eitaa logo
سنگرشهدا
7.3هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 1 📿 2 📿 4 📿 8 📿 20 📿 22 📿 26 📿 27 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء یازدهم.mp3
4.15M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء یازدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح 🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
قامتِ دین راست خواهد ماند تا وقتی ڪہ سـروهـا ؛ روبرویِ یکه‌تازی تبر می‌ایستند ... 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
این روزها عجیب نیازمند نگاه هایتان شده ایم! نگاه از قابــــ چشم مردانے ڪہ خدا را منعڪس مے ڪند.. 📎پ ن: ۱۶ اردیبهشت یادی کنیم از ۱۶ علی اکبر کربلای خانطومان که ۱۳ نفر از این عزیزان در چنین روزی در سال ۹۵، فدایی عمه سادات شدند.🌷 ......😔 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
°•| مراسم عروسی ما ، به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم . °•| جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری ؟ °•| می دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود ، من هم در جواب فیلمبردار گفتم : انشاء الله عاقبت ما ختم به شهادت شود . °•| من رضا را خیلی دوست داشتم ، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود . بعد از رضا پرسید : شما چه آرزویی دارید ؟ گفت : همین که خانم گفت . 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
روز یـازدهم روضہ ی ناموس خداست من بمیرم که تو را سویِ اسارت بردند یازده شد عدد ماه و دلم بی تاب است که از این روز به بعد قافله بی ارباب است j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
آن ها که سوی مرقد بانو پریده اند از دیدگاه حضرت زینب پدیده اند این خیل عاشقان که شهید حرم شدند شمعند و پای دختر حیدر چکیده اند سالروز شهادت شهیدان مدافع حرم🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
ای ڪاش بہ افطارِ نگاهـت برسانی دل مـا را ... @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● به زهرا زنگ زدم و گفتم پدرت فرودگاه است اگر میتوانی مرخصی بگیر و بیا. گفت همین الان راه می افتم. آقا عبدالله دوست قدیمی اش سردار مینایی را دید که با چند نفر دیگر ساک هایشان را تحویل دادند و یک ردیف از صندلی های سالن انتظار را برای نشستن پر کردند. بلند شد و برای سلام و احوالپرسی به سمتشان رفت. علیرضا هم دنبال پدرش رفت. از صندلی اول شروع کردند به سلام و احوالپرسی. یکی از آنها با تعارف زیاد جایش را به حاج عبدالله داد تا بنشیند و خودش ایستاد و با علیرضا هم صحبت شد. تا آمدن زهرا و پرواز بندرعباس که مقصد سردار مینایی لود و دو دوست قدیمی با هم دست دادند و روی یکدیگر را بوسیدند. عبدالله کنارشان بود و بعد سراغ من و زهرا آمد. همین که فهمید پدرش بدون بلیط در لیست انتظار منتظر یک جای خالی است از جایش بلند و گفت:"بابا من اینجا یه دوستی دارم بهش بگم براتون هرجور شده بلیط تهیه می کنه. اینطوری که شاید اصلا نتونید سوار هواپیما بشید." "بشین زهرا جان، نیازی به این کار نیست. ما توکل کردیم به خدا، بزار هر طور که روال قانونی هست پیش بریم. آن شالله جا هم برامون پیدا میشه" دیگر طهر بود که گرواز تهران اعلام شد. منتطر ماندیم تا آخرین مسافرها هم سوار شوند. علیرضا دوندگی ها را به جای پدرش انجام می‌داد. بالاخره جای خالی جور شد و ساک پدرش را هم تحویل داد و آمد کنارمان ایستاد. آقا عبدالله زهرایمان را بغل کرده بود. سرش را چند لحظه ای روی شانه پدرش گذاشت. صورتش را هم بوسید و از آغوش پدرش آرام جدا شد. علیرضا هم پدرش را سخت در آغوش گرفت و روبوسی کرد. آقا عبدالله کارت شناسایی اش را در آورد و به علیرضا داد و گفت :"این ها برای شما باشه من دیگه