمان برای آقا عبدالله به چشم انتظاری می گذشت وبرای من به بلاتکلیفی. به اعتکاف نزدیک شده بودیم. گفت:"تا الان که خبری ازشون نیست. خداکنه توی این دو سه روز هم زنگ نزنن تا من به اعتکاف برسم" ده سال پیاپی جز معتکفین مسجد جامع قصردشت بود. بنیاد هم که بود، با وجود مسئولیت سنگین فقط برای همین سه روز مرخصی می گرفت. بهانه دست بعضی ها افتاده بود که رسیدگی به امور خانواده های شهدا کمتر از عبادت نیست. آقا عبدالله می گفت:" ما به کارمندها مرخصی میدیم که با خانواده هاشون سفرهای زیارتی، سیاحتی برن یا چند روزی بیشتر به کارهای منزل و اهل و عیال برسند. راضی هستیم به این کار حالا از حق مرخصیمون سه روز برای اعتکاف استفاده کنیم فکر نمی‌کنم به جایی بر بخوره. رسیدگی به مشکلات مردم هم سرجای خود و ازش کوتاهی نمی کنیم. " اگر زنگ می زدند باید بی معطلی ساکش را برمی داشت و می رفت، ولی این اعتکاف به دلش می ماند. آخر بدون ثبت نام با یکی از دوستانش هماهنگ کرد و مسجد داخل شهرک باهنر که از همه جا خلوت تر بود را انتخاب کردند. شب اول همگی او را تا در مسجد بدرقه کردیم. " حاجی تو ثبت نام نکردی. از غذای افطار و سحر چیزی گیرت نمیاد بخوری" گفت:"اشکال نداره دنبال این چیزا نیستم" . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