سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #سرّ_سر ✍نویسنده: نجمه طرماح ● #خاطرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #سرّ_سر
✍نویسنده: نجمه طرماح
● #خاطرات_شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#قسمت_سی_و_ششم
بیش از نود روز که از رفت و آمد و خرج و برج ها گذشت، تازه می شد راحت به دیوار کوته اوپن آشپزخانه ات تکیه دهی و یک دل سیر اتاق های دوبلکس و در و پنجره و نمای بیرون را نگاه کنی و خستگی این سه ماه از تنت بیرون برود.
همه روفت و روب ها و سابیدن های این مدت یک طرف، گچ های خشک شده ذوی در و پنجره طرف دیگر. با آقا عبدالله یک شستشوی اساسی به خانه دادیم تا به معنای واقعی قابل سکونت شود. بقیه وسایل را، که تا تمام شدن بنایی گوشه پارکینگ چیده بودیم، آوردیم و بچه ها هرکدام سرگرم چیدن وسایل اتاقشان شدند. من هم برای سروسامان دادن آشپزخانه دست به کار شدم. حکم ماموریت آقا عبدالله که قطعی شد، شاید یک ماه هم از تمام شدن کارها و جاافتادنمان در خانه نمی گذشت. به او گفتم. :"دل می کنم از این خانه زندگی و مثل همه این سال ها که گذشت یک مختصر لوازمی برمی دارم با تو می آیم کوار"
بچه ها دیگر بزرگ شده بودند و هرکدام برای خودشان برنامه ای داشتند. زندگی و آینده شان به همین چندسال بستگی داشت. آقا عبدالله هم حرفش همین بود و می گفت نمی شود نادیده شان گرفت. زهرا چندماه پیش به خاطر ما قید دانشگاه را زد. امسال هردو پشت کنکوری بودند. نمی شد هدفشان را فدای خانه به دوشی ما کنند. کوار هم تا شیراز یک ساعتی راه بیشتر نبود. این حرف های آقا عبدالله بود که برای ماندن قانعم کرد. بدهی هایمان سبک شده بود که زهرا و فاطمه دانشگاه قبول شدند. خیلی خوشحال بودند. ماهم همین طور. این بار هم می خواستند یکی شان در خانه بماند تا درس آن یکی تمام شود بعد برود دانشگاه.
رعایت حال مارا می کردند. می گفتند:"شهریه بالاست و یک دانشجو هم در خانه باشد به قدر کافی خرج برمیدارد چه رسد به هردوی ما. قسط خانه و خرید ماشین هم که هست. ما راضی هستیم که امسال یک نفرمان برود"
اما آقا عبدالله قبول نکرد :"با توکل درستون رو شروع کنید. از بعضی خرج ها میزنیم و قرض می کنیم. دوباره وام می گیریم و... بالاخره جور میشه. شما برای قبولی زحمت کشیدید. نذارید زحماتتون هدر بره"
دخترها پذیرفتند. تا روز ثبت نام مدارکشان را جور کردند. پول ترم اولشان را قرض کردیم تا ترم های بعدی ببینیم خدا برایمان چه می خواهد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #کدامین_گل
✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی
● #قسمت_سی_و_ششم
●نویسنده :مجیدخادم
.
_اس مصیب !حالشو داری یه سر بریم شهر؟ می خوام یه تلفنی به خونه بزنم!
مخابرات کوچکی است که فقط همه یک کابین را دارد مسی بیرون نشسته روی صندلی فرهاد در کابینه را باز گذاشته و صدایش می آید بیرون صدای مادرش هم کمی به گوش میرسد.
مادر که گوشی را برداشت با سلام فرهاد بغضش ترکید.
«مامان اینجا هوا خیلی خنک یادته میگفتی توی گرمای آبادان لاغر شدم .حالا اگر ببینیم شدم عین قبل»
_مادرتو درس و مدرسه را ول کردی رفتی به امون خدا !!تو هنوز بیست سال تمام نشده !میتونی به امید خدا یک دکتر خوب بشی؟
_دکتر وقتی خوبه که یک ایران باشه که من توش بشم دکتر! الان همه دنیا هجوم آوردن به ایران...
_عمود خیلی احوال تو میپرسه .خیلی ناراحته.
_وقتی برگشتم از دلش در میارم فقط مامان به بچه ها بگین به عمو چیزی نگن یک وقت اگه شوخی کرد,متلکی گفت.
_لااقل یک سر بیا مادر .دوباره بعد برگرد برو.
