eitaa logo
سنگرشهدا
7.4هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 542 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
سردار ؛ چه کرده‌ای شما با دل ما دلتنگی‌مان بند نمی‌ آید...آه! 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
📸صبح گاه امروز رونمایی از سنگ جدید مزار سردار توسط فرزندان شهید 📎سنگ مزار شهید حاج قاسم سنگ سابق مرقد مطهر امام حسین است ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لحظه رونمایی از سنگ مزار جدید توسط فرزندان ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠مراسم بزرگداشت 🌷 ▫️زمان: دوشنبه ۹۸/۱۱/۲۸ از ساعت ۱۵ الی ۱۷ ▫️مکان: حسینیه فاطمه الزهرا(س) واقع در شهرری بلوار امام حسین(ع)، ستاد سپاه حضرت سیدالشهدا علیه السلام استان تهران برگزار می گردد. ▫️سخنران: حجت‌الاسلام مهدی طائب ▫️مداح: حاج امیر عباسی ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
جز یاد تـو بر خاطر مــا نگـذرد ای جــان ... • اولین فرمانده سپاه خرمشهر • جانشین فرمانده لشگر۱۰سیدالشهدا • شهادت: عملیات والفجر۸/ فاو ۱۳٦٤ 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رونمایی از تندیس سپهبد شهید سلیمانی در منطقه مارون الراس در مرز فلسطین اشغالی انگشت اشاره سردار به سمت قدس اشغالی ست✌️ ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ▫️گریه های حاج قاسم در فراق عارف شهید یوسف‌ الهی ▫️شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد کنار او دفن شود. ▫️ مسلط به خیلی چیزها بود که بروز نمی داد و فقط گاهی اوقات چشمه ای از آن اقیانوس عظیم را جلوه می کرد ، آن هم جهت قوی شدن ایمان بچه ها . هر مشکلی به نظر می رسید، آن را حل می نمود، چهره بسیار باصفا،نورانی و زیبایی داشت. ▫️شهید یوسف الهی، همرزم و رفیق حاج قاسم، پس از چندین بار مجروحیت، در ۸ بر اثر بمباران مجروح شد و مورخ ۶۴/۱۱/۲۷ به فیض عظیم شهادت نائل آمد. 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🎥 #ڪلیپ ▫️گریه های حاج قاسم در فراق عارف شهید یوسف‌ الهی ▫️شهیدی که حاج قاسم وصیت کرد کنار او دفن
💠چندخاطره ازعارف بزرگوار شهید محمّدحسین یوسف الهی ▫️شهید یوسف الهی به من گفت: در کنار اروند بمان و جذر و مدّ آب را که روی میله ثبت میشود بنویس بعد خودش برای مأموریّت دیگری حرکت کرد. نیمه شب خوابم برد( فقط ۲۵ دقیقه) من برای این فاصلة زمانی، از پیش خودم عددهایی را نوشتم وقتی شهید یوسف الهی آمد، بی مقدّمه به من خیره شد وگفت: شهادتت به تاخیر افتاد با تعجّب به او را نگاه میکردم که گفت: چرا آن ۲۵ دقیقه را از پیش خودت نوشتی؟ اگر مینوشتی که خوابم برد، بهتر از دروغ نوشتن بود در آن شب و در آنجا هیچ کس جز خدا همراه من نبود.... ▫️با مجروح شدن پسرم محمّد حسین برای ملاقاتش به بیمارستان رفته بودم نمیدانستم درکدام اتاق هست. درحال عبور ازسالن بودم که یک دفعه صدایم کرد: مادر! بیا اینجا وارد اتاق شدم، دیدم به خاطر مجروح شدن هردو چشمش بسته است. بعداز کمی صحبت گفتم:مادر! چطور مراباچشمان بسته مرا دیدی؟! امّا هرچه اصرار کردم، بحث راعوض کرد... 📚 منبع: نخل های سوخته 🌷 ว໐iภ↬ @sangarshohada🕊
