eitaa logo
سنگرشهدا
7.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | رسانه های ضد انقلاب با تقطیع صدای رهبر کلیپ های جعلی درست میکنن . . مردم! حداقل بفهمید در این مجازی چه ها که نمیگذرد !!! هوشیار باشید و هر کلیپی رو دیدید اصل و کامل اون سخنرانی رو از سایت های مرجع و رسمی پیدا کنید و گوش بدید . خدا برفتنه گران داخلی وخارجی ای خاری درچشم دشمنان اسلام j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم شب ها مهمات نقطه خاصی چیده می‌شد بعد نیروها می‌رفتند می آوردند توی خانه ای وسط شهر که انبار پنهانی مهمات قرارگاه سهنام شده بود. شب تا صبح مهمات میامد و میرفت توی خط. خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ ژ۳ و فشنگ. صبح ها هم فرهاد و احمد بصیری که مسئول انبار شده بود همان وسط جعبه های چوبی مهمات که کم خنک تر بود می خوابیدند. _اگر یک گلوله بخوره اینجا کل منطقه میره رو هوام هیچیمون دست صاحبمون میگیره که بفرستند شیراز. _اینکه باید دستشو بگیره میگیره احمدآقو... انبار را از ترس جاسوس ها و منافقین قاطیه رزمنده‌ها و مردم شهر پنهان نگه می‌داشتند.نمی‌دانستم منافق ها دقیقاً چه کسانی هستند روزها قاطی بچه ها و مردم راحت می رفتند و می‌آمدند و شب‌ها هم که گاهی کمی نمی‌زدند بین جهاد و خط و بچه‌ها را می‌زدند با تیر توی تاریکی دیده نمی شدند. لباس اکثر رزمنده‌ها شخصی بود و روزها هم همه با هم بودند همه از جهاد قضا می گرفتند و کسی نمی پرسید از کسی و آمار و اطلاعاتی از نیروها که هر روز کم و زیاد می شدند وجود نداشت. هر روز موقع غذا گرفتن توی جهان ایستادند با خودشان می‌گفتند معلوم نیست مثلاً اینکه دارد می خندد و غذا تحویل می‌گیرد شب توی کمین که دارد می خندد و غذا تحویل می‌دهد را با تیر نزند. چندبار هم فرهاد دنبالشان کرده بود توی تاریکی ولی به جایی نرسیده بود اوایل که بچه ها فقط ام یک و ژ سه داشتند هر جا صدای کلاش می‌آمد بچه ها می دویدند سمت صدا تا شاید بشود یک ایشان را دستگیر کرد و اطلاعاتی به دست آورد، ولی بعدها که کلاس‌های غنیمت جنگی از جسد های عراقی زیاد شد توی دست رزمنده‌ها دیگر به این صداها هم نمی شد اعتماد کرد. آذوقه خوراکی توی سردخانه وسط شهر انبار بود.همه کمک های مردمی که به سختی از شهرهای دیگر می رسید یا جیره های جنگی و گاهی هم گاو و گوسفند ای که توی شهر و اطراف از ترکش می خورد و سر بریده می‌شد و توی لیست اموال مردم مردمی آقای جمی ثبت می شد، می آمد آنجا تا تقسیم شود بین جهاد های قرارگاه های مختلف. یک روز که برای تحویل غذا رفته بودن فرهاد جلوی سردخانه ایستاد و گفت :«خدا کند یک وقتی اینجا را نزنند که همه بی غذا می شوند» همان روز رئیس جمهور به آبادان آمده بود برای بازدید .قبل از آن طی اطلاعیه‌ای که در روزنامه ها چاپ شده و به آبادان هم رسیده بود و از رزمنده ها خواسته بودند برگردند به شهر و خانه هاشان تا ارتش بتواند راحت کارش را بکند .بچه ها توی قرارگاه چقدر خندیده بودند . صبح شهر توی سکوت کامل فرو رفته بود حتی صدای تک گلوله‌ای هم به گوش نمی رسید چه برسد به خمپاره نشسته اند یکی از بچه‌ها وسط جمع ناگهان بلند شد و اسلحه را پرت کرد یک طرف و گفت :«توی این یک سال که آبادانم یک روز هم نبود این شکلی.» حرف دل همه را می‌زد .خضری با آن هیکل درشتش هی از این طرف اتاق به آن طرف می‌رفت و زیر لب غرغر میکرد. لحظه ایستاد بعد رفت کلاشش را که سینه به دیوار تکیه داده بود برداشت و گفت:« من که یقین کردم .باید امروز تا فرصت هست کلکش را بکنم» سید حسام پرید جلویش را گرفت و گفت:« می خوای امامزاده درست کنی!!! اینها هدفشان همینه!» _میگی وایسیم فقط نگاه کنیم؟ _صبر کن صبر .امام خودش جمع می کنه به وقتش .تو یعنی از امام بیشتر میفهمی؟ _استغفرلله وزن را از دید دستش گرفت و گذاشت روی زمین _لااقل می تونیم ببینیمش که! _بزار همه باهم میریم بنی‌صدر با گروهی همراه آمده بود و افسران ارتش دور و برش را گرفته بودند. کسی زیاد نمی توانست نزدیکش برود لحظه ای که داشتند از مقابل بچه های فارس رد می‌شدند خضری باز از کوره در رفت و پرید سمتشان.خادم و فرهاد بصیری و سید حسام به زور گرفته بودند که نرود .همانطور که توی دست آنها تقلا می‌کرد داد :«بنی‌صدر ....بنی صدر..» رئیس‌جمهور یک آن ایستاد و به آن طرف نگاه کرد و بعد به بچه ها نزدیک تر شد. _«بنی صدر همه اش با میری توی آشپزخانه ارتش با این افسران میشینی سیب زمینی پوست می کنی؟» همه مات و مبهوت مانده بودند .فرهاد و بصیری همانطور که زور میزدند خضری را نگه دارند ،بدنشان از خنده ای که تلاش می‌کردند پنهان شود می لرزید. _«اگه راست میگی یکضرب یا خط بین جنگ چه خبره» بنی‌صدر عینکش را با انگشت عقب دادن با نگاهی به افراد دور و برش محکم جواب داد :«هرچه جناب سرهنگ بگن» بعد با اشاره به یکی از فرهنگ‌ها به راهشان ادامه دادند و رفتند.. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 4 📿 8 📿 9 📿15 📿 18 📿 19 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
دوستان پیچ سنگر شهدا فعالیت خودشو مجددا شروع کرده instagram.com/_u/sangareshohada.official لطف کنید از پیج جدید سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید.. فالو کنید...ممنون🌹🌹
پرواز پرستویی دیگر ...🌷 پاسدار مدافع حرم اعزامی از استان البرز (شهرستان‌فردیس) که چندی پیش در سوریه مجروح شده بود امروز به فیض شهادت نائل آمد. j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🍃🌸 🌸🍃 46 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امروز پنجشنبه ۱۹تیر ⇦ به عشق 💔 عهدمی بندم که به کمک ایشان نگاه نکنیم وثواب آن رابه این شهید وامام زمان ارواحنا فداه تقدیم میکنم☺️ ان شاء الله تاثیرات آن را میبینیم. با یاعلی وذکرصلوات هدیه به روح شهید هادی شروع میکنیم.🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
گر میروی بی حاصلی ! ... گر می بَرَندَت واصلی ... رفتن کجا ؟ بردن کجا؟؟ 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
«واکنش پدرباازدواج پسر۱۹ساله اش!!!» پسرم۱۹سالش بود وسال اول دانشگاه بود که یک روز به خانه آمد و گفت می‌خواهم موضوعی را مطرح کنم،می دانم مخالفید ولی من زن میخواهم! من با تعجب گفتم:شماهم از لحاظ سنی وهم شغل و درآمد درسطحی نیستید که ما اقدام کنیم،برای کدام دختربرویم که شرایط شمارا قبول کند؟حالازوداست صبرکن به وقتش... حاجی باخونسردی گفت:خانم کارشمامثل این است که فردی بگویدتشنه هستم وشما بگویی صبرکن۴-۵سال دیگربه توآب میدهم،دراین میان آن فردتلف میشود. حاجی گفت:باباکارخوبی کردی که موضوع را مطرح کردی،چون اگرخدایی نکرده فشاری راتحمل ویاخطایی برتومیرفت پای منو مادرت نوشته میشد. خلاصه دست به کارشدیم وخداهم قسمت کرد وپسرمان ازدواج کرد‌. {توکل به خداازویژگی های بارز این شهید است} 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ سلام حضرت رهبر ؛ سلام حضرت عشق بمان وقافله را تو ببربه مقصد عشق... ✍متن : ❤️ j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 💠من کسی را ندارم... ●اسمش یوسف بود.یوسف قربانی...بچه ی زنجان .شش ماهگی پدرش و از دست داد و یتیم شد.شش سالگی مادرش را از دست داد و با برادرش برای ادامه زندگی به خانه ی مادربزرگ رفتن... ●دبستان بود که مادر بزرگش به رحمت خدا رفت و تنها دلخوشیش برادر بزرگترش بود که در دوران نوجوانی او را در سانحه ی تصادفی از دست داد و تنهای تنها شد.رفت جبهه.تو اطلاعات عملیات بود.غواص هم بود.تو کربلای پنج شهید شد.چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود: غواص یعنی مرغابی امام زمان عج‌الله... ‌●همرزم یوسف: “هر روز می دیدم یوسف گوشه ای نشسته و نامه می نویسد. با خودم می گفتم یوسف که کسی را ندارد! برای چه کسی نامه می نویسد؟ آن هم هر روز! یک روز گفتم: یوسف نامه ات را پست نمی کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، ریز ریز کرد و توی آب ریخت. چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می نویسم، کسی را ندارم ! 📎جهت شادی روح همه شهدا صلوات🌺 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
پدرت را نبُود بعد تو امّید حیات جان من بودی و تقدیم خدایت ڪردم ... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❤️ ●دختر خانمی روی تابوت یکی از نوشته بود: پدرم را قانع کن بپوشم... j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ما می سازیم ، می پوشیم و می زنیم، اما مقام امن را در جایی دیگر می جوییم، در آن مأمن حقیقی، عندالله ، آنجا كه بال فرشتگان در آتش غیرت حق می سوزد و جز را بدانجا بار نمی دهند. آن كه دائم سوختن ما می كرد كاش می آمد و از دور تماشا می کرد ، اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی خوانی، ما را بسوز آنچنان كه هیچ كس را آن‌گونه نسوخته باشی. 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم یک ماه بعد وقتی فرهاد و خادم رفته بودند شناسایی نزدیک خرمشهر و داشتن بر می گشتند از سمت سردخانه که سر راه غذا را هم بگیرند برای قرارگاه .  خمپاره‌ها دوره کردند و جلوی سردخانه که از ماشین پریدند پایین تا پناه بگیرند. چند خمپاره پشت سر هم تمام دور و برش آن را غرق گرد و خاک و آتش کرد. صدای خادم از یک طرف بلند شد که داشت فریاد میزد:« ای خدا ......هم باید با اونا بجنگیم هم با خودمون» دنبال فرهاد می گشت چند متر آن طرف‌تر افتاده بود داشت بلند میشد تا بنشیند پشت دست راست از پر از خون شده بود .سراسیمه به طرفش دوید .قبل از آنکه با اون قیافه وحشتزده چیزی بگوید، فرهاد گفت:« دست و پاتو گم نکن خادم آروم باش چیزی نشده» صدایش به زور بیرون می آمد و به سختی حرف میزد . _«من حالا حالا ها هستم ,با این زخم ها شهید بشو نیستم» خادم چفیه اش را تکان تا داد ،ببندد روی دست فرهاد. گفت:« بدجوری داره خون میاد» زیر بغل فرهاد را که گرفته بود تا بلندش کند چشم فرهاد به سردخانه افتاد، داشت دود غلیظی از توی بیرون می‌آمد .ناگهان پاهایش سست شدند و خواست زمین بخورد. خادم محکم نگهش داشت و برگشت سرد خانه را نگاه کرد و گفت :«خبری نیست آقا فرهاد .غذا را خدا میرسونه» _نه نه ،خادم نگاه ... _توکل به خدا ،ما که توی نخ شکممون نیستیم. فرهاد که نگاه به حالش دوخته شده بود به سردخانه و انگار اصلاً صدای خادم را نمی شنید. بیشتر با خودش تا با خادم گفت :«دل ,خادم دل بستیم» خادم هیکلش نصف فرهاد است ولی همین است که هست. به سختی زیربغل اورا گرفته و میرود. _باید برسونمت تا سری هلیکوپتر که میاد ببرد شیراز. _نه کاکو, برسونم همین بیمارستان آبادان. _اینجا که عمراً _چیزیم نیست هنوز خیلی کار داریم نمیتونم الان برگردم. _از این حرفا نزن آقا فرهاد که کلاهمون میره تو هم. سوار شو بریم. روی صندلی جیپ از حال رفت .خادم تند می رفت .توی اولین دست انداز که از جایشان نیم متر کنده شدند و خوردن روی صندلی فرهاد به هوش آمد .دستش را گذاشت روی شانه خادم. _حالا نمی خواد اینقدر عجله کنی. هیچ خبری نیست .هیچ اثر شهادت تو خودم نمی بینم. توی خیابون بعدی هم به سمت بیمارستان. _تو نمی بینی .من دارم می بینم .پر از اثر شهادتی ،خونریزیت هم‌ زیاده داری هذیون می‌گی. شرمندتم کاکو. فرهاد سرش را آورد کنار گوش خادم و گفت:« من اگه با این وضعیت برم شیراز، دیگه حسرت جبهه و جنگ و همه چیز باید تا آخر عمر داشته باشم. می فهمی خادم؟» _برای چی؟ خوب میشی زود برمیگردی. _من از خانواده نیستم که بذارن دیگه برگردم .من لای پنبه بزرگ شدم. اگه رفتم دیگه اومدنی نیستم. اون دنیا جلوت رو میگیرما!!! بیمارستان طالقانی آبادان ،ترکش توی بازویش را درآوردند و پانسمان کردند. گوشت پشت بازویش را ترکش برده بود. ترکهای ریز کمرش را هم در آوردند و پانسمان کردند. روزی که گذشت زخمها چرک کردند. دیگر فرهاد دردش را نمی توانست طاقت بیاورد. دربیمارستان اهواز پسر عمویش که آنجا در راه بود باز آمد روی آدم چند تا کمپوت هم آورده بود. _چند تا تکه ترکش هنوز مونده بود توی گوشتت. اینها را بخور تا بنیه ات برگرده. _به خونه که خبر ندادی؟ _نه هنوز گفتم یکم بهتر بشی بعد. _خوب کاری کردی _هفت روزی فعلا مهمونی.  چند روز دیگه زنگ میزنیم خونه. فردایی است که با یه پسر عمو باز آمد فرهاد راندید بعد از نماز صبح  برگشته بود آبادان.همان شب قبل و بعد از رفتن پسر عمو کمپوتها را بین بقیه زخمیهای اتاق تقسیم کرده بود این بار دیگر به یک هفته هم نکشید که زخم بازو به طرز بدتری چرک کرد .به زور با هلیکوپتر فرستادنش در شیراز. عصر بی خبر به خانه رسید شور و حالی در خانه به پاشد .مادر به زور فرهاد را کرد توی حمام .پانسمان به زخم چسبیده بود ،چند دقیقه زیر آب گرم گرفت تا باند جدا شد. کمی که خودش را شست مادردرحمام را کوبید. _چرا این در قفله؟ باز کن مادر تا بیام پشتت را کیسه بکشم. _مادر نمیخواد قربون دستت دارم میام بیرون. _تو که همیشه دوست داشتی پشت را بمالم! حالا که این همه مدت کیسه نکشیدی باز کن مادر.. _نمیخواد شما زحمت بکشید خودم شستم. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از شهدا وتعجیل در ظهور اقا...لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 4 📿 8 📿 9 📿15 📿 18 📿 19 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
دوستان پیچ سنگر شهدا فعالیت خودشو مجددا شروع کرده instagram.com/_u/sangareshohada.official لطف کنید از پیج جدید سنگرشهدا در اینستاگرام حمایت کنید.. فالو کنید...ممنون🌹🌹
🍃🌸 🌸🍃 47 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍امروز جمعه ۲۰تیر ⇦ به عشق 💔 عهدمی بندم که به کمک ایشان وثواب آن رابه این شهید وامام زمان ارواحنا فداه تقدیم میکنم☺️ ان شاء الله تاثیرات آن را میبینیم..🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
نَہ یِہ نٰامۍ نَہ نِشونی نَہ یِہ ٺیڪہ اسٺخونے نیسٺ ازش حٺی پلاڪے حٺی یِہ لِبٰاسِ خاڪے 🌷 🌷 iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
! جمعه ؛ شعر بلندی ست از نبودن های تـــــــــو؛ و دلتنگی های من؛ که از صبح تا غروب سروده می شود ! ! الجمعه .....؛ هو الشعرالطویل؛ من الغیبتک؛ و انتظاری؛ لان التالیف ؛ من الصبح الی الیل! ! The friday; Is a long poem, Of your absences; And my homesicks; That is composing, From mornings till evenings! Z.M ! Le vendredi ; Est le poèsie longue; Par votre absence; Et ma nostalgie triste , Qu"il composite; Par le matin à le soir! Z.M ✍متن: ❤️ j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
❤️ ●بابت شکل و شمایل کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد.خیلی از کارت ها را دیدیم.پسندش نمیشد.نهایتارسید به یک جمله از حضرت آقابا دست خط خودشان. ○بسم الله الرحمن الرحیم○ همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها وجسم ها سرنوشت هاست،صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک میگویم. سیدعلی خامنه ای ✍راوی:همسرشهیدمحمدحسین محمدخانی 🌷 j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