_میام مامان دارم میام یه پنج شش روز دیگه کارم اینجا تمام بعدش میام راستی یه نامه هم با چند تا چیز دیگه، فرستادم یکی از بچهها بیاره دم در.
_بیاد مادر قدمش روی چشم
_اسمش عبدالحمید حسینیه، فقط اگه یک وقت باهاش حرف زدین گفت مثلاً نمیدونم میخوان اینجا فرهاد را زنش بدن، از این حرفها باور نکنید آ.
_خب مگه چه اشکالی داره؟
_نام مادر! یک بحث شوخیه بین خودمون. گفتن می خوایم بریم به مادرت بگیم قراره همون کردستان براش زن بگیریم. باورتون نشه یه وقت.
_خب اگه دختر خوبی باشه، منم میام! چه عیبی داره. هرچی تو بخوای منم راضیم بابات هم راضیه.
_میخوان اینجوری بگن که یعنی ما میخواهیم فرهاد مجبور کنیم اینجا بمونه من که بی نظر و اجازه شما...
فرهاد این حرفها را چگونه و با صورت سرخ شده از شرم میگوید در کابین را هم می بندد.
گوشی را قطع می کند و می آید بیرون .مصیب می گوید:
_«فرهاد چرا مادرت رو گذاشتی توی انتظار؟!»
_انتظار چی؟
_قول الکی نباید میدادی !ما تازه فردا پس فردا داریم میریم عملیات.
_تموم میشه تا چند روز دیگه.
_تو از کجا میدونی؟ تمام هم بشه مگه معلوم کی برمیگردیم؟
_خیالت جمع تا ۵ روز دیگه حتماً برمیگردیم .حالا عمودی یا افقی !فرقی میکنه؟!
با ۱۲ تن باقیمانده از گردان ثارالله به سقز میروند آن جا باید با نیروهای تکاور و ارتشی تیپ ذوالفقار عملیات کنند برای آزادسازی جاده بانه به سردشت که نزدیک دو سال است دسته گروهها و بسته است.
تا آن روز چند گردان ارتش و سپاه عملیات کرده بودند آن جا که یا به کل منهدم شده یا تعداد زیادی اسیر و شهید داده و برگشته بودند.
سه روز بود که آموزشها و تمرینهای گروه شروع شده بود. آموزش های تکاوری و به ویژه پرش از هلیکوپتر. قرار بر این بود که هلیبرن کنند روی ارتفاعات مشرف به جاده و از آنجا پاکسازی کنند تا پایین و روستاهای اطراف جاده را هم فتح کنند.
همه جا برف سنگینی نشسته ساعت ۴ صبح باید پرواز کند همه آماده توی مقر نشسته بودند .ساعت از چهار هم میگذرد هلیکوپتری حرکت نمیکند ،میگویند منطقه را چنان برف و مه گرفته که امکان پرواز و فرود نیست.
فرهاد اصرار دارد که عملیات بشود، کمابیش باقی فرمانده ها هم .بچه ها فقط منتظر دستور اند که هرچه پیش آید. صبح با هماهنگی حرکت می کنند به سمت بانه با اتوبوس و اسکورت.
یک روز طول میکشد تا راهی شود راهی پیدا کنند. قرار میشود گردان فرهاد پیاده حرکت کند، شبانه به منطقه و تا روشن شدن هوا ارتفاعات اول را بگیرند و اول صبح ،نیروهای تکاور ارتش به آنها ملحق شود.
جمعه ۱۱ شب حرکت کرده بودند از کوره راه ها ۴ صبح شنبه به پایین اولین تپه میرسند با شلیک اولین گلوله از میان تاریکی به سمتشان، درگیری خیلی زودتر از موعد شروع می شود .اما زیاد طول نمی کشد.
سنگر کوچک است که بچه ها محاصره شان می کنند تمام شان کشته میشوند و جا که مشغول پاکسازی سنگرها می شوند.از همه طرف نیروهای گروهکها میآیند آرام آرام به سمت تپه.
تویی کمین میافتند بی آنکه بدانند .تا بچه ها به بالای تپه برسند و هوا روشن شود و ببینند، دیگر کاملا محاصره شده اند.
فرهاد بچه ها را از چند جهت مختلف هدایت می کند به بالای تپه .خودش جلوتر از بقیه است. با همان کلاش تاشو آویزان به گردنش ،همراه جلیل صدق گو و تیر بارش.