یڪی از دوستانش ڪہ شاهد لحظات قبل از شهادت ایشان بود،چنین نقل می ڪند: " در لحظہ شهادت ترڪشی بہ پهلویش اصابت ڪرد ،وقتی بہ زمین افتاد از ما خواست ڪہ او را بلند ڪنیم وقتی روی پاهایش ایستاد رو بہ سمت ڪربلا دستش را بہ سینہ نهاد و آخرین ڪلام را بر زبان جاری ڪرد " السلام علیڪ یا ابا عبدالله "  پیڪر شهید احمد علی نیری ، در هنگام خاڪ سپاری، دستش بہ نشانہ ادب بہ ابا عبداللہ هنوز بر روی سینہ اش قرار داشت ... 📎پ ن: نیرے در ۱۳۶۴/۱۱/۲۷ در طے عملیات والفجر ۸ بہ آرزوی دیرینہ اش رسید و بہ لقاء الله پیوست . سالروز_شهادت🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی 💢غم سنگین رحلت امام(۲) هر چه بود ناله بود و فریاد و سیل اشک‌ که از دیدگان منتظر و خستۀ اسرا جاری می‌شد. ساعت ها به همین منوال گذشت. بزرگتر‌ها دیگران را دل‌داری می دادن و گاه خودشان نیز به جمع ضجه‌کنندگان می‌پیوستن. ساعاتی طولانی صحنه‌هایی عجیب خلق شد. اسرا فریاد می زدند، گریه می کردن، نوحه می خوندن و گاهی به درگاه الهی شکوه می کردن. کم کم مراسمات سوگواری شکل منظم تر گرفت. شورایی از بچه های شاخص تشکیل شد و تصمیم گرفته شد همه لباس عزا بپوشن، امّا کسی لباس مشکی نداشت. لباس هایی به رنگ سبز تیره و آبی ویژه زمستان که ضخیم تر بودن داشتیم، بچه ها به نشان عزا لباس‌های تابستونی رو در آوردن و لباس های تیره پوشیدن. تمامی آسایشگاه‌های اردوگاه تکریت ۱۱ به استثنای آسایشگاه پناهنده‌ها یکپارچه تیره پوش شد. زمانی که برای هواخوری بیرون رفتیم بعثیا با تعجب می‌گفتن مگر زمستون شده که لباس تیره پوشیدید؟ اونا واقع قضیه را می دونستن، اما هدفشون تضعیف روحیۀ ما بود. البته ظاهراً از بالا به آنها دستور داده بودن که متعرض بچه‌ها نشن. شاید ازین که آتش بس شده و وضعیت دو کشور از حالت جنگی خارج شده بود و مذاکراتی بین طرفین در حال انجام بود، ترجیح می‌دادند که احساسات اسرای معتقد و عاشق رهبرشون جریحه دار نشه و یه وقت منجر به شورش و درد سری برای اونا نشه. ناگفته نمونه بعضی‌شون، چه شیعه و چه سنی واقعاً علاقمند به حضرت امام بودن. یکی از همینا درجه داری بود بنام اسماعیل که هیچوقت اسرا روشکنجه نداد و بصورت خصوصی به بعضی بچه‌ها گفته بود که دو برادرش در جنگ کشته شده و خودش هم مدتها جبهه بوده، ولی هیچ‌کدوم جز تیر هوایی، حتی یه گلوله هم به سمت نیروهای ایرانی شلیک نکرده بودن. همین اسماعیل به امام با عنوان سید العلما و با تجلیل نام می‌برد. عزاداری تا سه شبانه روز ادامه یافت و بچه‌ها غریبانه سوگواری می‌کردن. در این سه شبانه روز متعرض ما نشدن و بچه ها واقعا سنگ تموم گذاشتن و عزاداری در داخل آسایشگاه‌ها با شکوه و عظمت خاص و با نوحه خونی با زبان‌های مختلف ترکی، لری ،کردی و فارسی و غیره و قرائت قرآن برگزار شد. شاید اگر این حجم از گریه و عزاداری صورت نمی‌گرفت، واقعا بعضی از بچه‌ها دق می‌کردن و از دست می رفتن. اینم از کمک های الهی بود که دشمن مانع عزاداری نشه و غم سنگین تو دل بچه‌ها به عقده و سکته و دق کردن منجر نشه. به هر حال سه روز تحمل کردن و دم برنیاوردن، اما دیگه داشت طاقت‌شون طاق می شد و در صدد نقشه و توطئه‌ای شوم بودن تا انتقام این همه ابراز ارادت رو از بچه‌ها بگیرن. نقشه چه بود و چه کردن؟ ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی 💢غم سنگین رحلت امام (۳) با آغاز هجدهم خرداد و روز چهارم عزاداری، ورق برگشت و یه باره با سر و صدا و حضور تعداد زیادی از نیروهای عراقی که از پادگانای مجاور آورده بودن، درب آسایشگا‌ها باز شد و از هر آسایشگاهی طبق لیستی که در دست یکی از بعثی‌ها بود، اسم بعضی افراد رو خوندن. از بد یا خوبِ حادثه یکی از قرعه ها بنام من دیوانه زده بودن و جاسوسا اسم من رو هم داده بودن. اسامی که خونده شد ما رو به داخل محوطه اردوگاه بردن. شواهد حاکی از آغاز فصل جدیدی بود برای تعدادی از اسرا و خداحافظی با اردوگاه تکریت ۱۱ و دوستانی که بیش از دوسال با هم انس گرفته و از برادر برای هم‌دیگه عزیزتر بودیم. از آسایشگاه ما حاج آقا محمد خطیبی از مازندران، رحیم قمیشی از خوزستان، حاج آقا عبدالکریم مازندرانی از گلستان، نادر دشتی پور از خوزستان و من جزو تبعیدی‌ها بودیم. جالبه از پنج تبعیدی آسایشگاه ما سه نفر طلبه بودیم و دو نفر پاسدار. یکی از نگهبانا به نام شجاع -که شیعه هم بود و آدم بدی هم نبود - ظاهرا اون روز از دندۀ چپ پا شده بود، تا چشمش به من خورد رو به بقیه نگهبانا کرد و با اشاره به من گفت: این شخص در داخل آسایشگاه سخنرانی کرده و گفته است که ریختن خون عراقی ها حلاله. هنوز حرفش تموم نشده بود که تعدادی از اونا ریختن سرم و زیر مشت و لگدشون قرار‌گرفتم و در اون روز کتک مفصلی نوش جان کردم و اگه فرمان حرکت صادر نشده بود در حد مرگ کتک می‌خوردم و در معرض خطر جدی قرار می‌گرفتم. خدا بگم چکار کنه اون جاسوسای دروغگو رو که همچین تهمتی به من زده بودن. من سخنرانی و درس تاریخ و تفسیر قرآن و مسائل دینی برای بچه های آسایشگاه یک داشتم، ولی خدایی همچین حرفی رو نزده بودم و بی‌گناه اون روز اون همه کتک خوردم، گر چه تمامی کتک‌ها و شکنجه‌های اسرا همه مظلومانه و در کمال بی‌گناهی بود، ولی این یکی خیلی بی انصافی بود و زور داشت. حالا دقیقا نفهمیدم علت اون ادعای شجاع چی بود؟! از خودش درآورده بود، بخاطر خود شیرینی پیش مافوقش، یا بخاطر گزارشی که بعضی از جاسوسا در باره من داده بودن. ولی بیشتر احتمال می دادم کار جاسوسا باشه، قبلا هم از این کارا کرده بودن و افرادی را بی‌گناه زیر شکنجه کشونده بودن. حالا فرقی‌ام نمی‌کرد. من که کتکه رو خورده بودم و بکوری چشم همه اونا، هنوز زنده بودم و خوشبختانه تعجیل و دستور فرمانده در صدور فرمان حرکت به دادم رسید و از مهلکه نجات پیدا کردم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada
↫✨« بــِســـم ِ ربـــــــِّـ الــشــــُّـهـداءِ والــصــِّـدیــقــیــــن »✨↬❃ ختم قران به نیابت از .لطفاجزهای انتخابی خود را به ای دی زیر بفرستید.. @R199122 📿 4 📿 12 📿 13 📿14 📿 17 📿 18 📿 19 📿 20 📿21 📿 22 📿 23 📿 24 📿 25 📿 28 📿29 📿 وتعداد صلوات های خودرا اعلام کنید تاکنون صلوات ختم شده⇩⇩⇩ ( ) ว໐iภ↬ @sangarshohada 🕊🕊
اینجا مطالب سیاسی و تحلیل های روز را بدون سانسور بخوانید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/413728791C10c6510e82
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ صبحگاهے🌸🍃 543 ڪلام حق امروز هدیہ به روح: ╔══ ⚘ ════ 🕊 ══╗ @sangarshohada ╚══ 🕊 ════ ⚘ ══╝
هر که در عشق سر از قلّه برآرد هنر است همه تا دامنه‌ی کوه تحمل دارند ۴۱ثارالله 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
📸رونمايي از تندیس شهید قاسم سلیمانی در سه راه فرودگاه اهواز 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
خاطرم هست، دومین ماموریت ایشان سه ماه طول کشید. وقتی برگشت، من و بچه ها منزل مادرم بودیم. ساعت 2:30 نیمه شب بود که تماس گرفت. خواب نبودم و با دیدن شماره ایشان به سرعت جواب دادم. گفتم: «برگشتی؟» گفت: «آره توی حیاط هستم اما کلید درب ورودی را ندارم.» گفتم: «بیا اینجا. چرا اطلاع ندادی؟» گفت: «نه مزاحم نمی شوم. داخل انباری را نگاه می کنم شاید کلید را آنجا گذاشته باشم.» گفتم: «هوا سرد است، سرما می خوری.» راضی نشد بیاید. بالاخره صبح شد. برادرم ما را به خانه مان رساند. زانوهایش را زمین گذاشت و دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرد و فرزندان خود را در آغوش کشید. گفت: «شب که آمدم خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. یک ساعتی را کنار وسائل و کتاب ها و دفترهای بچه ها بودم و ورق می زدم. توی خونه می چرخیدم. چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه. بعد از نماز صبح بود که خوابیدم.» ✍راوی: 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
گلــــے گـــم‌ کرده ام میجـــویم‌ او را...🌷 📸تصویر ازسختی هاے عملیات تفحص پیکرهاے مطهر شهدا iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
بی ادعا اما پر ڪار بی منت اما با بیشترین تاثیر اما با ڪمترین امکانات یعنی با غیرت... ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
26.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قرائت وصیت‌نامه سپهبد قاسم سلیمانی توسط فرزندان ایشان ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
▫️یڪی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود؛ بین قطعہ ها قدم می زدیم و سن شهدا رو نگاه می ڪردیم ... یڪ بار بهش گفتم: محمد ما ڪه بمیریم چون من دختر شهید هستم من رو قطعہ خانواده شهدا دفن می ڪنند اما داماد شهید رو ڪه نمی آورند! بعد هم خندیدم ... با جدیت گفت: قبل اینڪه تو بخواهی بروی آن دنیا من بین این شهدا خوابیدم ...! 🌷 ▫️ولادت : ۶۰/۷/۳۰ ▫️شهادت : ۹۲/۸/۲۸ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
یقیناً کُلُه خَیر ... تو چه میدانستی بابا ؟!!! چه میدانستی که در مقابل هر معرکه، در مقابل هر مشکلی، در مقابل هر حادثه‌ای؛ این جمله "یقیناً کُلُه خَیر" از زبانت نمی‌افتاد و چه دقیق هم میگفتی چون هر چه پیش می‌آمد تو به خیر تبدیلش میکردی... من هم میخواهم مثل تو برای شهادتت بگویم "یقینا کله خیر"؛ چرا که قطعا شهادت تو رازهای نهفته‌ای دارد که شاید سال‌ها طول بکشد که این رازها یکی‌یکی و نوبت به نوبت حقیقت شهادت زیبای تو را آشکار کند و باز هم میگویم "و مارایت الا جمیلا" چون تو زیباترینی و من در تو چیزی جز زیبایی ندیدم حضرت پدر... 🌷 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍نویسنده: طلبه آزاده رح
روز از نو روزی از نو 🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی 💢روز از نو روزی از نو هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بعد از قطعنامه و در حالی که تیم های مذاکره کننده ایران و عراق هر روز مقابل هم می نشستن و با بگو بخند مذاکره می‌کردن، ما به روزهای اول اسارت برگردیم. تاوان ارادت به امام بود و خیلی هم برامون مهم نبود. بازهم مثل روزای آغازین اسارت چشم و دستای ما رو بستن و با اولدنگی و کتک و با پای پیاده ما رو روانه بیابون کردن. نمی‌دونستیم کجا می‌برنمون. اول فکر کردیم دارن ما رو به انفرادی می‌برن چون حداقل خودم یه مورد تجربه انفرادی رو داشتم، ولی با طولانی شدن پیاده روی فهمیدیم که نه خبری از زندان و سلول انفرادی نیست. ماشینی هم در کار نبود همین جوری مثل کورا دستامون رو روی کتف همدیگه گذاشته بودن و با راهنمایی یکی از نگهبانا به مقصد نامعلومی در حال حرکت بودیم و اطرافمون پر بود از نیروهای بعثی و گاهی برای تنوع، مشت و لگد و کابلی رو حواله مون می کردن. دیگه