بهشون احتیاجی ندارم" علیرضا لبخند ملیحی زد و گفت:"کارت شناسایی هرکسی برای خودشه" "خوب شما یادگاری از من داشته باش" دست علیرضا توی دستش فشرد:"در نبود من مرد خانه شما هستی آقا علیرضا" با من هم دست داد و گفت:"حلال کن. زحمت کشیدی توی فرودگاه هم خسته شدی" " حاجی صبر کن. کی بر میگردی؟" "شاید دو ماه دیگه" "دوماه؟! " " زودتر از این فکر نمی کنم بشه برگردیم" " اگر بگم هر روز با من تماس بگیرید شاید سختتون بشه. حداقل یک روز در میون زنگ بزنید" " چشم سعی می کنم" "فاطمه؟" " برم توی هواپیما اول به فاطمه زنگ میزنم" از ورودی سالن ترانزیت گذشت. پشت شیشه ها نگاهش کردیم. سوار اتوبوس های هواپیمایی شد و ماهم برگشتیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: نجمه طرماح ● تا رسیدیم خانه فاطمه از سرکار برگشته بود. گفت بابا زنگ زده و خداحافظی کرده. اگر این وقت روز هم میخواستم تنها باشم دلتنگی بدجوری آزارم می داد. ناهار کشیدم و دور هم غذایمان را خوردیم. تا دستی به سر و روی خانه کشیدم پیامک برایم رسید. شانزده و بیست دقیقه. "سلام علیکم با توکل بر خدا من پریدم" به پرواز لبنان هم رسیده بودند. خدا را شکر که بعد از یک ماه انتظارش به سر رسید. هروقت از سوریه می گفت و انتظارش برای رفتن، با اینکه در نبودنش دلم خیلی می گرفت، اما دوست نداشتم این طور ببینمش. پیامک را که خوندم روی مبل روبه روی تلوزیون نشستم. گوشی را همینطور توی دستم نگه داشتم. تلوزیون را روشن کردم و اگرچه برایم مهم نبود چه پخش می کند، اما خیره به صفحه اش به پیام حاجی فکر می کردم. حتما آخرین پیام این خطش است. حالا گوشی اش خاموش است و آن جا هم که برسد این خط به دردش نمی خورد. خدا کند آن قدر موقعیت تماس داشته باشد که حداقل یک را وز در میان صدایش را بشنوم صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد. کاش می شد سیمش را می کشیدم تا مجبور نباشم این قدر به دوستان و آشنایان جواب سر بالا بدهم. آقای قاسمی بود. گفت:"حاج خانوم! آقای اسکندری حالشون خوبه؟ معلوم هست کجا هستند؟" "بله خوبن. الان پیامک شون رو خوندم" "مگه کجان؟ جسارت ها! ولی ما صبح جلسه داشتیم وسط جلسه ایشون اومد بیرون و ما دیگه ندیدمش. از صبح تا حالا شایعه شده که آقای اسکندری مفقود شدند. این جمله دلم را لرزاند. تا نوک پایم مور مور شد. خودم را جمع و جور کردم و جواب دادم :"ببخشید فکر کردم بهتون اطلاع دادند.. یه کاری براشون پیش آمد رفتن تهران. مطمئن باشید به محض این که مستقر بشن باهاتون تماس می گیرند. این دفعه هم استثنا بود که بی برنامه سفر کردند؟" ایشان که خداحافظی کرد یکی دیگه از همکارانش زنگ زد. او هم گفت قرار بوده فردا پای یک قرارداد را امضا کنند و مشغول به کار شویم. گفتم آن شالله بر می گردند و خدمت شما هستند. شب آقای قاسمی دوباره زنگ زد. حتما فکر کرده با همین خبرهای هرچند کوچک نگرانی را از من دور می کند درست فکر می کرد. گفت پیام آقای اسکندری امروز بعد از تماسمان به دستش رسیده و بابت بی خبر ترک کردن جلسه عذرخواهی کرده است. صبح اولین روز نبودنش، بیست سال مرا به عقب برد. تمام دلهره ها، اگر دیگر نبینمش اگر شهید شود، اگر این خداحافظی آخرمان باشد.. دوباره جنگ، بین ما فاصله ای از جنس تکلیف و وظیفه انداخته بود. کارهای تکراری خانه که تمامی نداشت. جواب ذهن آشفته من را هم نمی داد ولی بهتر از یک جا نشستن بود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 2 📿 4 📿 20 📿 26 📿 27 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
جزء دوازدهم.mp3
4.09M
🌸طرح تلاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸 (تندخوانے) جزء دوازدهم قرآن کریم با صوت استاد معتز آقایے ⇦ڪلام حق امروز هدیه به روح 🌷 ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