هوا هنوز تاریک و روشن است که اولین گروه از گروهک ها تیراندازی میکنند . تقریباً بالای تپّه رسیدند چیزی از آن پایین نمی بینند. اولین خمپاره که می خورد روی تپه هرکس پشت صخره یا توی شیاری پناه می گیرد.گاهی هم به سمت پایین تک تیری شلیک میشود بی هدف برای ترساندن . هوا که روشن می شود توی مه رقیق روستای کوچکی روبروی آنها نمایان می شود.
ادامه دارد..✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #برزخ_تکریت ✍ خاطرات آزاده : حکیمی مز
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
✫⇠ #برزخ_تکریت
✍ خاطرات آزاده : حکیمی مزرعه نو
● #قسمت_سی_و_ششم
💠ورود به استخبارات
غروب روز سه شنبه 14 بهمن مصادف با سوم جمادی الثانی سال 1407 ه. ق روز شهادت حضرت زهرا - سلام الله علیها - جمع 37 نفره ما بوسیله یک دستگاه اتوبوس از بصره به سوی بغداد حرکت دادند.
شب در مسیر بودیم و صبح رسیدیم بغداد
حدودا بیش از 600 کیلومتر راه بود
دستها از پشت و چشمها نیز بسته بود.
من در ردیف صندلی های سمت راست و کنار شیشه جای داشتم و وقتی به خیابانهای بغداد رسیدیم با کشیدن سرم به پنجره بطور مخفیانه توانستم کمی چشم بندم را بالا زده و پرده نیز کمی کنار بزنم و از زیر چشم بند ، نمایی از خیابانها را ببینم .
اولین منظرهای که در ذهن دارم تردد دختر و پسرهای دانشجو بود که در پیاده رو در حال رفتن یا بازگشت از محل تحصیل بودند.
چقدر آن لحظه دلم گرفت.
انسان تا گرفتار نشده باشه قدر آزادی نمی دونه.
همیشه در طول اسارت با خود و یا بعضا با دوستان که گفتگو می کردیم می گفتیم اگر روزی آزاد بشیم بریم ایران ، تمام ایران رو می گردیم .
یک روز هم تو خونه نمیمونیم و می زنیم به دشت و صحرا و از آزادی لذت می بریم .
اما خوب همه چیز هم که دست خود آدم نیست به هرحال تا آدم گرفتار نشه قدر آزادی نمی دونه همینجور که تا مریض نشه قدر سلامتی را، خدا را صد هزار مرتبه شکر.
قبل از ورودمان به استخبارات (سازمان اطلاعات و امنیت عراق) در مکانی نزدیک ، از اتوبوس پیاده و سوار خودرویی شبیه خودروهای یخچال دار که ویژه حمل محصولات فاسدشدنی است و یک مقدار از نیسان خودمان بزگتر است کردند.
خودروی ذکر شده گنجایش 37 نفر را نداشت و با زور همه ما را در آن جایی دادند.
فضای داخل آن تاریک و فقط یک پنجره هواکش مانند ، سقف آن تعبیه شده بود.
تاریکی و فضای کم باعث شده بود مجروحین زیر دست و پاه قرار گیرند و آه و ناله اشان به هوا بلند شود.
عمدا ماشین را در محل های مختلف می چرخاندند تا آدرس محل در ذهن ما شکل نگیرد.
بلاخره بعد از دقایقی خودرو جلوی ساختمانی که ابتدای آن سالنی بود و دری نرده ای داشت توقف کرد.
از خودرو پیاده شدیم چند نفر میزبان چوب بدست منتظرمان بودند.
اینجا دیگر سربازان عادی میدان نبرد نبودند که شاید رحم و مروتی داشته باشند.
نیروهای کارکشته معتاد به شکنجه که این کار هر روزشان بود .
اسرا بودند ؟ فبها ، نبودند ؟ مردم فلک زده عراق.
فرقی نمی کرد بیکار نبودند.
دو طرف ایستاده بودند و هرکسی وسیله پذیرایی در دست .
یکی دو نفر با چوب شاخه خرما که ته پهن و ضخیم تری دارد بی مهابا می زدند ، به مجروح هم رحم نمی کردند
سمت چپ وارد ساختمان شدیم
از سالنی که شبیه پارکینگ بود و بنظر می رسید برای هوا خوری زندانیان ساخته شده بود عبور داده شدیم.
ادامه دارد..✒️
⛔️کپی ونشر ممنوع..چون این خاطرات هنوز چاپ نشده نویسنده راضی به نشرش نیستند..فقط همینجا بخونید🌹
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