داشت باورمون می‌شد که دارن ما رو برای سپردن به جوخۀ اعدام به بیابانای تکریت می‌برن و همون‌جا دفنمون می‌کنن. توی حالتِ بی‌خبری هزار جور فکر و خیال به سراغ آدم میاد. نکنه برای بازجویی و شکنجه های اختصاصی بَرِمون گردونن استخبارات بغداد و فکرای جوراجور دیگه. شاید تنها فکری که به ذهنمون نمی‌رسید، بحث تبعید بود. هیچ چیز مشخص نبود. فقط گاهی با فریاد و هُل و پس‌گردنیِ یکی از بعثیا به جلو پرت می‌شدیم و تلو تلو خوران دوباره خودمون را جم و جور می‌کردیم و شیرازه فکر و خیالاتمون پاره می شد. بعد از مقداری پیاده روی که دقیقا یادم نیست چقدر بود ولی شاید حدود نیم ساعت طول کشید ، صدای باز شدن دری آهنی شنیدیم . ما رو به داخل هدایت کردن و چشامونو بازکردن و تحویلمون دادن به نگهبانای ملحق و برگشتن و این پایانی بود بر حضور ما در اردوگاه ۱۱ تکریت . خداحافظ تکریت ۱۱ . خداحافظ دوستانِ خوبم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada
سنگرشهدا
روز از نو روزی از نو 🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاکریز_اسارت ✍ن
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍نویسنده: طلبه آزاده رحمان سلطانی 💢چهار ماه زندان با اعمال شاقه (۱) به محض ورود به داخل محوطه زندان ملحق، تعدادی نگهبان با چوب و کابل آماده پذیرایی بودن و یه تونل مرگ کوچک رو ایجاد کرده بودن و مثل روزهای اول اسارت با کابل و چوب افتادن به جونمون ، البته نه به اون عظمت روز اول تکریت ۱۱، ولی به هر حال بدک نبود و بعد از یه کتک و غلتوندن توی خاک، فرستادنمون داخل یه اتاق به اندازۀ تقریبی ۱۴ مترمربع. تازه فهمیدیم فقط ما نیستیم و تعدادی رو هم از بند دو آورده بودن و سرِجمع شده بودیم سی و یه نفر. همزمان ۴۱ نفر رو هم از بند سه و چهار و سلول‌های انفرادی آوردن و شدیم ۷۲ نفر. تبعیدیای بند سه و چهار رو تو اتاق دیگه‌ای جا دادن و بجز اوقاتی که برای کتک خوردن بیرونمون می‌کردن دیگه هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. کم کم متوجه شدیم جایی که ما رو آوردن، زندانیه بنام ملحق ۱۱ که در حوالی همون اردوگاه با فاصله دو سه کیلومتری قرار داره. شرایط سخت دوران اسارت مجدداً به ما روی آورده بود. بلا استثناء تا یه ماه هر روز صبح ما رو بیرون می‌کشیدن و توی محوطه خاکی می‌غلتوندن و با کابل می‌زدن و می‌خندیدن و مسخره مون می‌کردن و بلا نسبت به بچه‌ها می‌گفتن دارن مثل خر تو خاک غلت می‌زنن. بعد از اینکه خودشون خسته می‌شدن با کابل دنبالمون می‌کردن و مثل مسابقه دو سرعت باید می‌رفتیم دستشویی و آخرِ سر هم با پس گردنی و اولدنگی ما رو به داخل اتاق ها پرت می‌کردن و درها رو می‌بستن. غیر از کتک های‌ عمومی، کتک های اختصاصی هم داشتیم و هر از چند گاهی به هر بهانه‌ای، چند نفر رو بیرون می‌کشیدن و شکنجه می کردن. بیشترین گرفتاری ما تنگی جا و مکان اونم تو شدت گرمای خرداد ماه بود. دوباره مثل غرفه‌های الرشید داخل یه مکان بسیار تنگ و کوچک قرار گرفتیم. اتاق ۳۱ نفره ما کمتر از حدود ۱۴ متر مربع بود و اتاق دوستانمون که ۴۱ نفر بودن هم چیزی در حدود ۲۰ مترمربع. توی اون شرایط دمای بالای خرداد ماه و با حداقل امکانات یک خواب راحت به رؤیایی دست نیافتنی تبدیل شده بود. بچه‌ها نوبتی می‌خوابیدن؛ مثل کیسه‌های خاک کنار هم بسته‌بندی شده بودیم و این شرایط سخت چهار ماه طول کشید اونم در گرم‌ترین ماهای سال در تکریت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada